۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

تولدی دیگر

تقدیم به پسرم!

پسرم، الان که این نوشتۀ من رو میخونی، نمیدونم کجا هستی و چند سالته! نمیدونم که آیا من هستم توی این دنیا یا نه، ولی فرقی نمیکنه! فقط اینقدر رو میدونم که باید برات بنویسم! باید بنویسم که تو کی هستی و چطوری پات رو توی این دنیا گذاشتی. اگه من ننویسم کی باید بنویسه؟!
نمیدونم از کجا شروع کنم! شاید هم کجاش زیاد اهمیت نداشته باشه... شروع مهمه! روزگار خرابی بود اون موقعها. زندگی خیلی سختی داشتیم من و مادرت. چندین سال بود که توی اون کشور زندگی میکردیم. برای درس خوندن کشورم رو ترک کرده بودم ولی نه به انتخاب خودم! اگه به من بود هرگز خاک کشورم رو ترک نمیکردم! ولی سردمداران دنیا انگار برای ما از قبل تعیین کرده بودن! به ماها به طریقی گفته بودن که اینجا دیگه جای شما نیست و بهتره که جول و پلاستون رو جمع کنین و به دنبال سرنوشت خودتون برین... با اینکه تمام عمرم رو تا اون موقع همیشه شاگرد زرنگی بودم و همیشه توی سه نفر شاگردهای اول کلاس بودم، ولی نمیدونم چرا توی این کشور هر کاری که میکردم، درسا با من کنار نمیومدن! اونا به سرعت باد میدویدن و من انگار با پای پیاده به دنبالشون... توی تمام این نابسامانیهای تحصیلی فقط مشکل مالی رو کم داشتیم که اونم مثل اجل معلق روی سرمون خراب شد: پولی که از وطن برای خرج تحصیلمون "اجازه" میدادن که برامون فرستاده بشه رو سنگی بزرگ جلوش گذاشتن و ما موندیم بدون پول و درسی تموم نشده! درست توی همین دوران بود که ما فهمیدیم که تو در راهی! فکر کنم که هیچ انسانی توی این دنیا وجود نداشته باشه که از شنیدن چنین خبری خوشحال نشه! ما در عین خوشحالی توی شوک بزرگی بودیم، چون دیگه همه چیز با هم شده بود. هیچوقت فراموش نمیکنم اون روزی رو که ما صبحش پی به این خبر فرخنده بردیم و عصرش خونۀ دوستامون مهمون بودیم. اون هفته برای اولین بار توی اون دیار لاتاری اومده بود. فکر کنم کسی نبود که توش شرکت نکرده باشه. همگی ما موقع قرعه کشی جلوی تلویزیون نشسته بودم و منتظر شنیدن ارقام بودیم! ولی کی به ارقام توجهی داشت، ما توی عالم خودمون بودیم. عددا رو که یکی یکی میخوندن، من میگفتم که ما هم این رو داریم و یکی یکی درست از آب دراومد الی رقم آخری، یعنی از شش تا پنج تاش درست بود... عجب، پس ما بردیم! کلی پول بود مبلغی که بردیم، ولی همه اش رو یکجا بابت بدهکاریها دادیم و رفت... و این ارمغانی بود که تو به جز اومدن خودت برای ما به همراه آورده بودی!
روزها میگذشت و تو توی شکم مادرت بزرگتر و بزرگتر میشدی. حالا دیگه تمام حرکتها رو از بیرون هم میشد تماشا کرد. از همون موقع هم شور و شری داشتی که تا به امروز هم همراهته. من دیگه مجبور شدم درس رو کلاً کنار بذارم و برای گذرون زندگی تمام وقت کار کنم، چون چارۀ دیگه ای وجود نداشت! مهمون عزیزی در راه بود، مهمونی که هرگز از ما نخواسته بود که به مهمونی ما بیاد! این ما بودیم که اون رو به هزار اصرار به این دنیا دعوت کرده بودیم. زندگی به هر شکلی که بود میگذشت. من توی یک کارخونۀ کارتن سازی مشغول به کار شده بودم. گاهی از روزا دوازده ساعت اونجا کار میکردم. روزایی هم که کمتر اونجا بودم، یا روزنامه میفروختم و یا اعلامیه پخش میکردم. دلم میخواست وقتی تو میای هیچ کم و کسری نداشته باشی. دلم میخواست هرگز احساس نکنی که از بچه های دیگه کمتر هستی...
وقتی که ما فهمیده بودیم که تو داری میای اواخر تابستون بود. پاییز و زمستون سختی رو پشت سر گذاشتیم. ولی هر طور که بود گذشت و بهار دیگه داشت آروم آروم سرکی توی شهر ما میکشید. بهار زیبایی داشت اونجا و علی الخصوص اون بهار از زیبایی خاصی برخوردار بود. هر چی کتاب راجع به کودکان و زایمان و این داستانا بود، گیر آورده بودیم و میخوندیم. آخه، توی اون سن و سال که خودمون بچه ای بیش نبودیم، چیزی از این باب نمیدونستیم. فهمیده بودیم که برای راحتتر به دنیا اومدن بچه، مادر باید به ویژه ماههای آخر تا میتونه پیاده روی کنه. ما هم از هوای مطبوع بهاری استفاده میکردیم و هر روز تو رو به گردش میبردیم...
تا بالاخره بهار هم دیگه رو به اتمام بود که اون روز موعود سر رسید، روزی که تا زنده ام در تمام عمرم فراموش نخواهم کرد: شونزدهم خرداد ماه... اصلاً انگار از مدتها قبل بهم این روز رو الهام کرده بودن. وقتی به بقیه این روز رو به عنوان روز دیدار تو اعلام میکردم، همه بهم نگاهی عاقلی اندر سفیه میکردن که: هیچکس روز دقیق رو نمیدونه! بعدازظهر حوالی ساعت دو بعداز ظهر دردهای مادرت شروع شد. اینقدر دستپاچه شده بودم که وقتی به بیمارستان زنگ زدم، اون ور خط طرف خنده اش گرفت! گفت که معلومه که بار اولته، ولی آروم باش و هر وقت فاصلۀ دردها خیلی کم شد دوباره زنگ بزن... به هر حال خیلی سریع این اتفاق افتاد و آمبولانس هم به زودی پیداش شد...
توی بیمارستان ازم پرسیدن که آیا من هم میخوام که توی اتاق باشم؟ تا اون موقع من نمیدوستم که پدر هم میتونه اونجا حاضر باشه. با کمال میل لباسای مخصوص پوشیدم و بالای سر مادرت رفتم. ولی بعد فهمیدم که چه طاقت زیادی نیاز هست تا اونجا وایستی و درد کشیدن کسی دیگه رو تحمل کنی و از همه مهمتر کاری از دستت بر نیاد!... دکترا همه میگفتند که چون بار اوله ممکنه تا یک روز هم طول بکشه، ولی من ته دلم میدوستم که تو دیگه صبر و طاقت نداری... و ساعت هنوز به نیمۀ شب نرسیده بود که سرانجام انتظار چند ماهۀ ما سر اومد و تو کوچیک و معصوم و بیخبر از دنیایی که در انتطارته، پا به این دنیا گذاشتی... ساعت بیست و دو و بیست پنج دقیقۀ شامگاهان بود! و تولدی دیگر در این دنیا رخ داد که زندگی من رو برای همیشه و تا آخرین نفسم رقم زد... از صمیم قلبم دوستت دارم، پسرم! این رو هرگز فراموش نکن! 

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خوشا بحال نیما که چنین پدر خوب و دوست داشتنی داره بایدبه اون تبریک گفت....

ناشناس گفت...

پدر همون کسی هست
که لرزش دستش
دیگه چیزی از چای تو استکان باقی نگذاشته
ولی بهت میگه به من تکیه کن
و تو انگار کوه رو پشتت داری !!!

ممنون ،،یاد آوری خوبی برای هممون بود که خوشبختانه هنوز سا یه پدر بالای سرمون هست .برای شما و همه پدرهای خوب آرزوی سلامتی و طول عمر دارم که تا اونا هنوز هستند ما بچگی میکنیم