۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

عمری که گذشت: 34. مترسک یخی

خداحافظی این بار با دفعۀ قبل خیلی فرق داشت. دفعۀ قبل که داشتم وطن رو ترک میکردم حتی نمیدونستم که آیا میتونم یک روزی دوباره برگردم یا نه! اما این بار میدونستم که نه تنها برمیگردم بلکه باید برگردم... و به زودی!
از نقشه هام برای آینده با خانواده صحبت کردم. گفتم که تصمیم دارم برای تابستون آینده دوباره بیام و ازدواج کنم و اگه بشه با خودم ببرمش. عکس العمل بدی اصلاً نشون ندادن ولی نگرانی رو توی نگاهشون میشد دید، به خصوص توی چهرۀ پدرم... نمیفهمیدم اون موقع نگرانیش رو، ولی امروز با تموم وجودم حسش میکنم... پدرها همیشه نگران فرزندانشون هستن!
شب آخر خیلیها به دیدنم اومدن. خونۀ پدری پر شده بود از عزیزایی که برای خداحافظی اونجا بودن. دلم میخواست که اون هم میتونست اونجا باشه، بهش گفته بودم که با پدرش صحبت کنه و اگر اجازه داد بیاد... و اومد، و بودنش در اونجا در اون  شب آخر برام خیلی دلپذیر بود. با اومدنش احساس کردم که یک نزدیکیی بین اون و خانوادۀ من به وجود اومده. حالا دیگه میدونستم که بعد از رفتنم، اون به رفت و آمد با خانوادۀ من ادامه خواهد داد، و این برام مایۀ دلگرمی بود، و به طریقی بهم آرامش میداد. اون شب برای یک لحظه به یاد چند سال قبل و شب قبل از رفتنم افتادم که با چه وضعیتی خداحافظی کرده بودم، با چشمهای پر از اشک و آینده ای نامعلموم در ذهن! نمیتونستم بگم که در اون لحظه آینده ام خیلی مشخص بود، چون نبود، به هیچ وجه نبود! هزار تا مشکل بر سر راهم وجود اشت برای اینکه به این آرزوی دیرینه ام بخوام تحقق ببخشم، باید کار پیدا میکردم، باید خونۀ مناسب برای زندگی مشترک درست میکردم و در کنار اینها به زندگی دانشجویی و درس خوندنم هم ادامه میدادم! جلوی همۀ اینها علامت سؤالهایی وجود داشت که به سادگی نمیشد جوابهاش رو بعد از اون علامت سؤالها به روی کاغذ زندگی آورد... همه چیز سخت و غیرممکن جلوه میکرد، ولی یک چیز وجود داشت که من رو سرشار از انرژی و روحیه میکرد، و اون تنها چیزیه که اگه از بشر بگیرن دیگه زندگی براش مفهمومی نخواهد داشت... چهار حرف ساده و بدون معنی که وقتی کنار هم گذاشته بشن به همۀ زندگی و حیات معنا میبخشن: الف، میم، یه و دال... امید!
بالاخره بعد از چندین هفته در کنار عزیزان بودن و بعد از اون همه اتفاقای غیر مترقبه ای که افتاده بود، برگشتم به غربت. دلتنگی جداً که خیلی توی آدما عجیب و غریبه! توی اون چند سالی که ازشون دور بودم، اون اواخر دیگه اصلا و ابدا حس دلتنگی نمیکردم، ولی حالا که برگشته بودم به چهار دیوار تنهایی خودم، خلأ بزرگی رو در درون خودم احساس میکردم! انگار که زخمی که سرش بسته شده بود، سرباز کرده باشه و دوباره شروع به خونریزی کرده باشه. ولی تسلای خاطرم این بود که سرم به زودی حسابی گرم همۀ مشکلات بر سر راهم خوهد شد و فرصت فکر کردن و سر خاروندن رو دیگه زیاد نخواهم داشت...
درسهای ترم بعد، درسهایی نبودن که شوخی بردار باشن، یعنی از اونهایی بودن که توی امتحاناش درصد قبولی زیر پنجاه درصد بود همیشه. نتیجتاً در مورد درس میدونستم که باید حسابی بخونم تا از پس این امتحانا به نحو احسن بربیام. از طرف دیگه بایستی دنبال کار میگشتم. با کار کردن در کنار درس توی اون یک سال آینده میخواستم یک مقداری پس انداز کنم! از طرفی هم باید دنبال خونۀ ارزونتری میگشتم که از اون راه هم کمی هزینه هام رو پایین بیارم.
توی اون دوران و توی اون کشور، دانشجوهای خارجی فرصتهای کاری زیادی رو پیش روی خودشون نداشتن. مشکل اساسی این بود که کلاً اجازۀ کار به دانشجوهای مهمون داده نمیشد، در نتیجه فقط میموند یک سری کارهای موقتی که نیاز به اجازۀ کار نداشت، مثلاً فروختن روزنامه و پخش کردن اعلامیه. فروختن روزنامه به این معنی بود که بایستی در روز چند ساعتی رو توی خیابونا و عمدتاً سر چهارراهها می ایستادی و میفروختی، هم به عابرهای پیاده و هم به ماشینها وقتی چراغ قرمز میشد. اولین جایی که به ذهنم رسید، روزنامۀ محلی اون شهر بود. همیشه روزنامه فروشهاش رو که کتهای مخصوص نارنجی و سبزشون رو به تن داشتن، سر چهارراهها دیده بودم ولی هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که یک روزی خودم بخوام از اون کتها تنم کنم و سر چهارراه روزنامه بفروشم!...
مسئول استخدام اون روزنامه مردی فوق العاده قد کوتاه اهل مصر بود. بعد ها رفته رفته متوجه شدم که اکثر روزنامه فروشها مصری هستن که برای "پول درآوردن" به اونجا میان! بنده های خدا چقدر وضع اقتصادی کشور خودشون خراب بود که پول حاصل از روزنامه فروشی براشون سرمایه ای بزرگ محسوب میشد! و بازم بعدها متوجه شدم که این آقای کوتولۀ مصری برای خودش اونجا مافیایی به راه انداخته!  با گرفتن پولهایی از این فلک زده ها اونها رو میاورد و به کار میگرفتشون! جاهایی که روزنامه ها خوب فروش میرفتن، سرقفلی داشتن که اون جاها رو این آقا به هر کسی نمیداد!... بدون هیچ مشکلی خلاصه من رو پذیرفت و گفت که از فرداش میتونم شروع به کار بکنم. کار به این شکل بود که از ساعت پنج بعدازظهر تا نه شب بایستی سر چهارراه مخصوصی که بهم داده بود، می ایستادم و روزنامه ها رو میفروختم. بابت این کار روزانه پولی ثابت بهم تعلق میگرفت و یک تعداد مشخصی رو هم باید به فروش میرسوندم. اگر همه اون تعداد رو موفق به فروش نمیشدم، اونوقت باید خودم عملاً میخریدمشون!
پاییز داشت شروع میشد و هوا البته رفته رفته میخواست رو به سردی بذاره. فاصلۀ خونه ام تا دفتر روزنامه کم نبود و از اونجا هم تا مکانی که برای ایستادن بهم داده بودن، باز کلی راه بود. باید اول به دفتر روزنامه میرفتم و از اونجا روزنامه ها رو تحویل میگرفتم. رفت و آمد با تراموا خیلی مشکل میشد و از طرفی هم اصلاً دلم نمیخواست با اون کت نارنجی سوار تراموا بشم! بنابرین دوچرخه سواری بهترین گزینه بود... روز اول رو خیلی هیجان داشتم و پیش خودم فکر میکردم که باید کار جالبی باشه این کار، یعنی اونجا سر چهارراه ایستادن و با کلی آدما روبرو شدن، ولی به زودی بعد از گذشتن چند ساعت متوجه شدم که اون جایی که بهم داده این آقای کوتوله، به لعنت حق هم نمی ارزه! عملاً احساس مترسک بودن بهم دست داد، یعنی فقط انگاری کسی رو میخواستن که اونجا با لباس فرمشون بایسته تا براشون تبلیغی باشه، و آخرش هم یک پول بخور و نمیری بهش بدن!
صبح تا بعدازظهرها رو توی دانشگاه بودم و مشغول به کلاسها و وقتی هم که کلاس نبود توی کتابخونه مشغول به خوندن، عصری هم رکاب زنون به طرف دفتر روزنامه، تا نه شب، بعد هم خسته و کوفته دوباره رکاب زنون به طرف خونه... و حالا دیگه هوا داشت حسابی سرد میشد. چهار ساعت توی سرمای ده تا پونزده درجه زیر صفر ایستادن دیگه به هیچ عنوان هیجان انگیز نبود، به خصوص که فروختنی هم در کار نبود و احساس مترسک بودن روز به روز بیشتر در درونم رشد میکرد... و حالا دیگه سرما داشت اونچنان بیداد میکرد که  شبها موقع برگشتن به خونه این مترسک، تبدیل به مترسک یخی میشد، و توی خونه ساعتها طول میکشید تا قندیلهاش آب بشن!  

هیچ نظری موجود نیست: