۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

دگر بار: 36. شیرینیهای زندگی

اون شب در اون اتاق هتل در پایتخت این دیار، شاهد کلی احساسات غم انگیز شدیم، دوست مجازی که گوشه ای نشسته بود و اشک میریخت، و دوست قدیمی که برافروخته بود و انگار میخواست تمام عصبانیت و خشمی رو که توی چند ماه آخر درش جمع شده بود همه رو یک جا خالی کنه! نمیدونم، شاید هم اثرات نوشیدن بود که باعث شده بود تمامی این احساسات سر باز کنن و بیرون بریزن...
بلند شدن و به اتاق خودشون رفتن و ما رو مات و مبهوت از فضایی که به وجود اومده بود و حرفهایی که زده شده بود، به حال خودمون رها کردن. باید میخوابیدیم چون فردا صبح قرار بود که بعد از صبحانه اتاقامون رو تحویل بدیم و بعدش راه بیفتیم به طرف شهر خودمون... ولی مگه حالا ما خوابمون میبرد! نگران بودیم هر دو و نمیدونستم که آیا کاری از دستمون برمیاد که انجام بدیم! غریب آشنا دلش طاقت نیاورد و به تلفن دوست مجازی زنگ زد تا از حالش باخبر بشه. ظاهراً دوست مجازی بهش گفت که حالش خوبه و فقط دلش میخواد که بخوابه!
فردای اون شب اول صبح برای خوردن صبحانه به یکی از طبقه های پایین هتل رفتیم. هر دومون کنجکاو بودیم که ببینیم با چه صحنه ای و چه حالتی روبرو میشیم وقتی این دو رو ببینیم، و در کمال حیرتمون دوست مجازی رو اول دیدیم که مثل همیشه خندان بود! من و غریب آشنا یک نگاهی از تعجب یواشکی به هم کردیم که معناش رو فقط خودمون میفهمیدیم: یعنی چه اتفاقی بعد از رفتن اونا به اتاقشون افتاده بود؟! و چطور ممکن بود که دوست مجازی بعد از شنیدن اون حرفها حالا اول صبح اون چنان سر حال و بشاش باشه؟! از طرف دیگه هم دوست قدیمی رو دیدیدم  که به نظر نمیومد که زیاد روی فرم باشه... خیلی عجیب بود همۀ ماجرا!
وقتی سر میز نشستیم دوست قدیمی رفته بود که چیزی بیاره. از این فرصت استفاده کردیم و حال دوست مجازی رو جویا شدیم از خودش. با خندۀ همیشگیش گفت که خیلی خوبه، در حالیکه چشماش از ریختن اشکهای شب قبل هنوز وحشتناک ورم داشتن. یک لحظه دلم براش خیلی سوخت و وقتی بلند شدم که برم چای و چیزای دیگه بیارم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و فقط رفتم و صورتش رو بوسیدم... گفتم: خوبی، خواهر؟ حس کردم که اشک توی چشمام جمع شده ولی تا اونجایی که در توانم بود به چشمها فشار آوردم که قطرات اشک رو رها نکنن... دلم نمیخواست بیشتر از این ناراحت بشه!
توی راهِ رسیدن به جایی که همۀ وسائل صبحانه رو چیده بودن رنگ و وارنگ، تنها یک فکر به ذهنم خطور کرد و یک جواب برای این معما پیدا کردم که حالت دوست مجازی رو در اون صبح توضیح میداد: فراموشی کامل بواسطۀ الکل! بله، همه چیز رو فراموش کرده بود! و البته این پدیدۀ تازه ای نیست، و مغز ما آدما گاهی برای حفاظت ما از این کارها میکنه و اتفاقات خیلی دردناک رو میبره اون پشت پشتا و پنهانشون میکنه تا ما زجر نکشیم... و احتمالاً این اتفاقی بود که براش افتاده بود، چرا که اونجور که به نظر میومد هیچی رو از شب قبل به خاطر نمیاورد!
وقتی به بساط چیده شده روی میزا رسیدم، دوست قدیمی مشغول به کشیدن غذا بود. به کناری کشیدمش و بهش گفتم: پسر خوب، این چه کاری بود دیشب کردی آخه تو؟! ...مطمئن بودم که اون چیزی رو یادش نرفته... و ادامه دادم: خیلی ناراحت شدم من از جریان دیشب... جواب خیلی درست و حسابیی نداد ولی معلوم بود که خودش هم زیاد از پیش اومده ها خوشحال نیست! من هم دیگه راستش دنبالش رو نگرفتم چون هم اونجا جاش نبود و هم زمان برای صحبت کردن خیلی کوتاه بود. فکر کردم که بعداً توی یک فرصت مناسبتر این مسئله رو باهاش درمیون میذارم و اطمینان داشتم که اون هم حتماً از دید خودش کلی حرف برای گفتن داره...
از شهر ما به پایتخت رو میشه از طریق دو مسیر رفت. از اونجاییکه موقع رفتن از یک مسیر رفته بودیم، تصمیم گرفتیم که برای اینکه خسته کننده هم نشه، از مسیر دیگه برگردیم. خوشبختانه جو توی ماشین خیلی صمیمانه و دوستانه بود و اصلاً انگار نه انگار که اون حرفها شب قبل زده شده بود، و اون اشکها ریخته شده بود! این مسیر دوم از شهری رد میشه که دوست دیرین من سالهاست که اونجا سکونت داره. از موقعی که با دوست مجازی آشنا شده بودم و بعدش هم که با غریب آشنا، رابطۀ خوبی بین اون و خانواده اش از یک طرف و غریب آشنا و دوست مجازی از طرف دیگه به وجود اومده بود.  میدونستم که یک محبت و دوستی متقابل بینشون وجود داره، نتیجتاً وقتی که یک دفعه و ناگهانی پیشنهاد دادم "چطوره سر راه بریم یک سری به دوست دیرین بزنیم"، درست و حسابی استقبال همه جانبه از این پیشنهاد من شد. زنگی بهشون زدم  من هم و پرسیدم که مهمون نمیخوان، به عادت همیشگیم، و جواب همیشگی دوست دیرین و خانمش این بود که تو هرگز توی این خونه مهمون نیستی!
وقتی به شهر دوست دیرین رسیدیم، تصمیم گرفتیم که اول بریم جایی بشینیم و غذایی بخوریم، و بعدش سری به اونا بزنیم... و ساعتی بعد همگی توی خونۀ اونا در حال بگو و بخند بودیم. دوست مجازی طبق معمول همیشه اش، در حال شوخی با همه بود، با دوست دیرین با خانمش و با بچه هاش... و بعد از چند ساعتی قبل از اینکه هوا تاریک میشد باید راه میفتادیم چون من همیشه از رانندگی در شب بیزار بوده ام...
خاطرۀ شیرینی برامون شد این ملاقات ناگهانی و بدون برنامه ریزی قبلی... جالبه این نکته توی زندگی ما آدما، علی رغم همۀ اتفاقاتی که برامون میفتن، علی رغم اینکه آدما وارد زندگیمون میشن، بدی میکنن و بعدش هم میرن و با بدیهاشون و رفتنهاشون تلخیهایی رو توی زندگی برامون به جا میذارن، ولی اون خاطرات شیرین هیچوقت خراب نمیشن و از یاد نمیرن! و این به نظر من یکی از زیباییهای زندگیه! همونجور که تلخیها همیشه در اذهان ما برای همیشه باقی میمونن و هرگز به طور کامل پاک نمیشن، به همون شکل هم شیرینیها موندگار هستن... شیرینیها برای همیشه در خاطرات ما داغ زده میشن! 

هیچ نظری موجود نیست: