۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

شاید این اتفاق

از صبح تصمیم به نوشتن گرفتم ولی همیشه از این تصمیمها میگیرم و عملاً تا به مرحلۀ اجرا دربیاد کلی طول میکشه و گاهی هم حتی قبل از اینکه صدایی ازش دربیاد در همون نطفه خفه میشه تا به نوبتی بعد موکول بشه! خوانندۀ خوب، تویی که همیشه همگام با من بودی، میخوام اخطار کنم که نوشتۀ امروزم بوی هذیون میده، چون باورت نمیشه که چشمام صفحۀ مونیتور رو تیره و تار میبینن :) از پیرچشمی نیست، باور کن، چون از دیروز تا به امروز بعیده که چشمهام اونقدر ضعیف شده باشن... در این لحظه نمیدونم چرا این شعر نیما همه اش به ذهنم میاد: "غم این خفتۀ چند خواب در چشم ترم میشکند"! ولی چرا آخه؟ چرا این شعر؟! نه شبه و نه مهتابی در کاره! کسی هم خواب نیست و از همۀ اونا مهمتر چشم منم به هیچ عنوانی تر نیست! تازه اگر هم کسی قرار باشه که خواب باشه، اون منم، که چشمام به زور دارن جایی رو میبینن! آیا این منم که توی خوابم و دارم رؤیا میبینم؟! آیا این منم که دارم این سطور رو در رؤیاهام مرقوم میکنم؟!... بهتون اخطار قبلی داده بودم که دارم  هذیون میگم! اصلاً بذار دست روی پیشونی بذارم وببینم تب دارم؟! آره، سرم که داغه و یک گرمایی رو توی همۀ بدنم هم احساس میکنم! یعنی دارم سرما میخورم یا شاید هم خورده ام و خودم هم خبر ندارم! ولی نه، من که اصلاً سرما نمیخورم!... بیخود به مغزت داری فشار میاری، عموناصر! خودت رو آزار نده و اعصاب خودت رو هم بیخود و بی جهت با مداد افکار بیهوده ات، خطی خطی نکن! این یک اتفاق ساده است، اتفاقیه که برای همه میفته... زندگی یک اتفاقه... و "این اتفاق شاید برای شما هم بیفته"... مگه نه؟

نیما مسیحا - شاید این اتفاق برای شما هم بیفتد

به شانه های سست باد منم که تکیه داده ام
به این دوچشم بی گناه عذاب گریه داده ام
منم که از کوه خودم، همیشه کاه ساختم
برگ برنده داشتم ولی همیشه باختم
من از تمام آسمان به یک ستاره دلخوشم
تویی که طول می کشی، منم که وقت می کشم
نگاه کن صداقتم اسیر صد فریب شد
دل من از هرچه که بود همیشه بی نصیب شد
صبح ندیده عمرمان، زود غروب می شود
تو خوب زندگی کن و ببین چه خوب می شود
کسی برای عاشقی حکم قفس نمی دهد
گنه نکرده آدمی تقاص پس نمی دهد
به شانه های سست باد، منم که تکیه داده ام
به این دوچشم بی گناه، عذاب گریه داده ام
منم که از کوه خودم همیشه کاه ساختم
برگ برنده داشتم ولی همیشه باختم

هیچ نظری موجود نیست: