۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

دگمۀ پاوز زندگی

دیگه چیزی نمونده... به آخر این سال مسیحی! این سال هم سریعتر از سالهای قبل مثل تندر اومد و مثل باد گذشت! اصلاً انگار که این زمان رو یک "بلایی" به سرش آوردن که اینچنین با شتاب در حال حرکته! آخه، پدر آمرزیده، چه عجله ای داری که با این سرعت داری ما رو با خودت میبری؟!
راستی چرا آدم یک موقعهایی توی زندگی دلش میخواد که وقت سریعتر بگذره و یک وقتهایی دوست داره که وقت از حرکت باز بایسته و متوقف بشه؟! وقتی بچه ای، دوست داری که هر چی زودتر بزرگ بشی و اون کارهایی که برادر بزرگ، خواهر بزرگ یا پدر و مادر میکنن، تو هم از پس انجام دادنشون بربیای، و وقتی بزرگتر میشی میخوای هر چه سریعتر وقت بگذره و سختیها پشت سر گذاشته بشه تا به آرامش برسی، دوست داری که روی دگمۀ اف اف زندگی بزنی و از روی قسمتهای تلخش تند و سریع عبور کنی و هر چه سریعتر به جاهای شیرین قصه برسی! و وقتی به جاهای شیرینش رسیدی اونوقته که دلت میخواد که روی دگمۀ پاوز بزنی و تا اونجایی که میتونی ازش لذت ببری، از دیدن تصویرش بهت احساس نشاطی دست بده که انگار هرگز قبلاً توی زندگیت ندیدی، اینقدر بهش خیره بشی و زل بزنی که در  اعماق اون تصویر در حال غرق شدن باشی و حتی دلت نخواد که کسی بیاد و نجاتت بده! و اصولاً چرا باید نجاتت بدن؟! شاید بعضی وقتها بهتره که بذارن غرق بشی چون زندگی در اون اعماقه و نه در سطح! در سطح دیگه چیزی برات وجود نداره، در سطح دیگه مدتهاست که اکسیژنی برای تنفس نیست... آه، که چه شیرینه غرق شدن در اون دریا!...
خوب، عموناصر، تو که انگار جواب سؤال خودت رو خودت پیدا کردی :) چقدر خوبه که اینجا میتونی با صدای بلند فکر کنی و به جواب سؤالهات دست پیدا کنی، بدون اینکه حتی زحمتی به خودت بدی... ولی ای کاش میتونستی برای سؤالهای دیگۀ زندگی هم به همین سادگی جوابی پیدا کنی! ای کاش دستت به  "دگمۀ پاوز زندگی" در این لحظه می رسید و میتونستی لحظاتت رو برای همیشه متوقف کنی... ای کاش دگمۀ پاوز زندگی رو پیدا میکردی، عموناصر!

هیچ نظری موجود نیست: