از ادعاهامون میگفتم که چطور سقف آسمون رو پاره میکنه! بزرگترین مشکل ما اینه که از خودمون کوریم و از دیگری بینا، دیگران برامون اشیائی بیش نیستند، و در اونا فقط دنبال عیب میگردیم! همه ناقصند از نظر ما، همه معیوبند. اولین چیزی که چشممون رو میگیره فقط عیبهاست... چون خودمون خیلی کامل هستیم!
تمام زندگیمون حول محور کمبودها و عقده هامون در دوران کودکی میگرده. این کمبودها تمام زندگی خودمون و فرزندانمون رو تحت الشعاع قرار داده و مثل متاستاز که توی تک تک سلولهای بدن ریشه میدوونه، زندگی این فرزندان رو از پایه و اساس کج بنا نهاده... بچه ها نباید کمبودهای ما رو تجربه کنن، به همین خاطر باید کنترل بشن، هر لحظه و هر ثانیه! اگه حتی چند ساعت ازشون بیخبر باشیم هراسی ما رو فرا میگیره که روزگار رو به این بچه ها و اطرافیان سیاه میکنیم... بند نافشون نباید بریده بشه، چون اگر بریده شد دیگه پل ارتباط قطعه و دیگه دست ما به هیچ جا بند نیست... بند ناف باید بمونه! بچه هامون رو که تازه دارن یواش یواش دوران نوجوونی رو پشت سر میذارن دو دستی به اولین کسی که در خونه امون رو میزنه تقدیم میکنیم، بدون اینکه حتی یک لحظه درنگ کنیم و به این فکر کنیم که زندگیشون رو برای تمام عمر از هم متلاشی کردیم، دیگه شانس خوشبخت شدنشون رو برای همیشه ازشون گرفتیم... و بعد پشیمون میشیم، چون پشیمون شدن کلاً مرام زندگی ماست!
همه چیز توی زندگی برای ما فقط ظاهره، فقط به سطح نگاه میکنیم. بچه های ما به طور طبیعی به جز سطحی طور دیگه ای نمیتونن بار بیان. چنان زندگیشون رو خراب کردیم که موندنشون دیگه توی یک رابطه امکان پذیز نیست چون هیچوقت قادر به این نیستن که درست مثل یک آدم که بلوغ فکری داره فکر کنن، نمیتونن مسئولیت پذیر باشن، چون فرصت قبول مسئولیت رو پیدا نکردن. کوچکترین نسیمی که توی زندگیشون بوزه باید بیان و گزارش بدن و دستور کار بگیرن. اینقدر نگرششون به زندگی سطحیه که شانس این رو ندارن که به عمق مسائل بتونن پی ببرن! از یک رابطه توی یک رابطۀ دیگه میرن بدون اینکه حتی بدونن دنبال چی هستن! توی رابطه ای میرن چون فکر میکنند که به دنبال عشق و محبتند، در حالیکه هدف همه چیز هست به جز عشق و محبت... و از رابطه ای بیرون میان بدون اینکه خودشون هم بدونن چرا، چون مرام اینه: اول تصمیم بگیر و انجام بده، بعد فکر کن که چرا انجام دادی! وقتی انجام دادی اونوقت پیش خودت فکر میکنی که ای بابا، حالا جواب بقیه رو چطور بدم؟! اینکه دیگران چه فکری در موردم میکنن البته از مهمترینها توی دنیاست! اون موقع است که باید متوسل به سلاح افکار سنتی و قشری شد، همونهایی که همش ادعا میکنیم که همه غلطند و همش دم از این میزنیم که باید تغییر کنن! ولی الان دیگه مهم نیست اونایی که میگفتیم، الان فقط باید خراب کرد، باید تهمت و بهتان زد، اگر خودمون هم از پس گفتنش برنیومدیم، لمپن که هست و خودمون رو به "موش مردگی" میزنیم و پشت لمپنه خودمون رو قایم میکنیم چون لمپن در هر صورت معلوم الحاله... و باید افترایی روا داد که هیچ دادگاهی به جز دادگاه الهی نتونه حکم برائت رو صادر کنه... به یاد جریانی افتادم که صد در صد واقعیه: خانواده ای کاملاً سنتی، قشری و مذهبی که فرزندشون رو در سن پایین میفرستن "خونۀ بخت"، و روز بعد از عروسی این فرزند بیچاره بواسطۀ تفکراتی که توی ذهنش کرده بودن، برمیگرده خونۀ پدری به عنوان اینکه طرف "نمیتونه"! طرف بخت برگشته بعدها دوباره ازدواج میکنه و توی زندگی جدیدش بسیار خوشبخت میشه و صاحب فرزندان زیادی میشه! اون فرزند رو برای اینکه "آکبندش" خراب نشه، بچه ای رو که در اثر "نتونستن" طرف اولش به وجود اومده بوده، به دستور "رئیس خانواده" (هرگز فکز نکنید که الزاماً باید پدر باشه!) سزارین میکنن و نوزاد رو باز به دستور رئیس قبیله از توی بیمارستان بدون اینکه نشون مادرش بدن میبرن و تحویل پدرش میدن و دست آخر مادر شکم بریده رو دوباره به یک خونۀ بخت دیگه روونه اش میکنن! یادش به خیر به قول استادی: بزرگترین دشمن بچه ها ما پدر و مادر ها هستیم!
ادامه دارد...
تمام زندگیمون حول محور کمبودها و عقده هامون در دوران کودکی میگرده. این کمبودها تمام زندگی خودمون و فرزندانمون رو تحت الشعاع قرار داده و مثل متاستاز که توی تک تک سلولهای بدن ریشه میدوونه، زندگی این فرزندان رو از پایه و اساس کج بنا نهاده... بچه ها نباید کمبودهای ما رو تجربه کنن، به همین خاطر باید کنترل بشن، هر لحظه و هر ثانیه! اگه حتی چند ساعت ازشون بیخبر باشیم هراسی ما رو فرا میگیره که روزگار رو به این بچه ها و اطرافیان سیاه میکنیم... بند نافشون نباید بریده بشه، چون اگر بریده شد دیگه پل ارتباط قطعه و دیگه دست ما به هیچ جا بند نیست... بند ناف باید بمونه! بچه هامون رو که تازه دارن یواش یواش دوران نوجوونی رو پشت سر میذارن دو دستی به اولین کسی که در خونه امون رو میزنه تقدیم میکنیم، بدون اینکه حتی یک لحظه درنگ کنیم و به این فکر کنیم که زندگیشون رو برای تمام عمر از هم متلاشی کردیم، دیگه شانس خوشبخت شدنشون رو برای همیشه ازشون گرفتیم... و بعد پشیمون میشیم، چون پشیمون شدن کلاً مرام زندگی ماست!
همه چیز توی زندگی برای ما فقط ظاهره، فقط به سطح نگاه میکنیم. بچه های ما به طور طبیعی به جز سطحی طور دیگه ای نمیتونن بار بیان. چنان زندگیشون رو خراب کردیم که موندنشون دیگه توی یک رابطه امکان پذیز نیست چون هیچوقت قادر به این نیستن که درست مثل یک آدم که بلوغ فکری داره فکر کنن، نمیتونن مسئولیت پذیر باشن، چون فرصت قبول مسئولیت رو پیدا نکردن. کوچکترین نسیمی که توی زندگیشون بوزه باید بیان و گزارش بدن و دستور کار بگیرن. اینقدر نگرششون به زندگی سطحیه که شانس این رو ندارن که به عمق مسائل بتونن پی ببرن! از یک رابطه توی یک رابطۀ دیگه میرن بدون اینکه حتی بدونن دنبال چی هستن! توی رابطه ای میرن چون فکر میکنند که به دنبال عشق و محبتند، در حالیکه هدف همه چیز هست به جز عشق و محبت... و از رابطه ای بیرون میان بدون اینکه خودشون هم بدونن چرا، چون مرام اینه: اول تصمیم بگیر و انجام بده، بعد فکر کن که چرا انجام دادی! وقتی انجام دادی اونوقت پیش خودت فکر میکنی که ای بابا، حالا جواب بقیه رو چطور بدم؟! اینکه دیگران چه فکری در موردم میکنن البته از مهمترینها توی دنیاست! اون موقع است که باید متوسل به سلاح افکار سنتی و قشری شد، همونهایی که همش ادعا میکنیم که همه غلطند و همش دم از این میزنیم که باید تغییر کنن! ولی الان دیگه مهم نیست اونایی که میگفتیم، الان فقط باید خراب کرد، باید تهمت و بهتان زد، اگر خودمون هم از پس گفتنش برنیومدیم، لمپن که هست و خودمون رو به "موش مردگی" میزنیم و پشت لمپنه خودمون رو قایم میکنیم چون لمپن در هر صورت معلوم الحاله... و باید افترایی روا داد که هیچ دادگاهی به جز دادگاه الهی نتونه حکم برائت رو صادر کنه... به یاد جریانی افتادم که صد در صد واقعیه: خانواده ای کاملاً سنتی، قشری و مذهبی که فرزندشون رو در سن پایین میفرستن "خونۀ بخت"، و روز بعد از عروسی این فرزند بیچاره بواسطۀ تفکراتی که توی ذهنش کرده بودن، برمیگرده خونۀ پدری به عنوان اینکه طرف "نمیتونه"! طرف بخت برگشته بعدها دوباره ازدواج میکنه و توی زندگی جدیدش بسیار خوشبخت میشه و صاحب فرزندان زیادی میشه! اون فرزند رو برای اینکه "آکبندش" خراب نشه، بچه ای رو که در اثر "نتونستن" طرف اولش به وجود اومده بوده، به دستور "رئیس خانواده" (هرگز فکز نکنید که الزاماً باید پدر باشه!) سزارین میکنن و نوزاد رو باز به دستور رئیس قبیله از توی بیمارستان بدون اینکه نشون مادرش بدن میبرن و تحویل پدرش میدن و دست آخر مادر شکم بریده رو دوباره به یک خونۀ بخت دیگه روونه اش میکنن! یادش به خیر به قول استادی: بزرگترین دشمن بچه ها ما پدر و مادر ها هستیم!
ادامه دارد...
۱ نظر:
هرزنی بچه به دنیا آورد مادر نیست هر مردی هم مسبب به وجود آوردنه فرزند شد اسمش پدر نیست .پدر و مادر به کسی گفته میشه که به دور از خودخواهی های خود بچه رو برای موفق بودن خو شون ثربیت کنن با این ثعریف خیلی از ماها دیگه پدرو مادر نیستیم مگه تا چند سال بچه نیاز به مراقبت ما داره بچه ها بیشتر عمر خودشونو و باید با شریک زندگیشون سر کنن پس پدر و مادر موفق کسایی هستن که از بچه شون همسر خوبی بسازن .نه یه بچه ننه برای خودشون نمدونم شاید این مشگل ریشه توی این داره که خودمون هم همسرهای خوبی نیستیم و همیشه ترس از تنها شدن داریم
ارسال یک نظر