۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

دگمۀ "کلیر مِموری"

معلمی داشتیم که از ابن سینا زیاد صحبت میکرد. معلوم بود که در موردش خیلی خونده بود و کلی تحقیقات کرده بود. داستانی رو در مورد این شخصیت برجستۀ میهنمون تعریف میکرد که مثل خیلی چیزای دیگه که مربوط به اون دوران سنی من هست، به یادم مونده. از قول ابو علی سینا میگفت: "وقتی به دنیا اومدم رو کاملاً به یاد دارم چون آسمون مشبک بود"! و از ابن سینا میپرسن که چنین چیزی غیرممکنه! مگه ممکنه که آدم زمان تولد خودش رو به یاد داشته باشه؟! و ابن سینا در جواب میگه که اگر باور ندارین برین و از مادرم سؤال کنین که چه دلیلی داره که من چنین تصویری رو به خاطر داشته باشم! وقتی از مادرش میپرسن که آیا به یادش هست که فرزندش رو در کجا و در چه شرایطی به دنیا آورده، در جواب و در حیرت همگان، پاسخ میده که زایمان رو در صحرا و تک و تنها انجام داده و از ترس اینکه کلاغها و یا پرنده های وحشی دیگه آسیبی به نوزادش برسونن غربالی رو بر روش قرار داده... و از این روی بوده که ابن سینا مشبک بودن آسمون رو به یاد میاورده...
حالا چقدر این داستان صحت داره و چقدر توش یک کلاغ و چهل کلاغ شده تا به معلم ما رسیده، خدا عالمه :) ولی در عین حال یک نکته ای درش هست که اون برای من جالبه، یعنی به یاد آوردن همۀ اتفاقات زندگی!
عزیزی دارم که سن و سالی ازش گذشته و از افتخاراتش اینه که همه چیز دوران طفولیتش رو به خاطر داره. بچه که بودم وقتی این رو مرتب ازش میشنیدم، با خودم فکر میکردم که چقدر این جریان باید جالب باشه و مفید، اینکه آدم همه چیز رو به خاطر بیاره. از شما چه پنهون، هر چی سنم بالاتر میره و تعداد پیرهنهای پاره شده ام بیشتر، به این نتیجه میرسم که شاید بعضی اوقات هم بد نباشه که آدم یک سری چیزها رو اصلاً دیگه به یاد نداشته باشه، حتی چیزهایی که مربوط به دوران کودکیش میشه! یعنی میخوام بگم که فراموش کردن جداً موهبتیه که اگر نصیب آدم شد باید از ته دل قدرش رو بدونه! به قول دوست خوبی که همیشه میگه: من آخر شب که میخوام سر به بالین بذارم دگمۀ "کلیر مِموری" رو فشار میدم که روز بعد دیگه هیچ چیزی رو به خاطر نیارم :) حالا البته تا این حد هم دیگه شاید یک کمی زیاده روی باشه و دست کم چند روز قبل رو آدم به یقین دلش میخواد به یاد داشته باشه، مگه نه؟ :) ولی از مزاح گذشته، فکرش رو بکنین که بشر یک روزی به جایی برسه که بتونه خودش و به میل خودش اون قسمتهایی از حافظه رو که براش دیگه نه فایده ای دارن و نه لطفی، با فشردن یک دگمه، یا حتی یک قسمت از بدنش، برای همیشه پاک کنه... مثلاً گوشش رو سه بار پشت سر هم بکشه، یا بینیش رو پنج بار به سمت چپ و راست تکون بده... آخ که اگه میشد، چی میشد، نه؟ :)

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

هالۀ فرح

کم پیش نیومده که چه اینجا در دنیای مجازی و چه در دنیای واقعی از فقر فرهنگیمون سخن برونم، از فرهنگ عزاداریمون، از اینکه همیشه از درد و رنج حرف میزنیم و از اینکه دائماً انگار با غم و غصه عهد بسته باشیم، از چیز دیگه ای صحبت به میون نمیاریم! اشتباه نکنین، نمیگم که درد و غم توی ما کمه، که هست، نمیگم بدبختی و درد توی جوامعمون کمیابه که نیست! مشکلات زیاد هست و مردم با هزار جور فلاکت و بیچارگی دست به یخه هستن همیشه، فقر بیداد میکنه، آزادی کلمه ایه که فقط توی قاموسها یافت میشه، تازه اگر همونجا هم درست هجا شده باشه... ولی بپذیریم که این فرهنگ درد و غم یک قسمتی از وجود ما شده، اصلاً بدون اون به نظر میرسه که یک چیزی کم و کسر داریم توی زندگی...
میخوام بگم که به آسونی از دردهامون صحبت میکنیم و کسی هم به هیچ وجه من الوجود این عجیب به نظرش نمیاد، چون همونجور که گفتم اینقدر که عادیه و طبیعیه کسی اصولاً اون رو عجیب و غریب هم نمیبینه. به همین خاطر هست که خیلی وقتها حتی وقتی شادی هم توی زندگیمون وجود داره با وجود این همه اندوه که انگار جزء لاینفک فرهنگ ما شده، بیان کردنش برامون ساده نیست!
من اما میخوام صحبت از حالتی بکنم که درست برعکس اون چیزهاییست که در بالا گفتم. یعنی همۀ اونها رو گفتم برای اینکه درست در مورد عکسش حرف رو به میون بکشم :) به یاد شعر معروف "زن فالگیر" شاعر شهیر دنیای عرب نزار قبانی افتادم. در اون زن فالگیر کلی از عشق آیندۀ پسری که داره فال قهوه براش میگیره صحبت میکنه، که معشوقش چطور خواهد بود و تصویری بسیار زیبا و رؤیایی براش ترسیم میکنه، و دست آخر وقتی جوون رو با کلمات جادوییش مسخ کرد، بهش میگه ولی این زنی که به دنبالش هستی اصلاً وجود خارجی نداره و به مانند "رشته ای از دود" هست که میاد و بعد از مدتی هم محو میشه!... بله، میخواستم بگم که اون حالتی رو در نظر بگیرین که آدم میخواد از غم و غصه ها بنویسه، از خاطرات دردناک قلم بزنه، "عمری که گذشت" رو به تصویر بکشه، داستانهای مربوط به "هجرتهای" متفاوتش رو مرقوم کنه، و خطاهای "دگربارش" رو پیش بکشه... و اونوقت اونقدر خوشحال باشه که نوشتن براش دیگه به سادگی قبل نباشه! با وجود این همه شعف چطور میشه تصویری کاملاً درست رو ترسیم کرد؟! و این دقیقاً همون حسیه که من این روزا دارم! دلم میخواد بنویسم ولی حس میکنم که هاله ای از فرح درونم رو فراگرفته چنانکه حتی اجازه نمیده کوچکترین غمی به درونش نفوذ کنه، و در نهایت برای نوشتن اونها باید وارد اون فضا شد!

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

پستانک

دیگه روزای آخر شهریور ماه بود و گرمای تابستون داشت آروم آروم خودش رو برای خداحافظی آماده میکرد. دوست خوب و قدیمیش پاییز در راه بود و منتظر بود تا پست رو تحویل بگیره، آخه این کار هر ساله اشون بود، این تعویض پست.
اون تابستون برای پسر کوچولو یک مفهوم خاصی داشت. نمیدونست که دقیقاً چه اتفاقی قراره بیفته! همه حرف از مدرسه میزدن. میگفتن که جای خوبیه و آدم خیلی چیزا میتونه اونجا یاد بگیره. میگفتن که اونجا پر از بچه های همسنش هست و میتونه از صبح تا غروب باهاشون بگه و بخنده و بازی کنه. پیش خودش فکر میکرد که مدرسه باید جای خوبی باشه. تا اون موقع همه اش توی خونه بود و با بچه های زیادی اجازه نداشت بازی کنه. مادرش نمیذاشت پاش رو توی کوچه بذاره و با بچه های همسایه بازی کنه، چونکه معتقد بود که بچه های خوب توی کوچه بازی نمیکنن، و کوچه جای بچه های لات و بی سر و پاست.
پسرک صبح تا شب جلوی پنجرۀ مشرف به کوچه مینشست و همۀ اتفاقات توی کوچه رو از پشت میله هاش زیر نظر میگرفت، بازی بچه ها رو، عابرایی که گذر میکردن و مادرهایی که زنبیل به دست برای خرید اون روز به بازار میرفتن. از پدرا خبری نبود چونکه صبح زود از خونه بیرون زده بودن تا یک وقت دیر به سر کار نرسن.
از توی فکر مدرسه نمیتونست بیرون بیاد. وقتی بهش فکر میکرد توی دلش انگار که کسی داشت قند آب میکرد. از شدت خوشحالی و هیجان اگر مراقب نبود شاید هم مجبور میشد گاهی لباس زیرش رو بره  یواشکی و دور از چشم مادر،  عوض کنه! ولی توی همۀ این شادیها یک فکری آزارش میداد! بهش گفته بودن که وقتی مدرسه رو شروع کنه، دیگه دور رفیق قدیمی رو که همیشه باهاش بود، از ابتدای تولدش و از موقعی که خودش به یاد داشت، باید خط بکشه! و این رفیق قدیمی چیزی نبود به جز اون پستونک جغجغه ای قرمز رنگش که همیشه به دهن داشت. وقتی به این فکر میکرد که باید ساعتها در روز از این یاور همیشه مؤمنش جدا بمونه، از مدرسه و معلمها بدش میومد، با اینکه هنوز هیچ کدومشون رو ملاقات نکرده بود... آخه این دنیا چرا اینقدر ظالم بود؟! آخه، مگه اون با داشتن این پستونک چه ضرری به کسی میرسوند که حالا میخواستن اون رو ازش بگیرن؟! هر چقدر هم که به پدر و مادرش عجز و لابه کرده بود که بتونه اون رو با خودش به مدرسه ببره، بهش گفته بودن که حتی اگه اونها هم موافقت کنن، مدرسه اجازه نمیده، و تازه اگه اولیای مدرسه هم حرفی نداشته باشن، بچه های دیگه اونقدر مسخره اش خواهند کرد که خودش از این کار پشیمون بشه!
و روز اول مهر بالاخره اومد. روز اول مدرسه  همراه با هیجانی که همیشه براش به یاد موندنی میشد. مادرش یک بار آخر همه چیز رو کنترل کرد، لباسهاش رو، کیفش رو و محتویاتش رو. وقتی که اطمینان حاصل کرد که همه چیز بر سر جای خودشه، خیالش راحت شد... و وقتی میخواستن از در خونه بیرون برن، درست در لحظۀ آخر، پسر کوچولوی ما فکری به ذهنش رسید! به مادرش گفت که باید سری به دستشویی بزنه، ولی به تنها چیزی که در اون لحظه فکر نمیکرد دستشویی بود. به سرعت خودش رو به اتاقش رسوند و از کشوی کمد از لابلای لباسهاش پستونکی رو که اونجا پنهانش کرده بود بیرون آورد و توی جیب کتش گذاشت... جدایی از اون براش ممکن نبود!
خودش هم نمیدونست که توی مدرسه چطور خواهد تونست که لب بر لبان این دلداده اش بذاره، با وجود بچه ها و معلمها، ولی بالاخره یک راهی پیدا میکرد... و قدم زنون با مادرش به طرف مدرسه راه افتادن. مادر توی راه مرتب نصیحتش میکرد و کارهایی رو که باید میکرد و اونایی رو که نباید میکرد، بهش گوشزد میکرد.
مدرسه، همه چیزش جالب بود. بچه هایی که لباسهای نو و جور واجور پوشیده بودن و توی حیاط غوغایی به پا کرده بودن. ناظم که مرتب از این طرف به اون طرف در حال حرکت بود و سعی میکرد از همون روز اول نظم رو برقرار کنه... مادر در آغوشش گرفت و ازش خداحافظی کرد. دلش گرفت! تا حالا ازش اینجوری جدا نشده بود. اشک توی چشماش جمع شد و از مادرش خواست که بمونه، ولی اون براش توضیح داد که همۀ مادرای دیگه هم دارن میرن و سعی کرد که تسلیش بده. بهش گفت که مطمئنه که کلی دوست پیدا میکنه و به زودی دیگه حتی دلش نخواهد خواست که مدرسه رو ترک کنه... و پسرک با چشمای اشک آلود زل زده بود به چشمای مادر، حرفهای مادر قوت قلبی بهش داد، و توی فکرش به یاد پستونکش افتاد که در اون لحظه چقدر نیاز بهش رو حس میکرد... شاید هیچوقت به اندازۀ اون لحظه این نیاز رو حس نکرده بود!
چند دقیقه بعد زنگ به صدا دراومد و همۀ دانش آموزا رو بر طبق کلاسهاشون به صف کردن. بعد مدیر اومد و شروع به صحبت کرد. خیلی محکم و قاطع حرف میزد. ته دلش یک کمی ازش ترسید... بعد از سخنرانی مدیر، صفها یکی بعد از دیگری به طرف کلاسهاشون به حرکت دراومدن...
خانم معلم، خیلی مهربون به نظر میومد. صداش یک کمی کلفت بود و شاید هم کمی به صدای مردونه میزد. خیلی سعی میکرد به حرفهای خانم معلم با دقت گوش کنه ولی از فکر پستونک عزیز نمیتونست بیرون بیاد. یواشکی اون رو از جیبش درآورد و زیر میز توی قسمتی که مخصوص کتاب و دفتر بود، گذاشت. مشکل فقط معلم نبود و از بغل دستیها هم باید به شکلی پنهون میکرد. چاره ای نبود دیگه و باید دل رو به دریا میزد چون تمنا به حد اعلا رسیده بود و طاقتش دیگه طاق شده بود... در یک فرصت مناسب، وقتی که حس کرد که معلم بهش نگاه نمیکنه و کناردستیهاش هم ازش غافلن به هوای اینکه میخواد چیزی رو از روی زمینِ زیر پاش برداره، سرش رو روی میز گذاشت، با سرعت پستونک رو بیرون کشید و گذاشت توی دهنش. با تمام وجود و با سرعت زیاد ملچ و ملچ شروع به مکیدن کرد. اینقدر احساس خوبی کرد که از خود بیخود شد و دیگه یادش رفت که کجاست! دیگه نه چشمش جایی رو میدید و نه گوشش چیزی رو میشنید... و توی همین عیش بود که ناگهان درد شدیدی رو توی گوشش حس کرد! خانم معلم بود که گوشش رو با تمام قدرتش گرفته بود و داشت با صدای بلند میگفت: "خرس گنده، خجالت نمیکشی هنوز پستونک میخوری؟ حالا یک پستونکی بهت نشون بدم که اون سرش ناپیدا باشه!"... و این آخرین باری بود که پسر کوچولوی قصۀ ما رنگ محبوبش رو میدید. دیگه هرگز به سراغش نرفت و با خودش عهد بست که برای همیشه فراموشش کنه! و هر بار هم که به یادش میفتاد، کافی بود، درد گوشش رو که هفته ها بعد از اون روزحسش کرده بود، خار شدنش جلوی بچه های دیگه، سیلیی که ازمدیر خورده بود و از همۀ اونا بدتر نگاه سرزنش آمیز مادر رو که بعد ازظهر برای بردنش به خونه به مدرسه اومده بود و مدیر هم یکراست کف دستش گذاشته بود، همه و همه رو به یاد بیاره تا برای همیشه از خیر این عزیز لاستیکی قرمز رنگ بگذره!... زندگی، ولی اصلاً عدالتی درش وجود نداشت!

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

مرکب نامرئی

یک حسی بهم میگه که امروز از اون روزای خیلی خوبی از آب درمیاد! از دیشب که میخواستم به بستر برم این حس رو داشتم اصلاً :) یعنی تا حالا براتون پیش نیومده که مثلاً از روز قبل، فرداش که قراره مریض بشین و اول صبح باید از خواب بیدار شین و به سر کار زنگ بزنین که حالتون خوب نیست؟! خوب گاهی همه چیز به آدم الهام میشه دیگه، اینطور نیست؟ :)
تازه صبح هم که به زور صدای زنگ تلفن از خواب عمیق و خوابهای جور واجور بیدار شدم، بازم دیدم که همین حس درم وجود داره... یعنی اینکه روزی خوبی خواهد شد امروز!
خوب، عموناصر، حالا که تو اینقدر خوب پیش بینی میکنی و از آینده خبر داری، پارسال همین موقع هم میدونستی که سال دیگه چنین روزی، یکی از روزهای خوب توی زندگی خواهد بود؟ :) یعنی میگم، حالا که داری ادعا میکنی که علم غیب داری و دستت با از ما بهترون توی یک کاسه است؟... اما نه! به این آسونیها هم نیست! ... چقدر ولی جالبه این جریان! میپرسین لابد کدوم جریان چون تا اینجای کار، که جریان خاصی مطرح نشده! :) بله، جالبیش اینجاست: تقویمی رو در دست میگیریم و از ابتداش شروع میکنیم به ورق زدن. از روی بعضی از روزها میگذریم چون برامون هیچ مفهمومی ندارن در اون لحظه! روی بعضی از روزها رو علامت زدیم و چیزی رو یادداشت کردیم و باید به خاطر بیاریم، شاید روزای مهمی باشن! شاید هم روزای مهمی بودن یک موقعی و حالا دیگه اونقدرها مهم نباشن! شاید هم اصلاً دیگه نیازی به بودن اون یادداشت و علامت جلوشون توی تقویمهای بعدی نباشه... آخه تقویمها هرگز برای یک عمر نیستن و باید مرتب "به سال" بشن، و باید مورد پاکسازی قرار بگیرن و آشغالهاشون غربیل بشن و ناخالصیهاشون گرفته بشن... اما، بازم مقصدم اون روزای علامت دار نیستن، اونا بعضیهاشون حتی دیگه ارزش پاکسازی هم ندارن، و به مرور دیگه اینقدر کمرنگ و بیرنگ شدن که حتی نیاز به مدادپاک کن هم نیست... از شما چه پنهون، بعضیهاشون از اول هم به زور پررنگ نگه داشته میشدن! منظورم اون روزایی هستن که با مرکب نامرئی نوشته شدن، اونایی که برای مرئی شدنشون باید گرمایی زیرشون گرفت تا آروم آروم خودشون رو نمایون کنن...
آره، امروز از اون روزایی هست که توی تقویم عموناصر سالها بوده که با مرکب نامرئی مبارک بودنش رو مرقوم کرده بودن! و ای کاش، عموناصر سالها پیش اون رو روی آتیش وجودش گرفته بود و با خوندنش روح تازه ای در زندگیش دمیده شده بود! حیف و هزار حیف!... فرخنده بادا این روز مبارک!... و این روز، روز خوبی خواهد شد.  

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

روزهای جهنمی

کارفرمای ما التفات میکنه و هزینۀ خدمات درمانی یا به عبارت بهتر فقط ویزیت دکتر رو پرداخت میکنه! این تنها امتیازیه که برای ما قائله، به جز حقوق ماهیانه البته! باید هر بار که به پزشک مراجعه میکنیم قبضش رو نگه داریم و بعدش ازش کپی بگیریم و برای رئیس بفرستیم تا اون هم بعد از تأیید به بخش مالی بفرسته...
چند وقتی بود که این قبضها جمع شده بود. تنبلیم اومده بود که بفرستمشون، ولی امروز دیگه با خودم گفتم بهتره این کار رو انجام بدم. یک کپی دسته جمعی از همه اشون گرفتم و راه افتادم که به قسمت دیگه ای که صندوقهای پستیمون قرار داده، برم... بهترین کار مستقیماً توی صندوق خود رئیس انداختنه. از در که بیرون زدم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که حس کردم که از دور چهرۀ آشنایی داره نزدیک میشه. هرچی نزدیکتر شد بیشتر مطمئن شدم که خودشه. همکاری بود که مدتها بود ندیده بودمش، بیشتر از یکسال در هر صورت. توی فیسبوک کم و بیش اخبارش رو میخوندم ولی توی این مدت با اینکه محل کارمون یکجاست، باهاش برخورد نکرده بودم...
اون قدیما، روز اولی که رئیسم اون رو با خودش پیش ما آورد و بهمون معرفیش کرد رو کاملاً به خاطر دارم. دختر جوونی که تمام فکر و ذکرش این بود که دکتر بشه، اومده بود که به طریقی توی محیط باشه. هرگز توی زندگیم کسی رو به این مصممی برای انجام کاری ندیده بودم. راه خیلی درازی رو در پیش داشت برای رسیدن به آرزوش، یعنی ورود به رشتۀ پزشکی که این توی این مملکت از اون کارای جداً سخته. میگفت که پدرش مبتلا به ام اس هست و همین این انگیزه رو درش ایجاد کرده که حتماً پزشکی بخونه و از اون مهمتر تخصصش رو توی زمینۀ اعصاب بگیره. نمیدونم، شاید هم من و همکارم نگاهی به هم کردیم و با زبون بی زبونی به هم گفتیم که داره خواب و خیال میبینه! ولی با تلاش زیاد و پشتکار سرانجام موفق به ورود شد و همین پارسال بالاخره درسش رو به اتمام رسوند... جداً که جای تحسین داره و تازه در این بین ازدواج هم کرد و دو تا هم بچه داره... و همۀ این کارها رو با هم انجام دادن، اونایی که "حبسی" کشیدن، میدونن که من چی میگم :) حال اگر فکر میکنین که به همۀ اینها بسنده کرده، سخت در اشتباهین، چون منهای همۀ اینها، کار تحقیقاتی هم از روز اول انجام داده و سالهاست که در پی گرفتن مدرک دکترای پژوهشیش هم هست...
گفتم:
- کار نوشتن تزت به کجا رسید؟
 مکثی کرد و بعدش ناگهان انگار که یک عمر حرف در این باب داشته باشه، شروع به تعریف کرد:
- دست رو دلم نذار که دلم خونه، عموناصر! الان دارم میفهمم که تو توی اون دوران چی کشیدی! این استاد راهنمام پیرم رو درآورده... مقاله مینویسم  و براش میفرستم که بخونه، هفت هشت ماه ازش خبری نمیشه. بهش تلفن میزنم جواب نمیده، بهش پیامک میدم هیچ عکس العملی نشون نمیده و دست آخر مجبور میشم که به همکارش توی فیسبوک پیغام بدم تا ازش خواهش کنه باهام تماس بگیره...
و در حال گفتن این حرفها یک دفعه دیدم ساکت شد و بعدش چشماش پر ازاشک. دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و همون وسط توی راهرو زد زیر گریه :( خیلی دلم براش سوخت! و یک لحظه این صحنه من رو برد به اون دوران که خودم با این جریان شب و روز دست به گریبون بودم. چه شبایی که از زور حرص و عصبانیت از دست استاد راهنما تا صبح خوابم نبرده بود و یا اگر هم خوابیده بودم به زور قرص خواب آور بود!... سعی کردم که دلداریش بدم چون بیشتر از این هم کاری از دستم برنمیومد در اون لحظه، یعنی از دست هیچکس کلاً کاری برنمیاد! فقط بهش گفتم:
- ممکنه که الان نور رو در انتهای تونل نبینی ولی بهت قول میدم که سرانجام این روزا به پایان میرسن و بعدش اونوقت هر وقت که به یادت میان، لبخندی به لبات خواهد اومد!

از هم خداحافظی کردیم و ازم قول گرفت که بیشتر بهشون سر بزنم و به مانند این سالهای اخیر "غریبه ای" نباشم. توی راه انداختن کپی قبضها به صندوق و برگشتن به اتاقم، از فکرش نمیتونستم بیرون بیام! از یک طرف خیلی براش ناراحت شدم چون دقیقاً میدوستم که چه روزهای جهنمیی رو داره سپری میکنه، و از طرف دیگه هم ته دلم خوشحال بودم که برای همیشه اون روزها رو پشت سر گذاشتم... با خودم فکر کردم: روزهای جهنمی، دیگه هرگز!

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

جای خالی دوست

نمیدونم تا کی ماها مجازیم که از کلمۀ غربت استفاده کنیم بدون اینکه کسی بتونه بهمون ایراد بگیره، یعنی غربت رو به طور قطع باید در ارتباط نزدیک با غریبه بودن، دونست. آیا بعد از گذشت چندین دهه هنوز هم ما غریبه به حساب میایم و اینجا هم غربت؟! راستش، هر بار که به وطن سفر میکنم، این سؤالیه که برام مطرح میشه و همیشه سعی میکنم احساساتم رو یک ارزیابی بکنم، اینکه اونجا بیشتر غریبی میکنم یا اینجا!... و جواب صادقانه اینه که هنوز هم جوابی برای این سؤال پیدا نکردم!
چه این طرف و چه اون طرف، فرقی نمیکنه، دلم برای بعضی از دوستای قدیمی خیلی تنگ میشه گاهی، دوستایی که دیگه هیچ ردی ازشون ندارم و امیدی هم به پیدا کردنشون نیست. بارها از طریق دنیای مجازی سعی کردم که پیداشون کنم ولی انگار که آب شدن و رفتن توی زمین! اونایی که خیلی قدیمی هستن و دهه هاست که هیچ خبری ازشون ندارم، اونایی که احتمالاً هنوز در وطن هستن، اونایی که اصولاً نمیدونم آیا در قید حیات هستن یا نه، اونایی که شاید ازدواج کرده باشن و این طرف فامیلشون تغییر کرده باشه... همه و همه مجموعه ای رو تشکیل میدن که فکر کردن بهشون، در من شدیداً ایجاد حس دلتنگی میکنه! راستی چقدر خوبه که آدم اونایی رو که باهاشون تماس داره رو دست کم قدرشون رو بدونه و سعی کنه که تماسش باهاشون قطع نشه، اینطور نیست؟ چون اگر رشتۀ ارتباط گسسته شد دیگه خدا میدونه که دوباره چطور باید سر نخها رو پیدا کرد و به هم گره اشون زد...
تازه اون دوستایی که ردی ازشون نیست، تو خیالم هنوز هستن و با من. در توهماتم همگی خوش و خرم هستن و آرزوی قلبیم اینه که همیشه شاد و سربلند باشن... و چقدر خوبه گاهی در توهمات زندگی کردن، اینطور نیست؟! گاهی دونستن واقعیات تلخ، به آدم هیچ کمکی نمیکنه، گاهی بهتره که دوستای قدیمی در خیال ما زنده باشن... چون اونایی که رفتن و میدونیم که رفتن و دیگه هیچوقت به این دنیا برنمیگردن، جاشون خالیه و همیشه خالی خواهد بود... تا اونا رو روزی دیگر و شاید در دنیایی دیگر ملاقات کنیم... شاید... جای دوست خیلی خالیه! :( 

۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

عمری که گذشت: 35. روز کذایی

خیلی عجیبه که خاطرات بعضی از دوره ها توی زندگی آدم کاملاً واضح و زلال در خاطر باقی میمونن هر چقدر هم که گذر عمر سعی بر این بکنه که غباری به روی اونها بنشونه!... اون سالی که داشتم تلاش میکردم که همه چیز رو برای اومدنش به اون دیار آمده کنم، خاطراتش انگار که همین دیروز اتفاق افتادن، و بعضیهاشون رو حتی لحظه به لحظه توی ذهنم دارم...
کار توی روزنامه به موازات درسها همچنان ادامه داشت بدون اینکه درآمد درست و حسابیی برام داشته باشه! باید به فکر پیدا کردن کار دیگه ای میفتادم یا حداقل روزنامۀ دیگه ای رو پیدا میکردم که پول بیشتری برای اون بیگاریی که از آدم میکشیدن، بده، ولی تا پیدا کردن یک کار بهتر فعلاً چاره ای نبود و باید به همون کار قناعت میکردم. پیدا کردن یک خونه با هزینۀ کمتر برام خیلی مهم بود. یک اتاقی پیدا کردم که اجاره اش به مراتب از مال خودم کمتر بود ولی جاش خیلی دور بود و مجبور میشدم که روزانه کلی راه رو با تراموا برم تا به دانشگاه و محل کار برسم. داشتم با همخونه ایم تصادفاً در این مورد صحبت میکردم و میگفتم که دنبال خونه هستم که یک دفعه یک پیشنهاد خوبی بهم داد. گفت که میخواد برای مدت یکسال برای یادگیری زبان اسپانیایی به کشورهای آمریکای لاتین بره. بچۀ خیلی زرنگی بود و خیلی به زبان علاقه داشت. اینجور که خودش تعریف میکرد سالها بود که به کلاسهای اسپانیایی میرفت و فکر میکرد که دیگه وقتش رسیده که به محیط بره و اونجا زبون رو بهتر یاد بگیره. پیشنهادش این بود که اگه من بتونم چند ماهی رو طاقت بیارم، میتونم اطاق اون رو بگیرم و اجاره اش رو با هم نصف کنیم. اینجوری هم به نفع اون میشد که مطمئن بود که یک شخص مورد اطمینان توی اتاقش زندگی خواهد کرد و هم مجبور نمیشد که در عرض اون مدت غیبتش همۀ کرایه رو بده! برای من این پیشنهاد یک اکازیون درست و حسابی محسوب میشد، ولی فقط اون چند ماه رو چیکار باید میکردم؟... خوب، خدا بزرگ بود و بالاخره یک راهی برای اون هم پیدا میشد...
پسرداییهای دوست دیرین که من یک مدتی پیششون زندگی کرده بودم، همخونه ایی داشتن که اهل فلسطین بود. پسر بسیار نازنینی بود و از اونجایی که هم دانشگاهی من هم بود با هم رفاقت نزدیکی پیدا کرده بودیم. بعدها که پسرداییها از اون خونه بلند شده بودن، این پسر فلسطینی هم مجبور شده بود که بره و برای خودش خونه ای پیدا کنه. و همونجور که گفتم یک راهی سرانجام پیدا میشه، همونجور هم شد! این دوست فلسطینی با محبت، بهم اصرار کرد که اون مدتی رو که منتظر هستم تا اتاق همخونه ایم خالی بشه، پیش اون برم. خیلی از این پیشنهادش خوشحال شدم چون واقعاً خیلی دوستش داشتم و باهاش یک مدتی همخونه شدن برام جداً مطبوع بود.
انگار همه چیز داشت سر خودش مینشست. با صاحب خونه صحبت کردم و اتاقم رو پس دادم و نقل مکان کردم به خونۀ دوست فلسطینی. خود اون هم البته با یک تعدادی دانشجوی دیگه همخونه بود، و در اصل آشپزخونۀ مشترک با هم داشتن. یک اشکال بزرگ که خونۀ این دوست داشت این بود که حموم نداشت و این بندۀ خدا برای استحمام باید به استخر میرفت. این امروز شاید برای خوانندۀ گرامی کمی عجیب به نظر بیاد، یعنی نبودن حموم توی خونه، ولی توی اون دوران و در اون شهر زیاد عجیب نبود و گاهی پیش میومد که ملت اتاقهاشون به دانشجوها اجاره میدادن بدون اینکه امکانات شست و شویی وجود داشته باشه. خلاصه که من هم چاره ای به جز این نداشتم که مرتب به همراه این دوست به استخر برای استحمام برم. یک مورد دیگه ای که کار زندگی کردن من رو اونجا سخت میکرد نداشتن کلید بود، چون به سادگی نمیشد رفت و از روی کلیدها ساخت، و به جز اون هم چون صاحبخونه خودش توی همون ساختمون زندگی میکرد، در اصل نباید از بودن من خبردار میشد، یعنی اگر من رو با کلید در حال باز کردن در میدید، ممکن بود که مشکوک بشه و برای این دوست تولید دردسر بکنه! و نداشتن کلید فقط من رو به یاد خاطره ای از اون دوران میندازه که من همیشه به عنوان یکی از بدترین روزهای زندگیم ازش یاد میکنم، شاید بهتر باشه که بگم، میکردم چون از اون سالها به بعد اینقدر که جریانهای جور و واجور ناخوشایند توی زندگی من به وقع پیوسته که دیگه شاید خاطرات این روز اونقدرها هم حاد به نظر نیان:
اون روز طبق معمول هر روز به دانشگاه رفتم. قرار بود که جواب یکی از امتحانهای بین ترمی توی یکی از درسها رو به تابلو اعلانات بزنن. پیش خودم فکر میکردم که خوب داده باشمش چون کلی هم براش خونده بودم. وقتی لیست رو روی تابلو اعلانات انستیتو مربوطه نگاه کردم، در کمال تعجبم دیدم که استادیار زیاد مهربانانه تصحیح نکرده و میانگین نمره ها خیلی پایینتر از اونی بود که همه مد نظر داشتن! حالم به طور اساسی گرفته شد. بعد از ظهر هم بعد از کلاسها یکراست سرکار رفتم. هوا اون روز بیرحمانه سرد شد بود و سوز برف رو توی هوا کاملاً میشد حس کرد. یادم هست که اون چند ساعت رو توی خیابون حسابی سردم شد و لرزیدم. در این میون هم برف شدیدی شروع به باریدن کرد. فکر کنم برای رفتن به دستشویی جام رو برای چند دقیقه ای ترک کردم و در همین فاصله انگار مأمور کنترل روزنامه اومده بوده و دیده بوده که سر جای من کسی نیست، و گزارشش رو به روزنامه داده بوده. وقتی بعد از اتمام کار به دفتر روزنامه رفتم، رئیس کوتولۀ مصری دادش به هوا رفت که "تو حق نداشتی مکانی که بهت داده شده رو ترک کنی..."! هر چی سعی کردم براش توضیح بدم که پدرآمرزیده، آخه وقتی آدم تنگش میگیره، پس باید چیکار کنه، ولی شمشیر رو از رو بسته بود و گوشش به این حرفها بدهکار نبود! راستش من هم که دیگه توی اون مدت، تا به زیر گلوم رسیده بود یک دعوای درست و حسابی باهاش کردم و بعدش هم بیرون اومدم... پیش خودم فکر کردم که "عجب روزیه واقعاً امروز و دیگه از این بدتر نمیشه!"، ولی زهی خیال باطل! برف شدیداً باریده بود و دوچرخه سواری رو فوق العاده صعب و پر دردسرکرده میکرد. به هر زحمتی بود خودم رو به خونه رسوندم. از ناراحتی و عصبانیت خون داشت خونم رو میخورد... و با چی روبرو شدم؟ درِ اصلی ساختمون قفل بود! حالا باید چیکار میکردم توی اون سرما و تاریکی شب؟! خودم رو به یک تلفن عمومی رسوندم و به این دوست فلسطینی تلفن زدم ولی هرچقدر زنگ خورد جوابی از کسی نیومد! ای خدای من، این چه روزی بود که تمومی نداشت و همه اش بدبیاری توش بود! اون از نتیجۀ امتحان، بعدش هم دعوای سرکار و حالا هم نصفه شبی توی خیابون آواره موندن!
فکرم دیگه کار نمیکرد، و تنها در یک لحظه، به یاد دوست دیگه ای افتادم. بهش زنگ زدم و بعد از کلی عذرخواهی جریان رو براش توضیح دادم. خدا عمرش بده، گفت همین الان پاشو بیا اینجا... و بدین شکل اون روز کذایی بالاخره به اتمام رسید، روزی که سالهاست در خاطرم مونده و عن قریب تا زنده ام از یاد نخواهم برد!

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

درس انشاء، لکۀ ننگ

نگاه جوامع شرقی به درس و درس خوندن همیشه با مال این طرفیها تومنی صنار فرق داشته و داره. اونجا همه میخوان مهندس و دکتر بشن، و توی اون جوامع اصلاً انگار هیچ شغل دیگه ای وجود خارجی نداره! یادش به خیر اون قدیما که اینجا به این دیار تازه وارد محسوب میشدیم و کلاس زبان میرفتیم، معلم از هر کسی که میپرسید شما توی کشور خودتون مشغول به چه شغلی بودین، کمتر از مهندس و پزشک اصلاً افت داشت. بندۀ خدا معلمها همینطور وا میموندن که "آخه، مگه میشه؟! یعنی درصد احتمالش چقدره که از یک کلاس مثلاً بیست نفری، نود و نه درصدش همه این کاره بوده باشن؟!"...
وقتی بچه بودم و به مدرسه میرفتم، با وجود این فکر "فقط دکتر و مهندس شدن"، دانشگاه رفتن توی ذهن همۀ بچه ها نبود، و البته کاملاً هم به طور طبیعی. ولی من از اولش هم نمیدونم به چه دلیلی مشکلی با درس و کتاب نداشتم. هیچوقت به این فکر نمیکردم که به جز درس خوندن هم ممکنه گزینۀ دیگه ای توی اون دوران وجود داشته باشه. نمیدونم این تأثیر تبلیغات والدین بود که باعث این جریان شده بود یا علت دیگه ای، در هر حال توی اون سالها این واقعیت زندگی من بود. تقریباً میتونم بگم که با همۀ درسها به اصلطلاح خودمون اون قدیما "حال" میکردم الاّ دو مورد که میتونم بگم رسماً ازشون بیزار بودم :)   این دو درس که همیشه معدل من رو از اون بالا همچین میاورد پایین که نه تنها خودم بلکه حتی اولیا مدرسه هم دلشون به حالم میسوخت! درس اول نقاشی بود که همیشه نمره هام زیر 15 بود و اگر یک موقعی معلمی ثوابی میکرد و یک کمی بیشتر میداد، کلاه رو به هوا مینداختم و از خوشحالی پردرمیاوردم... و ناگفته نماند که این اتفاق هم البته زیاد نمیفتاد :) و اما درس دوم که دیگه محشر کبری میکرد :) درس دوم انشاء بود! باورتون میشه؟! :)
و بشنوید از درس انشاء من که در دورۀ راهنمایی مدیر و ناظم رو چنان به ستوه آورد که به طوری رسمی پدرم رو مدرسه خواستن! این برای من بزرگترین لکۀ ننگ در تاریخ دوران تحصیلیم محسوب میشد. نگاه پدر به شکل چپ چپ اساسی  رو نمیتونستم نادیده بگیرم، با این وجود سعی نمیکرد که به روم هم بیاره! روزی که پدر به مدرسه اومد صاف و زلال پیش چشمانمه. اول توی دفتر باهاش صحبت کردن و بعد هم پی من فرستادن. بعداً پدر برام تعریف کرد که بهش گفته بودن که "آقای...، آخه حیف نیست که پسر شما که شاگرد اول کلاسه چنین نمره های مفتضحانه ای در انشاء بیاره؟!" و طبیعتاً پدر هم سر تأییدی تکون داده بود و حرفهاشون رو تصدیق کرده بود... وقتی من به دفتر رسیدم، چکیده ای از نتایج مذاکرات رو فقط میخواستن به من ابلاغ بکنن: "از این به بعد باید سعی کنی بهتر بنویسی...":) یا ایها الناس، ولی آخه، چطور؟! بابا، نوشتن که خم رنگ رزی نبود! چیزی نبود که آدم بشینه هزار تا مسئله مثل ریاضی حل بکنه و دیگه همۀ فوت و فنش دستش بیاد! نوشتن رو، یا استعدادش رو داشتی یا نداشتی، و از اون بدتر هم که یک موضوعی رو بهت میدادن و یکی دو ساعتی هم وقت سر جلسۀ امتحان، بعد هم میگفتن حالا در موردش با کلماتی زیبا و بدون غلط املایی و دستوری بنویس... و اینکه نمیتونستی در مورد اونچه که دلت میخواست، بنویسی، از همه اش بیشتر برای من زور داشت!
آه که چه دورانی بودن اون روزا :) و بالاخره تمام دوران تحصیل رو تا گرفتن دیپلم با هر بدبختیی که بود، کژدار و مریز با این درس خسته کننده جداً، سوختیم و ساختیم... و کی میدونست که یک روزی یک قسمت بزرگی از زندگی عموناصر رو نوشتن در بر خواهد گرفت، به طوری که صبح که از خواب بیدار میشه به نوشتن فکر میکنه، و تا شب که میخواد سر رو بر بالین بذاره، این فکر از سرش به بیرون نمیره... عجب این زندگی غریبه واقعاً!

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

دگر بار: 37. کوپنهای مدت دار

سفر آخر هفته ای چند روزه به پایتخت با رسیدنمون به شهر خودمون به پایان رسید. دوستان همسفر رو به خونه هاشون رسوندیم و بعدش هم یکراست به خونه برگشتیم. وقتی که توی ماشین تنها شدیم، احساس سنگینی انگار که توی فضا برقرار باشه، وجود داشت! وقتی شروع به مرور وقایع آخر هفته کردیم، متوجه شدیم که هر دومون انگار یک حس رو داریم: که باید صبر کنیم و بینیم چه اتفاقی توی روزهای آینده خواهد افتاد ولی یک حسی در درونمون وجود داشت که داشتیم چیزی رو از دوست مجازی کتمان میکردیم! سؤال اینجا بود که آیا باید ما با اون صحبت میکردیم و بهش میگفتیم که اون شب در هتل چه اتفاقی افتاد و چه حرفهایی زده شد، یا اینکه باید این فرصت رو به اون دوست قدیمی میدادیم که خودش همه چیز رو تعریف بکنه؟ شاید هم بهتر بود که اول با خود این دوست قدیمی حرف میزدیم و ازش میخواستیم که این کار رو بکنه... اون چه مسلم بود، این چیزی نبود که بتونیم به سادگی از روش عبور کنیم... بعد از کلی صحبت و سبک و سنگین کردن گزینه ها بالاخره به این نتیجه رسیدیم که شاید بهتر باشه که ما مستقیماً دخالتی نکنیم و از هر نظر صلاح به نظر میومد که اگر خودش مطرح کنه شاید منطقی تر باشه...
توی چند روز آینده طی تماسهایی که با این دوست داشتم، نگرانیهامون رو براش بازگو کردم. قرار شد که من و غریب آشنا یک سر بهش بزنیم و اونجا باهاش کمی در این مورد بیشتر صحبت کنیم. ولی از این جریان دوست مجازی به هیچ عنوان نباید باخبر میشد. اتفاقاً اون روزی که قرار شد که ما به دیدن اون بریم، ظاهراً اونها با هم قرار داشتن و خلاصه مجبور شده بود که بگه کار داره بدون اینکه از رفتن ما به خونه اش صحبتی بکنه! حس عجیبی بود این پنهانکاری ولی در عین حال هم ضروری به نظر میومد در انجام این عمل خیر که در انتها شاید منجر به بهتر شدن این رابطه میشد... یا حداقل ما اینطور فکر میکردیم! راستش، میدونین، بعضی از روابط از همون ابتدا محکوم به عدم هستن و شما حتی اگر قدرتی خدایگونه هم بهتون عطا بشه، شاید در توانتون نباشه که اون رو نجات بدین، و به یقین میتونم بگم که این رابطه هم یکی از اونا بود!
ملاقات با این دوست توی خونه اش، زیاد مثمر ثمر واقع نشد. خیلی سعی کردیم که اهمیت این جریان رو که اون باید دراین مورد با دوست مجازی صحبت کنه رو براش روشن کنیم، ولی اینطور که به نظر میومد اون هنوز هم اون احساسات خشم آلودش رو نتونسته بود مهار بکنه، ولی در نهایت قبول کرد که خودش این جریان رو مطرح بکنه و به طریقی حلش بکنه... نمیدونم، شاید هم اینطوری گفت تا ما رو آروم بکنه، چون نهایتاً در روزهای آینده هیچ خبری از این بابت به گوشمون نرسید!
روزها گذشتن و زندگی به نظر میومد که داره روال عادی خودش رو طی میکنه. اگرچه این جریانات از ذهن ما به طور کامل بیرون نمیرفتن، ولی خوب دیگه، فکر میکردیم که شاید خودشون به یک طریقی حل شده باشن و دیگه نیازی به بهم زدن ماجرا نباشه! ولی همونجور که قبلاً هم بهش اشاره کردم، وقتی ایراد اساسی توی یک رابطه وجود داشته باشه، دیر یا زود سر و کلۀ مشکلات اساسی هم پیدا میشه... و این رابطه هم از این قاعده مستثنی نبود.
اونچه که از روز اول هم به نظر میومد که مثل یک بمب همیشه آماده برای منفجر شدن باشه، ارتباط این دوست قدیمی با خانوادۀ همسر سابقش بود. نمیدونم که واقعاً چی درسته و یا چی غلطه! اینکه وقتی آدم از کسی جدا میشه آیا باید به طور کامل هرگونه ارتباطی رو با طرف مقابل و همۀ ایل و تبارش قطع کنه، یا اینکه متمدنانه مثل دو تا دوست در ارتباط بمونه! مطمئن هستم که برای این سؤال یک جواب مشخصی وجود نداره و مورد به مورد باید از دیدهای مختلف بررسی بشه تا براش جواب مناسب پیدا بشه، اما به طور قطع این سؤال برای دوست مجازی فقط یک جواب داشت و اون هم این بود که به هیچ عنوانی براش قابل قبول نبود که این دوست ما با همسر سابقش و خانواده اش تماسی داشته باشه، حالا اینکه این دوست از دوران کودکیش با تمام این خانواده تماس داشته و این تماسش در واقع سوای ازدواجش بوده، در این وسط هیچ نقشی رو بازی نمیکرد! و همین جریان بالاخره انگار کار خودش رو کرد! اومدن برادر زن سابق از خارج از کشور و دیدار با اون و باقی فامیلش و طبیعتاً شنیدین دروغ از این دوست ما در این مورد، کاسۀ صبر دوست مجازی رو انگار لبریز میکنه... و من با تلفنی که غریب آشنا بهم میکنه باخبر میشم که اونجا خونۀ دوست مجازیه و حال اون هم اصلاً خوب نیست!
صدای گریۀ دوست مجازی و هقهقش رو میشنیدم وقتی که تلفنی غریب آشنا داشت همه چیز رو برام تعریف میکرد. خیلی ناراحت شدم و نمیدونستم که چه کاری از دستم برمیاد. به این دوست زنگ زدم تا ببینم دقیقاً چه اتفاقی افتاده. ماجرا رو شکسته بسته برام توضیح داد، اینکه در جایی بوده و دوست مجازی بهش زنگ زده و ازش پرسیده که کجاست، و اون هم هر چه قسم و آیه آورده که با اون خونواده نیست، موفق به متقاعد کردن دوست مجازی نشده... بهش گفتم که حال دوست مجازی اصلاً خوب نیست و شاید بهتر باشه که اون یک سر پیشش بره. زیاد تمایلی نداشت ولی با شنیدن حرفهای من قبول کرد... نیم ساعتی بعد باز غریب آشنا تماس گرفت و من جریان صحبتم رو با این دوست براش تعریف کردم و اینکه الان در راهِ به طرف اوناست. با شنیدن این خبر، صدای جیغ و داد دوست مجازی رو ازاون طرف خط شنیدم که داشت میگفت: بهش بگین اصلاً این طرفا پیداش نشه!... دیدم ظاهراً دیگه هیچ راهی نداره و شاید صلاح در این باشه که فعلاً هیچ برخوردی نداشته باشن، به همین خاطر به دوست قدیمی تلفن زدم و گفتم که اوضاع زیاد جالب به نظر نمیاد و شاید بهتر باشه که از رفتن منصرف بشه! اونم که در اون لحظه در نزدیکیهای خونۀ دوست مجازی بود، از نیمه راه به خونۀ خودش برگشت...
بعد از اون جریان، این رابطه شاید یکی دوبار دیگه وصله و پینه هایی خورد و به صورت کوتاه مدت، ادامه داشت، ولی در عمل دیگه تیشه به ریشه اش خورده بود...
اون روزا نگاه من به این جریان کاملاً متفاوت بود. خیلی ناراحت شدم و فکر میکردم که چقدر حیف که این دو دوست نتونستن خوشبختی رو در کنار هم پیدا کنن. فکر میکردم که علت این موضوع در واقع تفاوتهایی باشه که بینشون وجود داره. ولی امروز با دونستن خیلی از چیزها و تجربه هایی که کسب کردم، میدونم که این دوست من از اولش هم هیچ شانسی نداشت، یعنی نه فقط اون بلکه هیچ کس دیگه ای، حتی  اگر"پسر پیغمبر" بود! شوربختانه، این رو من اون زمان متوجه نشدم که این "دو دوست" (غریب آشنا و دوست مجازی)، رابطه هاشون مدت داره، اصلاً به قول یک دوستی انگار به خلق خدا "کوپن" میدن و بعد از تموم شدن مدت اعتبار این کوپنها، به دنبال قربانیهای بعدی میگردن، یا شاید هم بهتر باشه بگم، قبل از منقضی شدن این اعتبار... امروز به وضوح میتونم ببینم که این دوست قدیمی چقدر خوش شانس بود که تعداد کوپنهای دریافتیش زیاد نبود و به راحتی و در عرض زمانی کوتاه تونست نجات پیدا کنه، و مطمئن هستم که خودش هم از این بابت جداً و از ته دل خوشحاله!

۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

خراج طرح ترافیک

آخرین باری که این روزای بین التعطیل ایام کریستمس کار کردم، رو به خاطر ندارم، ولی خداییش هیچ خبری توی این چند روزه نبوده و نیست اینجا سر کار. میخوام بگم که پرنده که پر نمیزنه هیچ، دریغ از  اثر و آثاری از جنبنده ای! در عوض از دوشنبه که دیگه تعطیلات رسماً به پایان رسیده و همه به سر کار باید برگردن، شهر قیامتی خواهد بود، به خصوص همون روز اول هفته و ساعتهای اولش...
از اول سال جدید شهر ما شامل قانون جدید ترافیکیی شد که این روزا همه جا صحبت ازش هست، یعنی خراج طرح ترافیک! باورم نمیشد که یک روزی بخوان در اینجا هم از این داستانها پیاده کنن! در وطن با اون همه ماشینی که مرتب در سطح پایتخت هست به طوری که کل شهر تبدیل به یک گاراژ بزرگ شده که ماشینها مرتب توش در حال جابجایی هستن، اجرای طرح های مختلف ترافیک اعم از محدودۀ ترافیک مشخص کردن و زوج و فرد کردن ماشینهای مجاز برای هر روز مشخص توی هفته و هزار تا از این "ایده های ناب"، که در انتها ظاهراً کوچیکترین کمکی به آلودگی شهر نکرده و نمیکنه - باز هم ظاهراً چند روزی به دلیل آلودگی بیش از حد مدارس و اداره جات رو تعطیل کردن - البته کاملاً منطقی و به جا به نظر میاد... ولی اینجا و طرح ترافیک؟! اونجور که ظاهر امر به نظر میاد، این جریان اصلاً ربطی به کم کردن ترافیک در مرکز شهر، اونجور که دست اندر کاران سعی بر توضیح مربوط به این ایده داشتن، نداره! یک سری طرحهای عمرانی از چند سال پیش به این طرف اینجا به مورد اجرا در اومده که میخوان با اجرای این طرح ترافیک و گرفتن "خراج" از ماشین سوارها، پول اون هزینه هایی رو که کردن دربیارن! خلاصۀ امر اینکه از چند روز پیش به این طرف از کلۀ سحر تا بوق سگ، اگر ماشین رو از خونه بیرون بیاری، از جلوی هر کدوم از دوربینهای مخصوصی که در سطح شهر تعبیه کردن، عبور کنی پات نوشته میشه و آخر ماه هم برات یک صورتحساب عریض و طویل میاد در خونه...:) ملت شکرگزار اینجا هم که در عرض این چند سال اخیر که بحث و جدل در این مورد بود، صدایی ازشون درنیومد و آخرش گذاشتن تا این طرح به تصویب و اجرا برسه، و حالا که به وقوع پیوسته، تازه داره دوزاری که چه عرض کنم، پونصد تومنیشون میفته پایین توی قلک :)... از همه بدتر برای اون بنده خداهایی هست که باید به هر دلیلی هر روز ماشینشون رو به کار بگیرن و به این شکل کلی ماهیانه باید در قبال دولت فخیمه سر کیسه رو شل کنن!... و احتیاج مادر اختراعه، چون یک شرکتی در این میون پیدا شده که با فروش یک برچسب مخصوص شفاف که میشه به روی شمارۀ ماشین چسبوند تا دوربینها نتونین عکس واضح ازش بگیرن،  میخواد میلیاردر بشه :) وقتی به سایتشون سری میزنی، میبینی که خاطرنشان میکنن که خرید و استفاده از این محصولشون صد درصد قانونیه و به هیچ عنوان پیگرد قانونی نداره!... اینکه تا چه اندازه این داستان صحت داره رو باید صبر کرد و دید، چون اگر واقعاً گفته هاشون درست باشه، دولت با مشکل بزرگی مواجه خواهد شد و به زودی همۀ ماشینها مجهز به این برچسب خواهند بود :)

