۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

"لعنت بر تو، ای فلک ظالم!"

جالب بود وقتی نوشتۀ قبلی رو در مورد فلک نوشتم، رفتم توی فیسبوک چرخی بزنم دیدم ترانۀ زیر به عنوان آخرین خبر ظاهر شد! ترانه ای از خواننده ای با صدایی که در روح آدم نفوذ میکنه و جاودانه خواهد موند. روحش شاد باد!


Zeki Müren - Akşam olur gizli gizli ağlarım

Akşam olur gizli gizli ağlarım
شب که میشود در خفا میگریم
Kaderin dilinden iyi anlarım
زبان سرنوشت را به خوبی درمی یابم
Keder öğütmekle geçti yıllarım
سالهایم صرف مشقت حاصل از غم شد
Beni değirmende taşa döndürdün
مرا در آسیاب به سنگ مبدل ساختی!

Nefes alsam bile, ölü gibiyim
اگر نفسی برآرم نیز، به مرده ای می مانم
Aklım başımda yok, deli gibiyim
هوش در سرم نیست، به مجنونی می مانم
Suya düşmüş, söğüt dalı gibiyim
به آب افتاده شاخۀ بیدی می مانم
Yerim yurdumu düşe döndürdün
زمینم، وطنم را به رؤیایی مبدل ساختی

Birgün buradayım, birgün orada
یک روز اینجایم و یک روز آنجا
Gönlümü göçebe kuşa döndürdün
قلبم را به پرنده ای کوچ نشین مبدل ساختی
Çok şükür gurbeti bitirdim derken
گفتم خدای را شکر که غربت را به پایان بردم
Yolumu yeniden başa döndürdün
راهم را دگر بار به آغاز بازگرداندی
Lanet olsun sana ey! zalim felek
لعنت بر تو، ای فلک ظالم!
Ömrümü çarkında boşa döndürdün
که عمرم را درگردش چرخت به اتلاف رساندی

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

هر بلا کز آسمان آید

چنان بیرون رو مه گرفته که چشم چشم رو نمیبینه! هوا آنچنان سنگینه که احساس میکنم نفسم به زور بالا میاد. خلاصه این از هوای تابستونی که برای این هفته پیش بینی کرده بودن! تا ببینیم پیشبینی برای فردا چطور از آب درمیاد...
از عزیزان امروز خبرای خوب خوب داشتم :) انگار برام برنامه گذاشتن! خلاصه که خیلی خوشحالم از اینکه به زودی همه اشون رو دوباره میبینم. از همه مهمتر اینکه از هفتاد دولت هم آزاد باشی و هر جور که دلت میخواد برای خودت برنامه بریزی... به قول لاتهای قدیم، کویته دیگه :)
دیگه جونم براتون بگه، که همه چیز فعلاً در آرامشه و خبر جدیدی اینجا نیست، بیخبری و خوش خبری میگفتن از قدیما! امیدوارم فقط آرامش قبل از طوفان نباشه! به خدا آدم که یک مدت همش توی تلاطمات باشه، چشمش میترسه، مثل مارگزیده ای میشه که از ریسمون سیاه و سفید میترسه! دست خود آدم هم نیست، ناخودآگاه به این فکر میکنه که خوب حالا دیگه چه اتفاقی قراره بیفته؟! یعنی میگه که ای فلک پدر آمرزیده، ما که کتک خورمون توی این مدت ملس شده، کبودی جای کتکات هم که هنوز هست و بگی نگی جاشون هنوز از خدمت رسی شما که در حق ما روا داشتی سر سره، پس اگه باز هم هست بفرست بیاد و ما رو یک باره خلاصمون کن! به قول انوری ما که میدونیم:
هر بلا کز آسمان آید
گر چه بر دگر قضا باشد
به زمین نارسیده میپرسد
خانۀ انوری کجا باشد
ولی میدونم که نامردتر از اونا هستی، این رو خوب میدونم :) یاد فیلم ماراتن افتادم و اون نازیست دندونساز که برای شکنجه، دندونای سالم طرف رو سوراخ میکرد، بعد پرش میکرد و بعدش دوباره با مته به جونش میفتاد... خدا میدونه، این فلک ما هم یه جورایی شاید تنه اش به تنۀ این یارو خورده باشه!

خانۀ زبانها؟

دیروز بواسطۀ جلسه ای به محل کار قدیمیم رفتم. همیشه دیدن همکارهای قدیمی مایۀ خوشحالی آدم میشه، علی الخصوص وقتی آدم فقط خاطرات خوب ازشون داشته باشه. بعضیهاشون رو گاه گداری در رابطه های مختلف میبینم، ولی خوب از بیشترشون خبر زیادی ندارم، یعنی اونها هم از من خبر ندارن! البته من فکر میکردم که خبرا به هر شکلی باشه پخش میشه و به گوش همه میرسه، ولی ظاهراً اینجورها هم نبود... وقتی یکی از همکارها سراغ "خونه" رو ازم گرفت، متوجه شدم که شاید زیاد پای غیبتهای خانمهای همکار نمیشینه :)
میگفت که توی فیسبوک میبینم یک چیزایی از طرف تو، زندگی همینه، عموناصر؟، ولی دیگه از بقیه اش سر درنمیارم! براش توضیح دادم که اوائل که نوشتن بلاگ رو آغاز کردم در اصل قصدم بر این بود که به هر زبونی که دستم میرسه بنویسم، حتی تا مدتها کلی از نوشته هام به آلمانی بودن (خدا نگذره از من که در مقابل "دشمن" کوتاه اومدم و کلی از نوشته های قدیمیم رو پاک کردم!). اون موقعها حتی به فارسی هم تایپ نمیکردم، ولی رفته رفته نوشته های فارسی بیشتر و بیشتر شدن، تا امروز که صرفاً به فارسی مینویسم. نوشتن به زبونهای دیگه این حسن رو داره که خیلی از دوستای دیگه رو هم به درون افکار خودت راه میدی، ولی از طرف دیگه اون احساسی رو که باید به خود من نمیده! شاید دو دهۀ پیش اینطور نبود، ولی احساس میکنم هر چی سنم بالاتر میره به زبون مادریم نزدیکتر میشم و همین نزدیکیه که احساس آرامش بهم میده... نمیدونم، شاید هم یه روزی دوباره با نوشتن به زبونهای دیگه آشتی کردم و این خونه مجازی رو تبدیل به خونۀ زبونها کردم... کی میدونه؟! :)

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

لبخند به آتش

روز خیلی طولانیی رو پشت سر گذاشتم. از فوائد نزدیک بودن محل کار به خونه است دیگه! آدم به جای اینکه دیرتر بره سر کار و زودتر برگرده، درست برعکس عمل میکنه: صبح ها زودتر میری و عصرها دیرتر برمیگردی :) نمیدونم، شاید هم از فوائد تنها زندگی کردن باشه، چون دیگه نباید همش عذاب وجدان داشته باشی که الان توی خونه منتظرت هستن و بچه بی غذا مونده، یا اگر هم غذا توی یخچال هست و فقط احتیاج به گرم کردن داره، بچه اینقدر تنبله که حتی این زحمت رو به خودش نمیده که چهار تا پله رو پایین بیاد و بره برای خودش گرمش کنه! اینقدر گرسنگی رو تحمل میکنه تا عموناصر برسه خونه، غذا رو گرم کنه، بعد صداش کنه که تشریف فرما بشین. تازه بعدش هم چون خودش رو به کامپیوترش انگار زنجیر کرده باشن، طولش بده و وقتی اومد غذاش ماسیده باشه... ای، چی بگم، که وقتی بعضی از چیزا گاهی یادم میفته، آتیش میگیرم! البته خدا رو شکر شعله اش هر چی میگذره کمتر میشه و مطمئن هستم که به مرور زمان دیگه به جای آتیش فقط لبخندی به لبانم خواهد نشست، یعنی از ته دل امیدوارم که اینطور بشه...
گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم که چرا بعضی از ما آدما خودمون رو وادار میکنیم که یک موجود دیگه ای رو به این دنیا بیاریم؟! آخه، بابا، مگه مجبوریم؟! خودمون چه گلی به سر پدر و مادرامون زدیم آخه؟ یا اونا چه گلی به سر ما زدند؟! ببخشید، ولی فکر میکنیم که پس انداختن هنریه؟ بابا، هر خر نری و هر ماچه الاغ ماده ای هم میتونه پس بندازه! بیچاره ها رو میاریم توی این دنیای نامرد، بعد هم تازه دوقورت و نیممون سرشون باقیه و منت سرشون میذاریم که از ما سپاسگزار باشین که شما رو به هزار زور و با هزار کلک کشوندیمتون  توی این دغل بازار! و وقتی به حرف ما گوش نمیکنن و میخوان راه خودشون رو برن، یا شیرمون رو حلالشون نمیکنیم و یا آقشونم میکنیم! چرا، چون به خودخواهیهای ما لبیک نگفتن!... ولش کن اصلاً، چون درد دلم که باز بشه دیگه هیچ احدالناسی جلودار نوشتنم نمیشه:) بگذریم، که سعی کردن ولی بعد از ترس مجبور شدن برن شلواراشون رو عوض کنن!

"نفسگیری"

انگار پاییز اینجا بهمون یک تخفیف یک هفته ای داده و قراره که این هفته همچنان از گرمای تابستونی لذت ببریم. پیش بینی شده که دمای هوای روز جمعه ممکنه تا بیست درجه بالای صفر هم برسه، که برای این موقع از سال در این دیار شمالی کمی غیر متداوله...
گرم بودن هوا به آدم انرژی دیگه ای میده و باعث میشه که آدم بتونه از خونه بیشتر بیرون بیاد. البته مثل همه چیز توی زندگی هم فایده داره و هم ضرر :) ضرر ضرر که نه، ولی خوب هوای خنک هم خودش یک حال دیگه ای داره، به خصوص وقتی آدم پیاده به سر کار بره و بیاد، گرما باعث میشه که وقتی رسیدی خونه عین موش آب کشیده بشی :)
از دیروز برای خودم برای چند هفتۀ آینده یک برنامه ای گذاشتم. میخوام یک ترتیبی به این "نفسگیری" های روزانه ام بدم. زندگی باید به حالت اولیه اش برگرده و این جزئی از زندگی من نبوده و نباید باشه. بعضیا ازش لذت میبرن و به همین خاطر خلاص شدن از دستش براشون خیلی مشکل میشه. خوشبختانه توی زندگی من این هرگز مشکلی نبوده، با بحرانها اومده و با تموم شدنشون هم راهش رو کشیده و رفته... ببینم اینبار هم میتونم این دشمن دیرینه رو در سفری که امیدوارم دیگه هرگز ازش فراغت پیدا نکنه، بدرقه کنم یا نه؟! بارهای قبل کاملاً به طور ناگهانی این کار رو کردم و خیلی هم موفقیت آمیز بود، ولی این بار با برنامه میخوام روزانه از میزانش بکاهم... خوب، عموناصر، دیگه چه نقشه هایی در سر داری، ها؟ :)

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

شب همه شب

شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم.
*
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم.

نیما یوشیج

غریزۀ حفظ خود

ندونستن و نداشتن علم در مورد مسائل همیشه میتونه باعث نگرانیهایی بشه که در اصل شاید اصلاً نگران کننده نباشن. اوائل بحران اخیر، شبها رو به زور دارو میخوابیدم و اگر هم خوابهای بدی میدیدم، هیچوقت از خواب بیدار نمیشدم و خدا رو شکر روز بعدش هم هیچ چیز از اونا یادم نمیومد! توی چند هفتۀ اخیر ولی این جریان رفته رفته تغییر کرده! شبها چندین بار از خواب میپرم و تمام کابوسهایی رو که دیدم تدریجاً بیشتر به خاطر میارم. امروز متوجه شدم که این پروسه کاملاً طبیعیه و هر چی روح و روان آدم بیشتر رو به بهبودی میره، مغز مسائلی رو که تا قبلش بایگانی کرده بوده رو، چون طبق تشخیصش هنوز موقع پردازششون نبوده، از لای پرونده ها بیرون میکشه و شروع به تجزیه و تحلیلشون میکنه. در واقع به طریقی سعی میکنه سمومی رو که بودنشون توی بدن فقط باعث آسیب میشه رو، به بیرون دفع کنه!
چقدر خوبه وقتی آدم میتونه بشینه و بی دغدغه صحبت کنه و طبیعتاً داشتن یک جفت گوش شنوا در مقابلت کم تأثیر نیست، به خصوص که بدونی این گوشها حرفهای تو رو میگیرن و در مقابل، آنالیزی دور از هر گونه غرض بهت برمیگرده... پرده هایی برای آدم کنار میره که اصلاً باورکردنی نیست و به چیزهایی رو در مورد خودت و گذشته ات پی میبری که اگر خودت مینشستی و سالها فکر میکردی، امکان دریافتنشون وجود نداشت... پردۀ سن کنار رفت، پردۀ ضمیر ناخودآگاهم بود! و اون پشت خودم رو دیدم که چطور برای حفظ خود، دیوارهایی رو به دور خودم کشیدم، چون حتی همون موقع شناخته بودمشون: اومدن بچۀ جدید، هرگز! ارتباط بین خانواده ها، تا اونجایی که ممکنه، نه! میدونستم که کسی که یکبار حق مادری رو درست در حق بچه اش ادا نکرده باشه، برای بار دوم دیگه اصلاً نخواهد کرد! یکبار طعم تلخ سالها زندگی کردن با چنین پدیده ای رو، چشیده بودم!  از همون روزهای اول برام کاملاً روشن بود که اینا با خانوادۀ من آبشون توی یک جوی نخواهد رفت، و چقدر درست حدس زده بودم، چون نه تنها با خانوادۀ من بلکه با هیچ بنی بشری کنار بیا نیستن...
و در انتها الان برام مثل روز روشن و روشن تر میشه که به واسطۀ اون دیوار نامرئی، اون غریزۀ حفظ خوده، که امروز بعد از گذشت زمانی بسیار کوتاه، سرم بالاست و دارم از هر لحظۀ زندگیم دوباره لذت میبرم!

