۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

داستان مهاجرت 1

زندگی میگذره و روزها یکی پس از دیگری میان و از ماها سبقت میگیرن و رد میشن، بدون اینکه ما گاهی حتی متوجه عبورشون شده باشیم. چشم به هم بزنیم این چند هفته ای هم که از این سال مسیحی مونده، گذشته و وارد سال جدید شدیم. ولی انگار همین دیروز بود که پارسال همین موقعها داشتیم خودمون رو برای تعطیلات کریستمس آماده میکردیم. انگار همین پس پریروزا بود که آمادگی مواجهه با مشکلات احتمالی قرن جدید و هزارۀ جدید بر سر زبون همۀ مردم بود. انگار همین هفتۀ پیش بود که پامون رو به این مملکت گذاشتیم توی یک روز گرم تابستونی، روزی که طولانی ترین روز توی این کشور محسوب میشه. هرگز اون شب اول رو فراموش نمیکنم که از فرط نور شدید آفتاب که توی خونه افتاده بود تا نیمه های شب خوابمون نمیبرد! شاید هم فقط به خاطر نور نبود و علت اصلیش دلهره ای بود که همۀ وجود ما رو در خودش فرا گرفته بود. ترس از اینکه بفهمن ما از کجا اومدیم و بعد از مدتی ما رو دست از پا درازتر برمون گردونن به خونۀ اول، جاییکه هیچ چیزی انتطار ما رو نمیکشید به جز مشکلات، به جز بیکاری و بی پولی...
ما خودمون هم نمیدونستیم که چه روز عجیبی رو برای اومدن به این کشور انتخاب کردیم، روزی که همۀ مردم از کوچیک و بزرگ، پیر و جوون سر به دشت و صحرا میزنن و فارغ از غم همۀ عالم هستن! مگه توی همچین روزی مترجم گیر میومد؟! ساعتها توی دفتر پلیس توی فرودگاه منتظر ایستادیم تا بالاخره یک مترجم خیرخواهی حاضر شد که بیاد و صحبتهای ما رو ترجمه کنه. بهمون از قبل گفته بودن که هرگز به انگلیسی صحبت نکنین چون ممکنه چیزایی بگین که در آینده براتون دچار دردسر بشه! درست یا غلط بودن این اطلاعات رو ما هرگز متوجه نشدیم. هوا برعکس اون چیزی که ما فکر میکردیم خیلی گرم بود و ما از شدت گرما و استرس زیاد صورتمون مثل سیب سرخ سر سفرۀ هفت سین قرمز قرمز شده بود. از همه بدتر پسرمون بود که اون موقع یک سالش بیشتر نبود و چند هفتۀ قبلش تازه تولد یک سالگیش رو جشن گرفته بودیم. طفلکی بی تابی میکرد ولی در عین حال هم با همۀ اون آدمای عجیب و غریب دور برش خوش و بش میکرد، آدمایی که نه زبونشون رو میفهمید و نه قیافه هاشون براش آشنا بودن... ولی با این وصف خیلی مهربون به نظر میومدن.

هیچ نظری موجود نیست: