احمد شاملو - در جدال با خاموشی
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایهی عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده در خاک کرده است
و تو را
از شکست و مرگ
گزیر
نیست
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نسبام با يک حلقه به آوارهگانِ کابل میپيوندد.
نامِ کوچکام عربیست
نامِ قبيلهيیام ترکی
کُنيتام پارسی.
نامِ قبيلهيیام شرمسارِ تاريخ است
و نام کوچکام را دوستنمیدارم
( تنها هنگامی که توام آوازمیدهی
اين نام زيباترين کلامِ جهان است
و آن صدا غمناکترين آوازِ استمداد).
در شبِ سنگينِ برفی بیامان
بدين رُباط فرودآمدم
هم از نخست پيرانه خسته.
در خانهيی دلگير انتظارِ مرا میکشيدند
کنارِ سقاخانهیِ آينه
نزديکِ خانقاهِ درويشان
( بدين سبب است شايد
که سايهیِ ابليس را
هم از اول
همواره در کمينِ خود يافتهام).
در پنج سالهگی
هنوز از ضربهیِ ناباورِ ميلادِ خويش پريشان بودم
و با شقشقهی لوکِ مست و حضورِ ارواحییِ خزندهگانِ زهرآلود برمیباليدم
بی ريشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتادهتر از خاطرهیِ غبارآلودِ آخرين رشتهیِ نخلها برحاشيهیِ آخرين خشکرود.
در پنجسالهگی
باديه بر کف
در ريگزارِ عريان به دنبالِ نقشِ سراب میدويدم
پيشاپيشِ خواهرم که هنوز
با جذبهیِ کهربايییِ مرد
بيگانه بود.
نخستين بار که در برابرِ چشمانام هابيلِ مغموم از خويشتن تازيانه خورد ششساله بودم.
و تشريفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرايشِ خاموشِ پيادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگينرقص
و داردارِ شيپور و رُپرُپهیِ فرصتسوزِ طبل
تا هابيل از شنيدنِ زاری خويش زردرويی نبرد.
بامدادم من
خسته از باخويشجنگيدن
خستهیِ سقاخانه و خانقاه و سراب
خستهیِ کوير و تازيانه و تحميل
خستهیِ خجلت از خودبردنِ هابيل.
ديری است تا دمبرنياوردهام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فريادیبرآرم
که سرانجام اينک شيطان که بر من دستمیگشايد.
صفِ پيادهگانِ سرد آراستهاست
و پرچم
با هيبتِ رنگين
برافراشته.
تشريفات در ذُروهیِ کمال است و بینقصی
راست درخورِ انسانی که برآناند
تا همچون فتيلهیِ پُردودِ شمعی بیبها
به مقراضاش بچينند.
در برابرِ صفِ سردم واداشتهاند
و دهانبندِ زردوز آمادهاست
بر سينییِ حلبی
کنارِ دستهيی ريحان و پيازی مشتکوب.
آنک نشمهیِ نايب که پيشمیآيد عريان
با خالِ پُرکرشمهیِ انگِ وطن بر شرمگاهاش
وينک رُپرُپهیِ طبل:
تشريفات آغازمیشود.
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتام را به نعرهيی بیپايان تُفکنم.
من بامدادِ نخستين و آخرينام
هابيلام من
بر سکویِ تحقير
شرفِ کيهانام من
تازيانهخوردهیِ خويش
که آتشِ سياهِ اندوهام
دوزخ را
از بضاعتِ ناچيزش شرمسار میکند.
در بيمارستانی که بسترِ من در آن به جزيرهيی در بیکرانهگی میماند
گيج و حيرتزده به هر سويی چشممیگردانم:
اين بيمارستان از آنِ خنازيريان نيست.
سلاطونيان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بینشاطاند.
جذاميان آزادانه میخرامند، با پلکهایِ نيمجويده
و دو قلب در کيسهیِ فتق
و چرکابهيی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهایِ پر بر سرنيزهها
به گردگيرییِ ويرانه.
راهروها با احساسِ سهمگينِ حضورِ سايهيیِ هيولا که فرمانِ سکوت میدهد
محورِ خوابگاههايیست با حلقههایِ آهن در ديوارهایِ سنگ
و تازيانه و شمشير بر ديوار.
اسهاليان
شرم را در باغچههایِ پُرگُل بهقنارهمیکشند
و قلبِ عافيت در اتاقِ عمل میتپد
در تشتکِ خلاب و پنبه
ميانِ خرناسهیِ کفتارها زيرِ ميزِ جراح.
اينجا قلبِ سالم را زالو تجويزمیکنند
تا سرخوش و شاد همچون قنارییِ مستی
به شيرينترين ترانهیِ جانات نغمهسردهی تا آستانِ مرگ
که میدانی
امنيت
بلالِ شيردانهيیست
که در قفس به نصيب میرسد،
تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کفات نهد
و قوتییِ مسکّنها را در جيبِ روپوشات:
ــيکی صبح يکی شب، با عشق!
اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها میگذرد
و در آشپزخانه
هماکنون
دستيارِ جراح
برایِ صبحانهیِ سرپزشک
شاعری گردنکش را عريانمیکند
(کسی را اعتراضی هست؟)
و در نعشکشی که به گورستان میرود
مردهگانِ رسمی هنوز تقلايیدارند
ونبضها و زبانها را هنوز
از تبِ خشم کوبِش و آتشی هست.
عريان بر ميزِ عمل چاربندم
اما بايد نعرهيی برکشم:
شرفِ کيهانام آخر
هابيلام من
و در کدوکاسهیِ جمجمهام
چاشتِ سرپزشک را نوالهيی هست.
به غريوی تلخ
نواله را به کاماش زهرِ افعی خواهمکرد،
بامدادم آخر
طليعهیِ آفتابام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر