۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

ساعت چهار و چهل و چهار دقیقۀ صبح

سرما بیداد میکرد. برف همه جا رو پوشونده بود و بادی میوزید که توی تمام استخونام نفوذ کرده بود توی اون ظلمت نیمه های شب. چرا بیرون زدم این موقع شب، خودم هم نمیدونستم. فقط باید میرفتم! به کجا، برام روشن نبود. دیگه وجود دستام رو احساس نمیکردم، درد اینفدر زیاد بود که بر بقیۀ اعصاب غلبه کرده بود... چشم چشم رو نمیدید از شدت برف که مرتب مثل تیری توی صورتم میخورد... تاریکی مطلق توی خیابونها حکمفرما بود و اگر به خاطر سفیدی برفهایی که مثل فشنگ از آسمون نازل میشدن نبود، هیچ چیز رو تا چند قدمی هم نمیشد دید! شاید برقها هم رفته بودند، شاید هم توی اون دل شب همه خواب بودن به جز من که داشت سرگردون توی اون سوز جانگداز به سمت هدفی نامشخص قدم برمیداشت! از دور سوسویی به چشمم خورد! یعنی ممکن بود که کسی بیدار باشه؟! یعنی بودن کسایی توی اون شب تیره و تار که با چراغی روشن زل زده باشن به سقف و  بخوان مثل هر شب به هر قیمتی شده شب رو به صبح بچسبونن؟! قدمهام رو تندتر کردم و هر چه بیشتر به نور نزدیک شدم. ولی هر چی نزدیکتر میشدم نور که باید بر اساس خواص فیزیکی شدیدتر میشد، ضعیفتر و ضعیفتر میشد! قوانین فیزیک انگار دیگه مرده بودن و تاریخی بیش نبودن... وقتی که جلوی پنجره ای که سوسوش من رو به سمت خودش کشیده بود، رسیدم، دیگه تاریک تاریک بود، مثل بقیۀ خونه ها! چیکار باید میکردم؟ باید برمیگشتم به طرف خونۀ گرم خودم؟ ولی اونجا که کسی نبود و چیزی انتظار من رو نمیکشید! درد دیگه امانم رو بریده بود و ذره ذره به تمام قسمتهای بدنم رخنه میکرد...
آروم به پنجره زدم و منتظر ایستادم، ولی جوابی نیومد. یک بار دیگه محکمتر زدم ولی باز هم از عکس العمل هیچ جنبنده ای خبری نبود. این بار گفتم  دقی به در میکنم شاید اینجور شنیدن و باز کردن! ولی آخه پس اون نور چی بود؟! کی اونجا بود؟! اصلاً اینجا کجاست؟! چند قدمی عقب عقب رفتم تا دورنمایی نسبت به خونه پیدا کنم، ولی توی اون طوفان برف دیدن آسون نبود. با دستم سعی کردم برفهایی که صورتم رو با سرعت باد میپوشوندن، پاک کنم. خوب که دقت کردم، دیدم من که اینجا رو میشناسم. من بارها اینجا بودم و همه چیزش برام آشناست! ولی هر چی فکر کردم و به مغزم فشار آوردم یادم نمیومد که چه کسایی اونجا زندگی میکنن! دیگه نمیتونسنم برگردم! باید میفهمیدم که اونجا کجاست و من چرا اونجا هستم...
دستگیرۀ در رو به آرومی  و با نامیدی فشار دادم و خیلی یواش هلی به سمت جلو دادم... عجب! در باز بود! با کنجکاویی آمیخته به ترسی پنهان در رو باز کردم و داخل شدم. تاریکی محض در اون سکوت حکمروایی میکرد. چند لحظه ای طول کشید تا چشمام به اون ظلمات عادت کنه... و وقتی خوب در اطراف دقیق شدم، صحنه ای رو دیدم که تمام بدنم از نوک سر تا به نوک انگشتان پا تیر کشید: اسکلتهایی که در اون تاریکی مخوف نشسته بودن و به من زل زده بودن... و من اونا رو خوب میشناختم با اینکه به جز استخون از پیکرشون چیزی به جای نمونده بود... و من اشک از چشمام مثل ابر بهار سرازیر شد و قلبم رو انگار این اسکلتهای بخت برگشته در دست گرفته بودن و با تمام قدرتشون فشار میدادن...

... از خواب پریدم و دیدم که ساعت چهار و چهل و چهار دقیقۀ صبحه و بدنم یکپارچه از عرق خیسه! به دور و برم نگاهی کردم و تاریکی حکمفرما بود... دیگه به زنگ ساعت شماطه دار چند دقیقه ای بیشتر باقی نمونده بود...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

به احتمال زیاد اوت اسکلتهااون خانواده مزبور بودن که تو خواب هم ترو رها نمیکنند و بصورت کابوس به سراغت میانامیدوارم هر چه زودتر ازاین کابوسی که پنج سال حضوری داشتی و تحمل میکردیرها بشی.

amunaaser گفت...

:-)

ناشناس گفت...

خیلی وقت بود میدونستم که اعضای این خانواده برات مردن، اما نمیدونستم دیگه اسکلت شدن ،خلاصه که اینا جسمشون ،اسکلتشون،روحشون هم عذاب اورن ،خدا کنه زودتر تموم بشه