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

آواز

بالاخره بعد از چند ماه وقفه دوباره کلاسها از سر گرفته شد. نمیتونم دراین لحظه احساسم رو شرح بدم! اینقدر بهم احساس خوبی داد کلاس امروز که الان بعد از تموم شدنش با اینکه از پنج صبح بیدارم و نه ساعت سر کار بودم و خستگی تمام بدنم رو در خودش بلعیده، ولی از شادی در پوست خودم نمیگنجم :) هیچی توی دنیا به جز موسیقی نمیتونه چنین حسی رو در آدم ایجاد کنه، اونایی که به شکلی با موسیقی سر و کار دارن کاملاً میفهمن من چی میگم! بیخود نبود که یکی از اساتید معاصر موسیقی میهنمون میگفت: کسی که با موسیقی سر وکار نداره یک بعد از زندگی رو از دست میده... و آواز یکی از زیباترین بخشهای این هنره! چنان تمامی وجود آدم سرشار از شعف میشه که آدم احساس میکنه که از خود داره بیخود میشه!
فکر میکردم که توی این چند ماه همه چیز از یادم رفته و حتی تصورش رو نمیکردم که حتی یک دونه نت رو بتونم به خاطر بیارم، درست مثل اون قدیما وقتی برای امتحان خودمون رو میکشتیم و شبانه روز درس میخوندیم. درست چند ساعت قبل از امتحان که میرسید انگار که هیچی به خاطر آدم نمیومد، ولی همینکه چشم به سؤالها میفتاد همۀ اطلاعات دوباره سر جای خودش مینشست! امروز هم دقیقاً من همین حالت رو داشتم، ولی با شروع اولیت نت، تمام اون احساسات، تمام اون زیبایی ها و اون لطافت ها پدیدار شدن و عموناصر رو به اوج بردن... حالا میتونم بگم که دلم فقط برای نوشتن نیست که تنگ میشه، نوشتن دوباره رقیب سرسخت خودش رو دوشادوش دید و خوشحال شد که دیگه تنها نیست!

خاطرات خوش کودکی

روزی که ننویسم احساس میکنم یه چیزی کم دارم! شاید اینم خودش یک نوع اعتیاد باشه بدون اینکه خودم هم متوجهش باشم :) البته اعتیاد هم اگر باشه از نوع خوبشه! تو زندگی ما آدما ممکنه به خیلی چیزا معتاد باشیم و خودمون هم ازش خبر نداریم، معتاد به عشق و محبت، معتاد به دیدن عزیزانمون، معتاد به گوش دادن موزیک، معتاد به تماشای تلویزیون، معتاد به خوردن بعضی از غذاها، معتاد به نوشیدن چای و قهوه...
یادش به خیر مادربزرگم که روحش هر کجا که هست شاد باشه، همیشه میگفت: بچه جان، برای من گرفتن روزه اصلاً سخت نیست! نخوردن و نیاشامیدن رو میشه کاریش کرد، ولی چایی رو چیکار کنم؟! بندۀ خدا چنان عادت به چایی داشت که سماورش از کلۀ سحر تا بوق سگ به راه بود. میگفت که اگه مرتب چایی نخوره چنان سردردی به سراغش میاد که نگو و نپرس! خاطره های این عزیز راحل هیچوقت از یادم نمیره! به عنوان نوۀ ارشد من این افتخار نصیبم شد که بیشتر از نوه های دیگه ببینمش، یعنی نه از نظر زمانی، چون خیلی بچه بودم که از پیش خانواده هجرت کردم و مجبور شدم همۀ آدمایی رو که بهشون عشق میورزدیم پشت سر بذارم. ولی موقعهایی دیدمش که هنوز خیلی جوون بود. اون موقعها به خونۀ ما میومد و من رو با خودش به خونه اشون میبرد. و من چه عشقی میکردم وقتی باهاش میرفتم. یادمه وقتی در عنفوان نوجوونی بودم یک سال عید تصمیم گرفتم عید دیدنی رو دیگه با بقیۀ خانواده نرم. کت و شلوار تازۀ عید رو پوشیدم و گفتم میخوام پیش مامان بزرگ برم. چقدر از دیدن من خوشحال شد. به زبون شیرین مازندرانی که من تنها نوه ای بودم که این افتخار رو میداد که باهش به این زبون صحبت کنه، گفت یه فیلم خیلی قشنگ توی سینما آوردن، بیا با هم بریم ببینیمش. هنوز اسم فیلم توی ذهنمه: دنیای روسیه! فیلم مستندی بود در مورد زندگی در اون کشور... و با چه ذوقی به من نگاه میکرد که در کنارش راه میرفتم... احساس میکردم که نگاهش به من میگه اگر این همه سال که شوهرم رو در جوونی از دست دادم ولی با هیچ همۀ بچه هام رو به جایی رسوندم و احساس غرور میکنم از اینکه با نوه ام امروز دست به دست میتونیم به سینما بریم! یادش واقعاً گرامی بادا و همیشه در قلبم جای خواهد داشت... و این خاطرات خوش کودکیه که عزیزان ما رو برای همیشه برامون زنده نگه میداره، اونا هرگز از این دنیا نرفتند!

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

ادب از که آموختی

توضیح بعضی از احساسای آدم برای دیگران کار راحتی نیست! یعنی بعضی از احساسا هستند که برای همه جاافتاده است، مثلاً وقتی میگی که بچه ات رو دوست داری هیچکس با نگاه شک آمیز بهت نگاه نمیکنه چون یک چیز واضح و مبرهنه که آدم بچه اش رو دوست داره و بهش عشق میورزه! ولی آیا برای شما پیش نیومده که کسی یا چیزی رو دوست داشته باشین بدون اینکه هیچ توضیحی براش پیدا کنین؟ و وقتی حتی برای خودتون نمیتونین مسئله رو حلاجی کنین برای دیگران چطور میخواین وصفش کنید؟! میدونم که آدم لازم نیست همه چیز رو برای همه کس توضیح بده، ولی در انتها همیشه ممکنه پرسش پیش بیاد! یک موقعی از یکی که برام توی برهه ای از زمان خیلی عزیز بود، چیزی شنیدم که همیشه تو گوشم زمزمه اش هست. میگفت که دوست داشتن در واقع ربطی به طرف مقابل نداره و فقط و فقط توی درون خود آدماست. بگذریم که خودش بعدها توزرد از آب دراومد، ولی میگن حرف رو از هر کی شنیدی اگر معقول بود، بپذیر، حالا گوینده هر کی میخواد باشه! مثلای قدیمی همه اشون توش یک حقیقتی نهفته است و بیخود نبود که میگفتن: گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان! هر چه در او ناپسند دیدم از آن پرهیز کردم!

جدایی نادر و سیمین

مدتها بود که راجع به فیلم جدایی نادر و سیمین شنیده بودم، ولی فرصت نشده بود که بگردم ببینم آیا به سینماهای اینجا اومده یا نه! تا هفتۀ پیش که دوستی رو ملاقات کردم. گفت که رفته و این فیلم رو دیده و خیلی ازش تعریف کرد. میگفت که ولی به درد من و تو نمیخوره:) گفتم چرا؟ گفت که همش صحبت از جدایی و بچه و از این حرفهاست. فکر میکردم که همون یک روز روی اکران بوده و از دستش دادم، تا اینکه دیروز که رفته بودم به عادت ماهیانه صفایی به زلف بدم، از آرایشگر شنیدم که هنوز روی اکرانه و میشه رفت دید...
فیلم بسیار پرمعنایی بود و سازنده مسائل اجتماعی زیادی رو توش گنجونده بود، مسائلی که برای کسایی که توی اون دیار زندگی میکنن اصلاً عجیب نیستن و هر روز باهاشون دست و پنجه نرم میکنن. طلاق و جدایی یک بخش زندۀ اون جامعه شده! یادمه اون موقعها که من بچه بودم و اونجا زندگی میکردم، کلمۀ طلاق تابویی بود که حتی آوردن اسمش جزو ممنوعات بود. نمیگم وجود نداشت ولی کسی راجع بهش صحبت نمیکرد. اکثریت جامعه بر این عقیده بودن که همیشه راه حل برای مشکلات زناشویی وجود داره و همین شاید باعث میشد که مردا به یک شکل و زنا به شکل دیگه تمام هم و غمش رو صرف این میکردن که زندگی رو از اونی که هست سخت تر نکن، و البته همیشه بچه ها عاملی بودن که خانواده ها از هم نپاشن. و میدونم که در این میون معمولاً زنا بیشتر فداکاری میکردن و برای اینکه بچه هاشون هم پدر و هم مادر بالاسرشون باشه، با خیلی از چیزا میساختن... نمیگم اونی که اون موقع بود صد در صد درست بود، ولی اینی هم که امروز هست به هیچ وجه درست نیست! یکی چند وقت پیش بهم میگفت متأسفانه دنیا به شکلی دراومده که وقتی پات رو توی یک رابطه میذاری باید خودت رو برای تموم شدنش آماده کنی و این واقعاً واقعیتی دردناکه که نه فقط در این جامعه صادقه بلکه هزاران فرسنگ اون ور دنیا هم مصداق پیدا میکنه، شاید به شکل دیگه اش...
جدایی نادر و سیمین سعی بر این داشت که تضادهای جامعه رو به اشکال مختلف به نمایش در بیاره: تضاد بین اعتقاد به درست و غلط، تضاد بین راست و دروغ، تضاد بین بالای شهر و پایین شهر، تضاد بین عشق به پدر و مادر از یک طرف و عشق به همسر و فرزند از طرف دیگه ! و فیلم رو با صحنه ای به پایان برد که شاید یکی از بزرگترین عواقب طلاق باشه، یعنی اینکه بچه ها وادار بشن بین پدر و مادر انتخاب کنن... و چه انتخابی زجرآورتر از این برای یک بچه! بچه ها هرگز نباید در چنیین وضعیتی قرار بگیرن که مجبور بشن چنیین گزینشی رو انجام بدن... و فیلمساز انتخاب رو به عهدۀ بیننده میذاره! شاید برای خودش هم این انتخاب ساده نبوده باشه!

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

عدو شود سبب خیر

به سلامتی پاییز هم اومد و امروز روز دومشه. برگای درختا شروع به ریختن کردن و تا چشم به هم بزنی همه اشون لخت و عریون منتظر سرما هستن. این مملکت قطبی عملاً دو تا فصل بیشتر نداره، یا بهاره و وقتی یک کمی گرم میشه اسمش رو میذارن تابستون و یا زمستونه و شروعش رو میگن پاییز!
یادم میاد وقتی اینجا میومدیم پیش خودمون فکر میکردیم که اینجا همش سرده و اصلاً چیزی به اسم گرما مفهومی نداره. موقع ورود وقتی آفتاب رو دیدیم و اینکه مردم با لباسهای آستین کوتاه دارن میچرخن، از تعجب کم مونده دو تا شاخ رو سرمون سبز بشه! خداییش هم توی دو دهۀ اخیر این شهری که ما درش ساکن هستیم برف و سرمای زیادی ندیدیم توش... تا دو سه سال پیش که سرما توی یکه دورۀ طولانی کولاک کرد. اینقدر برف پارو کردیم که دیگه از کت و کول افتادیم.
سال اولی که وارد اون خونۀ کذایی شدیم چون تابستون بود و هیچکس فکر نمیکرد که چه زمستون سختی در انتطارمونه، کسی به فکر واجب بودن پارو نبود! بارش برفها که شروع شدن، دیدیم ای داد بیداد حالا ما که یک پاروی درست و حسابی نداریم، باید چه خاکی بر سر خودمون بریزیم؟ تنها وسیلۀ روبیدن برفها پارو مانندی بود که بیشتر شباهت به بیل داشت. اینقدر سنگین بود که خودش رو بدون برف به زور میشد بلند کرد! گفتم به هر قیمتی هست باید یک پارو بخرم، ولی هر جا که رفتم آثاری از یک پارو نبود! دریغ از یک پاروی زپرتی که کار مارو برای چند ماه هم که شده راه بندازه! باری، اون زمستون رو به هر شکلی بود سر کردیم، به قیمت کمر دردهای ناشی از پارو کردن با اون بیل پارو... هوا که رو به گرما رفت و عملاً دیگه چلۀ تابستون محسوب میشد، با خودم گفتم امسال دیگه رودست نمیخورم! میرم و یک پاروی درست و حسابی میخرم. به فروشگاهی رفتم که مطمئن بودم پارو میفروشن. همۀ اون فروشگاه به اون بزرگی رو زیر و رو کردم، ولی نه خیر، پارویی در کار نبود! سراغ یکی از فروشنده ها رفتم و پرسیدم: پس پاروهاتون کجاست؟! یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت داریم ولی دم دست نیستند! رفت یکی از اون ماشینهایی که مثل جرثقیل کار میکنن آورد و بعد از بالاترین طبقه های یکی از قفسه ها پارویی پایین آورد و بهم داد. به عقل شیطون هم قد نمیداد که اونجا پارویی باشه! دم صندوق وقتی پارو رو روی باند گذاشتم دیدم همۀ مشتریها دارن بهم چپ چپ نگاه میکنن! ولی توی این دیار برعکس مملکت خودمون کسی جرأت نمیکنه  اظهار نظر شخصی در مورد مسائلی که فکر کنه بهش ربطی نداره، بکنه! ولی صندوقدار دیگه نتونست خودش رو نگه داره با خنده ای مهربونانه گفت: همۀ اطلاعاتت رو دارم، اگر هفتۀ دیگه برف اومد میدونم خِر چه کسی رو باید بگیرم! و همۀ اونایی که توی نوبت صندوق ایستاده بودن انگار که منتظر باشن با هم زدن زیر خنده:)... خودم هم تا ساعتها نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم!
خدا رو شکر که امسال دیگه نه نیازی دارم به برف فکر کنم و نه به پارو کردنش! امیدوارم که از امسال به بعد خدا هر چه دل پر از دست بندگان ناشکرش داره، توی زمستون به عنوان جزا از اون بالا بفرسته، طوری که هر روز مجبور بشن پارو بکنن و باز هم کفایت نکنه :)... در انتها اگر معنی "عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد" رو تا حالا نفهمیده بودم، الان خوب میفهممش و از ته دل ازش لذت میبرم!

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

یک بار جستی ملخک...

همونجور که سرازیری پیمودنش خیلی سهله، سربالایی هم به همون شکل صعبه! هیچوقت نباید فراموش کرد که اگه توی سرازیری افتادی پشت سرش حتماً یک سربالایی انتظارت رو میکشه...
این چند هفتۀ اخیر که پیاده میرم سر کار و میام، موقع برگشتن به خونه وقتی که به اوج سربالایی نزدیک میشم، نمیدونم چرا یاد درس دینامیک میفتم و دوران دانشجویی در دیار امپراطوری شرق! شاید هم به خاطر این باشه که یکی از سؤالهای امتحان هنوز بعد از گذشت بیش از دو دهه و اندی هنوز توی ذهنم باقی مونده. سؤال مربوط به محاسبۀ کار و انرژی کسی بود که یک مسافتی رو از کوهی بالا میرفت... ای، چه دورانی بود!
درس مکانیک برامون کابوس بزرگی بود! اولش با استاتیک شروع میشد و بعدش دینامیک و دست آخر شکنجۀ بزرگ یعنی مقاومت مصالح. همگیمون، یعنی من و بر و بچه های هموطن نه راه پس میدونستیم نه راه پیش! این درسا گذروندنشون ممکن نبود، استاد به طرز فجیعی سختگیر بود. تا اینکه یکی از بچه ها خبر خوشی به ارمغان آورد: یکی از استادای دستیار توی همون دپارتمان حاضر بود کلاسای خصوصی برامون بذاره، آقای "گوشت" (اونایی که آلمانی بلدن ترجمه کنن، اونایی هم که نمیدونن مترجم گوگل بهترین راه حله :)) خدا واقعاً جد و آبادش رو جمیعاً بیامرزه، احتمال اینکه خودش هم هنوز زنده باشه البته زیاد نیست، پس خودش هم آمرزیده بادا! با چند تا کلاس شبانۀ دسته جمعی برای ما خارجی تبارها چنان همگیمون رو راه انداخت که امتحان استاتیک رو یک ضرب پاس کردیم. حالا نوبت دینامیک بود. باز دست به گریبانش شدیم. اون رو هم فوت آب شدیم و توی امتحان شرکت کردیم. این دفعه ولی تلفات داشتیم، یکی از بچه ها سر مرز بود و استاد براش امتحان تکمیلی شفاهی گذاشت. هیچوقت قیافه اش رو اون روز پشت در اتاق استاد فراموش نمیکنم! اینقدر عصبی بود که من ترسیدم همونجا پس بیفته. سعی کردم دلداریش بدم. گفتم اینقدر نگران نباش، مطمئناً سؤال مشکلی بهت نمیده. گفت: همش تقصیر خودم بود که خوب نخوندم! دفعۀ پیش رو هم شانس آوردم... و بعد ضرب المثلی رو زد که من تا اون موقع نشنیده بودم، . امروز بعد از گذر این همه سال همیشه انگار کسی داره تو گوشم این ضرب المثل رو میخونه: یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک!

زمزمه های دلتنگی

امروز روز جمعه است و جمعه ها همیشه پرمفهوم. جمعه ها توی وطن یعنی استراحت و فراغت، و پایانش یعنی اومدن هفته ای جدید و کار و مشغله از نو. توی این دیار جمعه یعنی پایان هفتۀ کاری و اومدنش نوید  از دو روز آسایش میده... غروب جمعه ها در هزاران کیلومتر اون طرف تر غمگینه و در اینجا سرشار از شادی و امیده، امید به فردا و به پس فردا...
هر روز که میگذره و احساس میکنم زندگیم بیشتر به حالت عادی خودش برمیگرده، دلتنگیم هم بیشتر میشه! دلتنگی نه برای چیزای بی ارزشی که توی زندگی سابقم داشتم، نه برای زرق و برقی که همیشه برام بی ارزش بودن، نه برای آدمایی که ظاهراً دورم رو با وجود توخالیشون پرکرده بودن، نه برای عشقهایی که همه از پی رنگی بودن، نه نه! دلم برای اون چیزایی که همیشه برام توی زندگی مفهوم داشتن تنگ شده، برای اون لحظه هایی که توی سرمای کشندۀ زمستون بیرون میزدم و به هوای پیاده روی این فرصت رو گیر میاوردم که با خودم خلوت کنم، و آروم آروم زمزمه هایی سر بدم که رفته رفته وقتی حنجره گرمایی نصیبش میشد فرمانهای مغز رو تبدیل به آوایی میکرد که عموناصر از خودش خرسند میشد و شعفی سراسر وجودش رو چنان فرا میگرفت که گاهی حتی متوجه نمیشد که عابران گذرا دارن چپ چپ بهش نگاه میکنن و چه بسا پیش خودشون فکر میکنن که این اجنبی رو بین که انگار به سرش زده و یا شاید بودن کسایی که فکر میکردن این بندۀ خدا حتماً درد داره که اینچنین از ته دل ناله سر میده و نگاهی از سر ترحم میکردن و به راه خودشون ادامه میدادن... آره، دلم واقعاً تنگ شده! فکر کنم که دیگه وقتش سر رسیده که سراغی  از استاد بگیرم، استادی که توی این مدت با چند جملۀ محبت آمیز و ساده، عموناصر رو با مهر مورد الطاف خودش قرار داد... 

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

"مستی و راستی"؟

میخوام یه رازی رو فاش کنم! لابد الان همه فکر میکنن که طرف باید کلی خورده باشه و حسابی پاتیل باشه که هنوز از راه نرسیده میخواد افشاگری کنه، آخه از قدیم و ندیم گفتن "مستی و راستی"! ولی نه خوشبختانه هیچوقت با مسکرات میونۀ خوبی نداشتم و از این بابت همیشه توی زندگیم خوشحال بودم و هستم... نه مستم و نه خمار، شاید کمی خواب آلود، ولی هشیار هشیارم. دارم صدای افکار خواننده رو میشنوم که بابا اینم که مارو دق داد، چی میخواستی بگی؟! بگو و بذار بریم به کارمون برسیم!... راستش رو بخواید چیز زیاد مهمی هم نبود! میخواستم فقط بگم، البته پیش خودمون میمونه دیگه، نه؟ مرده و قولش؟ به خانمها بر نخوره ها! میگن در مثل مناقشه نیست... بگذریم، چی داشتم میگفتم؟ آره، جونم واستون بگه که این عموناصر هیچوقت از قبل فکر نمیکنه وقتی اینجا مینویسه، گاهی اوقات وقتی اولین حرف رو تایپ میکنه خودش هم نمیدونه قلم اون رو به کجا خواهد برد، افسار خودش رو به دست قلمش میسپره... و به این دوست آشنا و دیرپای خودش میگه: آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد، آن بی ستاره ام که عقابم نمیبرد... پر کن پیاله را کین آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمیبرد... و قلم جامهاست که پر میکنه و به دستش میده و وقتی که اون رو سرمست و خرسند دید به حال خودش رهاش میکنه تا از آرامشی که بهش رسیده کمال لذت رو ببره...

دریچۀ گریز

هر چقدر اینجا راجع به زندگی بنویسم انگار باز هم کم میارم! جداً که هیچ چیزی پیچیده تر از زندگی نیست! بعضی اوقات میبینی گره ای توی کارهات میفته و به هر دری که میزنی باز نمیتونی این گره رو باز کنی و گاهی هم هزار تا گره توی کارهات هست و تا به خودت میای میبینی همه اشون پشت سر هم یکی بعد از دیگری باز میشن! بعضی وقتها هم به قول اون ضرب المثل قدیمی میشه که یک دیوونه میاد و سنگی توی چاهت میندازه که هزار تا آدم عاقل هم به تمام هوش و ذکاوتشون نمیتونن درش بیارن و اونجایی که همۀ امیدت رو دیگه از دست دادی و بودن این سنگ رو توی چاهت باید تا آخر عمر بپذیری، یه دیوونۀ دیگه پیدا میشه و در عرض یک چشم به هم زدن برات درش میاره!
از دیروز اینجور که به نظر میاد انگار همۀ اون چیزایی که توی این مدت اخیر گره های باز شدنی به نظر میومدن دارن باز میشن. جالب اینجاست که خودت هم هیچ دخلی در این اتفاقات نداری و به هیچ طریقی شاید حتی دیگه سعی هم نکردی که تغییری در اون مورد به وجود بیاری. نمیدونم، شاید هم بعضی وقتا آدم وقتی به بن بست میرسه نباید بیهوده خودش رو به در و دیوار بکوبه و به این طریق به خودش آسیب برسونه... بعضی اوقات بن بست ها هم اون جور که به نظر میان، واقعاً بن بست نیستند، فقط ما آدما چشمامون کور میشه و دریچۀ گریز رو در انتهای کوچه نمیبینیم... دریچۀ گریز همیشه اونجا بوده و فقط باید بازش کرد!

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

"خوشبختی، معنا و اخلاق"

روزا میگذرن و رفته رفته زندگی به حالت عادی خودش برمیگرده. دوستان و عزیزان مرتب به هر طریقی جویای احوال من هستند که خودش بزرگترین دلگرمی توی زندگیه! چند وقت پیش سر کار، سخنرانیی بود که داوطلبانه برای شنیدنش ثبت نام کردم، یعنی عنوانش برام جالب بود: خوشبختی، معنا و اخلاق. سخنران بیشتر عمرش رو در مورد خوشبختی تحقیق کرده بود و دهها کتاب در این مورد نوشته بود. سخن در این باب و اینکه هدف اصلی توی زندگی چیه روند، و اینکه تحقیقات ثابت کرده که چه چیزایی باعث میشه که آدم احساس خوشبختی کنه. قصد ندارم همۀ حرفاش رو اینجا بازگو کنم، فقط این برام جالب بود که در مقام اول لیست نه پول بود، نه مقام، نه خونه و نه ماشین... روابط بود! داشتن کسایی که به آدم اهمیت بدن و آدم رو دوست داشته باشن و آدم اونا رو دوست داشته باشه، داشتن کسایی که آدم بتونه چشم بسته بهشون اطمینان بکنه، بدون قید و شرط... و در اینجاست که آدم قدر عزیزانش رو باید بیشتر بدونه، اونایی که بی چون وچرا دوستت دارن، اونایی که به زندگیت فقط با بودنشون گرما میبخشن: معنای زندگی در اینه... و بدین شکل بدون اینکه خودم هم متوجه باشم جواب اون دوست رو که چند روز پیش پرسشی در این زمینه کرده بود دادم... آره، برادر، معنای زندگی چیزی به جز مهر و محبت نیست... و عموناصر به لانه بازمیگردد، عموناصری که تمام اعتقادش رو به عشق و عاطفه از دست داده بود... هله لویا! معجزه ای رخ داد و من شفا یافتم... آمین، یا رب العالمین!

زندگانی – خواه تیره، خواه روشن

بازم بارون و بارون... میگن امسال این ماه یعنی سپتامبر یکی از پربارون ترین ماهها در تاریخ این دیاره...
از در خونه که اومدم بیرون اولین صدایی که شنیدم صدای بارون بود، و با شنیدن صداش که به در و دیوار میکوفت یک جمله در ذهنم تداعی شد: باز باران با ترانه... آه! چند سال بود این شعر رو نشنیده بودم، شاید یک عمر! قدم زنان به طرف اداره سرازیر شدم (چون همۀ راه سرازیریه :)) ولی با صدای ترنم بارون ابیات این شعر توی ذهنم زمزمه میشد... و منو برد به خاطرات کودکیم، اون موقع که بزرگترین دغدغۀ من فقط درس و مدرسه بود! توی مدرسه هیچوقت اهل دعوا نبودم، همیشه با همه کنار میومدم و همه رو از دعوا منع میکردم. اوائل چون فاصلۀ بین خونه و مدرسه زیاد بود مادرم منو میبرد و میاورد، ولی یواش یواش که جا افتادم و ثابت کردم که استحقاق کلمۀ "بزرگ" رو دارم (پنج سال بیشتر نداشتم:)) دیگه بهم اطمینان شد و میتونستم تنهایی برم و بیام. درست یادم نیست که کلاس اول بودم  یا دوم، داشتم بعد از مدرسه با دوستم به طرف خونه میرفتم که دو سه تا از بچه های دیگه که ظاهراً قبلاً با این دوستم بگو مگویی کرده بودن سر راه ما سبز شدن. دعوا دیگه حتمی بود! سعی کردم میانجیگری کنم ولی راه به جایی نبرد و از اونجایی که تعداد اونا بیشتر بود کتک خوردن هم حتمی بود! با ذهن کودکانۀ خودم اندیشیدم که توازن باید برقرار بشه ولی چیکار میشد کرد؟ آها، فکری به سرم زد! یاد خط کش فلزیی که پدرم توی اداره اش برام درست کردم افتادم. اینقدر بلند بود که یه قسمتیش از توی کیف مدرسه ام بیرون میزد. دست بردم و خط کش رو به مانند شمشیر ذوالفقار از نیامش بیرون کشیدم... چشمتون روز بد نبینه، میدونید چی شد؟ سرم رو بلند کردم و دیدم پدرم بالای سرم ایستاده! نگاهی بهم کرد که معناش رو تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد: تو هم؟!... و وقتی دستم رو گرفت و به طرف خونه به راه افتادیم میدونستم که توبیخ این دفعه حتمی بود...


باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.

بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی گرد باران
پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.

روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”



مجدالدین میرفخرایی (گلچین گیلانی)

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

حق انتخاب

توی این مدت اخیر فکر کنم کلمۀ انتخاب رو زیاد استفاده کردم، به هر صورت شاید زیاد هم عجیب نباشه چون بعضی کلمات به فراخور مسائلی که توی زندگی آدم پیش میاد شاید در برهه هایی بیشتر از کلمات دیگه استفاده بشن! یادم میاد که نوشتم ما آدما در بیشتر مواقع حق انتخاب داریم، یعنی به طور مشخص بعضی چیزا رو توی زندگی خودمون انتخاب میکنیم. توی این انتخابها مهمترینش کسایی هستن که باهاشون به طریقی رابطه برقرار میکنیم، کسایی که ممکنه بعد از مدتی که شناختیمشون اسمشون رو بتونیم دوست بذاریم. دوستا میان و میرن و شاید فقط چند تاییشون تا آخر عمر باهات هستن و در هر شرایطی هر اتفاقی که بیفته همیشه پشت و پناهت هستن... حق انتخاب حق طبیعی هر کسیه و نباید به هیچ عنوان اون رو از کسی گرفت! ولی همۀ این حق انتخابها یک نکته ای در پس پرده شون نهفته است که خیلی از آدما که سنگ احقاق این حق رو به سینه میزنن متوجه این جریان نیستن: همه چیز توی زندگی یک بهایی داره، همه چیز! هیچ چیز رو توی این دنیای غدار مجانی به دست نمیاری! اگر گرفتی مطمئن باش که باید جاش بدی، اگه تو دوست یه روز اومدی و گفتی که این حق مسلم منه که دیگه نخوام رابطه ام رو با تو ادامه بدم، مطمئن باش که جاش جای دیگه من رو فروختی... فقط این سؤال رو پیش وجدان خودت بکن که آیا شب میتونی سرت رو بالش بذاری و وقتی چشمات رو بستی در آیینۀ نفس خودت نگاه کنی و از خودت نپرسی که آیا ارزشش رو داشت؟!... دوستا میان و میرن... 

سکسکه

گاهی اوقات چیزایی برای آدم اتفاق میفته که آدم نمیدونه بخنده یا عصبانی بشه! نیمه های شب از خواب پریدم، نه از سر و صدای همسایه، نه از غرش باد و بارون، نه از کابوسهای شبانه، نه نه هیچکدوم اینا نبود: از سکسکه :) از یک طرف اعصابم رو خط خطی کرده بود و آرامشم رو به هم زده بود و از طرف دیگه نمیتونستم جلوی خندۀ خودم رو بگیرم. توی تخت به هر طرفی که میشد غلت زدم و همۀ سمت ها رو امتحان کردم، ولی دست بردار نبود که نبود. بالاخره چاره ای جز بلند شدن از جام ندیدم. رفتم و کامپیوتر رو روشن کردم و دنبال کلمۀ سکسکه به هر زبونی که میدونستم گشتم. گفتم شاید راهی برای شفای عاجل پیدا کنم. باور نمیکنید که چه راه حلهایی توی اینترنت در این باب توصیه میشه، از گذاشتن قند زیر زبون گرفته و از استنشاق سرکه از حفره های بینی و خلاصه هزار جور داستان دیگه... سرانجام تنها راه ممکنه رو این دیدم که از خونه بیرون بزنم و "هوای تازه" وارد ریه ها کنم، و در کمال حیرتم با اولین نفسی که فرو رفت، سکسکه این رفلکس از خدا بی خبر هم دست از سرم برداشت :)... به اتاق برگشتم و ظرف چند دقیقه دوباره در رؤیاهای خودم گم شدم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

"چقدر تنهایی بده!"

ترانه ها و اشعاری که اینجا میذارم بیشتر وقتا بازتاب افکار و احساساست منه! ولی میگن استثا نفی قاعده نمیکنه! فقط میخوام بگم که ترانۀ زیر از اون استثناهاست. نه تنهایی بده و نه من پشیمونم... به دوستی قدیمی که زبون شیرین ما رو بلد نیست قول دادم که این ترانه رو براش ترجمه کنم و عموناصر همیشه سر قولش وایمیسته :)


Band 25 - چقدر تنهایی بده

میبوسمت میگی خداحافظ                   این قصه از اینجا شروع میشه
I kiss you, you say good-bye. This story begins here
من بغض کردم تو چشات خیسه             دست دوتامون داره رو میشه
I burst into tears, your eyes are wet. We both are being exposed
تو سمت رویای خودت میری                 میری و من چشامو می بندم
You move towards your own dreams. You leave and I close my eyes
ما خواستیم از هم جدا باشیم                 پس من چرا با گریه میخندم
We wanted to be apart, then how come I’m laughing while cryring
میبینمت میری ولی میری نمیبینی           میبوسمت از من ولی دستاتو میگیری
I see you leave, but you leave and won’t see. I kiss you, but you deprive me of your hands


چقد تنهایی بده بگو حال تو ام اینه         اگه این عشق کشته شه پای تو ام گیره
Loneliness, how sad! Tell me that you feel the same. If this love is killed you are to blame, too
قول داده بودم به مرور زمان خوب شم     یکم انصاف داشته باش نذار خورد شم
I had promised to be a better person over time. Be a little fair, don’t let me be floored
ببین شاید الان بگی تقصیر ما نیست     این داستان عشقه تو تقویم تاریخ
Listen! You may say now, it isn’t our fault. This is the story of love in the history
ولی مگه میشه این همه خاطره رو گور کرد و بعد نشست فقط فاتحه شو خوند نه
Yet, is it possible to bury so many memories? And then mourn them
نمیتونم توی کتم نمیره                      مگه میشه عشق یک شبه عقب بشینه
No, I don’t accept it! Is it possible that love withdraws overnight
بدون خالیه جات تا که تو پرش کنی     واسه آدمی که یک عمر تو بتش بودی
 Be sure, there is an empty place so that you could fill it, for a person to whom your were an idol the whole life
من که هر کاری کردم که نری یه وقت نه نمیدونم چرا یهو زدی به هم من
I did what I could to prevent you from leaving, I don’t know why you suddenly ruined it
عاشقتم اینو انکار نکن                   مثل فیلمی که هیچ وقت اکران نشد
I’m in love with you, don’t deny it! Like a movie that never was staged

تو فکر میکردی بدون من              دلشوره از دنیای ما میره
You thougt, without me there would be no more anxiety in our world
اینجا یکی هم درد من میشه           اونجا یکی دستاتو میگیره
Here I would find a shoulder to cry on, there someone would take your hands
گفتی که میتونی بری اما                بغض تو دستاتو برام رو کرد
You said you would be able to leave, though your sorrow gave you away
ما هر دو از رفتن پشیمونیم         جون دوتامون زودتر برگرد
We both regret leaving! Please, for our sake, be back soon
جون دوتامون
For our sake
میبینمت میری ولی میری نمیبینی میبوسمت از من ولی دستاتو میگیری
I see you leave, but you leave and won’t see. I kiss you, but you deprive me of your hands

مأمن

صبح خیلی زود سر کار اومدن این حسن رو داره که آدم زودتر هم میتونه دست از کار بکشه و از بعدازظهرش کمال استفاده رو ببره... مأموریت زیاد نمیرم، یعنی کارم طوری نیست که احتیاج به سفر پیدا کنم. چند روز که از محیط کارم دورم، احساس غریبی بهم دست میده. نمیدونم آیا شما هم هیچوقت این احساس بهتون دست داده که وقتی به بعضی از مکانها نزدیک میشید، ناخودآگاه و بدون اینکه خودتون بدونید که این احساس از کجا آب میخوره، یک آرامش و امنیتی رو در درونتون حس بکنید! به هر صورت برای من که اینجوریه و وقتی به حوضۀ محل کار نزدیک میشم یک حسی درونم بهم میگه دیگه راحت و آسوده باش چون داری به مأمنت نزدیک میشی، اونجا دیگه خبری از پلیدان نیست... یاد یه جریانی در همین رابطه افتادم که سالها بود بهش فکر نکرده بودم: اون قدیما که پسرم هنوز نوجوونی بیش نبود، بایستی چند هفته ای رو بالاجبار توی یک محیط کاری به سر میبرد، یک چیزی مثل طرح کاد، و البته چه جایی بهتر از محل کار پدر! تمام اون چند هفته رو با خودم سر کار میاوردمش. نکتۀ بامزۀ این داستان این بود که در راه رسیدن به دفتر ما به محض اینکه وارد یکی از راهروهای اداره میشدیم، زیر خنده میزد! میپرسیدم، پسرم، برای چی میخندی؟ میگفت نمیدونم، بابا، ولی همین که به اینجا میرسیم خودم هم نمیدونم که چرا خنده ام میگیره :)... و خلاصه این هم از همون احساسهاییه که توضیحش برای خود آدم غیرممنکه تا چه برسه برای دیگران!

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

تابلو

آخر هفته ای خیلی آروم رو پشت سر گذاشتم. بعد از هفته ای پر مشغله و سنگین شاید بهش نیاز داشتم، تجدید قوا لازم بود...
دیروز بهم تابلویی هدیه شد، تابلویی که میدونم برای رسامش خیلی باارزش بود که نمیخواست توی اسبا بکشی به خونۀ جدید، توی زیرزمین بره و خاک بخوره! میدونم که اون رو در دورانی کشیده بود که روحش رو در به نقش کشیدنش پاش گذاشته بود... و حالا شاید فکر میکرد که من هم در این دوره از زندگیم نیازمندم که دیوار خالی خونه ام رو بهش مزین کنم و هر روز متنی که زیرش نوشته رو ببینم:
L' Homme est coupable de vivre pas de mourir
انسان محکوم به زندگی است، نه محکوم به مرگ
ف. کافکا
تابلویی از نویسندۀ معروف فرانتس کافکا، که الان که در حال نوشتن این سطور هستم با چشمان پر از حزنش به من زل زده و از زندگی حکایتها داره. راجع به کافکا و نوشته ها و افکارش نمیخوام اینجا هیچ سخنی به میون بیارم! مطمئنم که میلیونها نویسندۀ واقعی راجع بهش نوشتند و نظرها دادند، و شاید بیشترشون افکارش رو سیاه و مأیوس کننده خوندند، ولی این جمله اش رو به سادگی نمیشه از روش گذشت و خیلی حقیقتها درش نهفته است. به دنبال مفهوم واقعی زندگی خیلی ها گشتند و این سؤال بی جواب رو هنوز نتونستند براش پاسخی پیدا کنند، ولی به طور قطع اونایی که به جواب کمی نزدیک شده باشن به یقین میتونن شهادت بدند که  کافکا ها و هدایت ها بعد از صده ها به همون جایی رسیدند که خیام بهتر از اون نمیتونست بیانش کنه:
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
ما بازیچه هایی بیش در این دنیا نیستیم، بازیچه هایی که محکومیم تا ملعبۀ دست بازی روزگار باشیم تا موقعی که از بازی با ما خسته بشه و حکم آزادی ما رو برای همیشه صادر کنه!

مکتب قدیم

میدونم که ماها هم هیچ گلی به سر پدر و مادرامون نزدیم، میدونم که اگر پای درد و دل اونا هم بشینیم همه از رفتارهای ما بچه ها دل پری دارن و میدونم که شاید در نهایت ما خودمون هم خیلی بچه های خوبی براشون نبودیم... ولی آیا انتظار ما از بچه هامون خیلی زیاده؟! اینکه حداقل اگر گاهگداری سراغی از ما بگیرن، دست کم وقتی بهشون زنگ میزنیم جواب ما رو بدن، اگه پیامکی براشون میفرستیم با نوشتن دو کلمه که حالم خوبه آدم رو از نگرانی در بیارن، اگر ایمیلی از در استیصال براشون ارسال میکنیم حداقل یک خط بنویسن که همه چیز مرتبه و نیازی به نگرانی اصلاٌ نیست! آیا بالا غیرتاً این انتظار خیلی زیادیه؟ نمیدونم شاید هم دوره و زمونه تغییر کرده و ما "ساعتهای آنتیک" نتونستیم پا به پای زمان پیش بریم و به همین خاطره که این رفتارها برامون خیلی عجیب و غریب به نظر میان! شاید رسم جدید روزگار اینه که در دو کلمه به راحتی میشه خلاصه اش کرد: اهمال کن!... برم یه زنگ به پدر و مادرم بزنم که ما هنوز فرزندان خلف مکتب قدیم هستیم و از این مکتب نه تنها شرم نمیکنیم بلکه با غرور بهش میبالیم!

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

ترحم بر پلنگ تیزدندان

زندگی من همیشه کتاب باز بوده و نوشتن من در اینجا بزرگترین دلیل و برهان بر این امره. مرامم اینه که هیچ کاری نکنم که مجبور بشم قایمکاری کنم و چیزی رو از کسی پنهان کنم. اینجا مینویسم چون فکر میکنم که شاید توی این دنیای پهناور کسایی مثل من باشن و شاید چیزایی رو که من توی زندگی تجربه کردم به دردشون بخوره. از نوشتن افکارم همونجوری که هستن هیچ ابایی ندارم و در این خونه به روی همه بازه. اگر کسی با نظرات من مخالفتی داشته باشه، با کمال میل به حرفاش گوش میدم، حالا هر کی میخواد باشه، حتی دشمنم! آدم باید به حرف همه گوش کنه... متأسفانه بعضی از آدما اینقدر بزدل و ترسو هستن که به اینجا میان و نوشته های من رو میخونن و جسارت این رو ندارن که عکس العملی نشون بدن و بعد میرن توی بازاری که فقط هم قماشای خودشون کسب و کار دارن، چنان عرعری سر میدن که اون سرش ناپیداست و بعد مثل خری که به نعل بندش نگاه میکنه منتظر اون هستند که ارباباشون دستی به سر و گوششون بکشن و تشویقشون کنن... تنها چیزی که میتونم بگم اینه که واقعاً موجودات قابل ترحمی هستند چون نه از خودشون اختیاری دارن و نه نظری و همیشه باید منتظر این باشن که این اربابا مهر تأیید به حرفا و رفتاراشون بزنن... دلم از ته دل براشون میسوزه، ولی با خودم عهد کردم که دیگه بهشون ترحم نکنم چون:
ترحم بر پلنگ تیز دندان
ستمکاری بود بر گوسپندان

زندگی چیست؟

از خستگی زیاد دیشب خوابم نمیبرد! راستش وقتی اومدم خونه اینقدر ذوق داشتم که نمیدونستم به کدوم کارم برسم. با اینکه خیلی دیر خوابیدم ولی باز صبح کلۀ سحر مثل خروس سحری از خواب بیدار شدم و هر چقدر تلاش کردم که روز تعطیل رو یک کمی بیشتر بخوابم نشد که نشد. بعضی چیزا راستی راستی که ارثیه و به طور مشخص عادتهای خوابیدن ما هم ژن و کروموزوم درش بی تأثیر نیستن!
صبح اول صبحی دیدم یکی از دوستا توی فیسبوک پیغامی رو جمعاً برای همۀ دوستاش فرستاده و یک سری سؤالاتی رو توش مطرح کرده که جداً جواب دادن بهشون کار حضرت فیله! سؤالا اینا بودن: 
زندگی چیست؟
فارغ از اعتقاد به خالق چرا به دنیا آمده ایم؟
آیا وظیفه ای برعهده داریم؟
در این زندان بی سر وته چه می کنیم؟
برنامه کلی تان چیست؟
به چه امید زنده اید؟
تعریفتان از زندگی چیست؟


جواب زیادی برای این پرسشها ندارم، یعنی تا ابد ابد بوده و تا ازل ازل باقیست این سؤالها برای بشریت باقی خواهد موند. نمیدونم شاید هم به قول شاعر "برسد بشر به جایی که دگر خدا نبیند..." ولی در هر صورت این معما رو انسان به راحتی حل نخواهد کرد. شاید هم به بعضی از مسائل زیاد نباید فکر کرد، باید فقط زنده بود و زندگی کرد، بعضی از چیزا شاید فعلاً فهمیدنش از توان و عهدۀ ما خارجه...
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
خیام

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

مهاجران حاشیه نشین

اینجاییها یه ضرب المثل دارن که میگه: بیرون خوبه ولی هیچ جایی خونه نمیشه! واقعاً درست میگن! ولی دلم برای خونه اصلاً تنگ نشده بود، یعنی راستش رو بخواید دلم برای چیش باید تنگ میشد؟! برای چهار تا دیوارش که به قول نیما  "در و دیوار به هم ریخته اش بر سرم میشکند..."، نه دلم برای چیز دیگه ای تنگ شده بود! این چند روزه همش با خودم فکر کردم که چرا کامپیوتره رو با خودم نبردم! یعنی پیش خودم فکر کردم اونجایی که دارم میرم توی این کشور که دیگه توی هر در و دهاتی که میری رایانه و اینترنت برقراره، حتماً باید اونجا هم دسترسی آسون باشه، ولی توی محاسباتم یک اشتباه کوچولو شده بود، دسترسی به دنیای مجازی امکان پذیر بود ولی به شرطی که از خودت کامپیوتر داشتی!
این چند روزه خیلی یادآور اون دورانی برام بود که در دیار پروس میروندم و میروندم و از شهری به شهری دیگه میرفتم! با اینکه شرایط اصلاً شباهتی به هم نداشتن ولی تمام اون خاطرات به طریقی برام زنده شدن، کار طاقت فرسا، خسته و کوفته، اتاق هتل، و حلقه رو دوباره تکرار کن با شرط تغییر روز... ولی در عین حال خوب بود که این چند روز رو از این فضا به دور بودم! دوری همیشه باعث دید با چشم اندازی متفاوته هر چند که زمانش کوتاه باشه...
کارم زودتر از اونی که توی برنامه بود تموم شد. گفتم به ایستگاه راه آهن میرم و شاید بتونم بلیطم رو جلو بندازم، ولی خیالات خام در سر پرورونده بودم! روز جمعه و همه در حال جابجایی بین شهری، شانس زیاد نبود! با این وصف تونستم آخرین جای خالی رو توی قطاری که یک ساعت زودتر از مال من میرفت به تصرف خودم دربیارم. ولی بازم چندین ساعت علافی توی ایستگاه انتظارم رو میکشید. وقت کشی هرگز از نقاط قوت من توی زندگی نبوده! دیدم بهترین کار خریدن کتاب و "اتلاف" وقت از اون طریقه! توی تنها مغازه ای که اونجا پیدا کردم رفتم. اسم کتابها همه برام ناآشنا بودن. دیگه داشتم از صرافت میفتادم، که چشمم به کتابی افتاد که اسمش این بود: "به زودی میام"! فکر کردم که این هم از اون رمانهاییه که خاص دخترای نوجوونه، ولی دیدم زیر عنوان اینچنین اومده  "داستانی واقعی در بارۀ آتش سوزی دیسکوتک در..."... راست شدن موهای بدنم رو احساس کردم! تمام خاطرات غم انگیز اون فاجعۀ اسف انگیز در سال 98 پیش چشمانم در یک لحظه مرور شد... به یاد آوردم که چطور پشت میکروفون رادیو اشک میریختم و اسم تک تک اون نوجوونهای در آتش سوخته رو اعلام میکردم... و به یاد آوردم که اون لحظه پیش خودم فکر میکردم که به چه آسونی ممکن بود اسم فرزند خود من توی اون لیست باشه!... کتاب رو خریدم و شروع به خوندن کردم... و به زودی سیزدهمین سالگرد این عزیزانه! یاد همگیشون گرامی باشه که این دنیا رو خیلی زود ترک کردن، فقط و فقط به خاطر اینکه یک عده ای که حتی اسم پدر و مادر براشون حیفه نتونسته بودن تربیت درست به بچه هاشون بدن و انگلهایی تحویل این جامعه دادن که دست به چنین جنایت فجیعی زدن، چون کسی بهشون یاد نداده بود که آدم "فقط به خاطر اینکه نخواد پول ورودی بده، همنوعهای خودش رو به آتیش نمیکشه"!... این واقعیت تلخ مهاجران حاشیه نشین در این دیاره و شاید برای خیلی دیگه از جاها باشه!

دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده بود... بیشتر از اونی که فکرش رو میکردم!   

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

"کلاس فرهنگ"

طوفانی به پاست توی این شهر! صدای باد از پشت پنجره ها چنان غرنده است که میگی همین الانه که این شیر غرنده به درون راه پیدا کنه و همه چیز رو توی خونه از جا بکنه و با خودش ببره! از روز اول که وارد این دیار شدیم همه بهمون گفتن که به هوای اینجا هیچ اعتمادی نیست، دیروز هوای گرم و بهاری و امروز باد و بارون پاییزی...
آب و هوا روی مردم خیلی تأثیر میذاره و توی هر کشوری که نگاه میکنی خلق و خوی مردمش با آب و هواش به طریقی سازگاری داره! کافیه به شمال این قاره بیای و یخ بودن و سردی مردمش رو همون ثانیۀ اول حس کنی، بعدش یه سر کوتاه به کشورای اطراف مدیترانه بزنی و ببینی مردمش چقدر جوشی هستند... ولی هر چه که هست مردم این کشورا از بدو تولدشون با این اوضاع جوی خو گرفتن و بهش عادت دارن، همونجور که به خیلی چیزای دیگه اشون عادت دارن، به آزادیهاشون، به دمکراسیشون، جزئی از فرهنگشونه... و اما وای به اون روزی که پای بی فرهنگها به این مملکتها باز شد، اومدن و از حول حلیم افتادن توی دیگ! نمیدونستن با این همه آزادی باید چیکار بکنن و اصولاً چطور باید ازش استفاده کنن! آمار موثق دارم که هموطنان عزیز که به این دیار تشریف آوردن توی همون سال اول هشتاد درصدشون از هم جدا شدند و نیازی اصلاً نیست که بگم تقاضاکنندۀ طلاق کدوم جنس بوده و دلیل چی بوده چون اینقدر واضح و آشکاره که اصولاً احتیاجی به توضیح نیست... توی وطن صحبت از ظلمی که در حق اونا میشه است که به گمان من هم صد درصد درسته، ولی کسی اومده این پدیده رو بررسی کنه که مهاجران از اون کشورا وضعیتشون چطوره؟! آیا در میون اونا طرف مورد ظلم قرار گرفته درست برعکس نیست؟! و متأسفانه قوانین اینا هم اینقدر چاله و چوله داره و این خود گم کردگان چنان استادانه تمام چم و خم این قوانین رو فوت آب شدن که در عرض یک چشم به هم زدن یا طرف رو راهی هلفدونی میکنن یا به کمک کلی از سازمانهای دولتی چنان خودشون و بچه هاشون غیب میشن که هیچ بنی بشری دستشون بهشون نمیرسه!... و در انتها اون بیچارۀ بخت برگشته میمونه و هزاران علامت سؤال اون وسط... ای کاش برای ماها از روز اول به جای کلاس زبان اجباری "کلاس فرهنگ" میذاشتن!

سنگ صبور

میدونستم کار خبطیه شبا چای خوردن به خصوص که روز بعدش هم بخوای سر کار بری و صبح کلۀ سحر باید از خواب بیدار بشی، ولی همینه دیگه، زندگیه دیگه، گاهی اوقات با اینکه میدونی بعضی از کارها عواقب داره، بازم انجامشون میدی! جالبه که چای و قهوه روی بعضی از آدما اثر کاملاً عکس داره و بعد از نوشیدن فنجانها و لیوانها که مثل داروی خواب آور روشون اثر میذاره، راحت میخوابن و هفتاد تا پادشاه رو خواب میبینن... در هر حال خوشبختانه یا شاید هم بدبختانه عموناصر از اون دسته نیست و کافیه که فقط یک استکان چایی بعد از ساعت پنج بعد از ظهر بخوره که تا خود صبح پشتک وارو بزنه... و همین اتفاق دیشب دوباره برام افتاد!
زیاد نمینتونم بنویسم چون قرار با سنگ صبور دارم و باید به موقع حاضر باشم اونجا، آدم خوب نیست که سنگ صبورش رو زیاد منتظر بذاره. برای سنگ صبورها گاهی دلم میسوزه و یک لحظه که خودم رو جای اونا میذارم دلم به حالشون کباب میشه! آدم کافیه فقط به این فکر کنه که گوش دادن به درد و غم حتی یک نفر چقدر میتونه از آدم انرژی بگیره، تا چه برسه به اینکه بخوای سنگ صبور باشی، بشنوی و بشنوی و از درد نترکی... خدا رو شکر که سنگهای صبور گاهی با هم ملاقات میکنن و دردهاشون رو با هم تقسیم میکنن و باری که دائم رو شونه هاشونه سبک میکنن، والا باید هر روز تیکه تیکه بشن و خرده هاشون رو به هم بند بزنن!

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

دست ما!

شازده کوچولو رو فکر کنم خیلیها میشناسن، نوشته ای بسیار زیبا اثر آنتوان سنت دو اگزوپری. خود من فکر کنم تا به حال حداقل دو تا پست در اینجا ازش داشته ام. من عاشق اون جملۀ معروفش هستم که شازده کوچولوی داستان مرتب تکرارش میکنه: "این آدم بزرگا راستی راستی که چقدر عجیبند!". راستش رو بخواین تمام امروز نمیدونم چرا این جمله همش به ذهنم میرسه! نمیدونم، شاید من هم گاهی حس میکنم که چقدر اون کوچولوی راه گم کرده رو درک میکنم که از بخت بدش سر از دنیای ما آدما درآورد و خبر نداشت که چطور ناخواسته از میون پیغمبرا جرجیس در تقدیرش نوشته شده بوده، راه به دنیایی پیدا کرد که همه چیزش براش عجیب بود... از همه بدتر این آدم بزرگا بودن! کارهایی میکردن که حتی اون با تموم بچگیش احساس میکرد که عقلش از اونا سره! راستی راستی ما آدم بزرگا موجودات بس غریب و مهیبی هستیم و شاید بعضی وقتا حتی از دید بچه ها قابل ترحم! حتی اونا هم در عالم کودکیشون بهمون میخندن... گاهی اوقات با کارامون داغی به دل خودمون میزنیم که تا آخر عمرمون هر روز باید این داغ رو تازه کنیم و حسرت بخوریم، حسرت به چیزایی که بدترین دشمن دنیا اونا رو ازمون گرفت! میدونین قصی القلب ترین و بی رحمترین عدو توی این دنیای نامرد کیه؟... هر چی حدس زدین، بهتون قول میدم که اشتباه کردین! این سؤال فقط یک جواب داره که شتر نقال توی حکایت شیرین شهر قصه به زیبایی نقل میکنه... و جواب اینه: دست خودمون! 

افکار پوسیده

این مدت در نبود جعبۀ جادو از امکاناتی که توی اینترنت وجود داره، خیلی بهره بردم. منی که اصلاً اهل تماشای فیلمها و سریالای وطنی نبودم، سریالی رو که اون دوماهی که پیش دوستم بودم و قسمتهای به روزش رو یه مدت باهاش نگاه کردم، حالا توی این یک هفته که دیگه تنها توی این خونه هستم، از اول شروع به نگاه کردنشون، کردم. بیشتر برای سرگرمی بود تا اینکه بخوام چیزی ازشون بگیرم، ولی در عین حال نمیتونم بگم که آدم رو به فکر نمیندازه! چطور هنوز این معیارها در اون دیار وجود داره که فرق بین فرزند پسر و دختر هست! با اینکه به نظر میاد که هدف از درست کردن این فیلما اینه که مثلاً قبحش رو نشون بده ولی همزمان وجودش رو در اون جامعه نفی نمیکنه و چه بسا میخواد بگه که هست و بپذیرین...
بعد از گذشت چهارده صده که بربرها دخترانشون رو زنده به گور میکردن چون ارزش این دو جنس رو یکسان نمیدیدن، هستند هنوز کسایی که در قرن بیست و یکم از داشتن دختر عارشون میشه و فقط پسر رو ادامۀ ریشۀ خودشون میبینن... میخوام بگم که هرگز فکر نکنین که اون آدما فقط توی اون جوامع زندگی میکنن! همون آدما به اینجا میان و سالیان سال اینجا مسکن دارن و در انتها هنوز همون افکار پوسیده و واپس گرایانه رو در سر دارن! دختراشون رو توی سنهای پایین به زور به خونۀ شوهر میفرستن و اگر توی این دخترا کسایی پیدا بشن که سرکشی کنن و تنها جرمشون این باشه که بگن نه، به سرنوشتهایی دچار میشن که هر روز  اخبارشون رو از این ور و اونور کم نمیشنویم!

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت

تمام صبح رو فکر میکردم که وقت لباسشویی دارم و وقتی سر موقع مقرر به رختشورخونه رفتم دیدم که روزش رو اشتباه کرده بودم و در اصل وقت مال فردا بوده، یازده سپتامبر ساعت یازده! عجب روزی و عجب ساعتی! امسال ده سال از اون واقعۀ اسف انگیز میگذره... یادم اومد که درست چند هفته قبل از اون جریان وطن بودم و خبر ترور شدن وزیر امور خارجۀ دیاری رو توش زندگی میکنم رو از تلویزیون محلی شنیدم. قاتل یک آدم روانی بود که به ضرب چاقو این خانم بندۀ خدا رو توی روز روشن در مرکز پایتخت در شلوغترین مکان شهر از پای درآورده بود... زمان چقدر به سرعت گذشت، شوخی شوخی ده سال مثل برق و باد از جلو چشمانمون عبور کردن و ما گذشتشون را به هیچ شکلی متوجه نشدیم.
توی این ده سال توی زندگی من هم  خیلی اتفاقات افتاد، دهۀ "پرباری" بود، و آدمای زیادی اومدن و مثل اومدنشون هم رفتند! آدما لخت و عور به این دنیای فانی پا میذارن و عریون عریون این دنیا رو ترک میکنن. اونچه که از آدما باقی میمونه فقط یادشونه، اونه که ابدیه و همیشه باقی میمونه! بعضی از آدما هر جا که پا میذارن یک اثری از خودشون به جا میذارن، بعضیها اثرات خوب و بعضیها هم فقط آثار بد از شون باقی میمونه... اونایی که از زندگی من رفتند به جز از کراهت و زشتی، ناپاکی و دورویی چیزی به جای نگذاشتن، ناپاکیی که به جز خاک گورستان تاریخ وسیله ای برای  تطهیرش موجود نیست.

چو نیکی کنی نیکی آید برت
بدی را بدی باشد اندر خورت
گر ایمن کنی مردمان را بداد
خود ایمن بخسبی و از داد شاد
به پاداش نیکی بیابی بهشت
خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت
فردوسی

تاس زندگی

اول صبح طبق معمول همیشه از خواب بیدار شدم. گفتم از فرصت استفاده کنم و برم سری به زیرزمین بزنم. از هفتۀ پیش که اسباب کشی کردم وسائل رو همونجوری گذاشته بودم... چقدر حدسش درست درست بود اون دوستی که کامنت گذاشته بود و چقدر خوب شناخته بود اینارو!
کار برای انجام دادن زیاد دارم امروز و این خودش مایۀ خوشحالیه، چون وقتی کار نیست ناخودآگاه به فکر فرو میری و به چیزایی و کسایی فکر میکنی که به اندازۀ پشیزی دیگه ارزش فکر کردن رو ندارن...
دوستی دیشب برام نوشته بود که ما با انتخابهایی که توی زندگی میکنیم باید کنار بیایم و بر اساس اونا زندگی کنیم. صحبتی کاملاً به جا و درست بود، ولی همیشه انتخابها مال ما نیستن! گاهی اوقات زندگی برای ما انتخاب میکنه ولی در انتها اینکه این انتخاب رو تو بپذیری یا نه رو به عهدۀ خودت میذاره... بحث سر انتخاب نیست، صحبت سر پذیرشه! اگه نراد باشین میدونین که بیشتر این بازی به تاسه! اگه تاس نیاد قهارترین نراد دنیا هم که باشی مثل آب خوردن پنج دست پشت سر هم شاید مارس بشی و آب هم از آب تکون نخواهد خورد! ولی یک نکتۀ اساسی توی این بازی وجود داره: باید بتونی درست بازی کنی و از تاسهای خوب حداکثر استفاده رو بکنی... زندگی برای ما تاس رو میریزه و ما باید در انتها مهره ها رو خوب جمع و جور کنیم و به مقصد برسونیمشون. انتخاب تاسها با ما نیست ولی بازی از آن ماست، و توی این بازی هم برد هست و هم باخت. هم برد رو باید پذیرفت هم باخت رو... و سرانجام واژۀ کلیدی فقط یک کلمه اس: پذیرش!

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

جوانی کجایی که یادت به خیر!

اولین جمعه توی این خونه است. برای نصب احتیاج به پیچ گوشتی پیدا کردم و تازه متوجه شدم که تمام ابزارم روی توی اون خونۀ منفور جا گذاشتم. در تمام همسایه های هم طبقه ای رو زدم ولی مگه جمعه شب کسی رو میشه توی خونه های دانشجویی پیدا کرد. دیدم سر و صدای موزیک بلند از طبقۀ پایین میاد. رفتم و خونه ای رو که صدا ازش بیرون میمومد پیدا کردم. زنگ رو که زدم، چند تا دختر جوون با لباسای بالماسکه، شاد و خندون در رو باز کردن و با خوشرویی هر چه پیچ گوشتی داشتن آوردن و بهم دادن...
سالیان سال بود که توی این محیطای دانشجویی نبودم. به یاد حرف فامیلی افتادم که جدیداً توی فیسبوک بعد از بیش از دو دهه پیداش کردم، افتادم. میگفت که جوونی کجایی که یادت به خیر! خوش بودیم اون موقعها، جمعه ها و شنبه ها شب که میشد ما رو با خونه دیگه کاری نبود و تا پاسی از نیمهای شب نمیگذشت، گذارمون به خونه نمیفتاد... رفتم پایین که آشعالها رو بندازم، نگاهی به ساختمونای اطراف انداختم، دیدم توی بالکنای خیلی از خونه ها جوونا غرق در شادی هستن و با صدای بلند موزیکشون صفایی میکنن... واقعاً که جوونی کجایی که یادت به خیر بادا!

شکست سکوت 4

در قسمتهای قبل از ما والدین صحبت کردیم و اینکه چطور زندگی بچه هامون رو تحت الشعاع خواستهای نابجا و خودخواهانۀ خودمون قرار دادیم. بشر تقریباً همیشه حق انتخاب داره، چرا میگم تقریباً همیشه؟ چون برای بعضی چیزا توی زندگی ما هیچ نیرویی در انتخاب کردنشون نداریم. یکی از اون موارد هم والدین ما هستن، ما اونا را انتخاب نمیکنیم! یک روزی چشم باز کردیم و دیدیم توی این دنیا هستیم و فریاد بر هوا و با چشمان پر از اشک، اونا رو بالای سرمون دیدیم. به ما مهر میورزن و با عشقشون ذره ذره روح در ما میدمن. دلشون میخواد که ما بهترینها رو داشته باشیم و هیچ کم وکسری توی زندگی برامون وجود نداشته باشه... ولی اونا هم انسانند و مثل همۀ انسانهای دیگه پر از کمبودها، پر از نقصانها و شاید پر از عقده ها. یاد میگیریم که بهشون احترام بذاریم، به خواسته هاشون و به نظراتشون، بعضیهامون کمتر، بعضیهامون بیشتر! بعضیهامون سعی میکنیم تغییرشون بدیم، بعضیهای دیگمون راه درست رو در این میبینیم که همونجور که هستند بپذیریمشون با تمام خوبیهاشون و تمام بدیهاشون، با تمام کمبودهاشون و با تمام خودخواهیاشون... ولی بعضیهامون هم دست بسته خودمون رو در اختیارشون میذاریم و سرنوشت خودمون و فرزندانمون رو به اونا واگذار میکنیم! یعنی در واقع گناهی هم نداریم چون بهمون از ابتدای زندگیمون این رو یاد دادند که "تو کار به این کارا نداشته باش! تو فقط به درست و کارت و چیزای دیگه برس! ما خودمون همۀ کارا رو انجام میدیم. بچه هات رو خودمون بزرگ میکنیم، بهشون غذا میدیم، جاشون رو عوض میکنیم، مهد کودک و مدرسه میبریمشون و مثل بچه های خودمون بزرگشون میکنیم که آخرش به ما دیگه نگن پدر بزرگ و مادر بزگ، بهمون بگن مامان و بابا! توی خونۀ ما زندگی کنن اصلاً، شبا پیش ما بخوابن اصلاً، بهتره اصلاً توی خونۀ ما اتاق داشته باشن و حالا اگه یک اتاقی هم توی خونۀ تو داشته باشن بد نیست که گاهی بیان یه نگاهی به اتاقشون بکنن... تو به این کارا دیگه کاری نداشته باش!"
ما از این برخوردها چی یاد گرفتیم؟ عدم مسئولیت! یاد گرفتیم که درسته که ما مسئول به دنیا آوردن این بچه ها بودیم ولی هیچ ایرادی نداره اگه به امان خدا ولشون کنیم، اصلاً ندونیم کی خوردند، کی خوابیدند، کی بزرگ شدند!
با این پیش زمینه بهمون یاد دادن که در واقع شریک زندگی وجودش اونقدرها هم ضروری نیست! اگر هم کسی پیدا شد فقط یک رل میتونه داشته باشه و فقط در اون صورته که میتونه کاربردی داشته باشه: کسی که رل پدر و مادرامون رو بازی کنه! کسی که مسئولیتهایی رو که تا حالا اونا به عهده داشتن، به عهده بگیره! ابدا مهم نیست که خود این آدم چه احساساتی داره، چه نیازهایی داره، فقط و فقط باید للۀ خوبی باشه. از همه مهمتر خودش نباید بچه داشته باشه، نباید خانواده داشته باشه، نباید دوست و آشنا داشته باشه، چون جایی برای اونا تو این عشیره نیست! همه چیز باید گرد محور مسائل و مشکلات این عشیره چرخ بخوره...
سؤال نهایی ولی اینجاست که با تمام این صحبتهایی که کرده شد، آیا ما تا آخر عمرمون با این داغی که والدین بهمون زدن، دیگه خودمون هیچ مسئولیتی برای رفتارهامون نداریم؟! باید هر کاری که دلمون میخواد با آدمایی که توی زندگیمون میاریم بکنیم؟ هر لحظه که خسته شدیم و دلمون رو زد طردشون کنیم و برنامه ریزی برای قربانی بعدی بکنیم و در انتها فقط گردن پدر و مادرا بندازیم؟! هرگز و هزار بار هرگز! در انتها ما همه مسئول کارامون و رفتارامون توی زندگی هستیم و اگر دنیای دیگه ای بعد از این هم وجود داشته باشه، هیچکس دیگه ای بار اعمال ما رو به دوش نخواهد کشید! ما از لحظه ای که بفهمیم که اشکال کار زندگی ما کجاست مسئول تغییرش هستیم! از اون لحظه به بعد دیگه نمیشه هیچکس دیگه ای رو تخطئه کرد و گناه رو به گردن اون انداخت!

و بدینسان این دفتر رو برای همیشه میبندم، چون در انتها به قول یک ضرب المثل انگلیسی: پایان آن زمان است که من بگویم پایان!

پایان

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

سؤالهای بی جواب

دیشب رو خیلی بد خوابیدم، نمیدونم چه ام بود؟ خوابم نمیبرد و همش کابوس میدیدم! دوستی زنگ زد و میدونم که باهاش صحبت کردم ولی اصلاً نمیدونم چی بهش گفتم و اون چی گفت، فقط یک شبحی از مکالمه امون توی ذهنمه...
صبح رو هم طبق معمول اومدم سر کار، هر روز که میگذره سرعت اومدنم بیشتر میشه و راه برام ساده تر... توی این زمان کوتاه پیاده روی همش کابوسهای دیشب به سراغم اومدن... اصلاً نمیتونم فکرم رو متمرکز کنم! همش به یاد ارکوت میفتم و اینکه اون عکس رو دیدم و همون موقع بهم احساس خوبی دست نداد! به اینکه سعی کردم از ارکوت بیرون برم و نشد و اینکه چطور سرنوشت برام این زندگی رو انگار از پیش تعیین کرده بود و فرار ازش اجتناب ناپذیر بود...
ولی آیا چیزی به اسم سرنوشت واقعاً وجود داره؟ یا اینکه ما آدما میخوایم با درست کردن این مفهوم دل خومون رو خوش بکنیم و روی اشتباهات خودمون سرپوش بذاریم؟ در انتها ما خودمون سرنوشت خودمون رو رقم میزنیم، با تصمیماتمون، با خطاهامون و با گوش ندادن به ندای درونیمون... گناه از آن خود ماست و هیچ کس دیگه ای مسبب انتخابهای غلط ما نیست! ولی سؤال اینجاست که چرا این انتخابها رو میکنیم؟! آیا روی پیشونی ما تمام نقطه ضعفهای ما رو با مرکب نامرئی نوشتن که فقط این آدما قادر به خوندنشون هستن؟ و میان و ما رو توی دام خودشون میبرن؟ و ما داوطلبانه دستهامون رو پیش میاریم تا اسیر فریبهاشون بشیم... سؤال زیاده ولی جوابی موجود نیست... سؤالها بی جوابند! 

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

استقلال

خبر جدید و خوب اومد. تماس تلفنیی با دوستم داشتم. نامه ای برام اومده که محتواش برام خوشحال کننده است، نه به خاطر مادیات که اونایی که من رو میشناسن میدونن که برام چقدر بی ارزشن، فقط به خاطر اینکه روزنۀ امیدی به سوی آینده باز شد، به خاطر اینکه استقلال همیشه سرمشقم توی زندگی بوده و این رو تا جایی که در توانم بوده به نسل بعد از خودم منتقل کردم که نتیجه اش رو الان دارم میبینم...  به خاطر اینکه وابستگی برام حکم مرگ رو داره، وابستگی به هر کس، فرقی نمیکنه... و وای به اون روزی که وابسته به اونایی باشی که چنان گربه صفتن که فکر میکنن که باید همش در حال خاک کردن باشن تا "دواشون" به دست کس دیگه ای نیفته، گربه صفتهایی که تا موقعی که بهت نیاز دارن دورت میگردن، خرخر میکنن و خودشون رو با هزار ناز و عشوه به پاهات میمالن و به محض اینکه روت رو برگردونی اگه نیازشون برآورده شده باشه چنان چنگی بهت میزنن که تا آخر عمرت نه زخمش فراموشت خواهد شد و نه دردش...

بیراهه

جالبه که وقتی برای رسیدن به مقصد همۀ راهها رو بررسی میکنی و در آخر سرانجام کوتاهترین راه رو پیدا میکنی، راه میون بری که در سریعترین زمان تو رو به اونجایی که میخوای میرسونه، ولی وقتی میخوای از همون مقصد دوباره سر جای اولت برگردی، راه رو گم میکنی و مجبور میشی دور قمری بزنی و توی کوچه پس کوچه ها اینقدر بگردی تا بالاخره برگردی به خونۀ اولت! این دقیقاً اتفاقی بود که دیروز برام افتاد... این جریان منو به فکر واداشت: برگشتن به خونۀ اول اونقدرها هم واضح و مبرهن نیست و اگر هوشیار نباشی به آسونی ممکنه به بیراهه بری و چه بسا حتی نتونی دیگه راهت رو پیدا کنی، و از همه بدتر سر از جاهایی در بیاری که هرگز فکرش رو نمیکردی! گاهی اوقات شاید بهتر باشه که راه اصلی و مطمئن رو رفت و خستگی و عرق ریختن های حاصل از اون رو به جون خرید، تا اینکه از میون بر رفت و دوباره در دام کسایی افتاد که تنها هدفشون توی زندگی فقط اینه که بدستت بیارن و وقتی موفق شدن، تو رو مثل کاپی رو تاقچه بذارن تا روزی که دلشون رو بزنه... و دست آخر به حراجت بذارن!

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

فراری

از اون موقعی که یادم میاد همیشه وقتای خالیم رو با جعبۀ جادو پر میکردم، یعنی نه فقط جونونیها و نوجوونیها، بازم برو عقبتر! خیلی کوچیک بودم شاید حداکثر چهار یا پنج سال... هنوز جعبۀ جادو راه به خونۀ ما پیدا نکرده بود. اولین آشنایی من با این جعبۀ سحرآمیز خونۀ عمو بود. چقدر شیفته اش شده بودم و ازش نمیتونستم دل بکنم، از همه مهمتر سریال فراری بود که اون موقعها خیلی روی بورس بود. خلاصه که پدر همیشه وقتی به خونۀ عمو میرفتیم با هزار مصیبت و بدبختی من رو به خونه برمیگردوند... دلم میخواست ببینم سر اون فلک زدۀ بیگناه فراری چی میاد و از ته دل دلم براش میسوخت... شاید از داستان فیلم که اون موقع میدیدم چیزی یادم نباشه، ولی این رو خوب به خاطر دارم که پیش خودم فکر میکردم چقدر آدم باید بخت برگشته باشه که اونی رو که توی زندگی از همه بیشتر دوست داره ازش بگیرن و تازه بعدش هم گناه از این دنیا رفتنش رو بندازن گردنش و مثل یک جانی تعقیبش کنن... هیچ چیز توی این دنیا بدتر از این نیست که بیگناه محکوم بشی!
بعدها که جلای وطن کردم، فرصتی دست داد که همۀ این سریال رو دوباره از اول نگاه کنم و احساسات دوران کودکیم دوباره زنده بشن... و چقدر زیبا هستند احساسات پاک و معصوم اون دوران... یادشون به خیر بادا!

شکست سکوت 3

لمپن اصطلاحیه که در موارد مختلفی ازش استفاده میشه و تعاریف متفاوتی براش کردن، ولی در این راستا مفهوم خاص خودش رو داره. لمپن پیش زمینه ای مثل خیلی از همردیفان خودش داره. اگرچه اصلیتش به شهرستان برمیگرده ولی بزرگترین افتخارش به اینه که مال پایتخته، چون در انتها اهل شهرستان بودن ننگیه که به هیچ عنوان مورد قبول اطرافیان نیست، همون اطرافیانی که سطح خودشون رو به مراتب از اون بالاتر میبینن و این رو شاید بارها و بارها مثل چماق بر سرش کوفته باشن. لمپن در اصل در درونش، خودش رو همون جایی که ازش سرچشمه میگیره، میبینه، ولی چون نمیخواد که دیگران به این رازش پی ببرن، مرتب باید به چیزایی که داره و به جاهایی که رسیده بباله و دائم باید برای همه "کلاس" بذاره، و در ساده لوحی و کوردلی خودش بیخبره از اینه که چطور مورد تحقیر و چه بسا مورد نفرت آشنا و غیر آشناست. به ظاهر خیلی آدم رک و بذله گوییه ولی در واقع با وقاحت هر چه تمومتر قصدش فقط کوبیدن و تحقیر کردن دوست و بیگانه است، چون در انتها همه رو از خودش پست تر میبینه.
لمپن ادعاش اینه که جونش برای عزیزانش میره و ظاهراً همه جوره براشون مایه میذاره، ولی وقتی پای منافع شخصی خودش به میون میاد دیگه هیچکس به جز خودش اهمیت نداره، فقط کار خودش راه بیفته حالا به هر قیمتی میخواد باشه، حتی اگر به قیمت سوء استفاده از همون عزیزان باشه... در اون لحظه هیچ چیز دیگه ای براش مهم نیست جز اینکه کارش پیش بره.
تنها چیزی که توی قاموس لمپن یافت نمیشه ملاحظه است و به یقین میشه گفت که حتی هجای این واژه رو نمیدونه. همه باید اونجور که اون میخواد باشن، اون ساعتی که اون میخواد کاری رو انجام بدن، وگرنه تخصص حرفه ای خودش یعنی "کلفت گفتن" رو به کار میگیره و ازش به عنوان وسیلۀ سرکوبی استفاده میکنه. صبر و حوصله از اون دستۀ دیگه از مفاهیم هستن که براش به هیچ وجه من الوجود وجود خارجی ندارن، همۀ کارها باید به سرعت برق انجام بشن وگرنه اضطرابی درونش رو فرا میگیره که محیط اطراف رو به حالت انفجار میرسونه.
لمپن در انتها حرف هیچکس رو نمیخونه و وقتی کمر به خار کردن کسی ببنده دیگه هیچ احد الناسی جلودارش نیست الا اون کسی که ادعا میکنه همۀ زندگیشه، فقط اونه که میتونه افسارش رو بگیره و کنترلش کنه، اون هم در بیشتر موارد این کار رو میکنه چون رفتارهای لمپن با ادعاهای "منم منم و ما فلانیم"، اصلاً جور در نمیاد، نباید فکر بشه که لمپن وصلۀ ناجوره! ولی در عین حال هر جا که لازم باشه همین وصلۀ ناجور ازش به عنوان اهرم فشار و سرکوب استفاده میشه چون هیچکس بهتر از اون از پس این کار برنمیاد و فقط اونه که قادره بدون هیچگونه ملاحظه و شفقتی مثل بولدوزر "دشمن" رو با خاک یکسان کنه... و لمپن همیشه در برابرش سر تعظیم فرود میاره و اوامرش رو انجام میده، چون اون نمام دنیاشه، که این هم به طور قطع زیر سؤاله و کافیه به پروندۀ اعمالش در گذشته ها رجوع بشه، و دیده خواهد شد که باز هم از پل صراط میتونه به سادگی رد بشه یا نه.
و در انتها لمپن عشقش فرزندانش هستن ولی در واقع هیچ ارتباط درستی باهاشون نداره. اونا هیچوقت اون رو محرم رازهای خودشون نمیدونن و همۀ اتفاقات اول فیلتر میشن و بعد اون قدر که لازمه بهش داده میشه، همیشه آخرین نفریه که از وقایع باخبر میشه، چون هیچکس بهش اطمینان نداره و همه میدونن که با روش متخاصمانه ای که داره به جز از آبروریزی و رنجوندن دیگران نتیجه ای به بار نمیاره و نهایتاً همیشه در زندگی خودش حاشیه نشینی بیش نیست که گاهگداری بهش اجازه میدن که حاشیه رو ترک کنه و در رکابشون باشه!

ادامه دارد...

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

سِرِّ من از نالۀ من دور نیست

چقدر زیبا توصیف کرد: متضاد عشق هرگز نفرت نیست، بلکه متضاد عشق بی تفاوتیه! به این قضیه تا حالا اینجوری نگاه نکرده بودم و دریچه ای رو برام باز کرد که از توش میشه دنیای دیگه ای رو مشاهده کرد...
یکی یه موقعی بهم گفت که به دلایلی پیش روانشناس رفته بوده تا از مشکلاتش شاید گرهی باز بشه. بعد از توضیح دادن مسائلش روانشناسه  بهش میگه: شما هیچ مشکلی ندارین، اگه ممکنه اون طرف دیگۀ قضیه رو بفرستین اینجا، چون اینطور که به نظر میاد، تمامی داستانها جای دیگه ای ثبت هستن و دفاترش در دست شما نیستن! وقتی این موضوع رو شنیدم، هیچوقت فکر نمیکردم که یه روزی عین همین حرف به خود من زده بشه... و امروز شنیدم! تازه دوزاریم افتاد که، مرد مؤمن، تمام اون صفاتی که بهت نسبت داده شد در اصل حاکی از نقطه ضعفهای خویشتن خویش بوده و بندۀ خدا مولانا صده ها قبل چه قشنگ این پدیده رو وصف کرده بوده:
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالۀ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش

چه کیفی داد بعد از مدتها دوباره پیاده روی از خونه به کار، اونم زیر بارون. مسیر کوتاه تر از اونی بود که فکرش رو میکردم یا شاید هم من خیلی تند اومدم. این کامپیوتره هم که انگار یه جنی چیزی توشه چون درست دو شبه که ساعت سه نصف شب خودش روشن میشه! شب اول فکر کردم که شاید تصادفی باشه ولی وقتی دیشب که نیمه های شب دوباره خواب منو پروند، گفتم دیگه نمیتونه اتفاقی باشه... بگذریم.
داشتم از پیاده روی میگفتم. یکی از فایده هایی که حداقل برای من داره اینه که فرصت فکر کردن رو به آدم میده. شنیدم که توی یکی از مطالعات اخیر ثابت کردن که پیاده روی و اون فشاری که پاها به روی زمین میارن باعث ترشح هورمونهایی میشه که ضد افسردگی عمل میکنن و اضطراب رو تقلیل میده. تا چه اندازه صحت داره به مسئولیت محققانی که در این زمینه پژوهش کردن، ولی هر چه که هست اثراتش فقط مثبته...
توی راه که داشتم میومدم یاد صحبت هایی افتادم که دیشب با یکی از عزیزانم میکردم. حس کردم که چقدر توی این دو ماه اخیر نگران من بودن و چه بسا چقدر از شنیدن اخبار حرص خوردن و زجر کشیدن. خیلی ناراحت شدم و یه خورده هم شاید عذاب وجدان به سراغم اومد، ولی در عین حال هم خوشحالم از اینکه تمام مدت اگرچه دور بوند ولی در کنارم بودن و این خودش بزرگترین قوت قلبه وقتی آدم دچار چنین بحرانهایی توی زندگی میشه. یه دوستی چند روز پیش بهم میگفت: عموناصر، دفعۀ بعد اگر دوباره توی رابطه ای رفتی، بذار دور و بریهات قوایی باشن که از نظر روحی همیشه احساس کنی پشتیبان داری، که این رو من به عینه با تمام وجود احساس کردم، وقتی اون عزیزم لمپن و اونایی که اون پشت خودشون رو قایم کرده بودن رو سر جای خودشون نشوند... گفتم که در هر صورت فعلاً که تا مدتهای مدیدی احساسی که این موجودات به ظاهر لطیف به من میدن همه چیز خواهد بود به جز جذابیت...  من اما در زنان چیزی نمی یابم – گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش!

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

کدخدای ده که مرغابی بود

همونجور که اول صبح حدس زده بودم، روز بسیار گرم ومطبوعی از آب در اومد امروز! باور نکردنی بود، یعنی اوائل ماه سپتامبر که این دیار حال و رنگ پاییز رو دیگه باید به خودش بگیره، ولی عملاً مثل یک روز گرم تابستونی بود...
خوشبختانه تونستم به همۀ کارایی که مد نظرم بود برسم، تقریباً کل خریدام رو انجام دادم و فقط موند جعبۀ جادو که اون هم عملاً عجله ای در خریدنش ندارم و فعلاً با همین کامپیوتره وقتای خالیم رو به طریقی پر میکنم، خداییش اگه آدم وقت داشته باشه خیلی کارا میتونه توی این دنیای مجازی انجام بده من جمله نوشتن که همیشه در روزای تنهاییم بزرگترین مرهم و همدم من بوده! یادم میاد چند سال پیش که تازه از توی اون جهنم بیرون اومده بودم، تصمیم گرفتم که خاطرات خیلی خیلی دورم رو به قلم بکشم و شروع هم کردم. فکر کنم یک بخشیش رو هم نوشتم تا سر و کلۀ بعدی پیدا شد و به طور مشخص موضع گیری شد با نوشته های من! ما هر چقدر سعی کردیم توضیح بدیم که، بابا، نوشتن من به گونه اییه که هر جمله ای که به قلمم نگاشته میشه به مانند خاریه که از قلبم بیرون میکشم، ولی مورد قبول نبود که نبود! اون موقعها من به این فکر نمیکردم که این عکس العمل ناشی از پایین بودن اعتماد به نفس و نداشتن یک امنیت روحیه... پیش خودم میگفتم شاید حق داشته بشه و هر کس دیگه ای هم که بود ممکن بود همین واکنش رو نشون بده، ولی به مرور زمان که شناخت بیشتر شد و "استادان" اطرافش رو شناختم، دیدم، نه، این تازه در بین اونا خوبشونه:
کدخدای ده که مرغابی بود
وین در این ده که چه غوغایی بود!

حالا هم، عموناصر، خدا رو شکر که هنوز میتونی دست به قلم ببری و خدا رو هزاران هزار باز شکر که جایی زندگی میکنی که سانسورچیها دستشون به هیچ جایی بد نیست... مه نشاند نور و سگ عوعو کند!

مرز دورویی

نور آفتاب اول صبح از پنجرۀ لخت و عریون خواب رو از چشمانم پروند. به نظر میاد که روز خوبی در پیشه، دست کم اونچه که مربوط به هوا باشه، باقیش دیگه مربوط به ارحم الراحمینه و نقشه های خودش که برای ما موجودات خاکی داره...
روز یکشنبه است و باید از تعطیلی استفاده کنم و وسائل ضروری اولیه رو که واقعاً بدونشون نمیشه هیچکاری کرد، برم تهیه کنم، که فردا دوباره کاره و روز از نو و روزی از نو...
دیشب نیمه های شب وقتی که دیگه از زور خستگی به بستر رفتم و سر رو گذاشتم که در سکوت محض چشما رو ببندم تا خواب برم غلبه کنه، همش یک صحنه جلوی چشمم میچرخید:  پسرم و خشمش  موقعی که داشت در چند جمله آوردن وسائل رو برام میگفت. "گرم" در آغوش گرفته شده بوده و بهش گفته شده بود که بازم حتماً بهشون سر بزنه! جداً هر چقدر میبینم باز هم به تعجب میفتم و واقعاً باید بهشون تبریک گفت. آخه، یکی نیست که بهشون بگه ناجوونمردای بد سرشت، لگن به پنج سال از زندگی پدرش گرفتید حالا جلوی پسرش میشین مریم مقدس؟! یعنی دوروئی حد و مرز نداره؟!

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

و فولاد اینچنین آبدیده گردد!

اولین شب توی خونۀ جدید... احساس عجیبیه بعد از این همه سال! تو این مدت به همدمی دوستم خیلی عادت کردم و با این که میدونستم موقتیه با این وصف جلوی دل بستنم رو نمیتونستم بگیرم، ولی خوب چه میشه کرد زندگی همینه دیگه، به هیچی نباید دل بست چون همشون گذرا هستند! دیر یا زود همه چیز بالاخره به پایان میرسه! خودم میدونم که دیدگاهم به مسئلۀ عشق توی این مدت خیلی بدبینانه شده و البته هر کس دیگه ای هم به جای من بود همین احساس رو پیدا میکرد، ولی فولاد همینجوری آبدیده میشه، اینقدر بهش گرما میدن و گداخته اش میکنن و بعد توی سرش میزنن و تا بیاد به خودش بجنبه سردش میکنن، بعد که فکر کرد تموم شده باز بهش حرارت میدن و تمام این پروسه رو بارها و بارها تکرار میکنن... و هر بار که فکر میکنه که دیگه تموم شده و با خیال راحت میتونه به فولاد بودنش بنازه، باز گرما و باز سرما و باز بر سر کوفتن به سراغش میاد!
 بار پیش فکر میکردم که دیگه از این بدتر ممکن نیست سر کسی بیاد، دیگه آخرشه، ولی چه عبث فکر میکردم! بار پیش فکر میکردم که در حقم بدی شد ولی حداقل تمام تسلی ام این بود که اطرافیان در کنارم هستند و بودند، باید انصاف داشت و حق رو گفت، بعد از پنج سال قطع رابطه که عامل اصلی شروعش خودم بودم و ادامه اش به واسطۀ تنگ نظری و عدم وجود یک جو اعتماد به نفس اینان، یک روز خدا وقتی دق الباب کردم، چیزی به جز آغوش باز در انتطارم نبود! ولی این بار جداً که اینها چه نا اهل از آب در اومدن و چطور تک تکشون چهرۀ واقعییشون رو هر کدوم به طریقی به نمایش گذاشتن... و حتی اگر برای یک لحظه فکر کنم که این آخرشه باز سر خودم رو اساسی کلاه گشادی گذاشتم... هنوز کراهتهای فراوون در انتظاره... و فولاد باید خودش رو برای گداختنها و برودتها و سر کوفتن های بیشتر آماده کنه... و فولاد اینچنین آبدیده گردد!

کوردلان

این روز هم بالاخره گذشت! آخرین آثار من از اون خونۀ کذایی بیرون آورده شد. نمیتونم توصیف کنم احساس سبکیی که سراسر وجودم رو الان فرا گرفته. رفتارهای کودکانه رو حدس میزدم و اصلاً جای تعجبی نیست! گلها پس فرستاده شدن، توی اسبابها نگاه نکردم شاید چیزهای دیگه ای هم باشند که میتونن نشان از این ساده لوحی باشن: گلها یک راست رفتن توی زباله دونی و اگه چیز دیگه ای هم باشه اونها هم به همون سرنوشت دچار خواهند شد، زباله دونی  لایق تر از اونهاست... این کوردلان بین که فکر میکنن با دور کردن اشیاء همه چیز از بین میره و همه چیز از خاطر خواهد رفت:
گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه ها ی تبرهاتان
زخمدار است
با ریشه چه می کنید؟


عموناصر، از این مادی گراها و تنگ نظران بیش از این نمیشه انتطار داشت، اگر داشتی فقط خودت رو گول زدی!

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

شکست سکوت 2

از ادعاهامون میگفتم که چطور سقف آسمون رو پاره میکنه! بزرگترین مشکل ما اینه که از خودمون کوریم و از دیگری بینا، دیگران برامون اشیائی بیش نیستند، و در اونا فقط دنبال عیب میگردیم! همه ناقصند از نظر ما، همه معیوبند. اولین چیزی که چشممون رو میگیره فقط عیبهاست... چون خودمون خیلی کامل هستیم!
تمام زندگیمون حول محور کمبودها و عقده هامون در دوران کودکی میگرده. این کمبودها تمام زندگی خودمون و فرزندانمون رو تحت الشعاع قرار داده و مثل متاستاز که توی تک تک سلولهای بدن ریشه میدوونه، زندگی این فرزندان رو از پایه و اساس کج بنا نهاده... بچه ها نباید کمبودهای ما رو تجربه کنن، به همین خاطر باید کنترل بشن، هر لحظه و هر ثانیه! اگه حتی چند ساعت ازشون بیخبر باشیم هراسی ما رو فرا میگیره که روزگار رو به این بچه ها و اطرافیان سیاه میکنیم... بند نافشون نباید بریده بشه، چون اگر بریده شد دیگه پل ارتباط قطعه و دیگه دست ما به هیچ جا بند نیست... بند ناف باید بمونه! بچه هامون رو که تازه دارن یواش یواش دوران نوجوونی رو پشت سر میذارن دو دستی به اولین کسی که در خونه امون رو میزنه تقدیم میکنیم، بدون اینکه حتی یک لحظه درنگ کنیم و به این فکر کنیم که زندگیشون رو برای تمام عمر از هم متلاشی کردیم، دیگه شانس خوشبخت شدنشون رو برای همیشه ازشون گرفتیم... و بعد پشیمون میشیم، چون پشیمون شدن کلاً مرام زندگی ماست!
همه چیز توی زندگی برای ما فقط ظاهره، فقط به سطح نگاه میکنیم. بچه های ما به طور طبیعی به جز سطحی طور دیگه ای نمیتونن بار بیان. چنان زندگیشون رو خراب کردیم که موندنشون دیگه توی یک رابطه امکان پذیز نیست چون هیچوقت قادر به این نیستن که درست مثل یک آدم که بلوغ فکری داره فکر کنن، نمیتونن مسئولیت پذیر باشن، چون فرصت قبول مسئولیت رو پیدا نکردن. کوچکترین نسیمی که توی زندگیشون بوزه باید بیان و گزارش بدن و دستور کار بگیرن. اینقدر نگرششون به زندگی سطحیه که شانس این رو ندارن که به عمق مسائل بتونن پی ببرن! از یک رابطه توی یک رابطۀ دیگه میرن بدون اینکه حتی بدونن دنبال چی هستن! توی رابطه ای میرن چون فکر میکنند که به دنبال عشق و محبتند، در حالیکه هدف همه چیز هست به جز عشق و محبت... و از رابطه ای بیرون میان بدون اینکه خودشون هم بدونن چرا، چون مرام اینه: اول تصمیم بگیر و انجام بده، بعد فکر کن که چرا انجام دادی! وقتی انجام دادی اونوقت پیش خودت فکر میکنی که ای بابا، حالا جواب بقیه رو چطور بدم؟! اینکه دیگران چه فکری در موردم میکنن البته از مهمترینها توی دنیاست! اون موقع است که باید متوسل به سلاح افکار سنتی و قشری شد، همونهایی که همش ادعا میکنیم که همه غلطند و همش دم از این میزنیم که باید تغییر کنن! ولی الان دیگه مهم نیست اونایی که میگفتیم، الان فقط باید خراب کرد، باید تهمت و بهتان زد، اگر خودمون هم از پس گفتنش برنیومدیم، لمپن که هست و خودمون رو به "موش مردگی" میزنیم و پشت لمپنه خودمون رو قایم میکنیم چون لمپن در هر صورت معلوم الحاله... و باید افترایی روا داد که هیچ دادگاهی به جز دادگاه الهی نتونه حکم برائت رو صادر کنه... به یاد جریانی افتادم که صد در صد واقعیه: خانواده ای کاملاً سنتی، قشری و مذهبی که فرزندشون رو در سن پایین میفرستن "خونۀ بخت"، و روز بعد از عروسی این فرزند بیچاره بواسطۀ تفکراتی که توی ذهنش کرده بودن، برمیگرده خونۀ پدری به عنوان اینکه طرف "نمیتونه"! طرف بخت برگشته بعدها دوباره ازدواج میکنه و توی زندگی جدیدش بسیار خوشبخت میشه و صاحب فرزندان زیادی میشه! اون فرزند رو برای اینکه "آکبندش" خراب نشه، بچه ای رو که در اثر "نتونستن" طرف اولش به وجود اومده بوده، به دستور "رئیس خانواده" (هرگز فکز نکنید که الزاماً باید پدر باشه!) سزارین میکنن و نوزاد رو باز به دستور رئیس قبیله از توی بیمارستان بدون اینکه نشون مادرش بدن میبرن و تحویل پدرش میدن و دست آخر مادر شکم بریده رو دوباره به یک خونۀ بخت دیگه روونه اش میکنن! یادش به خیر به قول استادی: بزرگترین دشمن بچه ها ما پدر و مادر ها هستیم!

ادامه دارد...

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

بنی آدم اعضای یکدیگرند

درست همونجور که فکر میکردم بود، مهربون و محجوب! چشمای آدما خیلی از رازها رو فاش میکنن، قصه از درون ما میگن بدون اینکه ما خودمون حتی متوجه باشیم! خدا واقعاً عوضش بده و هر چی توی این دنیا و دنیاهای دیگه میخواد بهش بده، اگه دنیای دیگه ای وجود داشته باشه! خودش نمیدونه که تا آخر عمر عموناصر رو مدیون خودش کرد! خودش نمیدونه که چه لطفی به عموناصر کرد، توی این وانفسایی که نامردها "مردنما" هستن و دم از انسانیت میزنن! با دیدن این انسانهای خیرخواه آدم به انسانیت و بشریت دوباره امیدوار میشه. پیش خودش فکر میکنه که نه، هنوز هم آخر زمان نیست و هنوز بوی امیدی میاد که شاید ما آدما بتونیم گلیم بنی آدم رو که تا نزدیک به آخرین گره هاش توی دریای پستی و رذالت غوطه وره، از آب بیرون بکشیم، باز هم میشه حس کرد که شیخ اجل سعدی اونقدر ها هم از مرحلۀ زندگی پرت و خمار شرابهایی که میخورده نبوده وقتی که از ته دل میسروده:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت دهند آدمی

هنوز امید هست، عموناصر...هنوز امید نمرده!

زندگی جدید

امروز قراره که برم و کلید خونۀ جدید رو تحویل بگیرم. احساسات متفاوتی در درونم در حال چرخشن، از طرفی خوشحالم از اینکه زندگی تازه ای رو شروع میکنم و از طرفی دیگه این مدت رو به زندگی با یک دوست خوب  عادت کردم، دوستی که یکبار دیگه حق دوستی رو به معنای اخص کلمه برام ادا کرد، دوستی که توی این دو دهۀ اخیر همیشه زینب بلاکش من بوده و من تا آخر عمرم سپاسگزارش خواهم بود. امیدوارم که یه روزی بتونم یک میلیونیم احسانی  که در حق من روا داشته رو، جبران بکنم!... در عین حال فکر میکنم که این دوره به عنوان یک پریود گذرا برام خیلی مفید بود و یک دفعه از محیطی که دور و بر آدم پره به آلونکی رفتن، عادت کردن بهش خیلی مشکلتره، هر چند که صد چندان بدتره وقتی که در جمع باشی و احساس تنهایی کنی... زندگی با طبل های توخالی هرگز از تنهایی درت نمیاره و فقط باید در تنهایی خودت بنشینی به صدای گوشخراش این طبل ها گوش بدی، دم نزنی و سکوت کنی!