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

مهمان حبیب خداست

میگه نا امید کننده مینویسی، میگه از خوندن نوشته هات احساس یأس و غم به آدم دست میده! نمیدونم، شاید هم راست بگه، شاید هم حق با اون باشه! میگه شاد بنویس، میگه از خوشیها بنویس، میگه از امید بنویس... شاید هم حق داشته باشه، شاید هم باید از فرح و مسرت نوشت! ولی، آخه... میگم، این نوشته ها سفارشی نیستن، یعنی منظورم این نیست که کسی سفارششون رو کرده باشه، نه! قصدم اینه که عموناصر تا حالا برای نوشتن سفارش نگرفته، عموناصر حتی خودش رو نویسنده هم نمیبینه تا چه برسه به اینکه بخواد بر اساس سفارشهای داده شده، ژانری رو برای نوشتن انتخاب کنه... ولی هرچی فکر میکنم باز هم میبینم که حرف حق جواب نداره، هر چی فکر میکنم میبینم که زیاد هم دور از واقعیت نیست... شاید گاهی، خودم هم متوجه این جریان نیستم، چون آدم به سادگی ممکنه نسبت به نوشته های خودش کاملاً نابینا بشه...
بنابرین، میخوام از امروز حداقل گاهگداری هم که شده سعی کنم که فضای نوشته هام رو یک خونه تکونی اساسی توشون انجام بدم، تلاش خودم رو بکنم تا فقط نیمۀ تاریک ذهن رو در مرکز توجه قرار ندم، و باید اذعان داشت که برای روشن کردن تاریکیها نور بیشتر و انرژی زیادتری نیاز هست، مگه نه؟ :) یعنی، نیمۀ روشن که خودش به خودی خود روشنایی خودش رو داره و احتیاجی به نورافکنهای قوی برای به نمایش گذاشتنش نیست!
پس برای شروع، براتون مژده ای به ارمغان آوردم و دلم میخواد که با تقسیمش با شما دلتون رو شاد کنم :) ای شمایی که "ایمان " خودتون رو به زندگی از دست دادین، ای شمایی که فکر میکنین که "جستن، یافتن، و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن" غیرممکنه، میخوام بهتون مژده ای بدم، که اونچه که در جستجوش هستین، یک جایی "اون بیرونه"، بهتون قول شرف میدم، طاقت بیارین و گوش به زنگ در خونه اتون باشین، چونکه یک روزی حلقه بر در خونه اتون خواهد کوفت و سراغتون رو خواهد گرفت... و فقط فراموش نکنین که وقتی اون روز اومد، باور کنین اومدنش رو... خوش آمد بگین به این مهمون سرزده و ازش با تمام وجود پذیرایی کنین... در انتها "مهمون" حبیب خداست، مگه نه؟ :)

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

یادت هست؟

اِی... آره... داشتم میگفتم... یادت هست؟ اون قدیما که صفایی بود توی دنیا، اون موقعها که مهر توی دل همۀ مردم بود، اون موقعها که دروغ فقط کمله ای بود چهار حرفی که برای کسی معنایی نداشت به جز همون چهار تا حرف... یادت هست؟ دلمون به چیزای کوچیک خوش بود توی این دنیا، به صدای بغبغوی کبوتری که سر صبح روی آنتن بالای خرپشته مینشست و نمیذاشت که ما توی گرمای تابستون روی پشت بوم اول صبح تا آفتاب نزده از خنکای صبح استفاده کنیم و یک بچه چرتی اضافه بزنیم، دلمون به شنیدن صدای آشناش خوش بود... یادت هست؟ صدای کاسه بشقابی دوره گرد که با دوچرخه اش میومد، دوچرخه ای که بهش موتوری وصل کرده بود تا پاهاش از رکاب زدن خسته نشه، و با اون صدای بلندش که احتیاج به هیچ بلندگویی در واقع نداشت از پشت مگافونش و با اون لهجۀ مخصوصش هوار میزد: کاسه، بشقاب، میخریم... و شنیدن صداش هر بار لبخندی رو به لبای ما مینشوند... یادت هست؟ اون روزا دلمون به این خوش بود که یه روزی بزرگ میشیم و با بزرگ شدنمون همه چیز توی زندگی درست میشه، و وقتی از بالای پشت بوم به خونه های اطراف نگاه میکردیم و چشممون به جنس مخالفی میفتاد، فکر میکردیم که میشه، یک روزی عاشق یکی از اینا بشیم، با این همه خوبیی که توی دنیا وجود داشت، هیچ چیزی بر سر راهمون وجود نداشت و فقط باید بزرگ میشدیم، باید بزرگ میشدیم تا ما رو به بازی بگیرن... یادت هست؟
بزرگ شدن اجتناب ناپذیر بود، عاشق شدن هم همینطور، دیگه همه چیز سر جای خودش بود و هیچ مانعی سر راه وجود نداشت برای خوشبخت شدن و رسیدن به آرزوهای کودکی... یادت هست؟ ولی یک روز صبح از خواب بیدار شدیم، یک روز چشمامون رو باز کردیم و دیدیم، نه، مثل اینکه همۀ اینا رؤیا بوده و خواب و خیال، پس کجان اینایی که همراه کودکی من بودن، پس کجان خوبی، صداقت، درستکاری، عشق و محبت، وفاداری، دلسوزی و فداکاری؟ همه رفته بودن، همه دست هم رو گرفته بودن و آواز "باید برویم از این دیار" رو سرداده بودن و چنان گم و گور شده بودن که حتی دیگه اثری هم ازشون باقی نمونده بود... یادت هست؟ آدما دیگه صورت نداشتن، یعنی داشتن ولی خالی بود از هر گونه خطوط، و هر روز هر جور که دلشون میخواست نقاشیش میکردن، یک روز شاد یک روز غمگین، یک روز عاشق تو و یک روز فارغ از تو... یادت هست؟ اون آدما روزی که نقاشی "ما از روز اول وصلۀ ناجور بودیم" رو به روی صورتشون نقاشی کرده بودن، فریاد برآوردن که "نه، نمیخوایم، حتی اگه پسر پیغمبر باشی"... یادت هست؟ ... به یاد بیار همۀ اونا رو، و حالا کجا هستن اونا: پشت پنجره ها در حسرت اینکه نیم نگاهی از سر ترحم به بیرون بندازی، یا مستأصل و درمونده به دنبال مکتوباتت تا شاید سری بالا بگیری و نظری از سر دلسوزی بهشون بندازی...  و تو پیش خودت خواهی گفت: دیگه هرگز، هرگز... به یاد داشته باش، به یاد داشته باش!

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

سال 2013، سالی فراموش نشدنی

بالاخره اومد بعد از این همه سال انتظار... سال 2013! الان میگین عموناصر این اول صبحی در این اولین روز سال جدید در حالیکه همه از جشن و شادی شب گذشته و چه بسا نوشیدنهای فراوون، در خواب ناز هستن و دارن هفتاد که سهله، هفتاد هزار پادشاه رو در خواب شیرین سیر میکنن، به سرش زده :) نه والله، باور کنین که به سرم نزده و برای یک بار هم که شده بعد از مدتها هذیون نمیگم :) خیلی وقته که منتظر رسیدن این سال بوده ام، هر چقدر هم که ازم بپرسین دلیلش رو نمیتونم بهتون بگم! میپرسین چرا؟! خب، به خاطر اینه که خودم هم علتش رو نمیدونم! خودم هم نمیدونم که چرا این همه سال در انتظار رسیدن این سال که دو رقم آخرش هم شاید زیاد خوش یمن به نظر نیاد، نشسته ام! شاید این اولین و آخرین باری باشه که این دو رقم رو در سالهای عمرم به چشم خودم خواهم دید... هیچکس توی این دنیا عمر نوح نداره و همه امون در نهایت روزی غزل خداحافظی رو خواهیم خوند. همیشه گفتم و بازم میگم: کسی برای موندن به این دنیا نیومده، از خاک براومدیم و بر خاک خواهیم شد همگی، و تنها چیزی که توی این جهان فانی "فعلاً" مطلقه، همین رفتنه!
مثل اینکه در این اولین روز سال زیادی دارم وارد معقولات میشم، نه؟ چه کنم دیگه؟! فکر کردم که شاید به این طریق کمی با عقل کنار بیام و از احساسات بکاهم، احساساتی که همیشه همراه من بوده و شاید تا آخر عمرم باهام خواهد بود... و به یاد معلم کلاس دوم راهنماییم افتادم که خیلی دوستش داشتم و گاهی میرفتم و با اون حالت کودکانه ام براش از زمین و زمان درد دل میکردم. بهم راه و چاه نشون میداد و من از شنیدن راهنماییهاش احساس خرسندی و شعف بهم دست میداد. و به یاد میارم که سر کلاس وقتی که کاری رو ارائه دادم و مایۀ خوشحالیش شدم، رو کرد به همۀ بچه ها و گفت: "بچه ها نظرتون چیه، باید بیست رو به عموناصر بدیم چون جداً مستحقشه... و این آقای عموناصر ما خیلی آدم احساساتییه..." یادت به خیر باشه معلم مهربون که الحق خوب عموناصر رو شناختی و چه نیک میدونستی که من بدون احساساتم توی این دنیا خواهم مرد، و وجود خارجی نخواهم داشت!...
سال 2013 برای من سالی خواهد بود مالا مال از احساسات، سالی خواهد بود سرشار از دوستی و صفا، و سالی خواهد بود مملو از عشق و محبت... این قولیه که دیشب ثانیه های آخر قبل از تحویل سال مسیحی به خودم دادم... د رحالیکه چشمانم رو بسته بودم و با تموم وجودم ذره ذرۀ احساساتم رو در میلیمتر به میلیمتر بدنم حس میکردم... سال 2013 سالی خواهد بود فراموش نشدنی در زندگی عموناصر... آمین، یا رب العالمین :)

۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

فقط یک بار!

باز مشکل ترجمه پیدا کردم. طبق معمول بعضی از کلمه ها و اصطلاحات رو نمیشه عیناً به زبون دیگه ای برشون گردوند بدون اینکه جان کلام حفظ نشه. از عصر به این طرف هر چی به خودم فشار میارم که این اصطلاح رو به زبون شکرشکن خودمون چطوری میشه ترجمه کرد، ولی هنوز هم موفقیتی تا به این لحظه حاصل نکردم. اینجاییها بهش میگن - اگه بخوام کلمه به کلمه ترجمه کنم - "احساس دل"! شاید بهترین معادلی که بشه براش پیدا کرد "ندای درون" باشه، یعنی همون احساسی که به آدم برای بعضی از چیزها و برخی آدمها ناخواسته دست میده. مطمئن هستم که این احساسیه که برای همۀ ما آدما یک موقعی توی زندگیمون پیش اومده، اینکه یک شخصی رو برای بار اول ملاقات میکنیم و از همون ثانیۀ اول به دلمون میشینه بدون اینکه بتونیم کوچیکترین توضیحی برای این حسمون داشته باشیم، و یا حتی کاملاً برعکس، یعنی یکی سر راهمون قرار میگیره، حالا به هر دلیلی، و از همون لحظۀ اول ندای درونی بهمون شروع میکنه به اخطار دادن که "هی، پسر خوب، مراقب باش چون یک چیزی اینجا جور درنمیاد!"، با اینکه تمام شواهد و قرائن دال بر عکس این حس بدون شرح و توضیح ما هستن! حالا این احساس از کجا ناشی میشه و چرا بیشتر وقتا هم در عمل ثابت میشه که حق با اون بوده، الله اعلم!
از شما چه پنهون، عموناصر هم از این احساسها زیاد به سراغش اومدن در گذشته ها، یا شاید هم بهتره بگم، تقریباً همیشه! اما بیشتر وقتها پوزه بندی به این نداها زده و خفه اشون کرده یا اینکه حتی مواقعی که موفق به ساکت کردنشون نشده، به طور تمام و کمال اهمالشون کرده... و در نهایت همیشه بهش ثابت شده که چقدر کار خبطی بوده گوش ندادن به این نداها... باید اعتراف کنم که وقتی به بیش از نیم دهۀ پیش برمیگردم و این "ندا" رو در اون دوره مرور میکنم، میبینم که بندۀ خدا از همون روز اول سعی خودش رو کرد که همه جوره به من اخطار بده ولی گوش درونی من برای شنیدنش کر شده بود... بنابرین دیگه با خودم عهد کردم که دیگه هرگز این "دوست قدیمی" رو که همۀ زندگیم با من همگام بوده رو سهل نگیرم و مثل بچه های خوب به حرفاش گوش کنم... دوستی که هم الان هم در کنارمه و همراه با منه و مدام داره زیر گوشم زمزمه میکنه! به زمزمه هاش گوش میدم و برای یک بار هم که شده توی زندگیم از این زمزمه ها لذت میبرم... زیر گوش درونم نجوا میکنه که "عموناصر، زندگی کن چون فقط یک بار زنده ای و بعد از رفتن دیگه برنخواهی گشت! خوش باش، دل قوی دار و عشق بورز، و فراموش نکن که بعضی چیزها فقط یکبار توی زندگی اتفاق میفتن... فقط یک بار!"

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

یک اتفاق ساده

آخرین باری که این موقع شب دست به قلم بردم رو به یاد ندارم. شاید هم اونقدرها ازش نگذشته باشه و فقط به ذهن منه که اینجور میرسه! این روزا انقدر که بحث زمان برام نسبی شده که دیگه دیر و زود رو به راحتی نمیتونم از هم تمیز بدم...
شب روز تعطیله و فکر اینکه باید صبح زود از خواب بیدار بشم اصلاً در سرم نیست. از یک طرف خوبه که میشه از این وقت استفاده کرد و به افکار اجازه داد که توی اعصاب به صورت فعل و انفعالات شیمیایی و الکتریکی به جریان دربیان و فرمانهای مغز رو به ماهیچه های دست برسونن و اونا رو منقبض و منبسط کنن تا به این وسیله نوک انگشتان با دگمه های کیبورد تماسهای مداوم پیدا کنن و این کلمات و جملات اینجا نقش ببندن، ولی از طرف دیگه هم خواب رو از چشمانم با خودش میبره... و در این لحظه جداً نیاز به خواب دارم!
شوخی شوخی این سال هم دیگه داره به آخرین روزهاش نزدیک میشه. اصلاً نفمهمیدم که امسال چطور گذشت! روزهای آخر سال رو معمولاً توی برنامه های تلویزیونی به صورت گلچینی از حوادثی که در طول سال جاری اتفاق افتاده، مرور میکنن، حالا من هم در این دقایقی که شاید زمان زیادی به نیمه های شب باقی نمونده باشه هم، دارم به این فکر میکنم که سالی که گذشت، یا به عبارت بهتر سالی که در حال گذره، برای من چگونه بوده؟ آیا با سالهای قبل خیلی فرق میکرده یا مثل همونها فقط اومده و بدون اینکه تأثیر خاصی توی زندگیم گذاشته باشه، عبور کرده و رفته؟ راستش رو بخواین اگر قرار باشه که با شما کمال صداقت رو داشته باشم که فکر میکنم همیشه دارم - گاهی فکر میکنم که اونقدر که در نوشته هام صداقت دارم شاید با خودم و افکارم گاهی نداشته باشم - میتونم بگم که اتفاقات زیادی توی این یک سال در زندگی عموناصر افتاد. شروع بسیار خوبی داشت که منجر به این شد که عموناصر دیگه "بی خانمان" نباشه و این یک تحول بزرگی در زندگیش به وجود آورد. تحول مهم دیگه ای که با شروع این سال به وقوع پیوست، خلاص شدن از دام دخانیات بود که البته هیچوقت مشکل بزرگی توی زندگی من نبود، ولی در عین حال به عناوین مختلف در برهه های مختلف، زندگیم رو به طریقی تحت الشعاع قرار داده بود! از اعماق قلبم آرزو میکنم که دیگه هرگز "دوشاخۀ محبت" رو برای این چیز بی معنی بالا نگیرم! بعد از اون دیگه خبر قابل ذکری در زندگی این سال عموناصر وجود نداشت و یک دورۀ آروم و دلپذیر رو فقط پشت سر گذاشت... تا رسیدیم به آخرهای سال که از قدیم هم گفتن که شاهنومه آخرش خوشه :) به قول شتر نمدمال شهر قصه ها "ای آقا، چی بگم از آخرش که دیگه محشر کبری میکنه..." صاعقه ای اومد و بر فرق سر عموناصر فرود اومد به طوری که خودش هم هنوز گیج و منگه :) چشمها رو که باز میکنه مثل این فیلمهای کارتنی ستاره ها رو که به دور سرش در حال چرخیدن هستن کاملاً میتونه مشاهده بکنه! و این "صاعقه" از کجا اومد و چطور اومد رو نپرسین که سؤالیه بی جواب و محتملاً هم به این زودیها براش جوابی پیدا نخواهند کرد بزرگان علم! بعضیها روش اسمهای مختلف گذاشتن، مثل طوفانهایی که هر ساله به سراغ قاره های اون سر دنیا میرن و براشون از جنس اسامی مؤنث اسمی انتخاب میکنن. ولی من دوست دارم که اسمش رو خودم انتخاب کنم چون در انتها هم بر ملاج من فرود اومده و اگر هم کسی قرار باشه که افتخار نامگذاریش نصیبش بشه، به یقین اون من باید باشم :) و بهترین اسمی که میتونم براش انتخاب کنم، اسمی ساده نیست، از اون اسمهاییه که از چند کلمه تشکیل میشن، از اونایی که هم ما توی وطن داریم و هم این قطبیها چند تاییش رو استفاده میکنن! اگه گفتین چه اسمی براش انتخاب کردم؟ اگه گفتین یه جایزه براتون دارم :): اسم این صاعقه رو گذاشتم "یک اتفاق ساده"... به همین راحتی و به همین سادگی... و به همین زیبایی! و در نهایت این سال با این اتفاق ساده داره رو به پایان میره و عموناصر هنوز سرمسته از ضربه ای که بر فرق سرش وارد اومده... به امید سالی پر از شادی، تندرستی و عشق برای همگی!

داستان مهاجرت 41

سالها از اون اتفاقاتی که توی زندگی من افتادن، گذشته. گذر زمان شاید خیلیهاشون رو محو و کمرنگ کرده باشه ولی بعضیهاشون هنوز به همون اندازه صاف و واضح پیش چشمانم هستن، درست مثل همون روزایی که  رخ دادن. زندگی من توی اون سالها درست به مانند برزخی بود، برزخی که درش فقط انتظار میکشیدم ولی ازم نپرسین که انتظار چی! خودم هم نمیدونستم که منتظر چی هستم، اصلاً انتظار برای چی؟! بارها در درونم به خودم نهیب میزدم که "بذار همه چیز رو و برو به دنبال سرنوشت خودت، چون این قبری که سرش گریه میکنی مرده ای توش نیست" ولی باز یک صدایی درونم میگفت که "صبر داشته باشه شاید درست بشه، شاید اگر سنش بالاتر بره عاقل بشه، شاید با گذر زمان همه چیز سر جای اولش برگرده"! و اشکال کار از اونجا بود که جای اولش هم در واقع جای درستی نبود و این زندگی از روز اولش هم پایه هاش ایراد داشت و سست بود! از طرف دیگه چیزی توی زندگیم وجود داشت، موجود زنده ای که من تکیه گاهش بودم، که هیچ گناهی نداشت! پسرم رو من باعث به این دنیا اومدنش شده بودم و نمیتونستم اون رو به همین سادگی به دست کسی بسپرم که میدونستم هرگز ازش به درستی مراقبت نخواهد کرد، هرگز مثل یک مادر بهش مهر نخواهد ورزید! و من چطور میتونستم اون رو که تمام زندگی من بود به دست "مادری" بسپرم که با رفتاراش ثابت کرده بود که این موجود شیرین و دوست داشتنی رو فقط مانعی بر سر راه موفقیتهاش توی زندگی میبینه،  یعنی از همون روز اولی که پسرم پاش رو به دنیا گذاشته بود... این رو همۀ اطرافیان ما دیده بودن و چه بسا همگی هم در خفا خم به ابرو آورده بودن، ولی به روی من نیاورده بودن! نه، من نمیتونستم جگرگوشه ام رو زیر دستان چنین کسی تنها بذارم، هرگز! و امروز وقتی به عقب برمیگردم و وقایع رو مرور میکنم، خوشحالم از اینکه اون روزا طاقت آوردم! درسته که بهای سنگینی رو پرداخت کردم، با عمرم و با روزهای جوونیم ولی حتی برای ثانیه ای پشیمون نیستم و اگر صد بار دیگه هم دوباره به این دنیا فرستاده بشم تا اشتباهات گذشته ام  رو جبران کنم، دوباره این کار رو برای پسرم و به خاطر اون انجام خواهد داد... و چه زیبا گفت عزیزی: "همه سرزنشش میکنن که چرا این همه سال تحمل کرد و توی اون جهنم موند، اما هیچکس به این فکر نمیکنه که اگر نمونده بود شاید پسرش امروز اینی نمی بود که هست..."!...
به سفری رفته بود و به من اطلاعات درست نداده بود. مطمئناً بار اولش نبود ولی این بار دیگه دستش رو شده بود چون من به اونجایی که گفته بود میره زنگ زده بودم و پرس و جو کرده بودم... به قیمت خجالت کشیدنم از بابت زنگی که به غریبه ای زده بودم و شاید هم حتی کمی ناراحتش کرده بودم...
نگران بودم! همه جور حدس و گمانی توی ذهنم بود ولی راستش از همه بدتر این بود که نمیدونستم کجاست. همه اش با خودم فکر میکردم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه! توی همین فاصله دوستام تماس گرفتن و متوجه حالت پریشون من شدن. دیگه حتی سعی در پنهون کردن هم نداشتم و بهشون جریان رو گفتم. حالا دیگه چند روزی گذشته بود از رفتنش و از موقعی هم که رفته بود حتی یک تلفن خشک و خالی هم نزده بود. یکی از همکلاسیهاش رو توی مدرسه ای که میرفت میشناختم. ناگهان به ذهنم رسید که شاید اون خبر داشته باشه! خودم هم نمیدونم چرا این فکر به مغزم خطور کرد و اصولاً چرا اون باید چیزی رو میدونست که من شوهر نمیدونستم! وقتی بهش زنگ زدم نمیدونم چرا حس کردم که از این جریان اصلاً اونطور که باید تعجبی نکرد ولی در عین حال سعی کرد من رو آرومم کنه و گفت که میاد و بهم سری میزنه... و توی همین فاصله اون دو تا دوست دیگه هم خودشون رو به خونۀ ما رسوندن...
با این سه تا دوست نشسته بودیم و همه جور فکری رو توی ذهنمون بالا و پایین میکردیم. تو نگاههای همه اشون میشد خوند که افکار دیگه ای هم در سر دارن که شاید برای اینکه نخوان من رو ناراحت کنن، به زبون  نمیارن... و توی همین حال و هوا بودیم که ناگهان در باز شد و خودش وارد خونه شد. چه تصادفی! هرگز اون صحنه رو فراموش نمیکنم، به خصوص نگاه معنی داری رو که به دوست همکلاسیش کرد، انگار که داشت با نگاهش ازش میپرسید "تو اینجا چیکار میکنی؟!" و اینکه "چیا گفتی؟!" بعدها من فهمیدم که اون نگاهها چه معنیی داشتن و این دوست همکلاسی توی مدرسه ای که میرفتن شاهد چه چیزهایی بوده! ... و دوستها بعد از تشریف فرمایی ایشون یکی پس از دیگری خداحافظی کردن و رفتن.
فقط یک سؤال ساده ازش کردم: "کجا بودی؟" و در جواب  در کمال وقاحت داشت وانمود میکرد که پیش همون دوستش بوده و مشغول به دروغ بافی بود که مهلتش ندادم و مدارک و شواهد بر علیهش رو گذاشتم روی میز، میزی که در واقع وجود خارجی نداشت! ازش خواستم که دست از این اراجیفی که داره تحویلم میده برداره چون دستش دیگه رو شده، ولی سعی بر انکار کرد و مصر بر اینکه همۀ حرفهایی که داره میزنه واقعیت داره! ولی وقتی بهش گفتم که من به دوستش زنگ زدم و روحش از این جریان خبر نداشته، دیگه دید که اصرار بر دروغهاش فایده ای نداره! و نهایتاً اعتراف کرد که جریان قدیمی هنوز ادامه داره! حالم دیگه داشت به معنای واقعی کلام به هم میخورد و احساس تهوع بهم داشت دست میداد... و این حالت تهوع به اوج رسید وقتی که دوباره داشت  به همون لحن همیشگی، دلیل این کاراش رو توضیح میداد، اینکه "اون گناهی نداره و همۀ تقصیرها به گردن منه و اون همه اش عذاب وجدان داره که از اول نمیدونسته که من و تو خواهر و برادر نیستیم..." و "من به همین خاطر مجبور شدم که برم چون حالش خوب نیست..."! ای خدای من، که میخواستم در اون لحظه سرم رو به دیوار بکوبم! این چه جریانی بود که من رو درگیرش کرده بودی که اینجور هم که به نظر میومد حالا حالا ها هم ازش خلاصی نداشتم... و در انتها باز وعده و وعیدهایی بود که داده شد، وعده هایی که دیگه به لعنت حق هم ارزشی نداشتن، وعده هایی که میدونستم پوشالی هستن و قرار نیست که کسی بر سرشون بایسته!

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

زمانی که محتاج توام (When I Need You)

بعضی از ترانه های قدیمی برای آدم خاطراتی رو در گذشته ها یادآوری میکنن، خواسته یا ناخواسته، ولی زیباییش در اینه که این ترانه ها گاهی مفهومهای قدیمی خودشون رو کاملاً از دست میدن و معنایی جدید به خودشون میگیرن! خاطرات جدید ساخته میشن و حسی جدید به این ترانه ها در تراوشات ذهنی آدم میدن...

Leo Sayer - When I Need You

When I need you
زمانی که محتاج توام
I just close my eyes and I’m with you
تنها چشمانم را می بندم و در کنارت خواهم بود
And all that I so want to give you
و  آنچه را که میخواهم به پایت بریزم
It’s only a heartbeat away
 تنها تپش قلبی فاصله دارد.

When I need love
زمانی که به عشق محتاجم 
I hold out my hands and I touch love
دست را دراز کرده و عشق را لمس میکنم
I never knew there was so much love
هرگز نمیدانستم که آنهمه عشق در میان است
Keeping me warm night and day
که مرا شب و روز گرم نگاه میدارد.

Miles and miles of empty space in between us
فرسنگها و فرسنگها جای خالی بین ما
The telephone can’t take the place of your smile
تلفن جای لبخند ترا نمیتواند بگیرد.
But you know I won’t be travelin’ forever
لیک میدانی که من برای همیشه در سفر نخواهم بود.
It’s cold out, but hold out, and do I like I do
بیرون سرد است، اما طاقت بیار و به مانند من رفتار کن!
When I need you
زمانی که محتاج توام
I just close my eyes and I’m with you
تنها چشمانم را می بندم و در کنارت خواهم بود
And all that I so wanna give you babe
و  آنچه را که میخواهم به پایت بریزم، عشق من
It’s only a heartbeat away
 تنها تپش قلبی فاصله دارد.

It’s not easy when the road is your driver
زمانی که جاده رانندۀ توست، آسان نیست.
Honey that’s a heavy load that we bear
عزیزم، بار سنگینیست که با خود میکشیم.
But you know I won’t be traveling a lifetime
لیک میدانی که من برای همیشه در سفر نخواهم بود.
It’s cold out but hold out and do like I do
بیرون سرد است، اما طاقت بیار و به مانند من رفتار کن!
Oh, I need you
آه، که چقدر به تو محتاجم!

When I need love
زمانی که به عشق محتاجم،
I hold out my hands and I touch love
دست را دراز کرده و عشق را لمس میکنم.
I never knew there was so much love
هرگز نمیدانستم که آنهمه عشق در میان است
Keeping me warm night and day
که مرا شب و روز گرم نگاه میدارد.

When I need you
زمانی که محتاج توام
I just close my eyes
تنها چشمانم را می بندم
And you’re right here by my side
و تو همینجا در کنارم خواهی بود
Keeping me warm night and day
و شب و روز مرا گرم نگاه خواهی  داشت.

I just hold out my hands
تنها دستانم را دراز میکنم
I just hold out my hands
تنها دستانم را دراز میکنم
And I’m with you darlin
و در کنارت می باشم، عزیزم.
Yes, I’m with you darlin
بلی، عزیزم، در کنارت میباشم.
All I wanna give you
و  آنچه را که میخواهم به پایت بریزم 
It’s only a heartbeat away
تنها  تپش قلبی فاصله دارد.
Oh I need you darling
آه، که چقدر به تو محتاجم، عزیزم!

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

ملیجک زندگی

فکر میکردم که تعطیلات خیلی طولانی به نظر برسه و نهایتاً خیلی خسته کننده بشه، ولی تا چشم به هم زدم قسمت اعظمش رفت و دیگه رو به اتمامه... فردا در واقع روز آخرشه و از پس فردا دوباره کاره و کاره و کار! ولی جای تسلی هنوز هم هست چون هفتۀ آینده هم به قول اینجاییها، هفته ای کوتاه خواهد بود برای شاغلین...
داشتم به این فکر میکردم که چقدر حس خوبیه وقتی که آدم با یک روح تازه ای شبها به خواب بره و با روح تازه تری صبح چشم از خواب باز کنه، و به قول دوستی باید از این احساس حداکثر لذت رو برد چون هرگز نمیدونی که چقدر و تا کی ادامه خواهد داشت! در مورد هر چیزی که مربوط به زندگی میشه، هرگز نمیتونی مطمئن باشی! دیگه این رو عموناصر باید درست و حسابی یاد گرفته باشه، بعد از تمامی بازیهایی که این رفیق شفیق قدیمی، یعنی زندگی، باهاش کرده! کی بود که میگفت در هیچ چیزی توی این بازی ناعادلانه گارانتی وجود نداره، نه از نوع کوتاه مدتش و نه از فرم دراز مدتش! اصلاً از روز اول بهت میگه: این بازی از اون نوعه که "اشکنک داره، سر شکستنک داره"، و تازه از اون مهمتر: حق انتخابی هم توی این بازی  نداری، توش هستی و باید بازی کنی... در رفتن به هیچ عنوانی از گزینه های قابل انتخاب برات نیست!... برای بار اول نیست که این حرف رو میزنم و به طور قطع برای بار آخر هم نخواهد بود: حریف مقابلت نامردتر از اوناست که حتی بتونی در نقاط دوردست ذهنت تصورش رو بکنی! این رو باید همیشه و همیشه و باز هم همیشه به خودت بگی، تا یک وقت فراموشت نشه، چون اگر حتی برای نفس کشیدنی این رو از یاد بردی دیگه کارت زاره... زندگی منتظر همون لحظه است همیشه، اون لحظه ای که فکر کنی "دیگه هیچ چیز نمیتونه این خوشبختی من رو خراب کنه"...هه! و در عرض فقط چند ثانیه همه چیز میتونه به خونۀ اولش برگرده... یا شاید هم خونۀ آخر!... با تمام این بی عدالتیها در این بازی ناعادلانه، زیباترش رو در این دنیا سراغ ندارم، و از اون یکی دنیا هم، کی برگشته که خبر داشته باشه! با تمامی این ناجوونمردانگیهای زندگی، وقتی که میخواد بهت "حال" بده، دیگه هیچ کس و چی چیزی نمیتونه جلوش رو بگیره، دیگه مثل بولدوزری همۀ موانع رو از سر راهت برمیداره و به تو این احساس رو میده که تو "ملیجک" اون هستی، لوست میکنه تا حدی که حتی خودت هم شک میکنی که آیا واقعیه یا اینکه داری خواب میبینی!... و عموناصر، برای یک بار هم که شده از این افتخاری که زندگی بهت داده کمال لذت رو ببر، سربلند باش که زندگی تو رو به عنوان ملیجک خودش برگزیده... هرچند که میدونی که عمر این افتخار شاید طولانی نباشه... با روح تازه ای که شب باهاش سر رو به بالین میذاری، خوش باش در این لحظه های عمرت و به امید "بوی گلی" که سحرگاهان از بسترت بلند خواهد شد، از رؤیاهای شیرینت حظ کن...

نسیمی کز بن آن کاکل آیو
مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو
چو شو گیرم خیالت رو در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیو
باباطاهر

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

نیمۀ گمشدۀ من

تقدیم به "نیمۀ گمشدۀ من"... باشد که گمشده ها هرگز و هرگز دیگر راه گم نکنند!

گوگوش - نیمۀ گمشدۀ من

نیمۀ گمشدۀ من
چه کسی می تونه باشه
واسه روح تشنۀ من
همیشه دیونه باشه
کسی که هر کلامش طلوعی تازه باشه
غم و تنهایی ما به یک اندازه باشه

اون کسی که خواستن او
با همه فرق داشته باشه
هر چه که از او بخونم
شعر تکراری نباشه
کسی که برای خوندن نشسته تو سینۀ من
نفس هاش هوای عشقه سکوتش صدای عشقه

اون که از نهایت عشق
منو با اسمم بخونه
منو جزئی از وجودش
یا خود خودش بدونه
اون که گم شده از آغاز
تا که من تنها بمونم
جادۀ جستجوهامو
تا قیامت بکشونم
کسی که، همیشه عاشق
مثل من، دیونه باشه
تو دنیا، اگه نباشه
تو آینه، می تونه باشه
کسی که هر کلامش طلوعی تازه باشه
غم و تنهایی ما به یک اندازه باشه

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

جان منست لعل تو

همایون شجریان - ساز و آواز شکسته

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش
عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش
جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش
لذت وقت‌های خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من
وین که به لطف می‌کشد منع نمی‌توانمش
سعدی

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

پسر زمستان

خوب به سلامتی انگار "روز قیامت" هم که نزدیکه، یعنی همین فرداست دیگه :) واقعاً آدم نمیدونه چی بگه در این مورد! هر چند سال یکبار یک دیوانه ای پیدا میشه و پیش بینی میکنه که در فلان روز دنیا کن فیکون میشه و آخر زمون، یک عده ای هم از اون خُل و چِلترن که باور میکنن! خلاصه که این چند روزه همه جا صحبت از 21 دسامبر یا همون اول ماه دی خودمونه که قراره دنیا به پایانش برسه!
از روی قیامت فردا که به سادگی عبور کنیم، چون حتی ارزش صحبت کردن بیش از این رو نداره، امشب شب یلداست. اینقدر که توی این چند روزه توی شبکه های اجتماعی پیامهای تبریک در مورد یلدا دیدم، یادم نمیاد هرگز سالهای پیش دیده باشم. اصلاً این انگار داره یک روندی میشه توی دنیای مجازی که هر ساله یک سری از روزها رو چنان براش تبلیغ کنن و ازش صحبت کنن که آدم باورش نمیشه! بازم خدا رو شکر این یکی حداقل یکی از روزهای باستانی خود ماست و قدمت دیرینه داره، حداقل دل آدم نمیسوزه اگر در موردش هر چقدر هم تبلیغات بشه، ولی وقتی ماه فوریه میرسه و توی جوامع مجازی هم زبون، چپ و راست پیامهای تبریک والنتاینه که تیکه و پاره میشه، عموناصر یکی که خیلی خنده اش میگیره و پیش خودش فکر میکنه که چرا ما اینقدر ملت مقلد و دست دیگران بینی هستیم... بگذریم! برگردیم به همون یلدای خودمون...
یلدا، یا طولانی ترین شب سال، خبر از پایان پاییز میده و اومدن زمستون، و زمستون با سرماش و یخبندونش در انتظار نشسته، اول با چلۀ بزرگش  و بعدش هم نوبت داداش کوچیکش میرسه، چلۀ کوچیک. چله کوچیک رو کسی زیاد جدی نمیگیره، همه فکر میکنن که  با تموم شدن چلۀ بزرگ دیگه زمستون هم به پایان رسیده و منتظر بهار میشینن، بیخبر از اینکه چلۀ کوچیک از همون فلفل نبین چه ریزه هاست و گاهی چنان خودی نشون میده که دمار از روزگار خلق خدا درمیاره... علی الخصوص توی کشورهای سردسیر! و عموناصر درست جاییکه که چلۀ بزرگ میخواست وظائفش رو به دست برادر کوچیکه بسپره قدم به این دار فانی گذاشت. تکلیفش از همون ابتدا هم مشخص نبود که با برادر بزرگه اس و زیر پر و بال اونه، یا باید هوای برادر کوچیکه رو داشته باشه... وقتی آدم توی نقطۀ عطف سرما به دنیا اومد، زندگیش هم همه اش انگار که در نقطۀ عطف منحنی روزگاره و تکلیفش با این دنیا نامشخص! عموناصر تا حالا همه اش به این فکر میکرد که چون پسر زمستونه باید به دنبال گرما باشه، گرمای تابستون! فکر میکرد که از گرمای تابستون زندگیش گرما پیدا میکنه... یک عمر اینجوری فکر کرد و گذاشت که "تابستون" گولش بزنه و زندگی زمستونیش رو به آتیش بکشه! عموناصر به دو تا بردار زمستونیش، برادر بزرگه و برادر کوچیکه وفادار نموند و همیشه به اونا پشت کرد... ولی آخه چرا؟! شاید خودش هم هنوز نمیدونه! ... حالا که دیگه تابستون رفت و روسیاهیهاش نه به ذغال بلکه به آتیش دروغهاش موند، فهمید که آدم نباید اصالت خودش رو فراموش کنه، آدم نباید به به اونایی که همیشه پشتش بودن، پشت بکنه، به زمستون، این فصل سردی که فقط ظاهرش سرده ولی آتیشش از اون زیر شعله وره، آتیشی که یک عمر شعله ور بوده... و سوختن در اون آتیش برای عموناصر شرف داره به جزغاله شدن در گرمای به ظاهر مطبوع تابستون... پسر زمستونه که قدر "زمستون" رو میدونه! 

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

روی واقعی زندگی

تماس دوستای قدیمی آدم رو همیشه سرحال میاره، حالا به هر شکلش که میخواد باشه، تلفن، ایمیل، پیامک... فاکس، تلکس و نامه ( مثل اینکه دیگه زدم توی خط عهد دقیانوس:))...
گفت: عموناصر، پس چرا دیگه نمینویسی؟
گفتم: چرا بابا، من که سعی میکنم، اگه هر روز هم نشه، بالاخره چند روز یکباری بنویسم! اصلاً اسم اینجا رو هم به همین خاطر "گاه نوشتهای عموناصر" گذاشتم، چون بعضی اوقات جداً فرصت نوشتن نیست و گاهی هم حال و هواش وجود نداره... و من از چیزی که بیزارم اینه که بخوام بنویسم فقط برای اینکه چیزی نوشته باشم!
گفت: میدونم این رو که سعی میکنی مرتب یک چیزایی بنویسی، اما من منظورم اون داستانهاته، که من سخت دنبال میکنم... بابا، ما رو حسابی توی خماری گذاشتی آخه، برادر :) قرار نبود که اینجوری عادتمون بدی و بعدش هم از اون بالا یک دفعه، ما رو ولمون کنی پایین...
خنده ام گرفت، خودمم نمیدونستم که نوشتن هم میتونه عادت زا باشه و نرسیدنش به مردم مایۀ  خماریشون بشه...
گفتم: دوست خوبم، نوشتن اون مجموعه ها یک حال و هوای خاصی نیاز داره، که بدون اون، نوشتن صرفاً میشه روایت کردن. راستش رو بخوای، چند وقتی هست که دلم میخواد دوباره نوشتنشون رو از سر بگیرم ولی از تلخیها نوشتن وقتی که توی شیرینیها به سر میبری اصلاً کار آسونی نیست ؛) میفهمی که چی میگم؟!
از پشت تلفن نمیدیدم که داره سری با میلی به تأیید تکون میده ولی صدای اون تأیید کاملاً از اون طرف خط قابل شنیدن بود. در عین حال مطمئن بودم که دقیقاً متوجه منظور من نشده و لحن مأیوسانه اش رو میشد به طور تمام و کمال تشخیص داد! ... و خداحافظی کرد تا دوباره خدا میدونه که کی باز با هم تماسی داشته باشیم و گپی بزنیم!
خیلی دلم میخواست میتونستم بیشتر براش توضیح بدم، ولی چطور میتونستم وقتی که برای خودم هم همه چیز رؤیایی دست نیافتنی نه فقط برای این دنیا بلکه حتی برای دنیاهایی دیگر و دیگر، جلوه میکنه! ای امان از دست تو زندگی، که هیچ چیزت معلوم نیست! گاهی اوقات جادوگر پیر و عجوزه ای میشی که نفرت رو در من به معنای واقعی کلام زنده میکنی چنان که حالم ازت و از بازیهای ناجوونمردانه ات به هم میخوره، و یک موقع هایی هم بدون هیچ اخطاری از قبل، اینقدر مهربون و دلسوز میشی، اینقدر دست عطوفت به سرم میکشی که خودم به شک میفتم، ای زندگی! آخه من قربون اون هیکل ورزشیت برم، کدوم روت رو باور کنم من... کدوم روت واقعیه؟!

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

دگمۀ پاوز زندگی

دیگه چیزی نمونده... به آخر این سال مسیحی! این سال هم سریعتر از سالهای قبل مثل تندر اومد و مثل باد گذشت! اصلاً انگار که این زمان رو یک "بلایی" به سرش آوردن که اینچنین با شتاب در حال حرکته! آخه، پدر آمرزیده، چه عجله ای داری که با این سرعت داری ما رو با خودت میبری؟!
راستی چرا آدم یک موقعهایی توی زندگی دلش میخواد که وقت سریعتر بگذره و یک وقتهایی دوست داره که وقت از حرکت باز بایسته و متوقف بشه؟! وقتی بچه ای، دوست داری که هر چی زودتر بزرگ بشی و اون کارهایی که برادر بزرگ، خواهر بزرگ یا پدر و مادر میکنن، تو هم از پس انجام دادنشون بربیای، و وقتی بزرگتر میشی میخوای هر چه سریعتر وقت بگذره و سختیها پشت سر گذاشته بشه تا به آرامش برسی، دوست داری که روی دگمۀ اف اف زندگی بزنی و از روی قسمتهای تلخش تند و سریع عبور کنی و هر چه سریعتر به جاهای شیرین قصه برسی! و وقتی به جاهای شیرینش رسیدی اونوقته که دلت میخواد که روی دگمۀ پاوز بزنی و تا اونجایی که میتونی ازش لذت ببری، از دیدن تصویرش بهت احساس نشاطی دست بده که انگار هرگز قبلاً توی زندگیت ندیدی، اینقدر بهش خیره بشی و زل بزنی که در  اعماق اون تصویر در حال غرق شدن باشی و حتی دلت نخواد که کسی بیاد و نجاتت بده! و اصولاً چرا باید نجاتت بدن؟! شاید بعضی وقتها بهتره که بذارن غرق بشی چون زندگی در اون اعماقه و نه در سطح! در سطح دیگه چیزی برات وجود نداره، در سطح دیگه مدتهاست که اکسیژنی برای تنفس نیست... آه، که چه شیرینه غرق شدن در اون دریا!...
خوب، عموناصر، تو که انگار جواب سؤال خودت رو خودت پیدا کردی :) چقدر خوبه که اینجا میتونی با صدای بلند فکر کنی و به جواب سؤالهات دست پیدا کنی، بدون اینکه حتی زحمتی به خودت بدی... ولی ای کاش میتونستی برای سؤالهای دیگۀ زندگی هم به همین سادگی جوابی پیدا کنی! ای کاش دستت به  "دگمۀ پاوز زندگی" در این لحظه می رسید و میتونستی لحظاتت رو برای همیشه متوقف کنی... ای کاش دگمۀ پاوز زندگی رو پیدا میکردی، عموناصر!

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

امروز میخندم (Jag skrattar idag)

چند روز پیش با همکارم صحبت میکردیم، طبق معمول هر روز در حال نوشیدن چای و قهوۀ روزانه، و صحبت مثل همیشه از زندگی شد... مدام حرفهای ما انگار به این کلمه می انجامه! گفت این ترانه رو شنیدی؟ مطمئن هستم که با حال و هوای این روزای تو خیلی مطابقت داره... راستش رو بخواین با اینکه اسم و مشخصات ترانه رو بهم گفت، کلاً از یادم رفت که برم و گوش کنم. تا دیروز آخر وقت دیدم صدام میکنه که به اتاقش برم، و این ترانه رو با صدای بلند برام گذاشته بود :) دیگه کنجکاوم کرده بود و باید حتماً بهش گوش میدادم... و کاملاً حق داشت این دوست همکار! چقدر قشنگ و زیبا افکار این روزای من رو با زبون و کلامی دیگه بیان میکن این جوونهای مهاجر ساکن این کشور با زبونی بسیار عامیانه و مخصوص... "امروز میخندم، شاید که بعد گریستم... فردا زیاده دور است، اما ما امروز در اینجا هستیم. پس امروز میخندم".

Ison & Fille - Jag Skrattar Idag

Jag skrattar idag kanske gråter jag sen
امروز میخندم، شاید که بعد گریستم
Jag vill leva i nuet inte ångra mig sen
میخواهم هم اکنون زندگی کنم، و بعد پشیمان نشوم
Så jag lever idag, idag, idag
پس امروز زندگی میکنم، امروز، امروز
Morgondagen är för långt bort men vi är här idag
فردا زیاده دور است، اما ما امروز در اینجا هستیم
Så jag skrattar idag
پس امروز میخندم
Jag har aldrig varit rädd, nä. Gått igenom sånt som varit fett wack
هرگز اینگونه هراسناک نبوده ام، نه. با جریانهای وحشتناکی که روبرو بوده ام.
Livet är hårt och det visste jag då men jag följde inga råd jag är självlärd
زندگی سخت است و این را آن زمان میدانستم، لیکن به پند کسی گوش ندادم، من خود آموخته ام
Jag är det. Jag svär, bre
خود آموخته ام، سوگند یاد میکنم، برادر.
Vill leva fullt ut jag är värd det
میخواهم که تمام و کمال زندگی کنم، ارزش آن را دارم.
Jag tuggar och ler. Och jag duckar problem för det är vad det är
در حال جویدن لبخند میزنم. و از مشکلات سر میدزدم، زیرا که دیگر همین است.
Är det sant? Mannen, yeah!
آیا واقعیت دارد؟ هی، تو!
Jag har lärt mig av saker jag gjort. Saker jag sett nära min port
از کرده هایم درس گرفته ام. چیزهایی که در نردیکی دروازه ام دیده ام
Där i min ort där fett med flous jämt saknades, inget vi tog lätt på
در مکان زندگی من همیشه فقدان پول بود، چیزی که برای ما بی اهمیت نبود
Men det var rätt så lätt att bli väck då
اما چه آسان بود به "هپروت" رفتن در آن زمان
Folk i min närhet dom becknade hekton
در پیرامونم مخدرات بود که فروخته میشد
Jag brukade bruka för att lämna misär
و من استعمال میکردم تا از فلاکت بگریزم
Nu gör jag så här
حال اینچنین میکنم

Jag skrattar idag kanske gråter jag sen
امروز میخندم، شاید که بعد گریستم
Jag vill leva i nuet inte ångra mig sen
میخواهم هم اکنون زندگی کنم، و بعد پشیمان نشوم
Så jag lever idag, idag, idag
پس امروز زندگی میکنم، امروز، امروز
Morgondagen är för långt bort men vi är här idag
فردا زیاده دور است، اما ما امروز در اینجا هستیم
Så jag skrattar idag
پس امروز میخندم

Vissa dagar är brorsan på topp andra dagar är brorsan på noll
بعضی از روزها برادرم در اوج است و دیگر روزها در پستیها
Vissa dagar är jag redo att dra för det känns som
بعضی از روزها آمادۀ گریزم زیرا که چنین احساس میشود
att ingenting spelar någon roll
که دیگر هیچ چیز اهمیتی ندارد
Som när nära går bort, livet tar stopp
به مانند زمانی که عزیزی میمیرد، و زندگی از حرکت بازمی ایستد
Jag lever i nuet vår tid här är kort
من در حال زندگی میکنم، وقت ما در اینجا کوتاه است
Jag pussar min mamma på kinden och ax
روی مادرم را میبوسم و میروم
För benim vill leva ut livet till max
زیرا که این حقیر زندگی را به نحو احسن میخواهد
Är det nånting jag lärt mig i livet är det att aldrig ta nånting för givet
اگر چیزی در این زندگی فرا گرفته باشم، آن است که هرگز چیزی را واضح و مبرهن ندانم
Låt oss skåla för det för man får det man ger
بیایید به سلامتی آن بنوشیم، زیرا آنچه که به دست میاوریم آنیست که میدهیم
Inget mera med det allt är skrivet
و دیگر هیچ، همه چیز مرقوم است
Gårdagen är redan förbi. Morgondagen är för långt bort i tid
دیروز گذشته است. فردا زیاده دور است
Tar vara på tiden jag fått, det är så jag vill leva mitt liv
قدر زمانی که به من داده شده را میدانم، و اینچنین میخواهم زندگی ام را تجربه کنم.

Jag skrattar idag kanske gråter jag sen
امروز میخندم، شاید که بعد گریستم
Jag vill leva i nuet inte ångra mig sen
میخواهم هم اکنون زندگی کنم، و بعد پشیمان نشوم
Så jag lever idag, idag, idag
پس امروز زندگی میکنم، امروز، امروز
Morgondagen är för långt bort men vi är här idag
فردا زیاده دور است، اما ما امروز در اینجا هستیم
Så jag skrattar idag
پس امروز میخندم
Så jag skrattar idag
پس امروز میخندم

Följde inga råd jag är självlärd
به پند کسی گوش ندادم، من خودآموخته ام
Jag är det. Jag svär, bre
خود آموخته ام، سوگند یاد میکنم، برادر.
Vill leva fullt ut jag är värd det
میخواهم که تمام وکمال زندگی کنم، ارزش آن را دارم.

Jag skrattar idag kanske gråter jag sen
امروز میخندم، شاید که بعد گریستم
Jag vill leva i nuet inte ångra mig sen
میخواهم هم اکنون زندگی کنم، و بعد پشیمان نشوم
Så jag lever idag, idag, idag
پس امروز زندگی میکنم، امروز، امروز
Morgondagen är för långt bort men vi är här idag
فردا زیاده دور است، اما ما امروز در اینجا هستیم
Så jag skrattar idag
پس امروز میخندم


۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

شاید این اتفاق

از صبح تصمیم به نوشتن گرفتم ولی همیشه از این تصمیمها میگیرم و عملاً تا به مرحلۀ اجرا دربیاد کلی طول میکشه و گاهی هم حتی قبل از اینکه صدایی ازش دربیاد در همون نطفه خفه میشه تا به نوبتی بعد موکول بشه! خوانندۀ خوب، تویی که همیشه همگام با من بودی، میخوام اخطار کنم که نوشتۀ امروزم بوی هذیون میده، چون باورت نمیشه که چشمام صفحۀ مونیتور رو تیره و تار میبینن :) از پیرچشمی نیست، باور کن، چون از دیروز تا به امروز بعیده که چشمهام اونقدر ضعیف شده باشن... در این لحظه نمیدونم چرا این شعر نیما همه اش به ذهنم میاد: "غم این خفتۀ چند خواب در چشم ترم میشکند"! ولی چرا آخه؟ چرا این شعر؟! نه شبه و نه مهتابی در کاره! کسی هم خواب نیست و از همۀ اونا مهمتر چشم منم به هیچ عنوانی تر نیست! تازه اگر هم کسی قرار باشه که خواب باشه، اون منم، که چشمام به زور دارن جایی رو میبینن! آیا این منم که توی خوابم و دارم رؤیا میبینم؟! آیا این منم که دارم این سطور رو در رؤیاهام مرقوم میکنم؟!... بهتون اخطار قبلی داده بودم که دارم  هذیون میگم! اصلاً بذار دست روی پیشونی بذارم وببینم تب دارم؟! آره، سرم که داغه و یک گرمایی رو توی همۀ بدنم هم احساس میکنم! یعنی دارم سرما میخورم یا شاید هم خورده ام و خودم هم خبر ندارم! ولی نه، من که اصلاً سرما نمیخورم!... بیخود به مغزت داری فشار میاری، عموناصر! خودت رو آزار نده و اعصاب خودت رو هم بیخود و بی جهت با مداد افکار بیهوده ات، خطی خطی نکن! این یک اتفاق ساده است، اتفاقیه که برای همه میفته... زندگی یک اتفاقه... و "این اتفاق شاید برای شما هم بیفته"... مگه نه؟

نیما مسیحا - شاید این اتفاق برای شما هم بیفتد

به شانه های سست باد منم که تکیه داده ام
به این دوچشم بی گناه عذاب گریه داده ام
منم که از کوه خودم، همیشه کاه ساختم
برگ برنده داشتم ولی همیشه باختم
من از تمام آسمان به یک ستاره دلخوشم
تویی که طول می کشی، منم که وقت می کشم
نگاه کن صداقتم اسیر صد فریب شد
دل من از هرچه که بود همیشه بی نصیب شد
صبح ندیده عمرمان، زود غروب می شود
تو خوب زندگی کن و ببین چه خوب می شود
کسی برای عاشقی حکم قفس نمی دهد
گنه نکرده آدمی تقاص پس نمی دهد
به شانه های سست باد، منم که تکیه داده ام
به این دوچشم بی گناه، عذاب گریه داده ام
منم که از کوه خودم همیشه کاه ساختم
برگ برنده داشتم ولی همیشه باختم

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

عمری که گذشت: 34. مترسک یخی

خداحافظی این بار با دفعۀ قبل خیلی فرق داشت. دفعۀ قبل که داشتم وطن رو ترک میکردم حتی نمیدونستم که آیا میتونم یک روزی دوباره برگردم یا نه! اما این بار میدونستم که نه تنها برمیگردم بلکه باید برگردم... و به زودی!
از نقشه هام برای آینده با خانواده صحبت کردم. گفتم که تصمیم دارم برای تابستون آینده دوباره بیام و ازدواج کنم و اگه بشه با خودم ببرمش. عکس العمل بدی اصلاً نشون ندادن ولی نگرانی رو توی نگاهشون میشد دید، به خصوص توی چهرۀ پدرم... نمیفهمیدم اون موقع نگرانیش رو، ولی امروز با تموم وجودم حسش میکنم... پدرها همیشه نگران فرزندانشون هستن!
شب آخر خیلیها به دیدنم اومدن. خونۀ پدری پر شده بود از عزیزایی که برای خداحافظی اونجا بودن. دلم میخواست که اون هم میتونست اونجا باشه، بهش گفته بودم که با پدرش صحبت کنه و اگر اجازه داد بیاد... و اومد، و بودنش در اونجا در اون  شب آخر برام خیلی دلپذیر بود. با اومدنش احساس کردم که یک نزدیکیی بین اون و خانوادۀ من به وجود اومده. حالا دیگه میدونستم که بعد از رفتنم، اون به رفت و آمد با خانوادۀ من ادامه خواهد داد، و این برام مایۀ دلگرمی بود، و به طریقی بهم آرامش میداد. اون شب برای یک لحظه به یاد چند سال قبل و شب قبل از رفتنم افتادم که با چه وضعیتی خداحافظی کرده بودم، با چشمهای پر از اشک و آینده ای نامعلموم در ذهن! نمیتونستم بگم که در اون لحظه آینده ام خیلی مشخص بود، چون نبود، به هیچ وجه نبود! هزار تا مشکل بر سر راهم وجود اشت برای اینکه به این آرزوی دیرینه ام بخوام تحقق ببخشم، باید کار پیدا میکردم، باید خونۀ مناسب برای زندگی مشترک درست میکردم و در کنار اینها به زندگی دانشجویی و درس خوندنم هم ادامه میدادم! جلوی همۀ اینها علامت سؤالهایی وجود داشت که به سادگی نمیشد جوابهاش رو بعد از اون علامت سؤالها به روی کاغذ زندگی آورد... همه چیز سخت و غیرممکن جلوه میکرد، ولی یک چیز وجود داشت که من رو سرشار از انرژی و روحیه میکرد، و اون تنها چیزیه که اگه از بشر بگیرن دیگه زندگی براش مفهمومی نخواهد داشت... چهار حرف ساده و بدون معنی که وقتی کنار هم گذاشته بشن به همۀ زندگی و حیات معنا میبخشن: الف، میم، یه و دال... امید!
بالاخره بعد از چندین هفته در کنار عزیزان بودن و بعد از اون همه اتفاقای غیر مترقبه ای که افتاده بود، برگشتم به غربت. دلتنگی جداً که خیلی توی آدما عجیب و غریبه! توی اون چند سالی که ازشون دور بودم، اون اواخر دیگه اصلا و ابدا حس دلتنگی نمیکردم، ولی حالا که برگشته بودم به چهار دیوار تنهایی خودم، خلأ بزرگی رو در درون خودم احساس میکردم! انگار که زخمی که سرش بسته شده بود، سرباز کرده باشه و دوباره شروع به خونریزی کرده باشه. ولی تسلای خاطرم این بود که سرم به زودی حسابی گرم همۀ مشکلات بر سر راهم خوهد شد و فرصت فکر کردن و سر خاروندن رو دیگه زیاد نخواهم داشت...
درسهای ترم بعد، درسهایی نبودن که شوخی بردار باشن، یعنی از اونهایی بودن که توی امتحاناش درصد قبولی زیر پنجاه درصد بود همیشه. نتیجتاً در مورد درس میدونستم که باید حسابی بخونم تا از پس این امتحانا به نحو احسن بربیام. از طرف دیگه بایستی دنبال کار میگشتم. با کار کردن در کنار درس توی اون یک سال آینده میخواستم یک مقداری پس انداز کنم! از طرفی هم باید دنبال خونۀ ارزونتری میگشتم که از اون راه هم کمی هزینه هام رو پایین بیارم.
توی اون دوران و توی اون کشور، دانشجوهای خارجی فرصتهای کاری زیادی رو پیش روی خودشون نداشتن. مشکل اساسی این بود که کلاً اجازۀ کار به دانشجوهای مهمون داده نمیشد، در نتیجه فقط میموند یک سری کارهای موقتی که نیاز به اجازۀ کار نداشت، مثلاً فروختن روزنامه و پخش کردن اعلامیه. فروختن روزنامه به این معنی بود که بایستی در روز چند ساعتی رو توی خیابونا و عمدتاً سر چهارراهها می ایستادی و میفروختی، هم به عابرهای پیاده و هم به ماشینها وقتی چراغ قرمز میشد. اولین جایی که به ذهنم رسید، روزنامۀ محلی اون شهر بود. همیشه روزنامه فروشهاش رو که کتهای مخصوص نارنجی و سبزشون رو به تن داشتن، سر چهارراهها دیده بودم ولی هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که یک روزی خودم بخوام از اون کتها تنم کنم و سر چهارراه روزنامه بفروشم!...
مسئول استخدام اون روزنامه مردی فوق العاده قد کوتاه اهل مصر بود. بعد ها رفته رفته متوجه شدم که اکثر روزنامه فروشها مصری هستن که برای "پول درآوردن" به اونجا میان! بنده های خدا چقدر وضع اقتصادی کشور خودشون خراب بود که پول حاصل از روزنامه فروشی براشون سرمایه ای بزرگ محسوب میشد! و بازم بعدها متوجه شدم که این آقای کوتولۀ مصری برای خودش اونجا مافیایی به راه انداخته!  با گرفتن پولهایی از این فلک زده ها اونها رو میاورد و به کار میگرفتشون! جاهایی که روزنامه ها خوب فروش میرفتن، سرقفلی داشتن که اون جاها رو این آقا به هر کسی نمیداد!... بدون هیچ مشکلی خلاصه من رو پذیرفت و گفت که از فرداش میتونم شروع به کار بکنم. کار به این شکل بود که از ساعت پنج بعدازظهر تا نه شب بایستی سر چهارراه مخصوصی که بهم داده بود، می ایستادم و روزنامه ها رو میفروختم. بابت این کار روزانه پولی ثابت بهم تعلق میگرفت و یک تعداد مشخصی رو هم باید به فروش میرسوندم. اگر همه اون تعداد رو موفق به فروش نمیشدم، اونوقت باید خودم عملاً میخریدمشون!
پاییز داشت شروع میشد و هوا البته رفته رفته میخواست رو به سردی بذاره. فاصلۀ خونه ام تا دفتر روزنامه کم نبود و از اونجا هم تا مکانی که برای ایستادن بهم داده بودن، باز کلی راه بود. باید اول به دفتر روزنامه میرفتم و از اونجا روزنامه ها رو تحویل میگرفتم. رفت و آمد با تراموا خیلی مشکل میشد و از طرفی هم اصلاً دلم نمیخواست با اون کت نارنجی سوار تراموا بشم! بنابرین دوچرخه سواری بهترین گزینه بود... روز اول رو خیلی هیجان داشتم و پیش خودم فکر میکردم که باید کار جالبی باشه این کار، یعنی اونجا سر چهارراه ایستادن و با کلی آدما روبرو شدن، ولی به زودی بعد از گذشتن چند ساعت متوجه شدم که اون جایی که بهم داده این آقای کوتوله، به لعنت حق هم نمی ارزه! عملاً احساس مترسک بودن بهم دست داد، یعنی فقط انگاری کسی رو میخواستن که اونجا با لباس فرمشون بایسته تا براشون تبلیغی باشه، و آخرش هم یک پول بخور و نمیری بهش بدن!
صبح تا بعدازظهرها رو توی دانشگاه بودم و مشغول به کلاسها و وقتی هم که کلاس نبود توی کتابخونه مشغول به خوندن، عصری هم رکاب زنون به طرف دفتر روزنامه، تا نه شب، بعد هم خسته و کوفته دوباره رکاب زنون به طرف خونه... و حالا دیگه هوا داشت حسابی سرد میشد. چهار ساعت توی سرمای ده تا پونزده درجه زیر صفر ایستادن دیگه به هیچ عنوان هیجان انگیز نبود، به خصوص که فروختنی هم در کار نبود و احساس مترسک بودن روز به روز بیشتر در درونم رشد میکرد... و حالا دیگه سرما داشت اونچنان بیداد میکرد که  شبها موقع برگشتن به خونه این مترسک، تبدیل به مترسک یخی میشد، و توی خونه ساعتها طول میکشید تا قندیلهاش آب بشن!  

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

اسپرانتو

از بچگی کار ترجمه رو دوست داشتم، اون موقعها که حتی هنوز سر از زبونهای خارجی درنمیاوردم! صحبت اصلاً سر زبون بیگانه نبود برای من! وقتی میدیدم دو نفر حرفهای همدیگر رو نمیفهمن، انگار که گوشت تنم رو میخوردن، یعنی درد ازاین بیشتر که حرفهای دو نفر رو بفمهی و نتونی بهشون کمک کنی تا اونها هم حرفهای همدیگر رو بفهمن؟... همزبونها هم خیلی وقتها نیاز به مترجم دارن، اینطور نیست؟
میگن، پدر و مادرها با انتخاب اسم برای بچه هاشون تا آخر عمر به اونا لقبی میدن و شاید هم صفتی، و گاهی این صفتها زیر پوست ما میخزن و چنان ما رو تحت پوشش خودشون درمیارن که حتی قیافه هامون تغییر پیدا میکنه... و بر من اسم عموناصر رو نهادن، عموی یاری دهنده، عمویی که همیشه در حال کمک کردنه، عمویی که همه اش در فکر دیگرانه! مگه میشه با چنین مسئولیتی که به گردنت گذاشتن از همون ابتدای ورودت به این جهان روح انگیز، طور دیگه ای باشی! راه رو از همون ثانیۀ اول به تو بستن برای اینکه بخوای کس دیگه ای باشی! از خودت میپرسی که آخه چرا؟! چرا این صفت رو برای من انتخاب کردین و این داغ رو از همون ابتدا به پیشونی من زدین؟! یعنی خیلی سخت بود انتخاب اسمی مثل عموجابر، عموکذاب، عموغاصب؟! چرا سرنوشت من رو بدین سان برای همیشه رقم زدین؟! که حالا به من میگین که "عموناصر، از این به بعد دیگه یاد بگیر که بد باشی، یاد بگیر که باید صادق نباشی، یاد بگیر که باید دروغ بگی... و یاد بگیر که باید خودت نباشی!"...
دلم میخواست به زبونی صحبت میکردم که توسطش همۀ آدمها رو به هم نزدیک میکردم... و ازشما چه پنهون در عالم کودکی به دنبال اون هم رفتم، فکر میکردم که اگر اسپرانتو یاد بگیرم، میتونم همۀ دنیا رو به هم نزدیکتر کنم، باعث بشم که آدمها، مال هر کجا که باشن، زبون هم رو بهتر بفهمن... اااای، تخیلات شیرین دوران کودکیم، کجا رفتین؟! 

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

دگر بار: 36. شیرینیهای زندگی

اون شب در اون اتاق هتل در پایتخت این دیار، شاهد کلی احساسات غم انگیز شدیم، دوست مجازی که گوشه ای نشسته بود و اشک میریخت، و دوست قدیمی که برافروخته بود و انگار میخواست تمام عصبانیت و خشمی رو که توی چند ماه آخر درش جمع شده بود همه رو یک جا خالی کنه! نمیدونم، شاید هم اثرات نوشیدن بود که باعث شده بود تمامی این احساسات سر باز کنن و بیرون بریزن...
بلند شدن و به اتاق خودشون رفتن و ما رو مات و مبهوت از فضایی که به وجود اومده بود و حرفهایی که زده شده بود، به حال خودمون رها کردن. باید میخوابیدیم چون فردا صبح قرار بود که بعد از صبحانه اتاقامون رو تحویل بدیم و بعدش راه بیفتیم به طرف شهر خودمون... ولی مگه حالا ما خوابمون میبرد! نگران بودیم هر دو و نمیدونستم که آیا کاری از دستمون برمیاد که انجام بدیم! غریب آشنا دلش طاقت نیاورد و به تلفن دوست مجازی زنگ زد تا از حالش باخبر بشه. ظاهراً دوست مجازی بهش گفت که حالش خوبه و فقط دلش میخواد که بخوابه!
فردای اون شب اول صبح برای خوردن صبحانه به یکی از طبقه های پایین هتل رفتیم. هر دومون کنجکاو بودیم که ببینیم با چه صحنه ای و چه حالتی روبرو میشیم وقتی این دو رو ببینیم، و در کمال حیرتمون دوست مجازی رو اول دیدیم که مثل همیشه خندان بود! من و غریب آشنا یک نگاهی از تعجب یواشکی به هم کردیم که معناش رو فقط خودمون میفهمیدیم: یعنی چه اتفاقی بعد از رفتن اونا به اتاقشون افتاده بود؟! و چطور ممکن بود که دوست مجازی بعد از شنیدن اون حرفها حالا اول صبح اون چنان سر حال و بشاش باشه؟! از طرف دیگه هم دوست قدیمی رو دیدیدم  که به نظر نمیومد که زیاد روی فرم باشه... خیلی عجیب بود همۀ ماجرا!
وقتی سر میز نشستیم دوست قدیمی رفته بود که چیزی بیاره. از این فرصت استفاده کردیم و حال دوست مجازی رو جویا شدیم از خودش. با خندۀ همیشگیش گفت که خیلی خوبه، در حالیکه چشماش از ریختن اشکهای شب قبل هنوز وحشتناک ورم داشتن. یک لحظه دلم براش خیلی سوخت و وقتی بلند شدم که برم چای و چیزای دیگه بیارم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و فقط رفتم و صورتش رو بوسیدم... گفتم: خوبی، خواهر؟ حس کردم که اشک توی چشمام جمع شده ولی تا اونجایی که در توانم بود به چشمها فشار آوردم که قطرات اشک رو رها نکنن... دلم نمیخواست بیشتر از این ناراحت بشه!
توی راهِ رسیدن به جایی که همۀ وسائل صبحانه رو چیده بودن رنگ و وارنگ، تنها یک فکر به ذهنم خطور کرد و یک جواب برای این معما پیدا کردم که حالت دوست مجازی رو در اون صبح توضیح میداد: فراموشی کامل بواسطۀ الکل! بله، همه چیز رو فراموش کرده بود! و البته این پدیدۀ تازه ای نیست، و مغز ما آدما گاهی برای حفاظت ما از این کارها میکنه و اتفاقات خیلی دردناک رو میبره اون پشت پشتا و پنهانشون میکنه تا ما زجر نکشیم... و احتمالاً این اتفاقی بود که براش افتاده بود، چرا که اونجور که به نظر میومد هیچی رو از شب قبل به خاطر نمیاورد!
وقتی به بساط چیده شده روی میزا رسیدم، دوست قدیمی مشغول به کشیدن غذا بود. به کناری کشیدمش و بهش گفتم: پسر خوب، این چه کاری بود دیشب کردی آخه تو؟! ...مطمئن بودم که اون چیزی رو یادش نرفته... و ادامه دادم: خیلی ناراحت شدم من از جریان دیشب... جواب خیلی درست و حسابیی نداد ولی معلوم بود که خودش هم زیاد از پیش اومده ها خوشحال نیست! من هم دیگه راستش دنبالش رو نگرفتم چون هم اونجا جاش نبود و هم زمان برای صحبت کردن خیلی کوتاه بود. فکر کردم که بعداً توی یک فرصت مناسبتر این مسئله رو باهاش درمیون میذارم و اطمینان داشتم که اون هم حتماً از دید خودش کلی حرف برای گفتن داره...
از شهر ما به پایتخت رو میشه از طریق دو مسیر رفت. از اونجاییکه موقع رفتن از یک مسیر رفته بودیم، تصمیم گرفتیم که برای اینکه خسته کننده هم نشه، از مسیر دیگه برگردیم. خوشبختانه جو توی ماشین خیلی صمیمانه و دوستانه بود و اصلاً انگار نه انگار که اون حرفها شب قبل زده شده بود، و اون اشکها ریخته شده بود! این مسیر دوم از شهری رد میشه که دوست دیرین من سالهاست که اونجا سکونت داره. از موقعی که با دوست مجازی آشنا شده بودم و بعدش هم که با غریب آشنا، رابطۀ خوبی بین اون و خانواده اش از یک طرف و غریب آشنا و دوست مجازی از طرف دیگه به وجود اومده بود.  میدونستم که یک محبت و دوستی متقابل بینشون وجود داره، نتیجتاً وقتی که یک دفعه و ناگهانی پیشنهاد دادم "چطوره سر راه بریم یک سری به دوست دیرین بزنیم"، درست و حسابی استقبال همه جانبه از این پیشنهاد من شد. زنگی بهشون زدم  من هم و پرسیدم که مهمون نمیخوان، به عادت همیشگیم، و جواب همیشگی دوست دیرین و خانمش این بود که تو هرگز توی این خونه مهمون نیستی!
وقتی به شهر دوست دیرین رسیدیم، تصمیم گرفتیم که اول بریم جایی بشینیم و غذایی بخوریم، و بعدش سری به اونا بزنیم... و ساعتی بعد همگی توی خونۀ اونا در حال بگو و بخند بودیم. دوست مجازی طبق معمول همیشه اش، در حال شوخی با همه بود، با دوست دیرین با خانمش و با بچه هاش... و بعد از چند ساعتی قبل از اینکه هوا تاریک میشد باید راه میفتادیم چون من همیشه از رانندگی در شب بیزار بوده ام...
خاطرۀ شیرینی برامون شد این ملاقات ناگهانی و بدون برنامه ریزی قبلی... جالبه این نکته توی زندگی ما آدما، علی رغم همۀ اتفاقاتی که برامون میفتن، علی رغم اینکه آدما وارد زندگیمون میشن، بدی میکنن و بعدش هم میرن و با بدیهاشون و رفتنهاشون تلخیهایی رو توی زندگی برامون به جا میذارن، ولی اون خاطرات شیرین هیچوقت خراب نمیشن و از یاد نمیرن! و این به نظر من یکی از زیباییهای زندگیه! همونجور که تلخیها همیشه در اذهان ما برای همیشه باقی میمونن و هرگز به طور کامل پاک نمیشن، به همون شکل هم شیرینیها موندگار هستن... شیرینیها برای همیشه در خاطرات ما داغ زده میشن! 

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

چینی، زبان دوم دنیا؟

در حال چرت زدن جلوی جعبۀ جادو بودم بعد از تناول شام زودهنگام هر روز، از لای چشمای تقریباً بسته ام نیم نگاهی به تصاویر متحرک داشتم و گوشام هم یک صداهایی رو از توی فضای اتاق میگرفتن. صدای گوینده رو کم و بیش در نیمه هشیاری میشنیدم... که ناگهان چیزی شنیدم مثل اینکه انگار کسی سوزنی بهم زده باشه تا از توی چرت دربیام! میگفت:" هیئت دولت طرح اضافه کردن زبان چینی را به عنوان زبان دوم {فعلاً بعد از انگلیسی}  در مدارس راهنمایی  به تصویب رساند..." شیش دنگ حواسم برگشت سر جاش و سیخ جلوی جعبۀ جادو نشستم!
میدونستم! مطمئن بودم که این اتفاق دیر یا زود میفته! همین چند ماه پیش بود که به عزیزی میگفتم دیر یا زود زبون بین المللی چینی خواهد شد... و دیر و زود داشت و سوخت و سوزی انگاری در کار نبود! با وزیر مربوطه مصاحبه میکرد گزارشگری و اون هم توضیح میداد که " چین با در نظر گرفتن اینکه جمعیتش یک سوم کل جمعیت دنیاست و در حال حاضر یکی از ابر قدرتهای اقتصادی دنیا به حساب میاد، بنابرین باید به آینده فکر کرد و این امکان رو در اختیار بچه ها قرار داد که  با یاد گرفتن این زبون، آیندۀ خودشون رو تضمین بکنن!..." از اون جالبتر اینکه به عنوان اولین مدارس کشور، سه مدرسه که همگی در ثروتمندترین منطقۀ کل کشور قرار گرفتن، به این ایده لبیک گفتن...
جداً باید آفرین گفت به آینده نگری اینا، و البته حسابگریشون! چین تا اونجایی که من به خاطر دارم و عمرم قد میده همیشه پرجمعیت ترین کشور دنیا بوده، بنابرین جمعیتش نیست که اینا رو به تکاپو انداخته بلکه پول و ثروتیه که توی سالهای اخیر به جیب زده - جنساشون کجای دنیا نیست الان... و راه دور چرا بریم، کافیه فقط یک نگاهی به وطن انداخت -  به عبارت بهتر قدرت مالیشونه که حالا کشورهای این قاره براش کیسه دوختن! همین چند وقت پیش بود که کلی از وزرای این قاره توبرۀ گداییشون رو روی کولشون انداختن و به دست بوس چینیها رفتن... و دریوزگی اگر در جهت پیشبرد منافع ملی باشه به هیچ عنوان اشکال نداره، مگه نه؟! اونوقت بگین چرا شرق اینقدر عقب مونده؟! :) 

یه تیکه زمین

فقط در این موندم که اونایی که اجازۀ نشر ترانه و آهنگ رو میدن، چطور به عمق اشعار واقف نیستن... بین خودمون باشه: اصلاً جای تعجبی هم نیست!... "کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن، یه روزی هر کسی باشن حساباشونو پس می دن"!

 
محمد اصفهانی - یه تیکه زمین
شعر: روزبه بمانی
آهنگ: علی کهن دیری

بهشت از دست آدم رفت از اون روزی که گندم خورد
ببین چی میشه اون کس که یه جو از حق مردم خورد
کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن
یه روزی هر کسی باشن حساباشونو پس می دن
عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست
پرستش راه تسکینه پرستیدن تجارت نیست
سر آزادگی مردن ته دلدادگی میشه
یه وقتایی تمام دین همین آزادگی میشه
کنار سفرۀ خالی یه دنیا آرزو چیدن
بفهمن آدمی یک عمر بهت گندم نشون می دن
نذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه
خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی بخشه
کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می گیرن
گمونم یادشون رفته همه یک روز می میرن
جهان بدجور کوچیکه همه درگیر این دردیم
همه یک روز میفهمن چه جوری زندگی کردیم

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

داستان مهاجرت 40

گاهی آدما چشماشون رو میبندن تا بعضی از چیزا رو توی زندگی نبینن، شاید بیشتر وقتا کور بودن چشمها به کور بودن دل هم کمکی بکنه، ولی نه همیشه! گاهی اوقات چشمها رو میبندیم تا نبینیم، گوشها رو میگیریم تا نشنویم و دست بر دهان میذاریم تا لب از لب باز نکنیم، چه عبث که توفیری نمیکنه این صم و بکم بودن ما، چون ته دل خودمون هم میدونیم که حقیقت رو شاید از دیگران کتمان کردیم و سر رو زیر برف کبک وار نگه داشتیم، اما اونچه که نباید و نشاید، هست و غیر قابل انکار!
سال آخر بود دیگه برای درسها و بعد از سالها انتظار زمان دروی محصول فرا رسیده بود. شوقی که در درونم وجود داشت رو نمیتونم با کلمات تشریح کنم! دلم میخواست هر چه زودتر اون چهار کوارتر هم بگذرن و تمام واحدهای باقیمونده رو با سرعت هر چه بیشتر به اتمام برسونم... بالاخره داشت سوسویی در انتهای تونل پدیدار میشد، بالاخره داشتم خط پایان رو میدیدم. دلم میخواست که توی اون سال دیگه به هیچی فکر نکنم و همۀ انرژیم رو بذارم روی تموم کردن درس... اما انگار همه چیز به این آسونیها نبود که من فکرش رو میکردم! چشمها و گوشها رو دو سال قبل بسته بودم و بر این باور بودم که همه چیز توی زندگیم درست شده و فقط کافیه که آدم گذشته ها رو فراموش کنه، ببخشه و فقط به جلو نگاه کنه! ولی آیا واقعاً این امکانپذیر بود؟! هر چقدر هم که سعی کرده بودم فراموش کنم و دیگه بهش فکر نکنم ولی یک احساسی همیشه توی اعماق وجود داشت که گاهی موقعی که در خلوت با خودم بودم آزارم میداد. از اینکه بعضی اوقات بهش فکر میکردم از دست خودم ناراحت میشدم، شاید هم حتی احساس عذاب وجدان بهم دست میداد از اینکه شاید واقعاً از ته دل نبخشیده باشمش... و به زودی توی اون سال تحصیلی که من براش نقشه ها داشتم، بهم ثابت شد که اون حسهای خفته در خواب زمستونی اعماقم قلبم، زیاد هم نابجا نبودن!
همه چیز دوباره از اونجا شروع شد که گفت میخواد به شهر قبلی بره برای دیدن یکی از همدوره هایی که با هم توی دورۀ کودکیاری درس خونده بودن. هر وقت که اسم رفتن و مسافرتها میومد ناخودآگاه دلم میگرفت، مسافرتهاش یادآوری خوبی برام نبودن، ولی دلم هم نمیخواست که با برخورد منفی بهش این پیام رو بدم که من دیگه بهش اعتماد ندارم! درگیر با این احساسات دوگانه ام، چیزی نگفتم و اون هم برای دو سه روزی قرار شد که بره...
حتماً برای شما هم پیش اومده توی زندگی که جواب مثبت به خواستۀ کسی بدین و در عین حال بعدش همه اش یک حسی درونتون بهتون بگه که کار درستی نکردین و هر چی هم که به دنبال علتش میگردین چیزی پیدا نکنین! این کاملاً احساسی بود که من بعد از رفتنش به اون مسافرت داشتم. حس میکردم که بلوایی در درونم جریان داره و تنها یک راه وجود داشت برای اینکه آبی روی این آتش بریزم تا از سوختنم جلوگیری کنم! ولی چیکار باید میکردم و چطور باید به طریقی اطمینان حاصل میکردم؟... اون شخصی که گفته بود که قراره به دیدارش بره رو ملاقات کرده بودم یکبار، یعنی به خونۀ ما اومده بود. اسم کوچیکش رو میدونستم ولی دیگه همین جا آخر خط بود! ناگهان به یاد آوردم که اون روزی که به خونۀ ما اومده بود، دوست همکلاسیم هم تصادفاً خونۀ ما بود، و حتی با دیدن این خانم کلی هم به سر وجد اومده بود. به یاد آوردم که این دوست بعداً برام تعریف کرد که اون خانم رو توی شهر و توی مغازه ای که ظاهراً مال پدر این خانم بوده  دیده، و حتی بهش سلام کرده ولی جواب درست و حسابی نگرفته... و کلی از این رفتارش آزرده خاطر شده بود...  و اسم پدرش رو گفته بود وقتی این جریان رو برام تعریف میکرد. اگر یک کمی به مغزم فشار میاوردم شاید یادم میومد، دلم نمیخواست به این دوست زنگ بزنم و ازش بپرسم چون مطمئن بودم که ناراحت و نگران من میشه! کلی فکر کردم و بالا و پایین و سرانجام فامیلش رو به یاد آوردم...
گرفتن شمارۀ تلفن پدر این خانم از اطلاعات تلفنی قسمت راحت این جریان بود، اما بعدش چی؟! زنگ میزدم خونۀ مردم چی میگفتم؟! از طرفی هم خوب اگه اونجا بود که دیگه مشکلی وجود نداشت و این حق طبیعی هر شوهری بود که سراغ همسرش رو بگیره...
اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا دست آخر خودم رو راضی کردم که گوشی تلفن رو بردارم و زنگ بزنم. آقایی گوشی رو برداشت و سراغ اون خانم رو گرفتم. با حالتی مؤدبانه ولی در عین حال آمیخته به تعجب ازم خواست که چند لحظه صبر کنم... و بعد از دقیقه ای صدای خود اون خانم رو از اون طرف خط شنیدم... خودم رو معرفی کردم و طبیعتاً من روبه جا آورد و خیلی مؤدبانه و دوستانه حال و احوال کرد، و قبل از اینکه من بخوام برای این تلفنم توضیحی بدم حال همسر من رو پرسید! انگار که دست رو از کیلومترها اونطرفتراز طریق سیمهای تلفن به همراه حرکت جریان الکترونها به من رسونده بود و با پتکی بر سر من کوفته بود، با پرسیدن این سؤال! گفتم: مگه خانم من اونجا نیست؟! با خنده ای که حیرت رو میشد حتی از پشت تلفن درش حس کرد، گفت: نه، اینجا؟! اینجا برای چی باشه؟!... و من یک لحظه در افکار ساده لوحانۀ خودم فکر کردم که با من داره شوخی میکنه! گفتم: خانم--- با من دارین شوخی میکنین؟! شاید هم با آهنگی کمی جدی این رو گفتم، و حس کردم که با لحنی که حاکی از کمی ناراحتی بود، گفت: ببخشین، ولی من با شما شوخی ندارم!
ای وای بر من و ای وای برمن، که جهنم دوباره درهاش به روی من باز شده بود! چرا اینقدر احمق و هالو بودم که فکر کرده بودم که آدما عوض میشن، که آدما وقتی احساس ندامت و پشیمونی کردن، درست میشن و دیگه رفتارهای دور از انسانیت و دور از اخلاق خودشون رو تکرار نمیکنن؟! واقعاً چه توضیحی میتونست برای این دروغش دوباره داشته باشه؟! یعنی جداً کجا رفته بود این چند روزه رو و در اون لحظه کجا بود و در کنار کی؟! آیا باز هم همون جریان قدیمی بود که در واقع هرگز تموم نشده بود، یا شاید هم یک کثافتکاری و یک افتضاح جدید؟ باید صبر میکردم تا برگرده و جوابگوی سؤالهای من باشه... فقط دیگه تا اون اندازه برام روشن بود که هیچ جواب منطقیی برای این دروغش نمیتونه داشته باشه!  

و این غیر ممکنها...

اینجا زمستون همیشه آدم رو غافلگیر میکنه، بی انصاف اصلاً از قبل خبر نمیکنه وقتی که میخواد بعد از یک سال بیاد و با اومدنش چندین ماه از زندگی ما رو به برف و یخ و سرما مزین کنه! عجیبه که این رو همۀ اونایی که توی این دیار قطبی شمالی زنگی میکنن میدونن و باز هم تا دقیقۀ نود صبر میکنن که ماشینهاشون رو مجهز به لاستیکهای مخصوص زمستون کنن که اگر این لاستیکها رو "پای" ماشینت نکنی، این "اُرسیهای" مخصوص رو، سُر میخوره روی یخ و برف، و هم موجب خطر برای خودت میشه و هم برای باقی همشهریهات! همکارمون امروز صبح میگفت که دیروز تمام شهر رو زیر و رو کرده تا تعمیرگاهی گیر بیاره برای اینکه در تعویض لاستیکهاش بهش کمک کنن، ولی هیچ کدومشون وقت نداشتن... و اصلاً جای هیچگونه تعجبی نیست چونکه همۀ "دقیقه نودیها" مطمئناً دیروز تازه یادشون افتاده که باید این مهم رو انجام بدن والا فردا صبحه که توی خیابونها و چه بسا توی جاده ها باید یک سُرسُره بازی درست و حسابی بکنن...
و امروز با اینکه توی پیش بینیهای وضع هوا خبری از بارش برف در شهر ما نداده بودن، با این وصف اول صبح که بیرون زدم از خونه، با وجود اینکه دمای هوا دو رقمی زیر صفر بود، ولی بعد از چند دقیقه ای اولین برف امسال ما شروع به باریدن کرد که البته هنوز هم کم و بیش ادامه داره. برام خیلی عجیب بود این سرمای به هنگام بارش برف، چون همیشه فکر میکردم که سرمای خشک که مثل کارد به استخون آدم فرو میره مربوط به قبل از شروع برفه و به محض اینکه دیگه آسمون تصمیم گرفت که دق و دلیش رو بر سر ما خالی کنه، دیگه گرمتر میشه... چی بگم، توی این دور و زمونۀ ما همه چیز ممکنه دیگه، اونقدر غیرممکنها رو توی زندگی باهاشون برخورد میکنیم که اینها دیگه پیششون گم هستن!
از غیر ممکنها گفتم و چیزهایی که حتی تصورش رو هم نمیکنیم که روزی اتفاق بیفتن! غیرممکنهایی که اگر ممکن بودن دیگه اون پیشوند غیر رو بهش اجازه نمیدادن که مثل دمی به پشتشون بسته باشه و همه جا و هر زمان به دنبالشون... این غیرممکنها که همیشه شاید برای ما دست نیافتنی به نظر برسن و در آسمون خیالمون باشن، و در رؤیاهای با چشمان بازمون در حالیکه به چهار دیوارمون خیره شدیم و غرق در افکار تلخ و شیرین، اونها رو در دوردستها میبینیم... با خود می اندیشیم که یعنی ممکنه، یعنی میشه؟! یعنی امکانش هست که "یک روزی همۀ آدمها در صلح و صفا زندگی کنن، مرد و زن با هم مساوی باشن، آدمها با هم برابر باشن، و دروغ و تزویررو فقط در تاریخ بشه خوند..."، چه زیبا گفتی همزاد بابالنگ دراز!... یعنی میشه؟! یعنی ممکنه؟!... و این غیر ممکنها، این غیر ممکنها...