یه جایی خوندم که پرنده ها وقتی به سراغ آدم میان نشونۀ خوبیه! میگن که روح آدمان که در این موجودات بیگناه ظاهر میشن. راستش اصلاً آدمی نیستم که به خرافات اعتقادی داشته باشم ولی در عین حال هم میدونم که خیلی چیزا رو توی این دنیا با قوانین علمی نمیشه توضیح داد...
روز یکشنبه اول صبح که بیشتر مردم توی خواب شیرین هستند و به قولی بیرون "پرنده" هم پر نمیزنه، داشتم هوای بیرون رو آلوده میکردم. باد شدید یار باوفای این چند روز اخیر، همچنان به وزیدن خودش ادامه میداد. توی عوالم خودم بودم که چشمم به کبوتر سفیدی افتاد که در نزدیکی من قدم آهسته میرفت. توی این هوای سرد پاییزی دیدن این پرنده کمی عجیب به نظر میومد. طفلک معصوم شاید که گرسنه بود و به دنبال غذا میگشت، یا نه؟ به دنبال چیز دیگه ای بود؟ چشم ازش برنداشتم. مرتب به من نزدیکتر میشد و وقتی که در فاصلۀ یک قدمی من قرار گرفت، آروم ایستاد و انگار که توی چشای من زل زده باشه با چشمای ریز و قشنگش به من خیره شد. یک لحظه احساس کردم که قلبم از حرکت باز ایستاد! این پرندۀ زیبا کی بود که سفیدی پرهاش به ابرهایی که در این لحظه تمام آسمون رو فرا گرفته بودن، میموند؟ چند لحظه ای هردومون بیحرکت بودیم و در این سکوت سحری از بودن در کنار هم انگار داشتیم لذت میبردیم... و سرانجام روی از من برگردوند و قبل از اینکه بالهاش رو به علامت پرواز باز کنه، سر رو برگردوند و نیم نگاهی به من کرد و در آسمون اوج گرفت... و من پروازش رو در آسمون نظاره گر شدم تا دیگه از نظرم محو شد...
روز یکشنبه اول صبح که بیشتر مردم توی خواب شیرین هستند و به قولی بیرون "پرنده" هم پر نمیزنه، داشتم هوای بیرون رو آلوده میکردم. باد شدید یار باوفای این چند روز اخیر، همچنان به وزیدن خودش ادامه میداد. توی عوالم خودم بودم که چشمم به کبوتر سفیدی افتاد که در نزدیکی من قدم آهسته میرفت. توی این هوای سرد پاییزی دیدن این پرنده کمی عجیب به نظر میومد. طفلک معصوم شاید که گرسنه بود و به دنبال غذا میگشت، یا نه؟ به دنبال چیز دیگه ای بود؟ چشم ازش برنداشتم. مرتب به من نزدیکتر میشد و وقتی که در فاصلۀ یک قدمی من قرار گرفت، آروم ایستاد و انگار که توی چشای من زل زده باشه با چشمای ریز و قشنگش به من خیره شد. یک لحظه احساس کردم که قلبم از حرکت باز ایستاد! این پرندۀ زیبا کی بود که سفیدی پرهاش به ابرهایی که در این لحظه تمام آسمون رو فرا گرفته بودن، میموند؟ چند لحظه ای هردومون بیحرکت بودیم و در این سکوت سحری از بودن در کنار هم انگار داشتیم لذت میبردیم... و سرانجام روی از من برگردوند و قبل از اینکه بالهاش رو به علامت پرواز باز کنه، سر رو برگردوند و نیم نگاهی به من کرد و در آسمون اوج گرفت... و من پروازش رو در آسمون نظاره گر شدم تا دیگه از نظرم محو شد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر