۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

داستان مهاجرت 4

وقتی به یاد خاطرات اون زمان میفتم احساسات دوگانه ای به سراغم میان. از یک طرف خوشحالم که اون دوران رو پشت سر گذاشتیم و به هر شکلی که بود گذشت، از طرف دیگه دلم میگیره چون با تمام سختیها و نابسامانیها روزهای خیلی خوبی رو در کنار اون دوستای خوب داشتیم، دوستایی که هنوز بعد از گذشت بیش از دو دهه میشه روی دوستیشون بدون قید و شرط حساب کرد...
تولد یک سالگی پسرم بود و همۀ دوستان توی خونۀ ما جمع. دیگه به روز موعد چند هفته ای بیشتر نمونده بود. دوربین فیلمبرداریی کرایه کرده بودیم تا از این واقعۀ مهم زندگیمون تصاویری رو ضبط کنیم و برای خانواده ها بفرستیم... خدا میدونست که کی دوباره میتونستن ما رو ببینن، چون آینده ای نامعلوم در راه انتظارمون رو میکشید.
از اینکه اون چند هفته بهمون چطور گذشت زیاد نمیخوام صحبت کنم. نمیدونستم که چه کار دیگه ای از دستم برمیاد تا قبل از رفتن انجام بدم. این رو میدونستم که داریم به کشوری میریم که زبونش برامون صد در صد بیگانه است. با خودم گفتم که چه بهتر که از این زمان مرده برای یادگیری زبان استفاده کنم. به کتاب فروشیهای شهر مراجعه کردم و بعد از چندین روز انتظار برای سفارش، کتاب خودآموزی با نوار تهیه کردم. وقتی نوار رو برای اولین بار گوش دادم، کم مونده که اشکم دربیاد! خدای من، عجب زبون عجیب و غریبی بود و چه لهجه ای! پیش خودم گفتم که من یکی که این زبون رو نخواهم تونست یاد بگیرم. ولی با این وجود به خوندن ادامه دادم. هر یک کلمه ای هم که یاد میگرفتم خودش غنیمت بود.
بالاخره روز موعود سر رسید. ولی پرواز از پایتخت بود و ما توی شهر دیگه ای زندگی میکردیم، بنابرین بایستی با قطار به پایتخت میرفتیم. با دوستان قدیمی که با من  خارج شده بودن و توی پایتخت سکنی داشتن همیشه در تماس بودم و از جریان کاملاً باخبر بودن. به پیشنهاد یکیشون قرار شد که شب رو خونۀ اون بخوابیم و روز بعد که هم پرواز بود. همین کار رو هم کردیم... دوستامون ما رو تا راه آهن شهر بدرقه کردن. با همگی خداحافظی کردیم و سوار قطار شدیم... خداحافظی آسونی نبود و چشمهای همه پر از اشک بود... پشت سر گذاشتن عزیزان هرگز آسون نیست!

هیچ نظری موجود نیست: