۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

فرهنگ زور

دوشنبه، دوشنبه، دوشنبۀ ناراضی، پا در فلک اندازی! مثلی بود که من از کوچیکی باهاش بزگ شدم و البته کمی هم درش تحریف کردم: "ای شنبۀ ناراضی، پا در فلک اندازی"... امروز شاید دیگه این ضرب المثل اونقدرا مصداق نداشته باشه! از همون زمان ما، دیگه صحبت از اون بود که معلما دست روی شاگردا بلند نکنن، ولی در هر صورت زمانی که ما به مدرسه میرفتیم، خوراک هر روز بچه ها بود. کتک زدن و کتک خوردن یک قسمتی از روزمرگی ما توی مدارس بود. نمیتونم بگم که من خودم شخصاً خیلی درگیر این جریان شدم توی اون دوره ای که محصل بودم، ولی بچه های دور و اطرافم صابونش روزی نبود که به تنشون نخوره!
سالیان ساله که از اون جامعه و فرهنگ به دور هستم بنابرین قضاوت زیادی نمیتونم بکنم. اون چیزایی رو هم که فکر میکنم بدونم، از طریق چیزاییه که از این طرف و اون طرف میشنوم. اون زمان کوتاهی که به اجبار در این فاصلۀ سه دهه در اونجا ساکن شدم، حس کردم که تغییراتی به وجود اومده، ولی با این وصف حکم قطعی صادر کردن اصلاً کار ساده ای نیست. متأسفانه فرهنگ زور و زورگویی هنوز مثل سابق در اونجا حکمفرماست و هر جایی که این فرهنگ وجود داشته باشه مسلماً خشونت هم جایگاه خاص خودش رو داره. حالا اونایی که اونجا زندگی میکنن و چیز دیگه ای به غیر از اون چیزی رو که از بچگی دیدن و هنوز هم شاید هر روز باهاش روبرو باشن، شاید به شکلی عذرشون موجه باشه، که صددرصد اون هم قابل بحث و برسی هست، ولی حیرتم از کساییه که به این سوی دنیا میان و اینجا با فرهنگهای دیگه آشنا میشن و راه بهبودشون به عنوان انسان براشون تا هر جا که بخوان بازه، اونها چطور هنوز با همون روش میخوان زندگی کنن، در عجبم! توی خونه دست روی بچه هاشون بلند میکنن و اونا رو آزار میدن و چه بسا حتی توی محیط کاری هم از همون راه و روش استفاده میکنن! کسی رو میشناختم که به عنوان مربی کودک توی مهد کودک کار میکرد و بچه ای رو که از نظر اون خیلی شیطونی میکرد مورد ضربه قرار میداد... واقعاً آدم نمیدونه چه بگه؟! گاهی اوقات فکر میکنم که باید به حال این فرهنگ گریست! فرهنگی که همه چیزش فقط بر اساس زوره! همه چیز رو به زور باید به هم تحمیل کنیم! اگه طرف نپذیرفت، باید چوب به دست گرفت یا فحاشی کرد، به یک شکل باید طرف رو خورد کرد... یاد یک صحنه ای افتادم که سالها پیش اینجا شاهدش بودم: دو تا ماشین با هم تصادف میکنن. راننده هاش پیاده میشن و لبخندی به هم میزنن و کارتهای شناساییشون رو در میارن و شمارۀ بیمه های ماشین رو با هم رد و بدل میکنن. بعد هم با نزاکت از هم خدا حافظی میکنن... حالا فقط همین صحنه رو در اون دیار تصور کننین و باقی داستان رو به خوانندۀ خوش ذوق واگذار میکنم!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

من با نظر شما کاملا موافقم و معتقدم میشه با تلاش و کوشش در راه بهتر عمل کردن و رفتار درست گام برداشت اما عمو ناصر عزیز ،از این
ژن نابکارو معیوب غافل نشید ،ما ایرانیها گفت و گیر فرهنگی زیاد داریم ،که یکی از انها جوشی بودنموونه،ما اصولا زود آب و روغن قاطی میکنیم،حالا شاید بشه یاد گرفت که وقتی جوش میاریم بهتره متمدن تر عمل کنیم ،اما نمیشه گفت میتونیم مثله اینواریها خونسرد و منطقی با مسایل برخورد کنیم،خلاصه که چند نسل باید بگذاره ,شاید تا یه خرده بهتر بشیم

amunaaser گفت...

من اصلاً منظورم این نیست که مثل اینوریها بشیم! اینها هم به سهم خودشون یک سری نکات منفی فرهنگی دارن، ولی میشه چیزای خوب رو از فرهنگشون یاد گرفت