تا حالا براتون پیش اومده که اینقدر حرف برای گفتن داشته باشین، ولی از سنگینی اون حرفها حتی یک کلمه رو نتونین به زبون بیارین؟ درست مثل وقتی که آدم برای یک امتحانی اینقدر درس خونده که حس میکنه که دیگه الانه که همه اش سرریز بکنه و بیرون بریزه، وبعد سر جلسه میره و سؤالها رو که جلوش میذارن، احساس میکنه که هیچ چیز یادش نمیاد! این حال این آخر هفتۀ من بود! درست عین آدمی بودم که هفته ها و یا حتی شاید ماهها نخوابیده باشه و از فرط بیخوابی در شرف غش باشه و نتونه حتی برای ثانیه ای چشماش رو هم بذاره... دلم نمیخواست اصلاً حرف بزنم، دلم نمیخواست هیچ چیزی بنویسم و دلم نمیخواست که فکر کنم! خسته شدم از فکر کردن، از اظطراب، از اینکه چی میشه! خسته شدم از اینکه همه اش بخوام مثل بازی شطرنج تا ده تا حرکت بعد رو سبک و سنگین کنم! آخه ایوب هم اگر بود تا حالا خیلی وقت بود که بریده بود، ما که کوچیک ایوب هم نیستیم... هر روز یک جریان، هر روز یک داستان، هر روز یک بهانه! امروز دیگه روز آخر صبر و قرار منه... یا رومی روم یا زنگی زنگ!
۱ نظر:
هنوز این گرفتاری پلید تو تمام نشده من در یزد و اصفهان و کرمان که خیلی خیلی خالی بود به فکر تو بودم و ارزو میکردم هر چه زود تر از شرور ترین ادمای روزگار که من در این سن دیده ام خلاص
ارسال یک نظر