۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

پسر زمستان

خوب به سلامتی انگار "روز قیامت" هم که نزدیکه، یعنی همین فرداست دیگه :) واقعاً آدم نمیدونه چی بگه در این مورد! هر چند سال یکبار یک دیوانه ای پیدا میشه و پیش بینی میکنه که در فلان روز دنیا کن فیکون میشه و آخر زمون، یک عده ای هم از اون خُل و چِلترن که باور میکنن! خلاصه که این چند روزه همه جا صحبت از 21 دسامبر یا همون اول ماه دی خودمونه که قراره دنیا به پایانش برسه!
از روی قیامت فردا که به سادگی عبور کنیم، چون حتی ارزش صحبت کردن بیش از این رو نداره، امشب شب یلداست. اینقدر که توی این چند روزه توی شبکه های اجتماعی پیامهای تبریک در مورد یلدا دیدم، یادم نمیاد هرگز سالهای پیش دیده باشم. اصلاً این انگار داره یک روندی میشه توی دنیای مجازی که هر ساله یک سری از روزها رو چنان براش تبلیغ کنن و ازش صحبت کنن که آدم باورش نمیشه! بازم خدا رو شکر این یکی حداقل یکی از روزهای باستانی خود ماست و قدمت دیرینه داره، حداقل دل آدم نمیسوزه اگر در موردش هر چقدر هم تبلیغات بشه، ولی وقتی ماه فوریه میرسه و توی جوامع مجازی هم زبون، چپ و راست پیامهای تبریک والنتاینه که تیکه و پاره میشه، عموناصر یکی که خیلی خنده اش میگیره و پیش خودش فکر میکنه که چرا ما اینقدر ملت مقلد و دست دیگران بینی هستیم... بگذریم! برگردیم به همون یلدای خودمون...
یلدا، یا طولانی ترین شب سال، خبر از پایان پاییز میده و اومدن زمستون، و زمستون با سرماش و یخبندونش در انتظار نشسته، اول با چلۀ بزرگش  و بعدش هم نوبت داداش کوچیکش میرسه، چلۀ کوچیک. چله کوچیک رو کسی زیاد جدی نمیگیره، همه فکر میکنن که  با تموم شدن چلۀ بزرگ دیگه زمستون هم به پایان رسیده و منتظر بهار میشینن، بیخبر از اینکه چلۀ کوچیک از همون فلفل نبین چه ریزه هاست و گاهی چنان خودی نشون میده که دمار از روزگار خلق خدا درمیاره... علی الخصوص توی کشورهای سردسیر! و عموناصر درست جاییکه که چلۀ بزرگ میخواست وظائفش رو به دست برادر کوچیکه بسپره قدم به این دار فانی گذاشت. تکلیفش از همون ابتدا هم مشخص نبود که با برادر بزرگه اس و زیر پر و بال اونه، یا باید هوای برادر کوچیکه رو داشته باشه... وقتی آدم توی نقطۀ عطف سرما به دنیا اومد، زندگیش هم همه اش انگار که در نقطۀ عطف منحنی روزگاره و تکلیفش با این دنیا نامشخص! عموناصر تا حالا همه اش به این فکر میکرد که چون پسر زمستونه باید به دنبال گرما باشه، گرمای تابستون! فکر میکرد که از گرمای تابستون زندگیش گرما پیدا میکنه... یک عمر اینجوری فکر کرد و گذاشت که "تابستون" گولش بزنه و زندگی زمستونیش رو به آتیش بکشه! عموناصر به دو تا بردار زمستونیش، برادر بزرگه و برادر کوچیکه وفادار نموند و همیشه به اونا پشت کرد... ولی آخه چرا؟! شاید خودش هم هنوز نمیدونه! ... حالا که دیگه تابستون رفت و روسیاهیهاش نه به ذغال بلکه به آتیش دروغهاش موند، فهمید که آدم نباید اصالت خودش رو فراموش کنه، آدم نباید به به اونایی که همیشه پشتش بودن، پشت بکنه، به زمستون، این فصل سردی که فقط ظاهرش سرده ولی آتیشش از اون زیر شعله وره، آتیشی که یک عمر شعله ور بوده... و سوختن در اون آتیش برای عموناصر شرف داره به جزغاله شدن در گرمای به ظاهر مطبوع تابستون... پسر زمستونه که قدر "زمستون" رو میدونه! 

۱ نظر:

ناشناس گفت...

عموناصر راستشو بگو زمستون کیه ؟ :)))