۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

اگه هوسه...

به عادت هر ماه وقتی کارفرماها لطف کردن و حقوقها رو پرداخت کردن، تصمیم به اصلاح سر گرفتم. معمولاً روزهای شنبه رو انتخاب میکنم، ولی میدونستم که این شنبه احتمال باز بودن مغازه ها زیاد نیست. زنگ زدم و سؤال کردم. حدسم کاملاً درست بود و روز شنبه تعطیل بود. با خودم گفتم اشکال نداره، من که در هر حال روز جمعه رو نصفه روز کار میکنم، بعد از کار میتونم برم. ولی از اونجایی که میخواستم دست و بالم از نظر زمانی آزاد باشه، وقت نگرفتم! فکر کردم اینجوری بهتره، قبلش زنگ میزنم و هماهنگ میکنم... وقتی دوباره روز بعد زنگ زدم، گفت که حدودهای ساعت دو سرش خلوت میشه. برای من هم از نظر زمانی کاملاً مناسب بود، چون وقت میکردم سد جوعی کنم و بعد از یک استراحت کوچولو، با خیال آسوده و بدون عجله برم. فکر کردم که اون موقع روز توی اون مسیر ترافیک زیادی هست و شاید بهتر باشه که کمی زودتر راه بیفتم، غافل از اون بودم که اون روز رو بیشتر مردم مرخصی گرفته بودن. حدود یک ربع زودتر رسیدم که باعث تعجبش شد! هنوز داشت روی سر مشتری قبلی کار میکرد. مشتری که لهجۀ غلیظ و شیرین جنوبی داشت، مرتب در حال صحبت کردن بود! از هر دری صحبت میکرد، از درصد بالای خودکشی توی این کشور توی این ایام تعطیلات، از مصرف بالای داروهای ضدافسردگی و ... تا بالاخره کارش تموم شد و خداحافظی کرد و رفت...
گفت عجله که نداری؟ گفتم تمام وقت دنیا در اختیارمه! گفت پس اگه موافقی یک چای اول با هم بخوریم که من هم با کمال میل استقبال کردم. خستگی مفرط رو از توی صورتش میشد خوند، چهره اش مثل همیشه بشاش نبود! چایی برام ریخت و یکی هم برای خودش... میدونستم که درگیر مسائلی هست ولی هرگز فکر نمیکردم که اینقدر حاد باشه و به این سرعت ریشه دوونده باشه! با این وصف این اجازه رو به خودم نمیدادم که بخوام سؤالی بکنم! چای رو نوشیدیم و نفسی در هوای آزاد تازه کردیم... وقتی روی صندلی نشستم و داشت روپوش مخصوص رو به تنم میکرد، ناگهان دراومد که ببین میخوام یک چیزی نشونت بدم که شاید خوشت اومد! با حیرت زیاد و علامتهای سؤال که روی تمام اعضای صورتم قابل رؤیت بود، گفتم چی؟! دیدم از پشت صندوق پاکت نامه ای رو درآورد و به طرف من اومد! من همونجور بهت زده داشتم نگاه به دستش میکردم! از توی پاکت چند تا عکس درآورد و دستش رو به طرف من دراز کرد. گفت نگاه کن ببین میپسندی؟ عکسها رو گرفتم. چند تا عکس از یک جنس مخالف بود. با تعجب گفتم ایشون کی هستن؟ گفت آشناست، خیلی خوبه و ... لبخندی زدم و با لحنی آروم گفتم: به قول اینجاییها "نه، مرسی"! آخه، برادر، تو چه دشمنی با من داری؟! :) از قدیم و ندیم گفتن اگه هوسه یه دفه بسه، حالا ما میگیم اگه هوسه دو دفه بسه:)...
توی راه برگشت به خونه وقتی یاد این ماجرا میافتادم، جلوی خندۀ خودم رو نمیتونستم بگیرم... عجب روزگاریه جداً! انگار روی پیشونی ما یک جورایی حک شده که حتی غریبه ها هم میبینن!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خوب معلومه خوش تیپ که هستی تحصیلات عالی داری انسان خوب و بی ازار هستیبنابر این دخترا دنبال این موضوع هستند و این اقای ارایشگر هم حتما دختها عکسشونو بهش داده بودند....

amunaaser گفت...

مرسی :)