۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

داستان مهاجرت 40

گاهی آدما چشماشون رو میبندن تا بعضی از چیزا رو توی زندگی نبینن، شاید بیشتر وقتا کور بودن چشمها به کور بودن دل هم کمکی بکنه، ولی نه همیشه! گاهی اوقات چشمها رو میبندیم تا نبینیم، گوشها رو میگیریم تا نشنویم و دست بر دهان میذاریم تا لب از لب باز نکنیم، چه عبث که توفیری نمیکنه این صم و بکم بودن ما، چون ته دل خودمون هم میدونیم که حقیقت رو شاید از دیگران کتمان کردیم و سر رو زیر برف کبک وار نگه داشتیم، اما اونچه که نباید و نشاید، هست و غیر قابل انکار!
سال آخر بود دیگه برای درسها و بعد از سالها انتظار زمان دروی محصول فرا رسیده بود. شوقی که در درونم وجود داشت رو نمیتونم با کلمات تشریح کنم! دلم میخواست هر چه زودتر اون چهار کوارتر هم بگذرن و تمام واحدهای باقیمونده رو با سرعت هر چه بیشتر به اتمام برسونم... بالاخره داشت سوسویی در انتهای تونل پدیدار میشد، بالاخره داشتم خط پایان رو میدیدم. دلم میخواست که توی اون سال دیگه به هیچی فکر نکنم و همۀ انرژیم رو بذارم روی تموم کردن درس... اما انگار همه چیز به این آسونیها نبود که من فکرش رو میکردم! چشمها و گوشها رو دو سال قبل بسته بودم و بر این باور بودم که همه چیز توی زندگیم درست شده و فقط کافیه که آدم گذشته ها رو فراموش کنه، ببخشه و فقط به جلو نگاه کنه! ولی آیا واقعاً این امکانپذیر بود؟! هر چقدر هم که سعی کرده بودم فراموش کنم و دیگه بهش فکر نکنم ولی یک احساسی همیشه توی اعماق وجود داشت که گاهی موقعی که در خلوت با خودم بودم آزارم میداد. از اینکه بعضی اوقات بهش فکر میکردم از دست خودم ناراحت میشدم، شاید هم حتی احساس عذاب وجدان بهم دست میداد از اینکه شاید واقعاً از ته دل نبخشیده باشمش... و به زودی توی اون سال تحصیلی که من براش نقشه ها داشتم، بهم ثابت شد که اون حسهای خفته در خواب زمستونی اعماقم قلبم، زیاد هم نابجا نبودن!
همه چیز دوباره از اونجا شروع شد که گفت میخواد به شهر قبلی بره برای دیدن یکی از همدوره هایی که با هم توی دورۀ کودکیاری درس خونده بودن. هر وقت که اسم رفتن و مسافرتها میومد ناخودآگاه دلم میگرفت، مسافرتهاش یادآوری خوبی برام نبودن، ولی دلم هم نمیخواست که با برخورد منفی بهش این پیام رو بدم که من دیگه بهش اعتماد ندارم! درگیر با این احساسات دوگانه ام، چیزی نگفتم و اون هم برای دو سه روزی قرار شد که بره...
حتماً برای شما هم پیش اومده توی زندگی که جواب مثبت به خواستۀ کسی بدین و در عین حال بعدش همه اش یک حسی درونتون بهتون بگه که کار درستی نکردین و هر چی هم که به دنبال علتش میگردین چیزی پیدا نکنین! این کاملاً احساسی بود که من بعد از رفتنش به اون مسافرت داشتم. حس میکردم که بلوایی در درونم جریان داره و تنها یک راه وجود داشت برای اینکه آبی روی این آتش بریزم تا از سوختنم جلوگیری کنم! ولی چیکار باید میکردم و چطور باید به طریقی اطمینان حاصل میکردم؟... اون شخصی که گفته بود که قراره به دیدارش بره رو ملاقات کرده بودم یکبار، یعنی به خونۀ ما اومده بود. اسم کوچیکش رو میدونستم ولی دیگه همین جا آخر خط بود! ناگهان به یاد آوردم که اون روزی که به خونۀ ما اومده بود، دوست همکلاسیم هم تصادفاً خونۀ ما بود، و حتی با دیدن این خانم کلی هم به سر وجد اومده بود. به یاد آوردم که این دوست بعداً برام تعریف کرد که اون خانم رو توی شهر و توی مغازه ای که ظاهراً مال پدر این خانم بوده  دیده، و حتی بهش سلام کرده ولی جواب درست و حسابی نگرفته... و کلی از این رفتارش آزرده خاطر شده بود...  و اسم پدرش رو گفته بود وقتی این جریان رو برام تعریف میکرد. اگر یک کمی به مغزم فشار میاوردم شاید یادم میومد، دلم نمیخواست به این دوست زنگ بزنم و ازش بپرسم چون مطمئن بودم که ناراحت و نگران من میشه! کلی فکر کردم و بالا و پایین و سرانجام فامیلش رو به یاد آوردم...
گرفتن شمارۀ تلفن پدر این خانم از اطلاعات تلفنی قسمت راحت این جریان بود، اما بعدش چی؟! زنگ میزدم خونۀ مردم چی میگفتم؟! از طرفی هم خوب اگه اونجا بود که دیگه مشکلی وجود نداشت و این حق طبیعی هر شوهری بود که سراغ همسرش رو بگیره...
اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا دست آخر خودم رو راضی کردم که گوشی تلفن رو بردارم و زنگ بزنم. آقایی گوشی رو برداشت و سراغ اون خانم رو گرفتم. با حالتی مؤدبانه ولی در عین حال آمیخته به تعجب ازم خواست که چند لحظه صبر کنم... و بعد از دقیقه ای صدای خود اون خانم رو از اون طرف خط شنیدم... خودم رو معرفی کردم و طبیعتاً من روبه جا آورد و خیلی مؤدبانه و دوستانه حال و احوال کرد، و قبل از اینکه من بخوام برای این تلفنم توضیحی بدم حال همسر من رو پرسید! انگار که دست رو از کیلومترها اونطرفتراز طریق سیمهای تلفن به همراه حرکت جریان الکترونها به من رسونده بود و با پتکی بر سر من کوفته بود، با پرسیدن این سؤال! گفتم: مگه خانم من اونجا نیست؟! با خنده ای که حیرت رو میشد حتی از پشت تلفن درش حس کرد، گفت: نه، اینجا؟! اینجا برای چی باشه؟!... و من یک لحظه در افکار ساده لوحانۀ خودم فکر کردم که با من داره شوخی میکنه! گفتم: خانم--- با من دارین شوخی میکنین؟! شاید هم با آهنگی کمی جدی این رو گفتم، و حس کردم که با لحنی که حاکی از کمی ناراحتی بود، گفت: ببخشین، ولی من با شما شوخی ندارم!
ای وای بر من و ای وای برمن، که جهنم دوباره درهاش به روی من باز شده بود! چرا اینقدر احمق و هالو بودم که فکر کرده بودم که آدما عوض میشن، که آدما وقتی احساس ندامت و پشیمونی کردن، درست میشن و دیگه رفتارهای دور از انسانیت و دور از اخلاق خودشون رو تکرار نمیکنن؟! واقعاً چه توضیحی میتونست برای این دروغش دوباره داشته باشه؟! یعنی جداً کجا رفته بود این چند روزه رو و در اون لحظه کجا بود و در کنار کی؟! آیا باز هم همون جریان قدیمی بود که در واقع هرگز تموم نشده بود، یا شاید هم یک کثافتکاری و یک افتضاح جدید؟ باید صبر میکردم تا برگرده و جوابگوی سؤالهای من باشه... فقط دیگه تا اون اندازه برام روشن بود که هیچ جواب منطقیی برای این دروغش نمیتونه داشته باشه!  

هیچ نظری موجود نیست: