چند ماه پیش یک شیر پاک خورده ای توی یکی از شبکه های اجتماعی برام کامنتی گذاشته بود به این مضمون: هر چیزی یک روز شروع میشه و یک روز تموم میشه! راست میگفت چون توی دنیای اون و همردیفاش همه چیز وقتی شروع شد، در حین آغاز غزل خداحافظی رو هم همزمان خونده! ولی بعضی چیزا پایانشون اجتناب ناپذیره... بعضی از چیزا رو نباید نیمه تموم گذاشت و اگر قراره که ادامه ای وجود نداشته باشه، بهتره که پرونده اش رو برای همیشه مختومه اعلام کرد.
امروز چاره ای به جز این ندیدم که یکی از این پرونده های در جریان دیگر رو ببندم، با اینکه اصلاً دلم نمیخواست. از کاری که میکردم لذت میبردم، از کمک به دیگران، از یاد دادن به دیگران! ولی چارۀ دیگه ای نداشتم چون حتی این کار مبارک و میمون هم آلوده به ناپاکیها شده بود ودر این ناپاکیها بیگناهانی بودند که به این آتش سوختند و از یادگیری محروم شدند... ای کاش راه دیگه ای وجود داشت و میشد ادامه داد، ولی دریغا که اینچنین نبود... راستش رو بخواید دلم خیلی گرفت، ولی چه میشه کرد؟! زندگیه دیگه، زندگی همینه... باید پذیرفت و پشت سر گذاشت... چون در نهایت این نیز بگذرد!
امروز چاره ای به جز این ندیدم که یکی از این پرونده های در جریان دیگر رو ببندم، با اینکه اصلاً دلم نمیخواست. از کاری که میکردم لذت میبردم، از کمک به دیگران، از یاد دادن به دیگران! ولی چارۀ دیگه ای نداشتم چون حتی این کار مبارک و میمون هم آلوده به ناپاکیها شده بود ودر این ناپاکیها بیگناهانی بودند که به این آتش سوختند و از یادگیری محروم شدند... ای کاش راه دیگه ای وجود داشت و میشد ادامه داد، ولی دریغا که اینچنین نبود... راستش رو بخواید دلم خیلی گرفت، ولی چه میشه کرد؟! زندگیه دیگه، زندگی همینه... باید پذیرفت و پشت سر گذاشت... چون در نهایت این نیز بگذرد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر