۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

داستان مهاجرت 3

هرگز توی زندگی نمیشه فهمید که دشمنان واقعی آدما کیا هستن! چه بسا هستن کسایی که در ظاهر دوستت هستن و یک جایی توی زندگی یک دفعه برات خبر میارن که چه نشستی که فلانی همچین حرفی در موردت زده و یا چنین کاری در حقت کرده... چرا این رو میگم، توی بقیۀ داستان مهاجرت ما خواهید فهمید...
بالاخره بعد از چند هفته انتظار از کنسولگری بهمون خبر دادن که ویزاتون اومده. پاسپورتهاتون رو بیارین تا ویزاها رو واردشون کنیم. دیگه سرنوشت ما رقم زده شده بود. حالا دیگه باید به فکر بقیۀ جریانای سفر میافتادیم که خودش کلی کار بود و از همه مهمتر نیاز به کلی پول بود. بعد از گرفتن ویزا باید یه جایی رو برای انبار کردن وسائلمون پیدا میکردیم. آخه بهمون گفته بودن که به جز یک ساک دستی هیچی همراه خودتون نیارین تا مجبور نشین که تحویل بار بدین، چون تحویل به بار اثری از خودش به جا میذاشت که ما از کجا اومدیم، و این آخرین چیزی بود که ما خواستارش بودیم. هرگز نباید میفهمیدن که ما سالها ساکن اون کشور بودیم وگرنه ما رو یکراست دوبار برمون میگردوندن سر جای اولمون...
خدا عمر بده دوستامون رو که هر کمکی از دستشون برمیومد برامون کردن. وسائل رو قرار شد بذاریم توی انبار اونا و بعد از اینکه کار اقامتمون درست شد، بیایم و اونا رو ببریم یا با پست بفرستیم. با دوست قدیمیم که توی این مدت مرتب با هم تماس داشتیم و دائماً صلاح و مصلحت میکردیم، به این شکل برنامه ریزی کردیم: قرار شد بلیطهامون رو طوری بگیریم که از طریق یک کشور سوم باشه. قرار شد که برادرش که خودش چندین سال پیش از همین مسیر به اونجا رفته بود و مقیم شده بود، به ترانزیت اون کشور ثالث بیاد. اونجا گذرنامه های مارو بگیره و با خودش ببره. به این شکل همونجور که بهمون توصیه شده بود، ما بدون پاسپورت و داشتن هیچ هویتی وارد اون کشور میشدیم. اون موقعها اصلاً این جریانا در کار نبود که موقع گرفتن کارت پرواز یا موقع سوار شدن، هم پاسپورت بخوان و هم ویزا...
خوب دیگه تقریباً همه چیز ردیف بود و فقط بلیط باقی مونده بود. به آژانس مسافرتیی توی شهر رفتم که بلیط رزرو کنم. وقتی قیمت بلیطها رو گفت انگار برق سه فاز ازم پرید! معادل سه ماه پولی میشد که قدیما برامون میفرستادن! باز هم دوست همخونه ایمون اینجا به داد ما رسید و گفت که من این پول رو بهتون قرض میدم و قرار شد ما ماهانه توی همون چند ماه اول بهش پس بدیم. بندۀ خدا اونم مثل ما دانشجو بود و برادرش توی خرج معیشتش از کشوری دیگه براش پول میفرستاد...
تا رفتن و مستقر شدن در اونجا و تثبیت وضعیت ما هنوز راه درازی رو در پیش داریم! ولی چرا این نوشته رو با اون جملات شروع کردم! چون بعدها بعد از اینکه همه چیز درست شد و من برای بردن اسبابا به اون کشور دوبار سفر کردم، هم دانشکده ایم که ظاهراً با مسئول کنسولگری دوستی صمیمی بود چیزی رو برام تعریف کرد که موقع شنیدنش عرق سرد رو پیشونیم نشست. ظاهراً بعد از رفتن ما "یکی" رفته بوده به کنسولگری و با دادن تمام اطلاعات ما گفته بوده که اینا به عنوان توریست به اونجا سفر نکردن و قصد بازگشت رو به هیچ عنوان ندارن! تنها شانس ما این بود که این شخص موضوع رو با هم دانشکده ای من مطرح میکنه و اون متقاعدش میکنه که اصلاً این جریان صحت نداره و خلاصه خطر از بیخ گوش ما میگذره... شاید هم سرنوشت اینچنین بوده، کی میدونه؟!

هیچ نظری موجود نیست: