۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

Happy New Year, Happy 2012!

سالی پر از شادی و تندرستی رو برای همۀ دوستان و عزیزانم، به ویژه خوانندگان وفادار عموناصر آرزو میکنم...


ABBA - Happy New Year

No more champagne
دیگر شامپانیی موجود نیست
And the fireworks are through
و آتشبازیها به پایان رسیدند
Here we are, me and you
من و تو اینجاییم
Feeling lost and feeling blue
با احساس از دست رفتگی، و با احساس سرمستی
It's the end of the party
پایان جشن است
And the morning seems so grey
و صبح، خاکستری می نماید
So unlike yesterday
چنان متفاوت با دیروز
Now's the time for us to say...
و اکنون زمان آن است که بگوییم...

Happy new year
سال نو مبارک
Happy new year
سال نو مبارک

May we all have a vision now and then
به امید آنکه گهگاه منظره ای به سراغمان بیاید
Of a world where every neighbour is a friend
از دنیایی که هر همسایه دوستی است
Happy new year
سال نو مبارک
Happy new year
سال نو مبارک
May we all have our hopes, our will to try
باشد که امیدمان و خواستمان برای تلاش  پابرجا باد
If we don't we might as well lay down and die
وگر نه، همان به که، به درازا شویم و بمیریم
You and I
تو و من

Sometimes I see
گاه میبینم
How the brave new world arrives
که دنیای شجاع نو پا به عرصه میگذارد
And I see how it thrives
و می بینم که چگونه رشد میکند
In the ashes of our lives
در خاکستر زندگی ما
Oh yes, man is a fool
بلی، انسان احمقی بیش نیست
And he thinks he'll be okay
و تصور میکند که گلیمش را از آب بیرون خواهد کشید
Dragging on, feet of clay
کشان کشان و با معایبی پنهان
Never knowing he's astray
نمیداند که در بیراهه است
Keeps on going anyway...
و به راهش به هر روی ادامه میدهد
Happy new year
سال نو مبارک
Happy new year
سال نو مبارک


May we all have a vision now and then
به امید آنکه گهگاه منظره ای به سراغمان بیاید
Of a world where every neighbour is a friend
از دنیایی که هر همسایه دوستی است
Happy new year
سال نو مبارک
Happy new year
سال نو مبارک
May we all have our hopes, our will to try
باشد که امیدمان و خواستمان برای تلاش  پابرجا باد
If we don't we might as well lay down and die
وگر نه، همان به که، به درازا شویم و بمیریم
You and I
تو و من

Seems to me now
اکنون به نظرم میاید
That the dreams we had before
که رؤیاهایی که داشتیم
Are all dead, nothing more
همه مرده اند، دیگر هیچ به جای نیست به جز
Than confetti on the floor
کاغذ رنگیهایی بر زمین
It's the end of a decade
این پایان یک دهه است
In another ten years time
و در خلال ده سال دیگر
Who can say what we'll find
که میتواند بگوید که چه خواهیم یافت
What lies waiting down the line
چه دروغهای دیگری انتظار ما را میکشند
In the end of eighty-nine...
در پایان هشتاد و نه

Happy new year
سال نو مبارک
Happy new year
سال نو مبارک

May we all have a vision now and then
به امید آنکه گهگاه منظره ای به سراغمان بیاید
Of a world where every neighbour is a friend
از دنیایی که هر همسایه دوستی است
Happy new year
سال نو مبارک
Happy new year
سال نو مبارک
May we all have our hopes, our will to try
باشد که امیدمان و خواستمان برای تلاش  پابرجا باد
If we don't we might as well lay down and die
وگر نه، همان به که، به درازا شویم و بمیریم
You and I
تو و من

۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

غوغای ستارگان


پروین - غوغای ستارگان

امشب در سر شوری دارم 
امشب در دل نــوری دارم

باز امشب در اوج آسـمانم
رازی بـاشـــد بـا ستارگانم

امشب یک سر شوق و شورم
از ایـن عــالــم گــویــی دورم

از شـادی پـر گـیرم کـه رسـم بـه فلک
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

در آسمان ها غوغا فکنم
سبو بریزم ساغر شکنم

امشب یک سر شوق و شورم
از ایـن عــالــم گــویــی دورم

با ماه و پـرویـن سخنی گویم 
وز روی مه خـود اثـری جویـم
جان یابم زین شبها
جان یابم زین شبها

مـاه و زهـره را بــه طـرب آرم
از خود بی خبرم ز شعف دارم
نغمه ای بر لب ها
نغمه ای بر لب ها

امشب یک سر شوق و شورم
از ایـن عــالــم گــویــی دورم

امشب در سر شوری دارم 
امشب در دل نــوری دارم

باز امشب در اوج آسـمانم
رازی بـاشـــد بـا ستارگانم

امشب یک سر شوق و شورم
از ایـن عــالــم گــویــی دورم

داستان مهاجرت 4

وقتی به یاد خاطرات اون زمان میفتم احساسات دوگانه ای به سراغم میان. از یک طرف خوشحالم که اون دوران رو پشت سر گذاشتیم و به هر شکلی که بود گذشت، از طرف دیگه دلم میگیره چون با تمام سختیها و نابسامانیها روزهای خیلی خوبی رو در کنار اون دوستای خوب داشتیم، دوستایی که هنوز بعد از گذشت بیش از دو دهه میشه روی دوستیشون بدون قید و شرط حساب کرد...
تولد یک سالگی پسرم بود و همۀ دوستان توی خونۀ ما جمع. دیگه به روز موعد چند هفته ای بیشتر نمونده بود. دوربین فیلمبرداریی کرایه کرده بودیم تا از این واقعۀ مهم زندگیمون تصاویری رو ضبط کنیم و برای خانواده ها بفرستیم... خدا میدونست که کی دوباره میتونستن ما رو ببینن، چون آینده ای نامعلوم در راه انتظارمون رو میکشید.
از اینکه اون چند هفته بهمون چطور گذشت زیاد نمیخوام صحبت کنم. نمیدونستم که چه کار دیگه ای از دستم برمیاد تا قبل از رفتن انجام بدم. این رو میدونستم که داریم به کشوری میریم که زبونش برامون صد در صد بیگانه است. با خودم گفتم که چه بهتر که از این زمان مرده برای یادگیری زبان استفاده کنم. به کتاب فروشیهای شهر مراجعه کردم و بعد از چندین روز انتظار برای سفارش، کتاب خودآموزی با نوار تهیه کردم. وقتی نوار رو برای اولین بار گوش دادم، کم مونده که اشکم دربیاد! خدای من، عجب زبون عجیب و غریبی بود و چه لهجه ای! پیش خودم گفتم که من یکی که این زبون رو نخواهم تونست یاد بگیرم. ولی با این وجود به خوندن ادامه دادم. هر یک کلمه ای هم که یاد میگرفتم خودش غنیمت بود.
بالاخره روز موعود سر رسید. ولی پرواز از پایتخت بود و ما توی شهر دیگه ای زندگی میکردیم، بنابرین بایستی با قطار به پایتخت میرفتیم. با دوستان قدیمی که با من  خارج شده بودن و توی پایتخت سکنی داشتن همیشه در تماس بودم و از جریان کاملاً باخبر بودن. به پیشنهاد یکیشون قرار شد که شب رو خونۀ اون بخوابیم و روز بعد که هم پرواز بود. همین کار رو هم کردیم... دوستامون ما رو تا راه آهن شهر بدرقه کردن. با همگی خداحافظی کردیم و سوار قطار شدیم... خداحافظی آسونی نبود و چشمهای همه پر از اشک بود... پشت سر گذاشتن عزیزان هرگز آسون نیست!

۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

2011: سالی نحس

تعطیلات مثل برق و باد گذشت! البته به قول اینجاییها زمان خیلی زود میگذره وقتی به آدم خوش میگذره :) راستش هیچ کار خاصی توی این چند روزه به جز سر زدن به دوستان و عزیزان نکردم. من میگم کار خاص ولی خوب خود همون سر زدن به دوستان خودش خیلی باصفاست و روح تازه ای در آدم میدمه.
یک سری مقاله از سر کار آوردم که توی این چند روز بخونم که تا به این لحظه هنوز لاشون رو هم باز نکردم. به خودم قول دادم که این چند روزی که از تعطیلات باقی مونده بچۀ خوبی باشم و همه اشون رو حداقل یک مروری بکنم. باید دید که چقدر پسر خوبی خواهم بود!
با یکی از دوستان صحبت میکردم میگفت که این سال 2011 عجب سال بدی بود! دیدم به جز موافقت باهاش چیزی نمیتونم بگم. الحق و الانصاف که سال خوبی حداقل برای من نبود. از اولش بد شروع شد و هر کاری کردم که به طریقی جمع و جورش کنم نشد که نشد. هر چی گذشت فقط رو به وخامت رفت و انتهاش هم که دیگه اوائل تابستون بود و تمام اون جریانهای متعاقبش. در این لحظه که دارم مینویسم دیگه بیشتر از دو روزی به پایان این سال نحس باقی نمونده. امیدوارم که سال آینده، سالی بهتر و بدون سورپریزهای جدید زندگی برای همۀ ما باشه، یا شاید هم حداقل برای من که واقعاً نیاز به آرامش دارم. ولی از این زندگی نامرد روزگار هیچ انتظاری نمیشه داشت! همیشه باید اساس رو بر اون گذاشت که یک چیزی توی آستینش قایم کرده و درست اون موقعی که اصلاً انتظارش رو نمیکشی، چنان اون رو بیرون بکشه که خودت هم نفهمی از کجا خوردی... "دیگه بعد از این همه سال گدایی شب جمعه رو یادمون هست"  به قول خر خراط شهر قصه ها :) 

۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

ساری گلین (عروس بور)

تقدیم به عزیزانی که امشب در خدمتشون بودم و از مصاحبتشون کمال لذت رو بردم...

 
عالم و فرغانه قاسم اف - ساری گلین (عروس بور)

Saçın ucun hörmezler
نوک موهایت را به هم نمیبافند
Gülü qonca dermezler
گل را  (که) با غنچه نمیچینند
Sarı gelin
ای عروس بور
Saçın ucun hörmezler
نوک موهایت را به هم نمیبافند
Gülü qonca dermezler
گل را  (که) با غنچه نمیچینند
Sarı gelin
ای عروس بور
Bu sevda ne sevdadır
این عشق چه عشقیست
Seni mene vermezler
که تو را به من نمیدهند
Neynim aman, aman
چه بکنم، امان، امان
Neynim aman, aman
چه بکنم، امان، امان
Sarı gelin
ای عروس بور
Bu sevda ne sevdadır
این عشق چه عشقیست
Seni mene vermezler
که تو را به من نمیدهند
Neynim aman, aman
چه بکنم، امان، امان
Neynim aman, aman
چه بکنم، امان، امان
Sarı gelin
ای عروس بور
Bu derenin uzunu,
به درازای این دره
Çoban qaytar quzunu, quzunu
چوپان بره را بازمیگرداند
Bu derenin uzunu,
به درازای این دره
Çoban qaytar quzunu, quzunu
چوپان بره را بازمیگرداند
Gün ola men bir göreydim
ای کاش روز میشد و من میدیدم
Nazlı yarımın üzünü
صورت یار پرنازم را
Neynim aman, aman
چه بکنم، امان، امان
Neynim aman, aman
چه بکنم، امان، امان
Sarı gelin
ای عروس بور
Gün ola men bir göreydim
ای کاش روز میشد و من میدیدم
Nazlı yarımın üzünü
صورت یار پرنازم را
Neynim aman, aman
چه بکنم، امان، امان
Neynim aman, aman
چه بکنم، امان، امان
Sarı gelin
ای عروس بور

تا ثريا آسمانم ديدنی نيست

محمد اصفهانی - تا ثریا

درد بی درمان من گفتنی نيست
واژه ای لب وا نكرد با نفس خستۀ من
شعر بی آغاز و انجام سكوتم
در اجاق سينۀ من روشنی نيست
ابر بی باران شدم، ابر آتش
روح من بيگانه شد در قفس بستۀ تن
خشت خامی خفته در كج راه خاكت
تا ثريا آسمانم ديدنی نيست

امانم بده در اين بی كسی
كه در خود شكست آئينۀ باور من

قصه از آغاز پايانی ندارد
زخم عشق دوست درمانی ندارد
باد نجواهای ما را با خودش برد
راز ما پيدا و پنهانی ندارد

درد بی درمان من گفتنی نيست
واژه ای لب وا نكرد با نفس خستۀ من
شعر بی آغاز و انجام سكوتم
در اجاق سينۀ من روشنی نيست
ابر بی باران شدم، ابر آتش
روح من بيگانه شد در قفس بستۀ تن
رو به درگاه تو آوردم كه ديدم
در طواف خانۀ دنيا خدا نيست

امانم بده در اين بی كسی
كه در خود شكست آئينۀ باور من

اهورا ایمان

پروندۀ مختومه ای دیگر

چند ماه پیش یک شیر پاک خورده ای توی یکی از شبکه های اجتماعی برام کامنتی گذاشته بود به این مضمون: هر چیزی یک روز شروع میشه و یک روز تموم میشه! راست میگفت چون توی دنیای اون و همردیفاش همه چیز وقتی شروع شد، در حین آغاز غزل خداحافظی رو هم همزمان خونده! ولی بعضی چیزا پایانشون اجتناب ناپذیره... بعضی از چیزا رو نباید نیمه تموم گذاشت و اگر قراره که ادامه ای وجود نداشته باشه، بهتره که پرونده اش رو برای همیشه مختومه اعلام کرد.
امروز چاره ای به جز این ندیدم که یکی از این پرونده های در جریان دیگر رو ببندم، با اینکه اصلاً دلم نمیخواست. از کاری که میکردم لذت میبردم، از کمک به دیگران، از یاد دادن به دیگران! ولی چارۀ دیگه ای نداشتم چون حتی این کار مبارک و میمون هم آلوده به ناپاکیها شده بود ودر این ناپاکیها بیگناهانی بودند که به این آتش سوختند و از یادگیری محروم شدند... ای کاش راه دیگه ای وجود داشت و میشد ادامه داد، ولی دریغا که اینچنین نبود... راستش رو بخواید دلم خیلی گرفت، ولی چه میشه کرد؟! زندگیه دیگه، زندگی همینه... باید پذیرفت و پشت سر گذاشت... چون در نهایت این نیز بگذرد!

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

"نامه هایی به مادرم"

توی این سالهای زیادی که اینجا مینویسم چندین بار پیش اومده که دوستان برام چیزایی فرستادن که من اینجا منتشر کنم. خواننده هایی که توی این سالا با من و همراه من بودن، از نظرشون پنهون نیست که حتی یک مدتی اینجا رو با کسی به عنوان دوست تقسیم کردم که متأسفانه همیشه بدترین ضربه ها رو آدم همیشه از "دوست" میخوره، کسی که آدم در خونه اش رو با تمام وجود به روش باز میکنه و اون رو شریک تمام احساساتش میکنه و در انتها خنجر رو به جز "دوست" کسی نیست که از پشت بر گرده ات فرود بیاره...
بگذریم... دوستی خوب شعری برام فرستاده و ازم خواسته که اون رو در اینجا با شما تقسیم کنم. بدون اینکه کوچیکترین تغییری درش به وجود آورده باشم، اون رو در اینجا میارم. نوشته ایست لطیف و پر از احساس، احساس از آن نویسنده است و فقط متعلق به اون در این برهه از زندگیش! درست یا غلطش تنها و تنها مال خودشه! حتی اگر یک روزی هم به این نتیجه برسه که این احساسات تغییر کرده، فرق زیادی نمیکنه! مهم اینجاست که حس واقعیه و وجود داره... در انتها من کی هستم که بخوام در مورد احساسات کس دیگه ای قضاوت کنم!

نامه هایی به مادرم

سلام مادر
شرمسار از اینکه بگویم
عشق در دیار غربت فقط دروغیست
پیوند فقط قراردادیست، با زمان، مکان و انتها
زن مالک است، صاحب است و دورویی بیش نیست
و اگر بیشرمی مرزی ندارد، بگذار تا ابد تنها بمانم!
مادر، علم خواستی، یافتمش
دانش خواستی، هراسان به دنبالش رفتم
و عشق خواستی، هرگر نیافتمش،
چرا که فقط دروغ بود، دروغ است، دروغ خواهد بود!
مادر، به سان پرندگان مهاجریم در این دیار
ولی شرم هرگز بار سفر نبست
شرم ماند در آن دیار اندی...
مادر، گمشده ها در آن دیار، تنی نو یافتند در این دیار
و در زمان دل بستن در این دیار
میدانند تاریخ دل کندن را
مادر، کاش نه ماه هرگز به انتها نمیرسید!
"دوستی شاعر"

توفیق اجباری

کی گفته بود که آدم برای اینکه از زندگیش لذت ببره احتیاج به همدم داره؟! هر کی گفته بود یا خیلی خام بوده و توی خیالات به سر میبرده یا اینکه خلق الله رو خیلی هالو فرض کرده بوده! من که هر روز که از زندگیم میگذره بیشتر و بیشتر عکس این مسئله بهم داره ثابت میشه... امروز جاتون خالی رفتم و سه تا فیلم اصلی دختری با خالکوبی اژدها رو گرفتم و در رکاب دوستان نشستیم و از اول تا آخرش رو تماشا کردیم. نمیتونم بگم چه کیفی داد! وسطش هم جای همۀ عزیزان سبز یک آش رشتۀ اساسی خوردیم :) حالا هم که نیمه های شبه و سر شب لاتها اومدم و دارم چند کلمه ای رو اینجا مینویسم. حالا میخوام ببینم اگر تنها و آزاد نبودم هم میشد چنین کاری کرد؟! هر کی جواب مثبت به این سؤال من داد، یا میخواد سر من رو کلاه بذاره یا سر خودش رو :)
از شوخی و مزاح که بگذریم (البته شوخی شوخی هم که نبود و در پس این مزاح حقیقت تلخی نهفته بود... اونایی که حبسی کشیدن میدونن من چی میگم!) در مجموع تا به حال که تعطیلات خیلی خوبی بوده. راستش رو بخواید قبلش همه اش به این فکر میکردم که این کارفرمای ما با چه بیرحمیی این تعطیلات رو به من تحمیل کرده و حالا باید این چند روزه رو چیکار کنم؟ الان فکر میکنم که توفیق اجباری بدی هم نبوده و دست کارفرما درد نکنه. ما دائم فکر میکنیم که این کارفرماها صرفاً به فکر خودشون و منافع خودشون هستن، در حالیکه زیاد هم اونجورها نیست! بعضی اوقات هم به فکر ما کارگزاران هم میفتن و خلاصه به زور بهمون میگن که باید برین مرخصی... جداً که زندگی گاهی اوقات خیلی سخته...:))

۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

"بیخواب در گ. ب. گ."

تعطیلات هم برای خودش عالمی داره. همینکه شب که میشه میدونی که تا هر وقت دلت خواست میتونی بیدار باشی و نگرانی صبح بیدار شدن رو نداشته باشی یک دنیا ارزش داره. من رو که اگر ولم کنن تا خود صبح میتونم بیدار باشم و چشم هم روی هم نذارم!
دیشب به اتفاق عزیزان نشستیم و به تماشای فیلم بیخواب در سیاتل پرداختیم. بعضی از فیلمها رو آدم صد هزار مرتبه هم که ببینه بازم از دیدنشون خسته نمیشه، به خصوص که در بیشتر موارد فیلمها در خاطر آدم هم نمونه! یعنی هر بار که دوباره تماشاش میکنه تازگی خاص خودش رو داره. فیلم مزبور البته بیشتر به درد اونایی میخوره که هنوز اونقدر ایده آلیست هستن که در خیالات خام خودشون کماکان به رمانتیسم اعتقاد دارن!  داستان مردیه که عاشق همسرشه و دنیا اون رو ازش میگیره، و پسر کوچیکش که نگران پدرشه سعی میکنه براش همسر جدیدی پیدا کنه! علت اسم فیلم هم به واسطۀ بیخوابیهای شبانۀ پدره و محل سکونت طبیعتاً شهر سیاتل...
فیلم هرچند که به سبک هالیوودی ساخته شده ولی در عین حال صحنه های بسیار ظریف و لطیفی رو دارا میباشه که حتی اگه بیننده زیاد هم اعتقادی به این گونه ظرافتهای احساسی نداشته باشه، علی ای حال تحت تأثیر قرار میگیره... و البته در پایان فیلم باز به خود میاد وپس از چند لحظه ای به این فکر میکنه که این جریانا فقط توی فیلمها اتفاق میفتن! در دنیای واقعی عشق و احساسات دیگه معنایی ندارن و جاشون رو به حسابگریها و دورویی ها دادن... دنیای واقعی رو با فیلمهای هالیوودی کاری نیست!
گفتم که فیلمها معمولاً یادم نمیمونه! خیلی وقتها فیلمی رو نگاه میکنم و شاید درست صحنه های آخر فیلم ناگهان به مغزم خطور کنه که ای بابا، من که این فیلم رو دیدم! مع هذا در هر قاعده ای استثنائی هم وجود داره! حالا چرا این فیلم این چنین در ذهنم نقش بسته، احتمالاً دلائل خاص خودش رو داره. بیخوابی تا چندین سال قبل توی زندگیم اصلاً معنایی نداشت. یعنی به معنای واقعی کلام، سرم رو که بر بستر میذاشتم، تا خود صبح بدون وقفه میخوابیدم، حتی احتیاج به شمردن گوسفندها هم نداشتم. ولی خوب زندگیه دیگه، بازیهایی رو برای آدم از پیش حاضر کرده که روح آدم هم حتی کوچیکترین خبری ازشون نداره. توی اون دوران خراب که چندین ماه متوالی به طول انجامید، شبهای زیادی رو تا صبح به سقف زل زدم! اینقدر زمانش طولانی شد که گاهی حس میکردم که دیگه خود دراکولا هستم، ولی بدون نیاز به مکیدن خون آدمیزاد و بدون داشتن ترس از نور خورشید. صبح کلۀ سحر موقعی که هنوز خروسها هم توی بستر گرمشون لالا کرده بودن، میزدم بیرون و سر کار میرفتم، عصر به خونه میومدم و شب رو توی بیداریها به صبح میرسوندم... این جریان روزها و هفته ها و ماهها تکرار میشد... اگر اون موقع فیلمی در مورد من میساختن، اسم اون فیلم رو هم به یقین میذاشتن: "بیخواب در گ. ب. گ." با این فرق فقط که نه من در عزای عشقی وفادار بودم و نه پسری بود که نگران تنهایی پدرش باشه!

اگه هوسه...

به عادت هر ماه وقتی کارفرماها لطف کردن و حقوقها رو پرداخت کردن، تصمیم به اصلاح سر گرفتم. معمولاً روزهای شنبه رو انتخاب میکنم، ولی میدونستم که این شنبه احتمال باز بودن مغازه ها زیاد نیست. زنگ زدم و سؤال کردم. حدسم کاملاً درست بود و روز شنبه تعطیل بود. با خودم گفتم اشکال نداره، من که در هر حال روز جمعه رو نصفه روز کار میکنم، بعد از کار میتونم برم. ولی از اونجایی که میخواستم دست و بالم از نظر زمانی آزاد باشه، وقت نگرفتم! فکر کردم اینجوری بهتره، قبلش زنگ میزنم و هماهنگ میکنم... وقتی دوباره روز بعد زنگ زدم، گفت که حدودهای ساعت دو سرش خلوت میشه. برای من هم از نظر زمانی کاملاً مناسب بود، چون وقت میکردم سد جوعی کنم و بعد از یک استراحت کوچولو، با خیال آسوده و بدون عجله برم. فکر کردم که اون موقع روز توی اون مسیر ترافیک زیادی هست و شاید بهتر باشه که کمی زودتر راه بیفتم، غافل از اون بودم که اون روز رو بیشتر مردم مرخصی گرفته بودن. حدود یک ربع زودتر رسیدم که باعث تعجبش شد! هنوز داشت روی سر مشتری قبلی کار میکرد. مشتری که لهجۀ غلیظ و شیرین جنوبی داشت، مرتب در حال صحبت کردن بود! از هر دری صحبت میکرد، از درصد بالای خودکشی توی این کشور توی این ایام تعطیلات، از مصرف بالای داروهای ضدافسردگی و ... تا بالاخره کارش تموم شد و خداحافظی کرد و رفت...
گفت عجله که نداری؟ گفتم تمام وقت دنیا در اختیارمه! گفت پس اگه موافقی یک چای اول با هم بخوریم که من هم با کمال میل استقبال کردم. خستگی مفرط رو از توی صورتش میشد خوند، چهره اش مثل همیشه بشاش نبود! چایی برام ریخت و یکی هم برای خودش... میدونستم که درگیر مسائلی هست ولی هرگز فکر نمیکردم که اینقدر حاد باشه و به این سرعت ریشه دوونده باشه! با این وصف این اجازه رو به خودم نمیدادم که بخوام سؤالی بکنم! چای رو نوشیدیم و نفسی در هوای آزاد تازه کردیم... وقتی روی صندلی نشستم و داشت روپوش مخصوص رو به تنم میکرد، ناگهان دراومد که ببین میخوام یک چیزی نشونت بدم که شاید خوشت اومد! با حیرت زیاد و علامتهای سؤال که روی تمام اعضای صورتم قابل رؤیت بود، گفتم چی؟! دیدم از پشت صندوق پاکت نامه ای رو درآورد و به طرف من اومد! من همونجور بهت زده داشتم نگاه به دستش میکردم! از توی پاکت چند تا عکس درآورد و دستش رو به طرف من دراز کرد. گفت نگاه کن ببین میپسندی؟ عکسها رو گرفتم. چند تا عکس از یک جنس مخالف بود. با تعجب گفتم ایشون کی هستن؟ گفت آشناست، خیلی خوبه و ... لبخندی زدم و با لحنی آروم گفتم: به قول اینجاییها "نه، مرسی"! آخه، برادر، تو چه دشمنی با من داری؟! :) از قدیم و ندیم گفتن اگه هوسه یه دفه بسه، حالا ما میگیم اگه هوسه دو دفه بسه:)...
توی راه برگشت به خونه وقتی یاد این ماجرا میافتادم، جلوی خندۀ خودم رو نمیتونستم بگیرم... عجب روزگاریه جداً! انگار روی پیشونی ما یک جورایی حک شده که حتی غریبه ها هم میبینن!

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

ایام به کام بادا!

امروز آخرین روز کاری امسال برای منه. تا چند ساعت دیگه بیشتر سر کار نیستم، یعنی ساعتهای اضافه کاری رو باید یک جایی استفاده کنم وگرنه همه اشون به باد هوا میرن! اینقدر که اینجا خلوته که پرنده هم پر نمیزنه، شاید بیشتر مردم مرخصی گرفته باشن و دارن خودشون رو برای فردا شب آماده میکنن، شبی که توی این کشور توی خیابونا و اماکن عمومی بسیار خلوت خواهد بود. اینجایی ها برعکس ماها که مرتب با خانواده و اقوام در تماس هستیم، زیاد در بند معاشرت با نزدیکانشون نیستن، به همین خاطر هم شاید بشه گفت که این شب تنها شب ساله که خانواده ها دور هم جمع میشن، غذایی میخورن (اینقدر زیاد که تا ماهها باید تاوان این پرخوری رو با ورزش کردن و رژیم گرفتن پس بدن)، آواز میخونن و بازیهای مخصوص این ایام رو میکنن. برای بچه ها شاید این شب یکی از بهترین شبهای سال باشه. تمام سال رو به عشق این شب در رؤیاهای کادوهایی که قراره بگیرن به سر میبرن...
برای کسایی که به این دیار کوچ کردن شاید این ایام دقیقاً همون مفهومی رو که برای اینجاییها داره، نداشته باشه، ولی در عین حال این تعطیلات برای اونا هم فرصتی برای فراغت و دیدن دوست و قوم و خویشه. نکتۀ جالبی که من توی این سالهایی که اینجا زندگی کردم این سؤال همیشگیه که از ماها پرسیده میشه: شما هم کریستمس رو جشن میگیرین؟ :) و جواب استاندارد ما همیشه اینه که: بله ولی شاید نه به شکلی که شما رسم دارین، نه اون همه دغدغه و نه اون همه پرخوری و نه اون همه نوشیدن بیش از حد که منجر به این بشه که فرزندان ما از رفتارهای عجیب و غریب ما در حال مستی، با اون نگاه معصومانه اشون بهمون خیره بشن و از خودشون بپرسن: چرا این بزرگترها چنین رفتارهای زشت و زننده ای میکنن؟! مگه مجبورن که هر سال همین فیلم و تئاتر رو تکرار کنن؟! پس اینا کی میخوان بزرگ شن؟!
برای عموناصر، کریستمس امسال ایامی بسیار آروم و خوشایند در کنار دوستان قدیمیش و یاورهای همیشه مؤمنش خواهد بود. سالهاست که از این موهبت که خداوند نصیبش کرده، محروم بوده... عموناصر برای همۀ خوانندگان مؤمن به این خونۀ مجازی که درش به روی همه همیشه باز بوده و تا جون در دستهاش هست خواهد بود، آرزوی ایامی بسیار لذتبخش و روح افزا رو داره. به امید اینکه این سال با تمام بدیهاش، با تمامی بدیومیهاش برای همیشه پشت سر گذاشته بشه، و روسیاهی به ذغال بمونه و بس! ایامتان به کام بادا!

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

زمستان است

پاییز سرانجام رفت، با تمام زیباییهاش و با تمام زشتیهاش! و زمستون سر رسید... امروز اولین روز زمستون، اولین روز از این آخرین فصل ساله... زمستون نشونۀ سرماست، سرمایی که قلب آدما هم توش منجمد میشه، ولی من اصلاً سرمایی حس نمیکنم! درونم آکنده از گرماست، سرشار از بهاره  و مالاماله از حرارت تابستون... آرزو کرده بودم که هرگز نبینمت  و آرزوم برآورده شد چون هرگز ندیدمت... چون برام وجود خارجی نداشتی و هرگز تا زنده ام نخواهی داشت! این بهترین هدیه ای بود که زمستون امسال برام به ارمغان آورد!... حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است.


شهرام ناظری - زمستان است

...
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است.

...
مهدی اخوان ثالث

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

شب یلدا

امشب درازترین شب ساله، شب یلداست. شب یلدا رو زیاد توی این چند بهاری که از عمرم میگذره دیدم، ولی این شب یلدا رو هرگز فراموش نخواهم کرد. امروز بالاخره بعد از پنج ماه درگیر بودن در این جریان منفور و جداً نفرت انگیز سرانجام همه چیز به پایان رسید. امضا کردن چند تا ورقه به خودی خود هیچ معنیی نداشت! الان که دارم این سطور رو مرقوم میکنم این کاغذا جلوی چشمم هستن و هر چی بهشون نگاه میکنم به جز چند تا برگۀ معمولی به نظرم نمیان، ولی حقیقتی در این کاغدها نهفته است که فقط اونایی که زیرش رو امضا کردن میدونن چه معنایی داره: این برگه ها چیزی به جز حکم آزادی من نیستن! حکم آزادی از آلوده شدن توی دروغ و کذب، تهمت و افترا، فحاشی و هر چیز منفی دیگه ای که آدمی ممکنه به ذهنش برسه...
شب یلدایی است نه زیاد سرد. شهر پر از آدمای رنگ و وارنگ بود که در آخرین لحظه داشتن کادوهای کریستمشون رو تهیه میکردن. دلم میخواست در این درازترین شب سال تا صبح توی خیابونا راه میرفتم  و اگر روش رو داشتم نعره ای از ته دل برمیاوردم که:
 اینک،
 شب یلدا،
 دریاب مرا
 که نفسی گرم
 از شادی جان برآرم
در این ظلمت نورانی
مزین به 
چلچراغهای رنگارنگ...
شب، شب یلداست... 
و هرگز 
از خاطر نخواهد رفت!

"لیست عموناصر"

دیشب پیش بینی وضع هوا رو برای چند روز آینده نگاه میکردم، همه اش خبر از "کریستمش سبز" میدادن و اینکه چند روز آینده هوا قراره ملایم و احتمالاً بارونی باشه! با این وجود تمام شب رو احساس میکردم که اتاقم سرده! توی خواب پیش خودم فکر میکردم که حتماً دارم خواب میبینم و این سرما فقط توی خواب و خیاله. صبح که از جام پاشدم و از زیر پتوی گرم و نرم بیرون خزیدم، دیدم که، نه بابا، خواب و خیال نبوده. وقتی پرده ها رو به کناری زدم و به تاریکی بیرون نیم نگاهی انداختم، دیدم که زمینا سفیدن و در طول شب برفکی باریده! البته خیلی کم ولی خوب اینقدر بوده که من تا صبح احساس سرما بکنم.  به احتمال زیاد در طول روز هوا گرمتر میشه و اثر و آثاری ازش باقی نخواهد موند...
 دوستی دیروز میگفت که عادت داره هر ساله توی تعطیلات کریستمس وقتی که سرش از تمامی دغدغده های این موقع سال کمی خلوت میشه، در گوشه ای با خودش خلوت کنه و سعی کنه لیستی از نامۀ اعمالش در سالی که گذشت، درست کنه. بعد هم بر اساس اون لیست دیگه ای بنویسه که در سال آینده چه کارهایی میخواد که انجام بده. در عمل ولی بهش ثابت شده که این لیستها به مرور زمان تغییر زیادی پیدا نمیکنن :) ایده البته بسیار جالبه! شاید عموناصر هم باید امسال برای اولین بار چنین روشی رو امتحان کنه :) اونوقت فکر میکننین که توی لیست اولش چه چیزهایی خواهد بود؟! جواب این سؤال رو به فانتزی خوانندۀ عاقل محول میکنم... و از لیست اول مهمتر چون ماضیست و گذشته، لیست دومه، زیرا که آینده است و آینده همیشه بوی امید درش هست... و آدمی همیشه به امید زنده است!

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

میدان خالی

عزیزی برام نوشته بود که به سادگی میدون رو خالی نکن! یاد یک جریانی افتادم که چند سال پیش برام اتفاق افتاده بود. جایی تقاضای کار داده بودم. برعکس خیلی از کارفرماها که حتی یک جواب خشک و خالی هم به تقاضای کار آدم نمیدن، نمیدونم چطور شد که اینا علی رغم "اسم عجیب و غریبم" ازم دعوت به مصاحبه کردن. اینجا رایجه که جدای تمام اطلاعات مربوط به سابقه و تحصیلات و از این قبیل، نامه ای هم باید ضمیمۀ درخواست بشه که یک کمی شخصی تره و بیشتر آدم از خودش و علایقش مینویسه. توی اون من نامه رو بر طبق روال همیشه با این جمله به پایان برده بودم: هرگز میدان را خالی نخواهم کرد. مصاحبه کننده بعد از کلی سؤالات در مورد زمینۀ کاری و تحصیلی من، پرسشی کرد که برای همیشه اثر خاص خودش رو توی ذهنم باقی گذاشت! گفت که توی نامه ات یک چنین چیزی نوشتی. میتونم ازت بپرسم که آیا فکر میکنی که این خوبه که هیچ وقت حوله رو وسط رینگ نندازی؟ آیا گاهی اوقات توی زندگی ضروری نیست که آدم به این نتیجه برسه که باید رها کنه و پشت سر بذاره؟!
توی این چند صباحی که از عمرم گذشته هرگز توی زندگیم کاری رو نیمه تموم نذاشتم. بابت این مسئله هم توی زندگیم گاهی بهای گزافی پرداخت کردم. میدونم که آدما همه یک جور نیستن و همه با یک دید به این جریان نگاه نمیکنن، فقط اینقدر رو میدونم که میدون رو به سادگی خالی کردن با طبیعتم سازگار نیست! شاید هم اون مصاحبه گر کاملاً برحق بود و آدم گاهی اوقات توی زندگی باید حتی یک کار رو نیمه تموم رها کنه چون ضررش در انتها بیشتر از منفعتشه... شاید! در این لحظه باید اذعان کنم که جواب درستی برای این موضوع ندارم! شاید هم در آینده این جریان بیشتر بهم ثابت بشه! شاید هم واقعاً بهتره که گاهی "ترسو و بی اثر" بود و عطای بعضی چیزا رو به لقاشون بخشید!

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

یا رومی روم یا زنگی زنگ!

تا حالا براتون پیش اومده که اینقدر حرف برای گفتن داشته باشین، ولی از سنگینی اون حرفها حتی یک کلمه رو نتونین به زبون بیارین؟ درست مثل وقتی که آدم برای یک امتحانی اینقدر درس خونده که حس میکنه که دیگه الانه که همه اش سرریز بکنه و بیرون بریزه، وبعد سر جلسه میره و سؤالها رو که جلوش میذارن، احساس میکنه که هیچ چیز یادش نمیاد! این حال این آخر هفتۀ من بود! درست عین آدمی بودم که هفته ها و یا حتی شاید ماهها نخوابیده باشه و از فرط بیخوابی در شرف غش باشه و نتونه حتی برای ثانیه ای چشماش رو هم بذاره... دلم نمیخواست اصلاً حرف بزنم، دلم نمیخواست هیچ چیزی بنویسم و دلم نمیخواست که فکر کنم! خسته شدم از فکر کردن، از اظطراب، از اینکه چی میشه! خسته شدم از اینکه همه اش بخوام مثل بازی شطرنج تا ده تا حرکت بعد رو سبک و سنگین کنم! آخه ایوب هم اگر بود تا حالا خیلی وقت بود که بریده بود، ما که کوچیک ایوب هم نیستیم... هر روز یک جریان، هر روز یک داستان، هر روز یک بهانه! امروز دیگه روز آخر صبر و قرار منه... یا رومی روم یا زنگی زنگ!

۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

قول

امروز نیز روزی دیگر است. شاید با روزهای دیگه فرق زیادی نداشته باشه، ولی جمعه است و کار به زودی برای این هفته به پایان میرسه. از اون مهمتر جشن عزیزیه که مایۀ شادی و نشاط عموناصره... و از همۀ اینها مهمتر اینه که عموناصر چند روزی شاید دور از این غوغا و آشوب باشه. غوغایی که احتمالش خیلی زیاده که تا هفتۀ آینده به پایان برسه و من برای همیشه از جریان منفور خلاص بشم! ولی نه، به اندازۀ کافی توی این دنیا زخم خوردم که بدونم جریان به این سادگیها نیست! دیگه باید اینقدر از این دنیا یاد گرفته باشم که بدونم آدمای بدذات تا زهر خودشون رو مثل مار غاشیه نریزن دست بردار نیستن، بنابرین خیلی ساده لوحانه است اگر فکر کنم که همه چیز برای همیشه خاتمه پیدا میکنه! باید منطقی فکر کرد و این واقعیت رو مد نظر داشت که توی شرایط فعلی فعلاً کاری دیگه از دست من ساخته نیست. من تمام تلاش خودم رو تا آخرین لحظه کردم که این ماجرا بدون درگیری به اتمام برسه و بیشتر از این دیگه کاری ازم برنمیاد! در حالیکه همۀ عزیزانم متفق القول معتقد بودن که من نباید به هیچ عنوان کوتاه بیام، ولی من تا ثانیۀ آخر ساعی در حل و فصل این قضیه به طریق مسالمت آمیز بودم و هستم. اگر از این به بعد شمشیرها از رو بسته شه و فقط قصد به دعوا در کار باشه، دیگه چاره ای برای عموناصر باقی نمیمونه که با سلاح خودشون رو در روشون بایسته... دیگه در اون صورت راه دیگه ای برای آشتی وجود نخواهد داشت! به یقین این قولیه که عموناصر نه فقط به خودش داده، بلکه اخطاری بسیار جدیه که به تمام اوناییه که حتی فقط در ذهنشون این خیال رو در سر میپرورونن که آرامش عموناصر رو به هم بزنن... و عموناصر تا این لحظه حرف توخالی توی زندگیش نزده و مطمئناً این بار هم استثنائی در کار نخواهد بود!

۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

دوست واقعی

دیروز یه جایی نوشته ای خوندم که خیلی به دلم نشست: همۀ آدما حرفهای توی رو میشنوند، دوستات به حرفهات گوش میکنن، ولی بهترین دوستات اونایی هستن که به حرفهای ناگفته ات گوش میکنن... واقعاً میتونم بگم که چه حقیقتی در پس این چند تا جمله نهفته است! دوست واقعی به معنی اخص کلام روی درخت سبز نمیشه. وقتی یک چنین دوستی رو به دست آوردی هرگز نباید از دستش بدی و نباید بذاری که هیچ چیزی خدشه ای توی دوستیتون به وجود بیاره! به یقین به دست آوردن یک دوست واقعی توی زندگی اصلاً کار آسونی نیست، ولی از اون مشکلتر اینه که اگر این شانس رو داشتی که چنین کسی سر راهت قرار بگیره، نگه داشتن این دوستی به مراتب مشکلتر از به دست آوردنشه! در این راه دشمنای زیادی ممکنه سر راهت قرار بگیرن و چه بسا بخوان که به طریقی سدی سر راهت قرار بدن... و باید به این رفاقت مؤمن بود و نگذاشت که این بدسگالان به آمال پلیدشون لحظه ای نزدیک بشن!
ای، عموناصر، فقط شاید فقط خودت بدونی و خدای خودت که چقدر این پلیدان خون به دلت کردن و هنوز هم دست بردار نیستن، تا به مقاصد شرشون نرسیدن! ولی ناراحت نباش و به راه خودت ادامه بده! اگر به خدای عیسی،  به خدای موسی و  به خدایگونه های دیگه اعتقادی نداری، ولی به خدای خودت که ایمان داری! این دنیا بازیهای زیادی داره و هرگز همه چیز همینجور نخواهد موند. همۀ ما یک روزی توی همین دنیا باید جوابگوی اعمالمون باشیم، همینجا، نه در بهشتی و نه در جهنمی! عدالت در همین کرۀ خاکی برای تک تکمون به طریقی برقرار خواهد شد... از ابد همین بوده و تا ازل هم چنین خواهد بود:
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند ، چنین نیز هم نخواهد ماند

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

"شنبۀ کوچک"

روز چهارشنبه است و وسط هفتۀ کاری در این دیار. اینجایی ها به این روز میگن "شنبۀ کوچک"! علتش هم البته زیاد واضح نیست برای کسایی که اینجا زندگی نکردن. برای اون دسته از کسایی که توی کشورهایی که روزهای کاریشون از دوشنبه شروع میشه و با جمعه به پایان میرسه، زندگی نکردن، باید یک توضیح مختصر بدم. اینجا معمولاً چون جمعه آخرین روز کاریه، بنابرین اولین روز تعطیلشون، روز شنبه میشه. خیلی ها که قصد گردش و تفریح دارن، روز شنبه رو انتخاب میکنن و مثلاً به کافه و رستوران و شبگردی میرن، چون روز بعدش یکشنبه است و مشکلی از نظر نوشیدن مشروبات ندارن. این رسم و رسومی بود که به ما موقع ورودمون به اینجا گفتن. اون موقعها معمولاً وسط هفته کسی بیرون نمیرفت. ولی توی سالهای اخیر که عادتهای اینا کلی تغییر کرده و بیرون رفتنشون به نسبت سابق بیشتر شده، یک عده ای دیگه این جرئت رو به خودشون میدن که توی هفته هم به "الواطی" برن! و حدس بزنین که چه روزی رو انتخاب میکنن؟ بله، روز چهارشنبه رو :) به هین خاطر خلاصه این اسم شنبه کوچولو رو روش گذاشتن!
عموناصر از قدیم هم زیاد اهل الواطی نبود و نیست، بنابرین فرق زیادی بین روزهای هفته براش وجود نداره! شنبه و چهارشنبه حداقل از این نظر توفیر زیادی براش ندارن :) یادمه یکبار یکی که تازه از وطن اومده بود و هنوز آخرین اصطلاحات دست نخوردۀ اونجا توی ذهنش بود به عموناصر لقب "بچه مثبت" رو داد :) حالا نمیدونم واقعیتش، این لقب جنبۀ مثبت داره یا نه؟ چون مصطلحات جدید اون دیار اینقدر برای ماها که مدت مدیدی دور بودیم، از ذهنمون دور هستن، که فهمیدن معنای واقعیش برامون گاهی خیلی ثقیل به نظر میرسه! از دوستایی که اونجا زندگی میکنن باید کمک گرفت و این اصطلاح رو به نحو احسن ترجمه کرد :)... ولی از مزاح گذشته، اینقدر کلمات و اصطلاحهای جدید وارد زبون ما شده که آدم جداً بعضی وقتا احساس کاملاً بیگانگی با زبون مادری خودش رو میکنه. به خصوص زبونی که جوونا صحبت میکنن. یک جوونی که البته خودش هم مدت زیادی اینجاست و مرتب به وطن سری میزنه میگفت: با اینکه مرتب با دوستا اونطرف در تماسم ولی وقتی به اونجا میرم رفته رفته حس میکنم که همۀ حرفهاشون رو متوجه نمیشم! پیش خودم گفتم که وقتی خود جوونا سر از حرفهای همدیگه در نمیارن، خدا به داد ما "دایناسورها" برسه...:)

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

من بامدادم

احمد شاملو - در جدال با خاموشی

من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
 آگاهی
که سایه‌ی عظیمِ کرکسی گشوده‌بال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده در خاک کرده است
و تو را 
از شکست و مرگ
گزیر
نیست

من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نسب‌ام با يک حلقه به آواره‌گانِ کابل می‌پيوندد.
نامِ کوچک‌ام عربی‌ست 
نامِ قبيله‌يی‌ام ترکی 
کُنيت‌ام پارسی. 
نامِ قبيله‌يی‌ام شرمسارِ تاريخ است
و نام کوچک‌ام را دوست‌نمی‌دارم 
( تنها هنگامی که توام آوازمی‌دهی 
اين نام زيباترين کلامِ جهان است 
و آن صدا غمناک‌ترين آوازِ استمداد).

در شبِ سنگينِ برفی بی‌امان
بدين رُباط فرودآمدم
هم از نخست پيرانه خسته.

در خانه‌يی دل‌گير انتظارِ مرا می‌کشيدند
کنارِ سقاخانه‌یِ آينه
نزديکِ خانقاهِ درويشان 
( بدين سبب است شايد 
که سايه‌یِ ابليس را 
هم از اول 
همواره در کمينِ خود يافته‌ام).

در پنج ساله‌گی
هنوز از ضربه‌یِ ناباورِ ميلادِ خويش پريشان بودم
و با شقشقه‌ی لوکِ مست و حضورِ ارواحی‌یِ خزنده‌گانِ زهرآلود برمی‌باليدم
بی ريشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتاده‌تر از خاطره‌یِ غبارآلودِ آخرين رشته‌یِ نخل‌ها برحاشيه‌یِ آخرين خشک‌رود.
در پنج‌ساله‌گی
باديه بر کف
در ريگ‌زارِ عريان به دنبالِ نقشِ سراب می‌دويدم
پيشاپيشِ خواهرم که هنوز
با جذبه‌یِ کهربايی‌یِ مرد
بيگانه بود.

نخستين بار که در برابرِ چشمان‌ام هابيلِ مغموم از خويشتن تازيانه‌ خورد شش‌ساله بودم.
و تشريفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرايشِ خاموشِ پيادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگين‌رقص
و داردارِ شيپور و رُپ‌رُپه‌یِ فرصت‌سوزِ طبل
تا هابيل از شنيدنِ زاری‌ خويش زردرويی نبرد.
  
بامدادم من
خسته از باخويش‌جنگيدن
خسته‌یِ سقاخانه و خانقاه و سراب
خسته‌یِ کوير و تازيانه و تحميل
خسته‌یِ خجلت‌ از خودبردنِ هابيل.

ديری است تا دم‌برنياورده‌ام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فريادی‌برآرم
که سرانجام اينک شيطان که بر من دست‌می‌گشايد.

صفِ پياده‌گانِ سرد آراسته‌است
و پرچم 
با هيبتِ رنگين 
برافراشته. 
تشريفات در ذُروه‌یِ کمال است و بی‌نقصی
راست درخورِ انسانی که برآن‌اند
تا هم‌چون فتيله‌یِ پُردودِ شمعی بی‌بها
به مقراض‌اش بچينند.

در برابرِ صفِ سردم واداشته‌اند
و دهان‌بندِ زردوز آماده‌است
بر سينی‌یِ حلبی
کنارِ دسته‌يی ريحان و پيازی مشت‌کوب.

آنک نشمه‌یِ نايب که پيش‌می‌آيد عريان
با خالِ پُرکرشمه‌یِ انگِ وطن بر شرم‌گاه‌اش

وينک رُپ‌رُپه‌یِ طبل:
تشريفات آغازمی‌شود.
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرت‌ام را به نعره‌يی بی‌پايان تُف‌کنم.
من بامدادِ نخستين و آخرين‌ام
هابيل‌ام من 
بر سکویِ تحقير 
شرفِ کيهان‌ام من 
تازيانه‌خورده‌یِ خويش 
که آتشِ سياهِ اندوه‌ام 
دوزخ را 
از بضاعتِ ناچيزش شرمسار می‌کند.

در بيمارستانی که بسترِ من در آن به جزيره‌يی در بی‌کرانه‌گی می‌ماند
گيج و حيرت‌زده به هر سويی چشم‌می‌گردانم:

اين بيمارستان از آنِ خنازيريان نيست.
سلاطونيان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بی‌نشاط‌اند.
جذاميان آزادانه می‌خرامند، با پلک‌هایِ نيم‌جويده
و دو قلب در کيسه‌یِ فتق
و چرکابه‌يی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهایِ پر بر سرنيزه‌ها
به گردگيری‌یِ ويرانه.

راهروها با احساسِ سهم‌گينِ حضورِ سايه‌يیِ هيولا که فرمانِ سکوت می‌دهد
محورِ خواب‌گاه‌هايی‌ست با حلقه‌هایِ آهن در ديوارهایِ سنگ
و تازيانه و شمشير بر ديوار.

اسهاليان
شرم را در باغچه‌هایِ پُرگُل به‌قناره‌می‌کشند
و قلبِ عافيت در اتاقِ عمل می‌تپد
در تشتکِ خلاب و پنبه
ميانِ خرناسه‌یِ کفتارها زيرِ ميزِ جراح.

اين‌جا قلبِ سالم را زالو تجويزمی‌کنند
تا سرخوش و شاد هم‌چون قناری‌یِ مستی
به شيرين‌ترين ترانه‌یِ جان‌ات نغمه‌سردهی تا آستانِ مرگ
که می‌دانی
امنيت 
بلالِ شيردانه‌يی‌ست 
که در قفس به نصيب می‌رسد،

تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کف‌ات نهد
و قوتی‌یِ مسکّن‌ها را در جيبِ روپوش‌ات:
ــيکی صبح يکی شب، با عشق!

اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها می‌گذرد
و در آشپزخانه 
هم‌اکنون 
دستيارِ جراح
برایِ صبحانه‌یِ سرپزشک
شاعری گردن‌کش را عريان‌می‌کند
(کسی را اعتراضی هست؟)
و در نعش‌کشی که به گورستان می‌رود
مرده‌گانِ رسمی هنوز تقلايی‌دارند
ونبض‌ها و زبان‌ها را هنوز
از تبِ خشم کوبِش و آتشی هست.
  
عريان بر ميزِ عمل چاربندم
اما بايد نعره‌يی برکشم:
شرفِ کيهان‌ام آخر

هابيل‌ام من
و در کدوکاسه‌یِ جمجمه‌ام
چاشتِ سرپزشک را نواله‌يی هست.

به غريوی تلخ
نواله را به کام‌اش زهرِ افعی خواهم‌کرد،
بامدادم آخر
طليعه‌یِ آفتاب‌ام.

داستان مهاجرت 3

هرگز توی زندگی نمیشه فهمید که دشمنان واقعی آدما کیا هستن! چه بسا هستن کسایی که در ظاهر دوستت هستن و یک جایی توی زندگی یک دفعه برات خبر میارن که چه نشستی که فلانی همچین حرفی در موردت زده و یا چنین کاری در حقت کرده... چرا این رو میگم، توی بقیۀ داستان مهاجرت ما خواهید فهمید...
بالاخره بعد از چند هفته انتظار از کنسولگری بهمون خبر دادن که ویزاتون اومده. پاسپورتهاتون رو بیارین تا ویزاها رو واردشون کنیم. دیگه سرنوشت ما رقم زده شده بود. حالا دیگه باید به فکر بقیۀ جریانای سفر میافتادیم که خودش کلی کار بود و از همه مهمتر نیاز به کلی پول بود. بعد از گرفتن ویزا باید یه جایی رو برای انبار کردن وسائلمون پیدا میکردیم. آخه بهمون گفته بودن که به جز یک ساک دستی هیچی همراه خودتون نیارین تا مجبور نشین که تحویل بار بدین، چون تحویل به بار اثری از خودش به جا میذاشت که ما از کجا اومدیم، و این آخرین چیزی بود که ما خواستارش بودیم. هرگز نباید میفهمیدن که ما سالها ساکن اون کشور بودیم وگرنه ما رو یکراست دوبار برمون میگردوندن سر جای اولمون...
خدا عمر بده دوستامون رو که هر کمکی از دستشون برمیومد برامون کردن. وسائل رو قرار شد بذاریم توی انبار اونا و بعد از اینکه کار اقامتمون درست شد، بیایم و اونا رو ببریم یا با پست بفرستیم. با دوست قدیمیم که توی این مدت مرتب با هم تماس داشتیم و دائماً صلاح و مصلحت میکردیم، به این شکل برنامه ریزی کردیم: قرار شد بلیطهامون رو طوری بگیریم که از طریق یک کشور سوم باشه. قرار شد که برادرش که خودش چندین سال پیش از همین مسیر به اونجا رفته بود و مقیم شده بود، به ترانزیت اون کشور ثالث بیاد. اونجا گذرنامه های مارو بگیره و با خودش ببره. به این شکل همونجور که بهمون توصیه شده بود، ما بدون پاسپورت و داشتن هیچ هویتی وارد اون کشور میشدیم. اون موقعها اصلاً این جریانا در کار نبود که موقع گرفتن کارت پرواز یا موقع سوار شدن، هم پاسپورت بخوان و هم ویزا...
خوب دیگه تقریباً همه چیز ردیف بود و فقط بلیط باقی مونده بود. به آژانس مسافرتیی توی شهر رفتم که بلیط رزرو کنم. وقتی قیمت بلیطها رو گفت انگار برق سه فاز ازم پرید! معادل سه ماه پولی میشد که قدیما برامون میفرستادن! باز هم دوست همخونه ایمون اینجا به داد ما رسید و گفت که من این پول رو بهتون قرض میدم و قرار شد ما ماهانه توی همون چند ماه اول بهش پس بدیم. بندۀ خدا اونم مثل ما دانشجو بود و برادرش توی خرج معیشتش از کشوری دیگه براش پول میفرستاد...
تا رفتن و مستقر شدن در اونجا و تثبیت وضعیت ما هنوز راه درازی رو در پیش داریم! ولی چرا این نوشته رو با اون جملات شروع کردم! چون بعدها بعد از اینکه همه چیز درست شد و من برای بردن اسبابا به اون کشور دوبار سفر کردم، هم دانشکده ایم که ظاهراً با مسئول کنسولگری دوستی صمیمی بود چیزی رو برام تعریف کرد که موقع شنیدنش عرق سرد رو پیشونیم نشست. ظاهراً بعد از رفتن ما "یکی" رفته بوده به کنسولگری و با دادن تمام اطلاعات ما گفته بوده که اینا به عنوان توریست به اونجا سفر نکردن و قصد بازگشت رو به هیچ عنوان ندارن! تنها شانس ما این بود که این شخص موضوع رو با هم دانشکده ای من مطرح میکنه و اون متقاعدش میکنه که اصلاً این جریان صحت نداره و خلاصه خطر از بیخ گوش ما میگذره... شاید هم سرنوشت اینچنین بوده، کی میدونه؟!

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

وقت کشی

برعکس اکثر آخر هفته های دیگه این آخر هفته بچۀ زرنگی بودم و به تمام کارهایی که از قبل برنامه ریزی کرده بودم رسیدم. از همه مهمتر صلۀ رحم بود. کلی از دوستان و فامیل رو چه به طور فیزیکی چه به طور مجازی سری بهشون زدم که خود مایۀ نشاط  عموناصر شد.
این چند روز اخیر اوضاع جوی اینجا اینقدر به هم ریخته بود که غوغایی برپا بود. باد و طوفان روز جمعۀ گذشته چنان نابسامانی توی این قسمت از کشور به پا کرد که مخل کل ترافیک اعم از اتوبوس، قطار و هواپیما شد. عملاً تمام پروازها به این شهر لغو شده بود و طوفان سهمگین باعث قطع شدن درختها و افتادنشون رو ریلهای راه آهن شده بود. کلی از پلها و تونلها که جزایر اطراف رو به شهر متصل میکنند رو بسته بودند و اون بنده خداهایی که توی این جزیره ها زندگی میکنند رو در راه رسیدن به خونه هاشون آواره و حیران کرده بود... خوشبختانه فعلاً شیر خفته ای که انگار یک شیر پاک خورده ای بیدارش کرده بود، دوباره آروم گرفته، تا ببینیم چند روز آینده به چه شکلی خواهد بود.
جریاناتی که چند هفتۀ اخیر درگیرش بودم هنوز به جایی نرسیده و کماکان همه چیز به قول اینجاییها "در هوا در حال اهتزازه"! شاید توی این هفته یک اتفاقاتی بیفته و قضیه لااقل یک قدمی به سمت جلو حرکت کنه، ولی من به طور کامل تردید دارم. واقعیتش به هیچ عنوان و به اندازۀ سر سوزنی به اینا اطمینان ندارم! نمیدونم که چی توی ذهنشون میگذره و چه نقشه هایی در سر دارند! ولی اون چه که مسلمه و از ظواهر امر برمیاد همه اش در حال وقت کشی هستن. حال اینکه چرا و به چه دلیلی وقت میکشن، خدا عالمه! 

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

نیستی

برای همه امون پیش اومده که گاهی نغمه ای، ترانه ای رو ناخودآگاه زیر لب زمزمه میکنیم و بعدش همه اش به این فکر میکنیم که این چه آهنگیه و چرا باید همین الان به ذهنمون برسه! توی این ماههای اخیر هر بار که توی ماشین نشستم و سرم به رانندگی گرم بوده، بدون اینکه خودم هم بدونم چرا، ترانۀ زیر، زیر لبهام زمزمه شد، آیا به خاطر موزیکش بوده یا اینکه شعرش به طریقی برام تداعی میشده، خودم هم نمیدونم... این هم از اون سؤالهای بی جوابه، یا حداقل در این لحظه من پاسخ درستی براش ندارم. اینقدر رو میدونم که به هنگام شنیدنش کلی خاطرات در ذهنم تازه میشن، خاطرات تلخ و خاطرات شیرین. شعر بسیار زیباست ولی نمیتونم بگم که وصف الحال عموناصره در این لحظه که داره بر روی دگمه های کیبورد تق و تق ضربه هایی رو وارد میکنه و یک ورق دیگه از کتاب زندگیش رو برای خواننده برمیگردونه... هر چه که هست، زیباست و شنیدنی!


داریوش - نیستی

چنان دل کندم از دنیا، که شکلم شکل تنهایی ست
ببین مرگ مرا در خویش، که مرگ من تماشایی ست
مرا در اوج می خواهی، تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز، مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها

فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که هم دردند

شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که هم دردند

رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که هم دردند

اردلان سرفراز

نام نیکو گر بماند ز آدمی

همکاری دارم که هر وقت میشینیم و صحبت از دنیا و آخرت میکنیم، مرتب یک جمله رو تکرار میکنه: چرا باید آدما این جور باشن؟ چرا باید آدما همه با هم خوب نباشن؟... و جواب من هم همیشه یکیه: زندگی همینه دیگه! یعنی جواب دیگه ای براش ندارم به جز این جملۀ کلیشه ای که تنها راه فراره برای اینه که نخوای با درموندگی و استیصال بگی که برای این سؤالت هیچ جوابی ندارم! چی میشه گفت؟! اینکه طبیعت ما رو اینطور به وجود آورده؟ اینکه ذات بشر اینه که دروغ بگه؟ اینکه حسادت و رشک یک قسمتی از سرشت همۀ آدماست؟ یا اینکه توضیح دیگه ای هم وجود داره که به عقل ناقص عموناصر نمیرسه؟ در مورد اینکه آیا این احساسات در موجودات دیگه هم یافت میشه هیچ وقت کنکاش نکردم ولی تا اونجایی که میدونم این غرایز مخرب مختص ما آدماست. راستش رو بخواین و اگر پیش خودمون بمونه این حرف، گاهی از این همه زشتی و بدی که توی دنیاست بیزار میشم و بدون اینکه بخوام جلوی این همکار محترم اعتراف کنم، باهاش هم عقیده هستم! آخه، ما آدما چه دردی داریم که باید این همه دروغ بگیم، این همه طمع و آز داشته باشیم، این همه حسادت بورزیم، این همه پستی کنیم توی این دنیا؟ مگه همه امون نمیدونیم که رهگذری توی این زندگی بیش نیستیم؟ مگه نمیدونیم که که این زندگی رو فقط به عاریه به ما دادن و دیر یا زود ازمون پسش میگیرن؟ پس به چی فکر میکنیم وقتی این همه حرص میزنیم، وقتی براه جاه و مقام، برای مال دنیا، برای رسیدن به اهدافمون از هیچ پستیی کوتاهی نمیکنیم؟ آخه، برای چی؟! اونایی که توی این چندین میلیون سال تاریخ بشریت این راه رو رفتند، کجا رو گرفتن که ما حالا فکر میکنیم از اونها زرنگتریم؟! گنده هاشون، که فکر میکردن صاحب تمام دنیا هستند، با حقارت و خفت هر چه تمومتر، زیر خاک رفتن و پوسیدن و دیگه هیچی ازشون باقی نمونده به جز نام شرشون... چون در انتها هیچی از ما باقی نخواهد موند به جز ناممون و صفتی به پیوستش که اون رو ما خودمون انتخاب میکنیم:
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا درنبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

اینکه در شهنامه‌ها آورده‌اند
رستم و رویینه‌تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلقست دنیا یادگار

اینهمه رفتند و ما ای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
سرو بالایی شدی سیمین عذار

همچنین تا مرد نام‌آور شدی
فارس میدان و صید و کارزار

آنچه دیدی بر قرار خود نماند
وینچه بینی هم نماند برقرار

دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار

گل بخواهد چید بی‌شک باغبان
ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

اینهمه هیچست چون می‌بگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار

سال دیگر را که می‌داند حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار

خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته اندر کله‌ی سر سوسمار

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار

هیچ دانی تا خرد به یا روان
من بگویم گر بداری استوار

آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار

پیش از آن کز دست بیرونت برد
گردش گیتی زمام اختیار

گنج خواهی، در طلب رنجی ببر
خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار

چون خداوندت بزرگی داد و حکم
خرده از خردان مسکین درگذار

چون زبردستیت بخشید آسمان
زیردستان را همیشه نیک دار

عذرخواهان را خطاکاری ببخش
زینهاری را به جان ده زینهار

شکر نعمت را نکویی کن که حق
دوست دارد بندگان حقگزار

لطف او لطفیست بیرون از عدد
فضل او فضلیست بیرون از شمار

گر به هر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار

نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت پایدار

ملک بانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمر و گاهی در خمار

کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کارت برآرد کردگار

با غریبان لطف بی‌اندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار

زور بازو داری و شمشیر تیز
گر جهان لشکر بگیرد غم مدار

از درون خستگان اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار

منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار

با بدان بد باش و با نیکان نکو
جای گل گل باش و جای خار خار

دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار

هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر و زود از جان برآرندش دمار

با بدان چندانکه نیکویی کنی
قتل مار افسا نباشد جز به مار

ای که داری چشم و عقل و گوش و هوش
پند من در گوش کن چون گوشوار

نشکند عهد من الا سنگدل
نشنود قول من الا بختیار

سعدیا چندانکه می‌دانی بگوی
حق نباید گفتن الا آشکار

سعدی

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

داستان مهاجرت 2

اگه پای صحبت همۀ مهاجرهای دنیا بشینین، یقین دارم که همه قصه ای برای گفتن دارن، قصه ای که پر از احساسه و پر از درده و یا شاید هم آمیخته با شادی باشه، قصه ای که برای هر کسی منحصر به فرده. شاید به ظاهر همه اشون برای شنونده یک جور به نظر بیان، ولی هیچ دوتاییشون درست یک جور نیستن... هر کسی قصۀ خودش را داره، قصه ای که هرگز از ذهن آدم بیرون نمیره و تا آخر عمر مثل کوله باری بر پشته!
آره، داشتم میگفتم... بعد از چند ساعت در انتظار مترجم توی فرودگاه، سرانجام بهمون گفتن که شما با این مترجم برین و اون شما رو به خونۀ موقتی تون خواهد برد. ولی، صبر کن ببینم! من اصلاً نگفتم که ما چطور به اون فرودگاه رسیدیم! چطور شد که اصلاً سر از اون شهر کوچیک درآوردیم که حتی توی فرودگاه هم براشون دیدن ما عجیب بود... انگار که جن دیده بودن!
پسرم فکر کنم شش ماهه بود. من دیگه درس رو کنار گذاشته بودم و تمام وقت کار میکردم. مادرش هم تازه توی یک رشته ای قبول شده بود و داشت سعی میکرد ادامه تحصیل بده. دوست قدیمیم از کشوری که توش تحصیلاتش رو به پایان رسونده بود، به طریقی فرار رو به قرار ترجیح داده بود و تونسته بود به هر شکلی هست خودش رو پیش ما برسونه. اگه اونجا مونده بود یکراست از خود فرودگاه روونۀ جنگش میکردن! یادم میاد اون روزای اولی که کشور رو ترک کرده بودم و توی اولین خونه با همین دوستم  آشنا شده بودم، یک مدت کوتاهی دو تا مستأجر جدید اومده بودن که زیاد هم نموندن و رفتن. یکی از اونا انگار به کشور فعلی (امروز) ما اومده بود و موندگار شده بود. این دوست قدیمی من با گرفتن اطلاعات از طریق اون به هر زور و کلکی بود خودش رو به اینجا رسوند. بعد از یک مدتی که هیچ خبری ازش نداشتم، یک روز دیدم تلفن زنگ زد و خودش بود. گفت هر طور شده کارهاتون رو درست کننین و بیاین اینجا! اولش باهاش خیلی مخالفت کردم ولی دیدم حرفهاش کاملاً منظقیه و هیچ آیندۀ خوبی در اونجایی که بودیم در انتطارمون نیست! از همه مهمتر نگرانی من برای آیندۀ پسرم بود...
بعد از چند هفته همون آشنای مشترک به سفری به پایتخت کشور مسکونی ما اومد. به من زنگ زد و گفت براتون دعوتنامه آوردم. پاشو بیا اینجا که هم بعد از این همه سال همدیگر رو ببینیم و هم من این دعوت نامه رو بهت برسونم. من هم فکر کنم روز بعد سوار قطار شدم و به محل ملاقات که یک رستوران یکی از آشناها بود، رفتم. چهره اش هنوز هم مثل همون موقعها بشاش و خندان بود. کلی با هم گپ زدیم. من هزاران هزار سؤال در مورد کشور جدید داشتم که اون هم تا اونجاییکه اطلاع داشت سعی بر جواب کرد...
خوشبختانه توی شهری که ما زندگی میکردیم کنسولگری وجود داشت و نیاز به رفتن به سفارتخونه نبود. طی چند روز بعد به اون کنسولگری مراجعه کردم و تقاضای ویزا کردم. بهم گفت که هیچ مشکلی وجود نداره فقط چند وقتی طول میکشه تا جواب بیاد.آخه اون موقعها نه از اینترنت خبری بود و نه حتی از فاکس، همه چیز از طریق مراسلات پستی انجام میشد. دیگه تا جواب این ویزا بیاد دل توی دل ما نبود. نمیدونستیم که چه سرنوشتی در انتظارمونه! آیا اصلاً میشه یا نه؟ یا اینکه در بهترین شرایط محکومیم به موندن همونجا و در بدترین شرایط برگشتن به وطن و احتمالاً رفتن به جنگ...

۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

پسر نوح با بدان بنشست...

از آقایی پرسیدن اهل کجایی؟ با اینکه خودش مال پایتخت بود، اونجا به دنیا اومده بود و بزرگ شدۀ همونجا بود، جواب داد شمالی هستم! بهش گفتن آخه مرد حسابی تو رو با شمال اصلاً کاری نیست، نه پدرت اونجایی بوده، نه مادرت و نه آباء و اجدادت! چرا همچین جوابی دادی؟! گفت: آخه خانمم شمالیه!... قدیما شاید به این جریان لبخندی میزدم و از روش رد میشدم. ولی درست که فکر کنیین، میبینین که یک واقعیت تلخی پشت این جریان نهفته است. متأسفانه ما آدما رو فقط با مقیاس اینکه خودمون کی هستیم نمیسنجن، بلکه  اونایی که باهاشون همدم میشیم رو هم جزو ضریبهای معادله به حساب میارن! چیزی که من شخصاً تا همین امروز بهش فکر نکرده بودم. امروز کسی یادآور این قضیه برای من شد. همیشه فکر میکردم که دور و بریها عموناصر رو فقط عموناصر میبینن و اونایی که بشناسنش به هیچ وجه به اطرفیانش توجهی ندارن! البته واقعیت اینجاست که اونایی که آدم رو درست بشناسن این مسائل در قضاوتشون به هیچ عنوان تأثیری نمیذاره و در اصل نباید هم بذاره، ولی یاد شعری افتادم که درسا عکس این رو میگه و شاید با این مقوله زیاد هم بی ربط نباشه:
پسر نوح با بدان بنشست 
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند 
پی مردم گرفت و مردم شد

عموناصر، این درسی برات توی زندگی باشه که در آینده اول از همه وقتی ندای درونیت داره فریاد میزنه و صدات میکنه، پنبه ها رو از توی گوشت دربیاری! وقتی بهت میگه که هر فرصت طلب تازه به دوران رسیده ای رو آدم توی زندگیش راه نمیده، سر برنگردونی و خودت رو به اون راه بزنی! وقتی بهت میگه کسی که با دیگران بدی کرد، مطمئناً یه روی هم نوبت به تو خواهد رسید و هیچ دلیلی برای این وجود نداره که تو استثنا باشی، چون این جور آدما اصولاً کلمۀ استثنا توی فرهنگ لغتشون یافت نمیشه، تنها کلمه ای که زیاد توی اون قاموس قلابیشون هست "زمانه"، اگه امروز نشه، یقین داشته باش که فردا میشه و اگه فردا نشد به حتم پس فردایی هست که انتطارت رو بکشه. اگه بهت گفت، هی، حاج عموناصر، برادر معتقد به علم و دانش، قانون مورفی رو هرگز از یاد نبر، چون اگر شانس خراب شدن چیزی وجود داشته باشه، شک نکن که اتفاق خواهد افتاد، چون "دیر و زود داره ولی سوخت وسوز نداره"!

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

داستان مهاجرت 1

زندگی میگذره و روزها یکی پس از دیگری میان و از ماها سبقت میگیرن و رد میشن، بدون اینکه ما گاهی حتی متوجه عبورشون شده باشیم. چشم به هم بزنیم این چند هفته ای هم که از این سال مسیحی مونده، گذشته و وارد سال جدید شدیم. ولی انگار همین دیروز بود که پارسال همین موقعها داشتیم خودمون رو برای تعطیلات کریستمس آماده میکردیم. انگار همین پس پریروزا بود که آمادگی مواجهه با مشکلات احتمالی قرن جدید و هزارۀ جدید بر سر زبون همۀ مردم بود. انگار همین هفتۀ پیش بود که پامون رو به این مملکت گذاشتیم توی یک روز گرم تابستونی، روزی که طولانی ترین روز توی این کشور محسوب میشه. هرگز اون شب اول رو فراموش نمیکنم که از فرط نور شدید آفتاب که توی خونه افتاده بود تا نیمه های شب خوابمون نمیبرد! شاید هم فقط به خاطر نور نبود و علت اصلیش دلهره ای بود که همۀ وجود ما رو در خودش فرا گرفته بود. ترس از اینکه بفهمن ما از کجا اومدیم و بعد از مدتی ما رو دست از پا درازتر برمون گردونن به خونۀ اول، جاییکه هیچ چیزی انتطار ما رو نمیکشید به جز مشکلات، به جز بیکاری و بی پولی...
ما خودمون هم نمیدونستیم که چه روز عجیبی رو برای اومدن به این کشور انتخاب کردیم، روزی که همۀ مردم از کوچیک و بزرگ، پیر و جوون سر به دشت و صحرا میزنن و فارغ از غم همۀ عالم هستن! مگه توی همچین روزی مترجم گیر میومد؟! ساعتها توی دفتر پلیس توی فرودگاه منتظر ایستادیم تا بالاخره یک مترجم خیرخواهی حاضر شد که بیاد و صحبتهای ما رو ترجمه کنه. بهمون از قبل گفته بودن که هرگز به انگلیسی صحبت نکنین چون ممکنه چیزایی بگین که در آینده براتون دچار دردسر بشه! درست یا غلط بودن این اطلاعات رو ما هرگز متوجه نشدیم. هوا برعکس اون چیزی که ما فکر میکردیم خیلی گرم بود و ما از شدت گرما و استرس زیاد صورتمون مثل سیب سرخ سر سفرۀ هفت سین قرمز قرمز شده بود. از همه بدتر پسرمون بود که اون موقع یک سالش بیشتر نبود و چند هفتۀ قبلش تازه تولد یک سالگیش رو جشن گرفته بودیم. طفلکی بی تابی میکرد ولی در عین حال هم با همۀ اون آدمای عجیب و غریب دور برش خوش و بش میکرد، آدمایی که نه زبونشون رو میفهمید و نه قیافه هاشون براش آشنا بودن... ولی با این وصف خیلی مهربون به نظر میومدن.

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

خانۀ سالمندان

خوب به سلامتی اولین برف امسال هم دیشب روی زمین نشست. صبح که میومدم سر کار زمینها سفید و یخ بسته بودن و الان هم داره تگرگ از آسمون میباره! اینجاییها که شدیداً علاقه مند به ورزشهای زمستونی هستن دیگه این هفته های اخیر داشتن از نیومدن برف کلافه میشدن. فکر کنم دیگه حالشون با دیدن برف و سرمای امروز حسابی باید خوب شده باشه :)
دوستی قدیمی دارم که همیشه اون قدیما میگفت وقتی آدم حرفی برای گفتن نداره از آب و هوا صحبت میکنه. البته خیلی وقتها ممکنه این مسئله کاملاً درست باشه، ولی توی این مدتی که من توی این قاره زندگی کردم بهم ثابت شده که آب و هوا چقدر توی روحیۀ مردم میتونه تأثیر گذار باشه. شما اگه تابستون به اینجا بیاین و قیافۀ مردم رو زیر نظر بگیرین، تومنی صنار با قیافه اشون توی پیاییز و زمستون فرق میکنه! اصلاً انگار همون آدما نیستن! صورتها همه گرفته و اخمها توی هم، انگار که غم عالم توی وجودشونه. درسته که خیلی ادعا میکنن که زمستون و برف رو دوست دارن، ولی در عمل اگر موقعیتش رو داشته باشن توی همون برفی که بهش عشق میورزن میذارن و میرن به جاهای گرمسیر. شما اگه به آمار گردشگرهای شمال اروپایی توی مناطق حاره یک نگاهی بندازین متوجه میشین که اونا به یقین رتبه های اول رو دارن... بیخود نبود که وقتی ما به اینجا کوچ کردیم با اولین سؤالهایی که توی روزهای اول روبرو میشدیم این بود که نظرمون در مورد آب و هوای اینجا چیه! اوائل ماها خیلی برامون عجیب بود! ولی بعداً که خودمون هم یک جزئی از این جامعه شدیم دیدیم که اینا اونقدرها هم دور از حق سخن نمیگفتن...
سرد بودن و تاریکی در قسمت اعظم سال، باعث بالا رفتن آمار بیماریهای افسردگی و در برخی موارد حتی تا مرحلۀ خودکشی شده. بیشتر هم به طور مشخص در سالمندان این مسئله مشاهده میشه. بنده های خدا وقتی به دوران پیری میرسن به واسطۀ اینکه بچه هاشون در بیشتر موارد اونا رو به حال خودشون رها میکنن، دچار افسردگیهای حاد میشن. در بهترین شرایط اگه جایی توی خانه های سالمندان پیدا کنن، قاعدتاً باید بیشتر بهشون رسیدگی بشه! اونم که این چند وقت اخیر همه اش توی رسانه ها صحبت از بدرفتاری و عدم برخورد انسانی اینجور خونه ها باهاشون هست. یک عمر کار میکنن و مالیاتهای سنگین پرداخت میکنن به امید اینکه در روز پیری بتونن با آسایش زندگی کنن، اونوقت وقتی محتاج میشن نه دولتی که پولهای حاصله از مالیات رو جمع کرده به دادشون میرسه و نه فرزندانی که شاید یک عمر زحمتشون رو کشیده باشن! میبینین که آسمون اینور دنیا هم پررنگتر از اونطرفها نیست :( دیروز با دوستی صحبت میکردم، به هم میگفتیم که شاید بهتر باشه از الان بریم توی صف خانۀ سالمندان که تا دو دهۀ دیگه که وقتش رسید، شاید یک جایی بهمون دادن... چون در انتها بچه های ما هم که توی همین محیط بزرگ شدن، دست کمی از اینجاییها نخواهند داشت، اگه بدتر نباشن!

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

فرهنگ زور

دوشنبه، دوشنبه، دوشنبۀ ناراضی، پا در فلک اندازی! مثلی بود که من از کوچیکی باهاش بزگ شدم و البته کمی هم درش تحریف کردم: "ای شنبۀ ناراضی، پا در فلک اندازی"... امروز شاید دیگه این ضرب المثل اونقدرا مصداق نداشته باشه! از همون زمان ما، دیگه صحبت از اون بود که معلما دست روی شاگردا بلند نکنن، ولی در هر صورت زمانی که ما به مدرسه میرفتیم، خوراک هر روز بچه ها بود. کتک زدن و کتک خوردن یک قسمتی از روزمرگی ما توی مدارس بود. نمیتونم بگم که من خودم شخصاً خیلی درگیر این جریان شدم توی اون دوره ای که محصل بودم، ولی بچه های دور و اطرافم صابونش روزی نبود که به تنشون نخوره!
سالیان ساله که از اون جامعه و فرهنگ به دور هستم بنابرین قضاوت زیادی نمیتونم بکنم. اون چیزایی رو هم که فکر میکنم بدونم، از طریق چیزاییه که از این طرف و اون طرف میشنوم. اون زمان کوتاهی که به اجبار در این فاصلۀ سه دهه در اونجا ساکن شدم، حس کردم که تغییراتی به وجود اومده، ولی با این وصف حکم قطعی صادر کردن اصلاً کار ساده ای نیست. متأسفانه فرهنگ زور و زورگویی هنوز مثل سابق در اونجا حکمفرماست و هر جایی که این فرهنگ وجود داشته باشه مسلماً خشونت هم جایگاه خاص خودش رو داره. حالا اونایی که اونجا زندگی میکنن و چیز دیگه ای به غیر از اون چیزی رو که از بچگی دیدن و هنوز هم شاید هر روز باهاش روبرو باشن، شاید به شکلی عذرشون موجه باشه، که صددرصد اون هم قابل بحث و برسی هست، ولی حیرتم از کساییه که به این سوی دنیا میان و اینجا با فرهنگهای دیگه آشنا میشن و راه بهبودشون به عنوان انسان براشون تا هر جا که بخوان بازه، اونها چطور هنوز با همون روش میخوان زندگی کنن، در عجبم! توی خونه دست روی بچه هاشون بلند میکنن و اونا رو آزار میدن و چه بسا حتی توی محیط کاری هم از همون راه و روش استفاده میکنن! کسی رو میشناختم که به عنوان مربی کودک توی مهد کودک کار میکرد و بچه ای رو که از نظر اون خیلی شیطونی میکرد مورد ضربه قرار میداد... واقعاً آدم نمیدونه چه بگه؟! گاهی اوقات فکر میکنم که باید به حال این فرهنگ گریست! فرهنگی که همه چیزش فقط بر اساس زوره! همه چیز رو به زور باید به هم تحمیل کنیم! اگه طرف نپذیرفت، باید چوب به دست گرفت یا فحاشی کرد، به یک شکل باید طرف رو خورد کرد... یاد یک صحنه ای افتادم که سالها پیش اینجا شاهدش بودم: دو تا ماشین با هم تصادف میکنن. راننده هاش پیاده میشن و لبخندی به هم میزنن و کارتهای شناساییشون رو در میارن و شمارۀ بیمه های ماشین رو با هم رد و بدل میکنن. بعد هم با نزاکت از هم خدا حافظی میکنن... حالا فقط همین صحنه رو در اون دیار تصور کننین و باقی داستان رو به خوانندۀ خوش ذوق واگذار میکنم!

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

تولدی دیگر

تقدیم به پسرم!

پسرم، الان که این نوشتۀ من رو میخونی، نمیدونم کجا هستی و چند سالته! نمیدونم که آیا من هستم توی این دنیا یا نه، ولی فرقی نمیکنه! فقط اینقدر رو میدونم که باید برات بنویسم! باید بنویسم که تو کی هستی و چطوری پات رو توی این دنیا گذاشتی. اگه من ننویسم کی باید بنویسه؟!
نمیدونم از کجا شروع کنم! شاید هم کجاش زیاد اهمیت نداشته باشه... شروع مهمه! روزگار خرابی بود اون موقعها. زندگی خیلی سختی داشتیم من و مادرت. چندین سال بود که توی اون کشور زندگی میکردیم. برای درس خوندن کشورم رو ترک کرده بودم ولی نه به انتخاب خودم! اگه به من بود هرگز خاک کشورم رو ترک نمیکردم! ولی سردمداران دنیا انگار برای ما از قبل تعیین کرده بودن! به ماها به طریقی گفته بودن که اینجا دیگه جای شما نیست و بهتره که جول و پلاستون رو جمع کنین و به دنبال سرنوشت خودتون برین... با اینکه تمام عمرم رو تا اون موقع همیشه شاگرد زرنگی بودم و همیشه توی سه نفر شاگردهای اول کلاس بودم، ولی نمیدونم چرا توی این کشور هر کاری که میکردم، درسا با من کنار نمیومدن! اونا به سرعت باد میدویدن و من انگار با پای پیاده به دنبالشون... توی تمام این نابسامانیهای تحصیلی فقط مشکل مالی رو کم داشتیم که اونم مثل اجل معلق روی سرمون خراب شد: پولی که از وطن برای خرج تحصیلمون "اجازه" میدادن که برامون فرستاده بشه رو سنگی بزرگ جلوش گذاشتن و ما موندیم بدون پول و درسی تموم نشده! درست توی همین دوران بود که ما فهمیدیم که تو در راهی! فکر کنم که هیچ انسانی توی این دنیا وجود نداشته باشه که از شنیدن چنین خبری خوشحال نشه! ما در عین خوشحالی توی شوک بزرگی بودیم، چون دیگه همه چیز با هم شده بود. هیچوقت فراموش نمیکنم اون روزی رو که ما صبحش پی به این خبر فرخنده بردیم و عصرش خونۀ دوستامون مهمون بودیم. اون هفته برای اولین بار توی اون دیار لاتاری اومده بود. فکر کنم کسی نبود که توش شرکت نکرده باشه. همگی ما موقع قرعه کشی جلوی تلویزیون نشسته بودم و منتظر شنیدن ارقام بودیم! ولی کی به ارقام توجهی داشت، ما توی عالم خودمون بودیم. عددا رو که یکی یکی میخوندن، من میگفتم که ما هم این رو داریم و یکی یکی درست از آب دراومد الی رقم آخری، یعنی از شش تا پنج تاش درست بود... عجب، پس ما بردیم! کلی پول بود مبلغی که بردیم، ولی همه اش رو یکجا بابت بدهکاریها دادیم و رفت... و این ارمغانی بود که تو به جز اومدن خودت برای ما به همراه آورده بودی!
روزها میگذشت و تو توی شکم مادرت بزرگتر و بزرگتر میشدی. حالا دیگه تمام حرکتها رو از بیرون هم میشد تماشا کرد. از همون موقع هم شور و شری داشتی که تا به امروز هم همراهته. من دیگه مجبور شدم درس رو کلاً کنار بذارم و برای گذرون زندگی تمام وقت کار کنم، چون چارۀ دیگه ای وجود نداشت! مهمون عزیزی در راه بود، مهمونی که هرگز از ما نخواسته بود که به مهمونی ما بیاد! این ما بودیم که اون رو به هزار اصرار به این دنیا دعوت کرده بودیم. زندگی به هر شکلی که بود میگذشت. من توی یک کارخونۀ کارتن سازی مشغول به کار شده بودم. گاهی از روزا دوازده ساعت اونجا کار میکردم. روزایی هم که کمتر اونجا بودم، یا روزنامه میفروختم و یا اعلامیه پخش میکردم. دلم میخواست وقتی تو میای هیچ کم و کسری نداشته باشی. دلم میخواست هرگز احساس نکنی که از بچه های دیگه کمتر هستی...
وقتی که ما فهمیده بودیم که تو داری میای اواخر تابستون بود. پاییز و زمستون سختی رو پشت سر گذاشتیم. ولی هر طور که بود گذشت و بهار دیگه داشت آروم آروم سرکی توی شهر ما میکشید. بهار زیبایی داشت اونجا و علی الخصوص اون بهار از زیبایی خاصی برخوردار بود. هر چی کتاب راجع به کودکان و زایمان و این داستانا بود، گیر آورده بودیم و میخوندیم. آخه، توی اون سن و سال که خودمون بچه ای بیش نبودیم، چیزی از این باب نمیدونستیم. فهمیده بودیم که برای راحتتر به دنیا اومدن بچه، مادر باید به ویژه ماههای آخر تا میتونه پیاده روی کنه. ما هم از هوای مطبوع بهاری استفاده میکردیم و هر روز تو رو به گردش میبردیم...
تا بالاخره بهار هم دیگه رو به اتمام بود که اون روز موعود سر رسید، روزی که تا زنده ام در تمام عمرم فراموش نخواهم کرد: شونزدهم خرداد ماه... اصلاً انگار از مدتها قبل بهم این روز رو الهام کرده بودن. وقتی به بقیه این روز رو به عنوان روز دیدار تو اعلام میکردم، همه بهم نگاهی عاقلی اندر سفیه میکردن که: هیچکس روز دقیق رو نمیدونه! بعدازظهر حوالی ساعت دو بعداز ظهر دردهای مادرت شروع شد. اینقدر دستپاچه شده بودم که وقتی به بیمارستان زنگ زدم، اون ور خط طرف خنده اش گرفت! گفت که معلومه که بار اولته، ولی آروم باش و هر وقت فاصلۀ دردها خیلی کم شد دوباره زنگ بزن... به هر حال خیلی سریع این اتفاق افتاد و آمبولانس هم به زودی پیداش شد...
توی بیمارستان ازم پرسیدن که آیا من هم میخوام که توی اتاق باشم؟ تا اون موقع من نمیدوستم که پدر هم میتونه اونجا حاضر باشه. با کمال میل لباسای مخصوص پوشیدم و بالای سر مادرت رفتم. ولی بعد فهمیدم که چه طاقت زیادی نیاز هست تا اونجا وایستی و درد کشیدن کسی دیگه رو تحمل کنی و از همه مهمتر کاری از دستت بر نیاد!... دکترا همه میگفتند که چون بار اوله ممکنه تا یک روز هم طول بکشه، ولی من ته دلم میدوستم که تو دیگه صبر و طاقت نداری... و ساعت هنوز به نیمۀ شب نرسیده بود که سرانجام انتظار چند ماهۀ ما سر اومد و تو کوچیک و معصوم و بیخبر از دنیایی که در انتطارته، پا به این دنیا گذاشتی... ساعت بیست و دو و بیست پنج دقیقۀ شامگاهان بود! و تولدی دیگر در این دنیا رخ داد که زندگی من رو برای همیشه و تا آخرین نفسم رقم زد... از صمیم قلبم دوستت دارم، پسرم! این رو هرگز فراموش نکن! 

کبوتر سفید

یه جایی خوندم که پرنده ها وقتی به سراغ آدم میان نشونۀ خوبیه! میگن که روح آدمان که در این موجودات بیگناه ظاهر میشن. راستش اصلاً آدمی نیستم که به خرافات اعتقادی داشته باشم ولی در عین حال هم میدونم که خیلی چیزا رو توی این دنیا با قوانین علمی نمیشه توضیح داد...
روز یکشنبه اول صبح که بیشتر مردم توی خواب شیرین هستند و به قولی بیرون "پرنده" هم پر نمیزنه، داشتم هوای بیرون رو آلوده میکردم. باد شدید یار باوفای این چند روز اخیر، همچنان به وزیدن خودش ادامه میداد. توی عوالم خودم بودم که چشمم به کبوتر سفیدی افتاد که در نزدیکی من قدم آهسته میرفت. توی این هوای سرد پاییزی دیدن این پرنده کمی عجیب به نظر میومد. طفلک معصوم شاید که گرسنه بود و به دنبال غذا میگشت، یا نه؟ به دنبال چیز دیگه ای بود؟ چشم ازش برنداشتم. مرتب به من نزدیکتر میشد و وقتی که در فاصلۀ یک قدمی من قرار گرفت، آروم ایستاد و انگار که توی چشای من زل زده باشه با چشمای ریز و قشنگش به من خیره شد. یک لحظه احساس کردم که قلبم از حرکت باز ایستاد! این پرندۀ زیبا کی بود که سفیدی پرهاش به ابرهایی که در این لحظه تمام آسمون رو فرا گرفته بودن، میموند؟ چند لحظه ای هردومون بیحرکت بودیم و در این سکوت سحری از بودن در کنار هم انگار داشتیم لذت میبردیم... و سرانجام روی از من برگردوند و قبل از اینکه بالهاش رو به علامت پرواز باز کنه، سر رو برگردوند و نیم نگاهی به من کرد و در آسمون اوج گرفت... و من پروازش رو در آسمون نظاره گر شدم تا دیگه از نظرم محو شد...

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

"خوابهای طلایی"

چند هفته ای میشد که شماره اش رو گرفته بودم و دلم میخواست بهش زنگ بزنم، ولی هر آخر هفته یه چیزی پیش میومد که باعث بشه یادم بره. اینقدر که آدم درگیر این مسائل اخیر بوده و هست که فکر درست و حساب برای آدم باقی نمیمونه! بالاخره دیگه عزم رو جزم کردم و با خودم گفتم یا الان یا اینکه بازم پشت گوش میفته...
خیلی از شنیدن صداش خوشحال شدم، به خصوص که میدونستم بیمار بوده و یک عمل خیلی سخت رو پشت سر گذاشته. این اواخر از گوشه و کنار اخبارش رو میشنیدم. دنیای غریبیه جداً! این همه سال با یک تیم تحقیقاتی در مورد یک بیماری تحقیق کنی و یک دفعه برات خبر بیارن که یکی از عزیزان دوران کودکیت مبتلا به همون بیماری شده! حالش خدا رو شکر خوب بود و همین برای من کافی. شاید نزدیک به سه دهه بشه که ندیدمش. سالیان سال پیش، با کنجاویهای عموناصری و بعد از اینکه ماهها خوابش رو میدیدم، پیداش کردم و بهش زنگ زدم، ولی درست همون موقعهایی بود که زندگیم در قعر جهنم بود و دیگه مشمول مرور زمان شد...
وقتی داشتم باهاش حرف میزدم، ناخوداگاه یاد خاطرات خیلی خیلی دوری که با هم داشتیم افتادم. عجب روزای شیرینی بود! اختلاف سنیمون خیلی زیاد بود ولی هیچوقت با من مثل یک بچه رفتار نمیکرد. وقتی خونه اشون میرفتم، چند روزی رو پیشش میموندم. اون موقعها برام آدم خیلی جالبی بود چون وقتی به چیزی اعتقاد داشت، بهش عمل میکرد. یک دوره ای مثلاً رو آورده بود به خامخواری و لب به چیزای دیگه نمیزد. اتاقش درست مثل آجیل فروشیها شده بود، انواع و اقسام خشکبار، اعم از بادوم و پسته و فندق و هر چیز خام دیگه ای که فکرش رو بکننین اونجا پیدا میشد! منم که عاشق این جور چیزا بودم هی به قوت روزانه اش ناخنک میزدم. با مهربونی یک برادر بزرگ بهم تشر میزد که "نخور، تو، از اینا! الان باید بری پایین غذا بخوری!" :) یک  مدت هم شدیداً به پیانو علاقه مند شد و شب و روزش  رو به یادگیری اون صرف میکرد. ولی چون کار کلاسیک میکرد برای من جذابیت خاصی نداشت. تا اینکه یک روز که پیشش بودم، دیدم داره یک قطعۀ ایرانی باحال میزنه. گفتم این چیه که داری میزنی؟ گفت: خوابهای طلایی جواد معروفی! چقدر زیبا بود این اثر! شیفته اش شدم. ازش خواستم که اون رو بهم یاد بده! بندۀ خدا، اونم با صبر و حوصلۀ فراوون سعی در یاد دادن اون به من کرد. دیگه اون دو سه روزی که اونجا بودم اینقدر که اون رو یک دستی روی پیانو زدم، سرسام گرفته بود :) بعد ها ازش شنیدم که تازه بعد از رفتن من، خواهرش که همسن و سال من بود (در واقع یک روز از من کوچیکتر بود و بابت این قضیه همیشه من بهش میگفتم که باید به من سلام کنی و بهم احترام بذاری :)) و توی اون مدت مرتب این قطعه رو شنیده بود، سعی کرده بوده که اون رو روی ملودیکا بزنه... و خلاصه نهضت دوستداران خوابهای طلایی تا مدتها ادامه داشته :)... ای روزگار، چطور گذشتن اون روزها و ما هرگز قدرشون رو ندونستیم... و "خوابهای طلایی" ما مبدل به کابوسهای سیاهی بیش نشدند!


جواد معروفی - خوابهای طلایی

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

زاییدۀ خیال

دیروز نوشته ای نوشتم که کلی از دوستان و عزیزان رو به اشتباه انداخت! همگی متفق القول فکر کرده بودن که طبق معمول خاطرات منه و کلی از این بابت ناراحت و نگران من شده بودن که از این جهت من خیلی متأسف شدم. دیروز برای اولین بار بود که از سر خیال نوشتم و توی این همه سال که مینویسم، برای نخستین بار داستانی رو نوشتم که صرفاً زائیدۀ فانتزی من بود. هر چند که همونجور که شاید قبلاً هم در نوشته ای به این موضوع اشاره کرده باشم، نویسنده هرگز از افکار و تراوشات ذهنی خودش جدا نیست! به هر روی اگر عزیزی رو با این نوشته ناراحت کردم، از صمیم قلب احساس شرمساری میکنم. راستش چندی پیش با عزیزی صحبت میکردم و به من پیشنهاد میداد که چرا من از قلمم برای چنین نوشته هایی استفاده نمیکنم! به همین خاطر فقط خواستم ببینم که آیا به جز از وقایعی که همگی در زندگیم اتفاق میفتن، میتونم بنویسم یا نه؟ و اینطور که از نتیجه اش مشخص شد انگار زیاد هم دور از واقعیت نیست...
در هر حال، عزیزان، اصلاً نگران حال من نباشید! از قدیم و ندیم گفتن: بادمجون بم آفت نداره :) عموناصر یک عمر گلیم خودش رو از آب بیرون کشیده. مسلماً برخوردش با این آدما نه دفعۀ اوله و نه بار آخر. دنیایی که توش زندگی میکنیم پر از این جور آدماست. تنها چیزی که در این باب، باید آدم از زندگی یاد بگیره، حرفیست که دبیری، که یادش بخیر باشه، میزد: اگه به بارِ ... تنه بزنی ... میشی و اگر بارِ ... هم بهت تنه بزنه باز هم ... میشی! این حرفش همیشه آویزۀ گوشم بوده و خواهد بود! اگه زنده است که امیدوارم سالم و سلامت باشه و اگر هم دار فانی رو وداع گفته، امیدوارم که روحش هر جا که هست شاد باشه. باید که از این "مشکهای ..." (اونایی که زبون شیرین ترکی رو بلدن، میدونن که چه اصطلاحی رو دارم استفاده میکنم :)) دوری جست، همین و بس!

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

ساعت چهار و چهل و چهار دقیقۀ صبح

سرما بیداد میکرد. برف همه جا رو پوشونده بود و بادی میوزید که توی تمام استخونام نفوذ کرده بود توی اون ظلمت نیمه های شب. چرا بیرون زدم این موقع شب، خودم هم نمیدونستم. فقط باید میرفتم! به کجا، برام روشن نبود. دیگه وجود دستام رو احساس نمیکردم، درد اینفدر زیاد بود که بر بقیۀ اعصاب غلبه کرده بود... چشم چشم رو نمیدید از شدت برف که مرتب مثل تیری توی صورتم میخورد... تاریکی مطلق توی خیابونها حکمفرما بود و اگر به خاطر سفیدی برفهایی که مثل فشنگ از آسمون نازل میشدن نبود، هیچ چیز رو تا چند قدمی هم نمیشد دید! شاید برقها هم رفته بودند، شاید هم توی اون دل شب همه خواب بودن به جز من که داشت سرگردون توی اون سوز جانگداز به سمت هدفی نامشخص قدم برمیداشت! از دور سوسویی به چشمم خورد! یعنی ممکن بود که کسی بیدار باشه؟! یعنی بودن کسایی توی اون شب تیره و تار که با چراغی روشن زل زده باشن به سقف و  بخوان مثل هر شب به هر قیمتی شده شب رو به صبح بچسبونن؟! قدمهام رو تندتر کردم و هر چه بیشتر به نور نزدیک شدم. ولی هر چی نزدیکتر میشدم نور که باید بر اساس خواص فیزیکی شدیدتر میشد، ضعیفتر و ضعیفتر میشد! قوانین فیزیک انگار دیگه مرده بودن و تاریخی بیش نبودن... وقتی که جلوی پنجره ای که سوسوش من رو به سمت خودش کشیده بود، رسیدم، دیگه تاریک تاریک بود، مثل بقیۀ خونه ها! چیکار باید میکردم؟ باید برمیگشتم به طرف خونۀ گرم خودم؟ ولی اونجا که کسی نبود و چیزی انتظار من رو نمیکشید! درد دیگه امانم رو بریده بود و ذره ذره به تمام قسمتهای بدنم رخنه میکرد...
آروم به پنجره زدم و منتظر ایستادم، ولی جوابی نیومد. یک بار دیگه محکمتر زدم ولی باز هم از عکس العمل هیچ جنبنده ای خبری نبود. این بار گفتم  دقی به در میکنم شاید اینجور شنیدن و باز کردن! ولی آخه پس اون نور چی بود؟! کی اونجا بود؟! اصلاً اینجا کجاست؟! چند قدمی عقب عقب رفتم تا دورنمایی نسبت به خونه پیدا کنم، ولی توی اون طوفان برف دیدن آسون نبود. با دستم سعی کردم برفهایی که صورتم رو با سرعت باد میپوشوندن، پاک کنم. خوب که دقت کردم، دیدم من که اینجا رو میشناسم. من بارها اینجا بودم و همه چیزش برام آشناست! ولی هر چی فکر کردم و به مغزم فشار آوردم یادم نمیومد که چه کسایی اونجا زندگی میکنن! دیگه نمیتونسنم برگردم! باید میفهمیدم که اونجا کجاست و من چرا اونجا هستم...
دستگیرۀ در رو به آرومی  و با نامیدی فشار دادم و خیلی یواش هلی به سمت جلو دادم... عجب! در باز بود! با کنجکاویی آمیخته به ترسی پنهان در رو باز کردم و داخل شدم. تاریکی محض در اون سکوت حکمروایی میکرد. چند لحظه ای طول کشید تا چشمام به اون ظلمات عادت کنه... و وقتی خوب در اطراف دقیق شدم، صحنه ای رو دیدم که تمام بدنم از نوک سر تا به نوک انگشتان پا تیر کشید: اسکلتهایی که در اون تاریکی مخوف نشسته بودن و به من زل زده بودن... و من اونا رو خوب میشناختم با اینکه به جز استخون از پیکرشون چیزی به جای نمونده بود... و من اشک از چشمام مثل ابر بهار سرازیر شد و قلبم رو انگار این اسکلتهای بخت برگشته در دست گرفته بودن و با تمام قدرتشون فشار میدادن...

... از خواب پریدم و دیدم که ساعت چهار و چهل و چهار دقیقۀ صبحه و بدنم یکپارچه از عرق خیسه! به دور و برم نگاهی کردم و تاریکی حکمفرما بود... دیگه به زنگ ساعت شماطه دار چند دقیقه ای بیشتر باقی نمونده بود...