۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

داستان مهاجرت 41

سالها از اون اتفاقاتی که توی زندگی من افتادن، گذشته. گذر زمان شاید خیلیهاشون رو محو و کمرنگ کرده باشه ولی بعضیهاشون هنوز به همون اندازه صاف و واضح پیش چشمانم هستن، درست مثل همون روزایی که  رخ دادن. زندگی من توی اون سالها درست به مانند برزخی بود، برزخی که درش فقط انتظار میکشیدم ولی ازم نپرسین که انتظار چی! خودم هم نمیدونستم که منتظر چی هستم، اصلاً انتظار برای چی؟! بارها در درونم به خودم نهیب میزدم که "بذار همه چیز رو و برو به دنبال سرنوشت خودت، چون این قبری که سرش گریه میکنی مرده ای توش نیست" ولی باز یک صدایی درونم میگفت که "صبر داشته باشه شاید درست بشه، شاید اگر سنش بالاتر بره عاقل بشه، شاید با گذر زمان همه چیز سر جای اولش برگرده"! و اشکال کار از اونجا بود که جای اولش هم در واقع جای درستی نبود و این زندگی از روز اولش هم پایه هاش ایراد داشت و سست بود! از طرف دیگه چیزی توی زندگیم وجود داشت، موجود زنده ای که من تکیه گاهش بودم، که هیچ گناهی نداشت! پسرم رو من باعث به این دنیا اومدنش شده بودم و نمیتونستم اون رو به همین سادگی به دست کسی بسپرم که میدونستم هرگز ازش به درستی مراقبت نخواهد کرد، هرگز مثل یک مادر بهش مهر نخواهد ورزید! و من چطور میتونستم اون رو که تمام زندگی من بود به دست "مادری" بسپرم که با رفتاراش ثابت کرده بود که این موجود شیرین و دوست داشتنی رو فقط مانعی بر سر راه موفقیتهاش توی زندگی میبینه،  یعنی از همون روز اولی که پسرم پاش رو به دنیا گذاشته بود... این رو همۀ اطرافیان ما دیده بودن و چه بسا همگی هم در خفا خم به ابرو آورده بودن، ولی به روی من نیاورده بودن! نه، من نمیتونستم جگرگوشه ام رو زیر دستان چنین کسی تنها بذارم، هرگز! و امروز وقتی به عقب برمیگردم و وقایع رو مرور میکنم، خوشحالم از اینکه اون روزا طاقت آوردم! درسته که بهای سنگینی رو پرداخت کردم، با عمرم و با روزهای جوونیم ولی حتی برای ثانیه ای پشیمون نیستم و اگر صد بار دیگه هم دوباره به این دنیا فرستاده بشم تا اشتباهات گذشته ام  رو جبران کنم، دوباره این کار رو برای پسرم و به خاطر اون انجام خواهد داد... و چه زیبا گفت عزیزی: "همه سرزنشش میکنن که چرا این همه سال تحمل کرد و توی اون جهنم موند، اما هیچکس به این فکر نمیکنه که اگر نمونده بود شاید پسرش امروز اینی نمی بود که هست..."!...
به سفری رفته بود و به من اطلاعات درست نداده بود. مطمئناً بار اولش نبود ولی این بار دیگه دستش رو شده بود چون من به اونجایی که گفته بود میره زنگ زده بودم و پرس و جو کرده بودم... به قیمت خجالت کشیدنم از بابت زنگی که به غریبه ای زده بودم و شاید هم حتی کمی ناراحتش کرده بودم...
نگران بودم! همه جور حدس و گمانی توی ذهنم بود ولی راستش از همه بدتر این بود که نمیدونستم کجاست. همه اش با خودم فکر میکردم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه! توی همین فاصله دوستام تماس گرفتن و متوجه حالت پریشون من شدن. دیگه حتی سعی در پنهون کردن هم نداشتم و بهشون جریان رو گفتم. حالا دیگه چند روزی گذشته بود از رفتنش و از موقعی هم که رفته بود حتی یک تلفن خشک و خالی هم نزده بود. یکی از همکلاسیهاش رو توی مدرسه ای که میرفت میشناختم. ناگهان به ذهنم رسید که شاید اون خبر داشته باشه! خودم هم نمیدونم چرا این فکر به مغزم خطور کرد و اصولاً چرا اون باید چیزی رو میدونست که من شوهر نمیدونستم! وقتی بهش زنگ زدم نمیدونم چرا حس کردم که از این جریان اصلاً اونطور که باید تعجبی نکرد ولی در عین حال سعی کرد من رو آرومم کنه و گفت که میاد و بهم سری میزنه... و توی همین فاصله اون دو تا دوست دیگه هم خودشون رو به خونۀ ما رسوندن...
با این سه تا دوست نشسته بودیم و همه جور فکری رو توی ذهنمون بالا و پایین میکردیم. تو نگاههای همه اشون میشد خوند که افکار دیگه ای هم در سر دارن که شاید برای اینکه نخوان من رو ناراحت کنن، به زبون  نمیارن... و توی همین حال و هوا بودیم که ناگهان در باز شد و خودش وارد خونه شد. چه تصادفی! هرگز اون صحنه رو فراموش نمیکنم، به خصوص نگاه معنی داری رو که به دوست همکلاسیش کرد، انگار که داشت با نگاهش ازش میپرسید "تو اینجا چیکار میکنی؟!" و اینکه "چیا گفتی؟!" بعدها من فهمیدم که اون نگاهها چه معنیی داشتن و این دوست همکلاسی توی مدرسه ای که میرفتن شاهد چه چیزهایی بوده! ... و دوستها بعد از تشریف فرمایی ایشون یکی پس از دیگری خداحافظی کردن و رفتن.
فقط یک سؤال ساده ازش کردم: "کجا بودی؟" و در جواب  در کمال وقاحت داشت وانمود میکرد که پیش همون دوستش بوده و مشغول به دروغ بافی بود که مهلتش ندادم و مدارک و شواهد بر علیهش رو گذاشتم روی میز، میزی که در واقع وجود خارجی نداشت! ازش خواستم که دست از این اراجیفی که داره تحویلم میده برداره چون دستش دیگه رو شده، ولی سعی بر انکار کرد و مصر بر اینکه همۀ حرفهایی که داره میزنه واقعیت داره! ولی وقتی بهش گفتم که من به دوستش زنگ زدم و روحش از این جریان خبر نداشته، دیگه دید که اصرار بر دروغهاش فایده ای نداره! و نهایتاً اعتراف کرد که جریان قدیمی هنوز ادامه داره! حالم دیگه داشت به معنای واقعی کلام به هم میخورد و احساس تهوع بهم داشت دست میداد... و این حالت تهوع به اوج رسید وقتی که دوباره داشت  به همون لحن همیشگی، دلیل این کاراش رو توضیح میداد، اینکه "اون گناهی نداره و همۀ تقصیرها به گردن منه و اون همه اش عذاب وجدان داره که از اول نمیدونسته که من و تو خواهر و برادر نیستیم..." و "من به همین خاطر مجبور شدم که برم چون حالش خوب نیست..."! ای خدای من، که میخواستم در اون لحظه سرم رو به دیوار بکوبم! این چه جریانی بود که من رو درگیرش کرده بودی که اینجور هم که به نظر میومد حالا حالا ها هم ازش خلاصی نداشتم... و در انتها باز وعده و وعیدهایی بود که داده شد، وعده هایی که دیگه به لعنت حق هم ارزشی نداشتن، وعده هایی که میدونستم پوشالی هستن و قرار نیست که کسی بر سرشون بایسته!

هیچ نظری موجود نیست: