۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

یک اتفاق ساده

آخرین باری که این موقع شب دست به قلم بردم رو به یاد ندارم. شاید هم اونقدرها ازش نگذشته باشه و فقط به ذهن منه که اینجور میرسه! این روزا انقدر که بحث زمان برام نسبی شده که دیگه دیر و زود رو به راحتی نمیتونم از هم تمیز بدم...
شب روز تعطیله و فکر اینکه باید صبح زود از خواب بیدار بشم اصلاً در سرم نیست. از یک طرف خوبه که میشه از این وقت استفاده کرد و به افکار اجازه داد که توی اعصاب به صورت فعل و انفعالات شیمیایی و الکتریکی به جریان دربیان و فرمانهای مغز رو به ماهیچه های دست برسونن و اونا رو منقبض و منبسط کنن تا به این وسیله نوک انگشتان با دگمه های کیبورد تماسهای مداوم پیدا کنن و این کلمات و جملات اینجا نقش ببندن، ولی از طرف دیگه هم خواب رو از چشمانم با خودش میبره... و در این لحظه جداً نیاز به خواب دارم!
شوخی شوخی این سال هم دیگه داره به آخرین روزهاش نزدیک میشه. اصلاً نفمهمیدم که امسال چطور گذشت! روزهای آخر سال رو معمولاً توی برنامه های تلویزیونی به صورت گلچینی از حوادثی که در طول سال جاری اتفاق افتاده، مرور میکنن، حالا من هم در این دقایقی که شاید زمان زیادی به نیمه های شب باقی نمونده باشه هم، دارم به این فکر میکنم که سالی که گذشت، یا به عبارت بهتر سالی که در حال گذره، برای من چگونه بوده؟ آیا با سالهای قبل خیلی فرق میکرده یا مثل همونها فقط اومده و بدون اینکه تأثیر خاصی توی زندگیم گذاشته باشه، عبور کرده و رفته؟ راستش رو بخواین اگر قرار باشه که با شما کمال صداقت رو داشته باشم که فکر میکنم همیشه دارم - گاهی فکر میکنم که اونقدر که در نوشته هام صداقت دارم شاید با خودم و افکارم گاهی نداشته باشم - میتونم بگم که اتفاقات زیادی توی این یک سال در زندگی عموناصر افتاد. شروع بسیار خوبی داشت که منجر به این شد که عموناصر دیگه "بی خانمان" نباشه و این یک تحول بزرگی در زندگیش به وجود آورد. تحول مهم دیگه ای که با شروع این سال به وقوع پیوست، خلاص شدن از دام دخانیات بود که البته هیچوقت مشکل بزرگی توی زندگی من نبود، ولی در عین حال به عناوین مختلف در برهه های مختلف، زندگیم رو به طریقی تحت الشعاع قرار داده بود! از اعماق قلبم آرزو میکنم که دیگه هرگز "دوشاخۀ محبت" رو برای این چیز بی معنی بالا نگیرم! بعد از اون دیگه خبر قابل ذکری در زندگی این سال عموناصر وجود نداشت و یک دورۀ آروم و دلپذیر رو فقط پشت سر گذاشت... تا رسیدیم به آخرهای سال که از قدیم هم گفتن که شاهنومه آخرش خوشه :) به قول شتر نمدمال شهر قصه ها "ای آقا، چی بگم از آخرش که دیگه محشر کبری میکنه..." صاعقه ای اومد و بر فرق سر عموناصر فرود اومد به طوری که خودش هم هنوز گیج و منگه :) چشمها رو که باز میکنه مثل این فیلمهای کارتنی ستاره ها رو که به دور سرش در حال چرخیدن هستن کاملاً میتونه مشاهده بکنه! و این "صاعقه" از کجا اومد و چطور اومد رو نپرسین که سؤالیه بی جواب و محتملاً هم به این زودیها براش جوابی پیدا نخواهند کرد بزرگان علم! بعضیها روش اسمهای مختلف گذاشتن، مثل طوفانهایی که هر ساله به سراغ قاره های اون سر دنیا میرن و براشون از جنس اسامی مؤنث اسمی انتخاب میکنن. ولی من دوست دارم که اسمش رو خودم انتخاب کنم چون در انتها هم بر ملاج من فرود اومده و اگر هم کسی قرار باشه که افتخار نامگذاریش نصیبش بشه، به یقین اون من باید باشم :) و بهترین اسمی که میتونم براش انتخاب کنم، اسمی ساده نیست، از اون اسمهاییه که از چند کلمه تشکیل میشن، از اونایی که هم ما توی وطن داریم و هم این قطبیها چند تاییش رو استفاده میکنن! اگه گفتین چه اسمی براش انتخاب کردم؟ اگه گفتین یه جایزه براتون دارم :): اسم این صاعقه رو گذاشتم "یک اتفاق ساده"... به همین راحتی و به همین سادگی... و به همین زیبایی! و در نهایت این سال با این اتفاق ساده داره رو به پایان میره و عموناصر هنوز سرمسته از ضربه ای که بر فرق سرش وارد اومده... به امید سالی پر از شادی، تندرستی و عشق برای همگی!

هیچ نظری موجود نیست: