۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 56. بقاء

چند سالی میشد که وطن رو به قصد تحصیل ترک کرده بودم. در طی اون چند سال آروم آروم به تنهایی و نبودن خانواده عادت کرده بودم ولی برای جوونی توی اون سن و سال کمبود عزیزان همیشه حس میشه. اومدن خاله به اتفاق خانواده اش در اون تابستون برای من حس خیلی خوبی رو دربر داشت. واقعیتش همیشه از موقعی که به یاد داشتم به خاله هام خیلی نزدیک بودم. اون موقعها دلیلش رو اینطور میدیدم که شاید به خاطر اختلاف کم سنی بین ما باشه، بیشتر اونا رو خواهرهای بزرگترم میدیدم تا خاله و همین باعث شده بود که رابطۀ خیلی نزدیکی باهاشون داشته باشم. این خاله که حالا چند روزی رو مهمون ما بود از همه اشون کوچیکتربود و به همون نسبت خیلی از من بزرگتر نبود.
خاله و همسرش به جز دخترهاشون مهمون دیگه ای هم همراه خودشون آورده بودن و اونم خواهر شوهرخاله بود. در اصل از طریق اون بود که تونسته بودن ویزا بگیرن و به دیدار ما بیان. خواهر شوهرخاله در یکی از کشورهای نزدیک به ما در این قاره زندگی میکرد و طبق صحبتهایی که توی اون چند روز برای ما کرد از یکی از دیارهای اونور آب موفق شده بود اقامت بگیره و خلاصۀ کلام قصد مهاجرت داشت.
توی اون چند روز از هر فرصتی که پیش میومد استفاده میکردم و با خاله خلوت میکردم. البته توی آپارتمان کوچیک کار زیاد آسونی نبود با در نظر گرفتن تعداد. شانس بزرگی که داشتیم این بود که دختر عمه برای تعطیلات به وطن رفته بود و اتاق سوم آپارتمان هم بدون مستأجر بود.
نگرانیم رو از خاله نمیتونستم پنهان کنم، نگرانیم از وضعیت جدیدی که برامون به وجود اومده بود، اومدن پسرمون و پیش نرفتن درسها و از همۀ اینا بدتر نگرانیم از اینکه موقعیت مالیمون به چه شکلی خواهد شد. خاله گفت: پسر خوب، جای تعجبی نیست که اینقدر نگران هستی! با این همه مشکلاتی که دور و برت برای خودت درست کردی... میدونستم که قصدش سرزنش نیست و از سر دلسوزی میگه.
شهر ما خیلی بزرگ نبود و جای زیادی برای نشون دادن به مهمونا نداشت، بنابرین پیشنهاد دادم که  یک روزه هم که شده میتونیم سری به پایتخت بزنیم. از اونجاییکه ماشین اونها برای حداکثر یک نفر دیگه جای خالی داشت، اون و خواهرش و پسرم خونه موندن و فقط من به همراه خاله و خانواده یک روز صبح زود به طرف پایتخت روانه شدیم. مسافت خیلی زیادی نبود و بعد از چند ساعتی به مقصد رسیدیم. پیدا کردن جاهای دیدنی برای من که همیشه با وسائط نقیلۀ عمومی به همه جا رفته بودم، با ماشین اصلاً کار آسونی نبود، ولی با پرس و جو بالاخره چند جا رو موفق شدم که بهشون نشون بدم. در مجموع سفر بدی از آب درنیومد و البته برای بچه های خاله که اون دوران سن زیادی نداشتن کمی طاقتفرسا بود. این باعث شده بود که در راه برگشت مرتب با هم بحث و جدل بکن، اون هم سر چیزهای جزئی و کوچولو. شوهرخاله که این جریان و شنیدن صدای دعوا از صندلیهای پشت کمی عصبیش کرده بود، ناگهان توقف کرد و به دختر کوچیکش گفت: حالا که اینقدر شلوغ میکنی همینجا پیاده ات میکنم و خودمون میریم! طفلک دختر خاله کوچولو که از ترس رنگ از رخسارش پریده بود شروع به زاری و التماس کرد، ولی در انتها با وساطت بقیه شوهرخاله از خر شیطون پایین اومد و به باقی مسیر ادامه دادیم... آخرهای شب بود که به خونه رسیدیم، از سفر یک روزه ای که امروز بعد از گذشت نزدیک به سه دهه واضح و روشن جلوی چشمانم هست، سفر با کسایی که امروز هر کدوم به سرنوشتی دچار شدن که شاید در اون تابستون گرم و طولانی از مخیلات هیچکدوم ما هم این سرنوشتها گذر نمیکردن... گاهی فکر میکنم که زندگی جداً چقدر پست و پلید میتونه باشه و چطور بعضی از آدمها رو اینچنین ملعبۀ دست خودش قرار میده!
خیلی سریع گذشت دیدار عزیزان! بعد از چند روز رفتند و ما رو دوباره تنها به حال خودمون گذاشتند. البته هنوز تنهایی مطلق نبود، چون خواهرش هنوز پیش ما بود. تابستون داشت رفته رفته به انتهای خودش نزدیک میشد و نگرانی من از امتحانها روز به روز بیشتر میشد. چند تا امتحان عقب افتاده داشتم که حتماً باید از پسشون برمیومدم تا به حد نساب برای فرستادن ارز تحصیلی سالیانه میرسید. میدونستم که دلش میخواست با خواهرش یک گشتی توی اون کشور بزنن ولی من اصلاً از لحاظ روحی آمادگی نداشتم و بایستی به هر قیمتی که بود خودم رو برای امتحانها آماده میکردم. به همین خاطر قرار شد که اونا برن و پسرم رو هم با خودشون ببرن تا من در آرامش بتونم درس بخونم. کار ساده ای نبود با یک شیرخورۀ چند ماهه و مسافرت با قطار ولی از طرف دیگه چاره ای هم نبود!
و سرانجام تابستون هم به پایان خودش نزدیک شد و در این فاصله دختر عمه از سفر وطن برگشت، اتاق سوم به یک دختر هموطن اجاره داده شد و خواهرش هم کمی زودتر از موعد مقرر بلیطش رو جلو انداخت و به وطن برگشت. تا جایی که در توانم بود سعی کردم که خودم رو برای اون امتحان بزرگ و مهم آماده کنم ولی در انتها شوربختانه نتیجۀ خیلی خوبی نداد و این موضوع روحیۀ من رو بیش از پیش تضعیف کرد. البته هنوز شانس برای پر کردن تعداد واحدهای ضروری وجود داشت و در نهایت هم موفق شدم واحدها رو به حد نساب برسونم، بیخبر از اینکه سرنوشت دیگه ای  انتظار ما رو میکشید و دیگه پاس کردن امتحانها تأثیر زیادی نداشت! به زودی برامون خبر رسید که قوانین ارز تحصیلی رو تغییر دادن و طبق اون دیگه به من و خانواده ام هیچ ارز تحصیلیی تعلق نمیگیره! انگار دنیا رو روی سرم خراب کرده بودند، و برای اولین بار توی زندگیم نه را پس میدیدم و نه راه پیش! برای هدفی ترک دیار کرده بودم و به اون کشور اومده بودم، هدفی که نیمۀ راه مجبور بودم اون رو رها کنم و قدم در مسیر دیگه ای بذارم! دیگه صحبت از اهداف و ایده آلها توی زندگی نبود، حالا فقط یک واژه برای من مفهموم داشت: بقاء! بقاء برای ادامۀ زندگی و کشیدن بار مسئولیت در قبال کسی که من از خانه و خانواده دورش کرده بودم و از اون مهمتر در قبال موجودی که بدون اینکه از من خواسته باشه به این دنیا آورده بودمش!

ادامه دارد

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

اهمال دنیا

میگن لذتی که در عفو هست در انتقام وجود نداره! همیشه این رو شنیدیم و همیشه هم سری از روی موافقت تکون دادیم . گفتیم که البته که اینجوره، البته که باید اینجور باشه. میدونین، من میگم هیچ چیز تو دنیا زیباتر از اون نیست که آدم با احساسات خودش صادق باشه، و حتی اگر سعی کرد ماسکی به صورت بزنه و یا اینکه خواست به قولی صورت خودش رو با سیلی سرخ نگه داره تا دیگران نفهمن که چی داره از ذهنش گذر میکنه، دست کم تو دل خودش با خودش صادق باشه و نخواد که سر خودش رو هم کلاه بذاره!
سؤال بزرگ من اینجاست: وقتی به روح و جسم ما زخمهای عمیقی وارد میارن، زخمهایی که شاید سالهای سال طول بکشه تا به شکلی التیام پیدا کنن، آیا جداً میتونیم توی روی دنیا نگاه کنیم و بگیم "هیچ چیز بهتر از بخشیدن نیست"؟! اصلاً بیایم بخشیدن رو تعریف کنیم اول تا بعداً دیگه هیچ بحث و جدلی در این مورد پیش نیاد. بخشش به چه معنیه؟ یعنی اینکه یکی مرتکب اشتباهی میشه و بعد خودش به جرمش معترف میشه و در انتها آدم توی دلش میگه: انسان جایزالخطاست، با سعی در فراموش کردن من زندگی رو برای خودم ساده تر میکنم، پس میبخشم تا خودم احساس بهتری داشته باشم و بتونم در زندگیم به شادی و خوشبختی نیل پیدا کنم. و اما همۀ این پروسه منوطه به اینه که مجرم به گناه خودش اعتراف کنه و به طریقی از کرده های خودش پشیمون باشه، مگه نه؟  خوب حالا، اگه اومدیم و این مجرم نه تنها به جرم خودش معترف نبود بلکه دو قورت و نیمش هم باقی بود که: "کردم که کردم، خوب کردم، حقت بود و تا جونت بالا بیاد..."! میخوام ببینم، اونایی که اعتقاد به لذت بعد از عفو دارن بازم معتقد هستن که باید بخشید؟! اینجاست که آدم باید با خودش کمال صداقت رو داشته باشه و دست کم توی دل خودش هم که شده بگه: "نه! نه میبخشمت و نه از سر تقصیراتت میگذرم! قصد انتقامی در کار نیست، چون بزرگترین انتقام در حق موجودات پست و عاری از وجدان توی این دنیا اینه که اهمال بشن... و دنیا اهمالت کرده و خواهد کرد!" 

۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

عمری که گذشت: 55. "انشالله تفریح بعد از جنگ"

اگه ازم میپرسیدن که دلت میخوای زمان رو به عقب برگردونی و اگه قادر به انجام چنین کاری بودی در اون صورت دلت میخواست به کدوم سالها برگردی، به یقین میگفتم همون تابستون، تابستونی که زندگی من برای همیشه تغییر کرد، تابستونی که میدونستم شروع زندگی موجودی بود که از خودم به جای گذاشتم برای روزی که دیگه قراره توی این دنیا نباشم.
توی اون تابستون دیگه همۀ فکر و ذکر ما شده بود این پسر کوچولو که روز به روز شکل عوض میکرد و شیرینتر میشد. حالا دیگه همه چیز رو میدید و به همه چیز عکس العمل نشون میداد. در کنار گریه هاش بهمون لبخند میزد و لبخندهاش قند توی دل همگی آب میکرد. خوشحالی فقط از آن ما نبود بلکه همۀ دوستانمون رو هم شاد کرده بود و این شادی اونا خوشحالی ما رو دو چندان میکرد.
خبر خوبی از وطن رسید. قرار بود برامون مهمون بیاد. خالۀ کوچیکم به اتفاق خانواده قصد داشتن که برای مدتی به این قاره بیان و گفته بودن که در این بین حتماً دلشون میخواد سری هم به ما بزنن. هنوز دوران جنگ در وطن بود و به واسطۀ اون گرفتن ویزا کار ساده ای نبود. ازم دعوتنامه خواستن که براشون با تلکس فرستادم. و برای اونایی که سنشون به کلمۀ تلکس قد نمیده بگم که تلکس وسیلۀ ارتباطیی شبیه فاکس بود که از طریقش میشد متونی رو به راههای دور فرستاد.
سه سالی از ازدواج ما میگذشت. تا به اون سال من سالگردمون رو فراموش نکرده بودم ولی اون تابستون اونقدر که فکرم مشغول بود نیمدونم چطور شد که به کلی از یادم رفت! یادم میاد که با دوست دیرینه پسرم رو برای هواخوری به بیرون برده بودیم. ساعتها قدیم زدیم و از هر دری گفتیم. کوچولو توی کالسکه اش بود و از هوای خوب لذت میبرد. ناگهان یادم اومد که اون روز چه روزیه. خیلی ناراحت شدم از این موضوع و احساس خیلی بدی بهم دست داد. میدونستم که دیگه خیلی دیر شده و کاریش هم نمیشه کرد ولی با خودم فکر کردم که حتی اگر هم دیر شده باشه بازم شاید بشه کاری کرد. سر راه از مغازه ای که دیگه در حال بستن بود گل وشیرینی خریدم... ولی وقتی به خونه رسیدیم و نگاههای مأیوس اون و لبخند تلخش رو دیدم متوجه شدم که دیگه کار از کار گذشته! تنها درسی که اون روز به من آموخته شد این بود که دیگه هرگز چنین روزی رو فراموش نکنم... و نکردم، هرگز! حتی در بدترین روزهایی که من اون روز حتی ازشون خبر نداشتم و فقط کمینم رو میکشیدن!
دخترعمه برای تعطیلات تابستون به وطن رفته بود. در این میون خبر جدید دیگه ای برامون رسید و اون هم اومدن مهمون دیگه ای برامون. خواهر اون میخواست به دیدار ما و خواهرزاده اش بیاد، خواهر زاده ای که تازه چند وقتی بود که از بودنش خبردار شده بود. با وجود مشکلات برای گرفتن ویزا کارش خیلی زود درست شد و تا ما بخوایم به خودمون بجنبیم روز پروازش رو بهمون خبر دادند.
چند سال قبلش از وطن با دو دوست و یار دبستانی خارج شده بودم. و با اینکه موقع ورود به همین شهر اومده بودیم ولی در انتها شروع تحصیلاتمون در پایتخت بود. من اما یک سال بعد به خاطر رشتۀ تحصیلی که همیشه بهش علاقه داشتم و در اون دوران تنها در این شهر وجود داشت، دوباره به همین شهر بازگشت کرده بودم. تماسم ولی با این دو دوست هرگز قطع نشد و هر چند وقت یک بار به دلایل مختلف سری بهشون میزدم. مسافت زیادی نبود و با قطار سه ساعته در پایتخت بودی. بعد از اینکه این دو دوست خبر بچه دار شدن ما رو شنیده بودن تصمیم گرفتن که برای دیدار ما به شهرمون بیان که برای من جداً مایۀ خوشحالی بود. یکی از این دو دوست در این بین ازدواج کرده بود. یکی دو روزی رو پیش ما بودن که خیلی هم بهمون خوش گذشت و اومدنشون باعث شد که اون با خانم این دوست با هم آشنا بشن.
روز اومدن خواهرش دیگه نزدیک بود. پروازها از وطن فقط به پایتخت میومدن و بنابرین کسی باید به پیشوازش میرفت. خاطرم نیست که چطور به این نتیجه رسیدیم که خودش به پایتخت بره برای این امر. در اصل به واسطۀ شیرخوار بودن پسرم این مسئله غیر ممکن بود، ولیکن توی اون مدت اتفاقی افتاده بود که ما مجبور شده بودیم بهش تا مدتی شیر خشک بدیم! به دلیلی نامعلوم سینۀ مادر قارچ زده بود و شیر دادن برای اون به دلیل درد شدید غیرممکن شده بود. این شد که من میتونستم در نبودش به راحتی از پسرم مراقبت کنم.
خواهرش اومد. از دیدن ما و به خصوص پسرم داشت پردرمیاورد. ذاتاً زن خیلی مهربونی بود و در نشون دادن محبتش هرگز دریغ نمیکرد. اولین جمله ای رو که در اولین نگاهش به پسرم به ما گفت هرگز از یادم نمیره: "این بچه که مثل اینجاییهاست و اصلاً شبیه شرقیها نیست!" راستش چون موهای بسیار ریز بور داشت و چشمها هم که کاملاً روشن، ترکیبی از سبز و قهوه ای روشن. کاملاً حق داشت و این رو ما از بقیه هم شنیده بودیم. اومدن خواهرش خیلی براش دلگرمی بود. و من این رو صد در صد درک میکردم چون تمام دوران بارداری رو دور از خانواده گذرونده بود و میدونستم  که برای یک زن شرقی این چقدر مشکل بوده.
مدت زیادی نگذشت که از خاله هم خبر خوش رسید. گفتند که از طریق کشور دیگه ای ویزا گرفتند و حالا هم همونجا هستند. ظاهراً در وطن که تقاضای ویزا کرده بودند باهاشون موافقت نکرده بودند. بعدها شوهرخاله ام تعریف میکرد که کنسول بهش گفته بوده برای تفریح میخواین برین یا برای تجارت و وقتی در جواب کلمۀ تفریح رو شنیده بود، گفته بوده: "انشالله تفریح بعد از جنگ". شوهرخاله ام هم از در غیظ و عصبانیت گفته بوده: "این من هستم که تصمیم میگیرم کی وقت تفریحه!". در هر صورت اینطور که به نظر میومد خاله و خانواده اش موفق شده بودند در کشور ثالث تقاضای ویزا بدن و در اونجا دیگه از این بازیها سرشون درنیاورده بودن!

ادامه دارد

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 54. روشنترین نقطۀ زندگی من

اون شب رو چطوری صبح کردم خودم هم نمیدونم. هیجان انگار که تمام وجودم رو در خودش گرفته بود و بهم اجازه نمیداد که چشم روی هم بذارم. چشمام بسته بود ولی کاملاً هشیار بودم و در عین حال هم به هیچ شکلی هشیار نبودم. تمام مدت احساس میکردم که دارم در رؤیا به سر میبرم. هر کاری که میکردم باورم نمیشد که این اتفاق بزرگ توی زندگیم افتاده باشه اونم توی اون سن و سال، باورم نمیشد که حالا یک موجود کوچولویی رو به این دنیا آوردم که تمام و کمال زندگیش به من وابسته است. و این حس در در اون شب گرم بهاری برای خودم هم عجیب به نظر میومد. آخه من که در واقع تنها نبودم، ما که در اصل دو نفر بودیم که در آیندۀ این پسر کوچولو سهیم بودیم ولی با این وجود از همون شب ابتدا هم حسی در درونم بهم میگفت که تو به تنهایی مسئولیت بزرگ کردنش رو به دوش خواهی کشید!
فردای اون روز با دخترعمه به اتفاق به عیادت تازه فارغ رفتیم. از اونجاییکه من از قبل به این جریان فکر کرده بودم و میدونستم که روزش فرا میرسه قبلاً  در یک فرصت مناسب و به طوری که اون متوجه نشه با دختر عمه  به مغازۀ طلافروشیی که دخترعمه سراغ داشت و به نظرش جنسهاش مناسب بود رفته بودیم و از اونجاییکه که من حدوداً میدونستم که دنبال چی هستم و معمولاً هم در انتخاب کردن مشکلی ندارم، خیلی زود چیزی رو که مد نظرم بود خریده بودیم.
خیلی خوشحال بودم و دلم میخواست هر چه زودتر برسیم تا این طفل کوچیک رو که شب قبلش فقط  ساعتی رو باهاش گذرونده بودم ببینم ولی وقتی به اونجا رسیدیم خوشحالیم همه تبدیل به نگرانی شد. بهم گفتند که بیلیروبین خون نوزاد تنظیم نبوده و باید یک مدتی زیر نور مخصوص باشه. وقتی با دکترش صحبت کردم البته کمی خیالم راحتتر شد چون طبق گفتۀ اون این حالت زردی توی نوزادها اصلاً چیز عجیبی نیست و زیاد اتفاق میفته. بهم قول داد که تا روز بعد حالش کامل بهتر بشه. و البته همینطور هم شد.
توی یکی دو روز آینده دیگه کاملاً سر حال اومده بود و ثانیه به ثانیه میشد تغییر رو درش حس کرد. حالا دیگه به اتاق مجاور خودش منتقلش کرده بودن. کلاً چهار نفر توی اتاق بودن که بچه هاشون همه توی اتاق کناری بودن و این دو اتاق از طریق دری رو به داخل به هم متصل بودن و به این شکل مادرها میتونستن در صورت گریستن نوزاداشون شب و نصفه شب بهشون سر بزنن.
تخت کناریش متعلق به دختری بود که خیلی جوون به نظر میومد. به هیچ وجه به قیافه اش نمیخورد که مادر شده باشه. معلوم شد که هفده سال بیشتر نداره که البته حامله شدن و بچه دار شدن توی اون سن برای اون دوران بسیار عجیب به نظر میومد. یک روز هم که برای ملاقات رفته بودم دیدم کلی ملاقاتی داره و به افتخار نورسیده براش شامپانی باز کرده بودن. در کمال تعجبم دیدم که مادر هم مشغول نوشیدنه! با تعجب از اون پرسیدم که مگه این خانم بچه اش رو شیر نمیده، گفت آره من هم بهش گفتم ولی دخترک خندید و گفت اشکالی نداره، بچه ام هم لذت میبره!
دکتری که مسئول پسرم توی بخش بود ظاهراً پرفسور دانشکدۀ پزشکی اون بیمارستان در قسمت زنان هم بود. میگفتن که خیلی باسابقه و با تجربه است و اینجور که از اسمش هم معلوم بود اصلیتی یهودی داشت. در صحبتی که باهاش داشتم بهم گفت که اگر میخواین پسرتون رو ختنه کنین من این کار رو به عنوان کاری تفننی انجام میدم ولی حتماً باید توی همین هفته انجام بگیره. میدونستم که اگر بزرگتر بشه به مراتب دردناکتر و پر دردسرتر میشه بنابرین با این پیشنهادش موافقت کردم.
عملش رو توی همون یکی دو روز بعد انجام داد. طبق گفتۀ خودش خیلی زود بعدش میتونستیم به خونه ببریمش اما متأسفانه اینطور نشد یعنی روز بعد از این عمل پسرم تب کرد که میگفتن احتمالاً به خاطر عمله. بعدش هم دیگه به این سادگی مگه ترخیص میکردن! منتقلش کرده بودن به بخش مراقبتهای ویژه و اونجا تحت نظرش داشتن. مادرش مجبور بود هر چند ساعت یکبار به اونجا بره و بهش شیر بده. از اون بدتر هم به من دیگه اجازۀ وارد شدن به اون بخش رو نمیدادن که این برای من خیلی ناخوشایند بود.
سرانجام بعد از نزدیک به ده روز بالاخره وقتی که دیگه تب نداشت و همه چیز مرتب به نظر میرسید مادر و نوزاد رو مرخص کردن و ما به اتفاق به خونه اومدیم. و تازه زندگی با بچه و بچه داری شروع شد ولی خیلی برای من لذتبخش بود و به قولی اصلاً از عمرم به حساب نمیومد. مرتب بهش سر میزدم و مثل این آدمهای ندید بدید که انگار به عمرشون بچه ندیدن همه اش نگران بودم که نکنه طوریش باشه. وقتی هم بیرون میرفتیم با یک وسیلۀ مخصوص که اون دوران رسم بود به سینۀ خودم میبستمش و با افتخار توی خیابونهای شهر راه میرفتم... خلاصه که عالمی بود برای خودش بچه دار شدن در اون سن و سال!
امروز که سالها از اون بهار میگذره و پسرم به قول قدیمیها دیگه مردی برای خودش شده - البته اگر بعضیها این ایراد رو نگیرن که "مردی" رو تعریف کن اول - خیلی وقتها با خودم فکر میکنم که سالهای زیادی از زندگیم و جوونیم رو صرف بزرگ کردن این پارۀ تنم کردم، سالهایی رو که خیلی از آدمها این روزا و شاید هم حتی همون روزا صرف خود رو پیدا کردن و خوش گذروندن میکردن و میکنن، وقتی خوب از این خودیابی سیر شدن اونوقت به دنبال تشکیل خانواده و بچه دار شدن میرن. راستش رو بخواین نمیتونم بگم که کار اونها غلطه و مال من درست بوده، ولی این رو میدونم که حتی حاضر نیستم یک ثانیه از این سالها رو با مال اونها عوض کنم! در انتها هر کسی باید توی زندگی از کرده های خودش خرسند باشه و اون احساس رضایت خاطر رو در زندگیش داشته باشه. در این لحظه اینقدر رو میدونم که اون همیشه  روشنترین نقطۀ زندگی من بوده، هست و خواهد بود... برای همیشه!

ادامه دارد

۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

مرد تنهای روز

خوب نیست که آدم همه اش توی گذشته ها زندگی کنه، این چیزیه که من همیشه هم به خودم میگم و هم به اطرفیانم. گذشته ها رو باید به حال خودشون گذاشت. اما در عین حال فراموش کردن کاملشون هم شاید به صلاح نباشه، یعنی به خصوص اون قسمتهاییش که مربوط به خاطرات خوب آدم میشه! خاطرات خوب رو باید با دل و جون حفظ کرد در ذهن و تا اونجایی که میشه سعی در فراموش نکردنشون کرد...
و به یاد گذشته های خیلی خیلی دور افتادم امروز صبح در این آخرین روز ثلث اول تابستون، اونم چه تابستونی در این کشور! در محل کارم وحداً وحید نشسته ام و دارم این کلمات و جملات رو رقم میزنم. به یقین برای همه اتون مرتب پیش میاد که فکری به ذهنتون برسه و بعدش فکرهای جور و واجورتون دست به دست هم بدن، و در نهایت ناگهان ببینین که کجا بودین و به کجا رسیدین. و افکار من هم  امروزاینچنین شروع شدن: تنها بودن سر کار، مرد تنهای روز، "من مرد تنهای شبم"، اون ترانۀ معروف دهۀ پنجاه و خواننده اش... و رفتم به بیش از سه دهه و نیم پیش:
توی اتاق کوچیکمون موزیک به پا بود و خواننده با اون سوز همیشگیش در حال ناله  بندۀ خدا "من مرد تنهای شبم، مهر خاموشی بر لبم..." نمیدونستم چرا هر بار که این ترانه رو میشنیدم دلم از اون ته ته میگرفت. میگفتن که بیچاره خواننده اش همسرش رو از دست داده و از در تنهایی خودش این ترانه رو سروده. راست و دروغش به گردن راویهاش!
- چقدر این ترانه دلم رو به درد میاره و حتی گاهی شاید حالت بغض بهم دست بده!
= هیچ میدونی من اونو شخصاً میشناخمتش؟
- نه، نمیدونستم! از کجا؟ 
= خواستگار خواهرم بودم سالها. ولی خواهرم اصلاً ازش خوشش نمیومد. بیچاره اونقدر اومد و رفت، اومد و رفت که آخرش هم خسته شد و رفت پی زندگیش و ازدواج کرد. بخت برگشته انگار آدم خوش شانسی نبود چون همسرش رو بعداً از دست داد. 
با اینکه مدت زیادی نبود که میشناختمش ولی میدونستم که اهل دروغ و اغراق نیست. توی اون مدت کوتاه اینقدر به من و دو دوستم توی اون شهر غریب کمک کرده بود که خوبیش دیگه کاملاً برام مشهود بود.
گفتم: شاید اگه خواهرت بندۀ خدا رو پذیرفته بود دچار سرنوشت دیگه ای میشد.
لبخندی زد و گفت: آره شاید هم درست بگی ولی خواهرم هیچ حسی بهش که  نداشت هیچ حتی ازش بدش هم میومد. اینقدر که زیاد میومد و پاپیچ میشد که اسمش رو گذاشته بود "خرمگس" و هر جا سر و سراغی از این حشره وجود داشت میگفت که بازم ... پیداش شده.
و خواننده هنوز هم در حال خوندن بود: تنها و غمگین رفته ام، دل از همه گسسته ام... 

این دوست رو از اون سال به بعد دیگه ندیدم. چندین سال پیش توی دنیای مجازی پیداش کردم و پیغامی براش نوشتم ولی ازش هیچ خبری نشد. راستش یک مدتی خیلی پکر شدم از اینکه هیچ عکس العملی نشون نداده بود ولی بعد با خودم فکر کردم که آدم چه میدونه که توی این همه سال چه بر او گذشته و الان توی چه شرایطی داره زندگی میکنه! اینقدر رو میدونم که در شرایطی بسیار سخت به ما کمکهای بزرگی کرد و ما رو زیر بال و پر خودش گرفت. اینقدر رو میدونم که در اون تابستون خاطرات بسیار بسیار خوبی رو با هم داشتیم. امیدم اینه که در هر حالی که هست فقط سلامت و خوشبخت باشه... ای بابا، چقدر زود گذشت و چقدر عمر سریع از ما پیشی گرفت. روزای خوبی بودن اون دوران و امروز وقتی بهشون فکر میکنم خوشحالم از اینکه این شانس رو داشتم که چنین روزا و لحظه هایی رو توی زندگیم تجربه کنم.

۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 53. و تولدی دیگر

میگن زمان باعث میشه آدم فراموش کنه، میگن زمان همۀ زخمها رو التیام میبخشه و البته کاملاً درست میگن، ولی بعضی حسها نه از بین میرن و نه حتی کمرنگ میشن! با اینکه سالیان سال از اون شب گرم بهاری میگذره ولی کافیه چشمام رو ببندم و به راحتی میتونم همۀ احساسات اون شبم رو دوباره از نو احساس کنم، اون حس انتظار رو، اون حس نگرانی رو و اون حس امید و شادمانی رو...
فاصلۀ بین دردها همینطور کمتر و کمتر میشدن. ماما مرتب میومد و سرکشی میکرد. توی اون فاصله یک متخصص زنان هم اومد و معاینه اش کرد. وقتی که فهمید که من دستم توی کار مهندسی پزشکیه و کمکی سر درمیارم طرز صحبت کردنش کاملاً عوض شد، انگار که داشت با همکارهای پزشکش حرف میزد. با من شوخی کرد و گفت: "خوب حالا که اینجا هستی باید طرز کار تمام این دستگاهها رو برامون توضیح بدی" و با گفتن این جملات لبخندی زد. من که توی اون موقعیت به هیچ عنوان حال و حوصلۀ شوخی رو نداشتم در جواب لبخندش من هم لبخندی زدم و گفتم: حتماً! یادم میاد که این سؤال از ذهنم گذشت که چه دلیلی داره که هم ماما باید اونجا باشه و هم متخصص زنان. جواب این پرسشم رو چندین ساعت بعد گرفتم. راستش اون کشور توی خدمات درمانی بسیار عالی بود و حدس میزنم که هنوز هم باید باشه ولی سنتهای خیلی عجیب و غریبی در خدمات پزشکیشون داشتن اون دوران، مثلاً اگر کارت به بیمارستان میکشید و برات آمپولی تجویز میشد، هرگز به جز پزشک حق تزریق رو نداشت! بودن متخصص زنان بالای سر مریض هم دقیقاً یکی دیگه از این جریانها بود.
یکی از خاطره هایی که از اون شب کاملاً شفاف و واضح توی ذهنم باقی مونده جو صوتی فضای اون سالن بود. سالنی نسبتاً بزرگ بود که تخت خانمهای در حال وضع حمل رو با پرده از هم جدا کرده بودن ولی صداها به طور مشخصی قابل سمع بود. نکتۀ جالب اینجا بود که صداهایی خیلی خفیف از خانمهای دیگه میومد، درست مثل نفس نفس زدنهای خیلی آروم از راه دور که نشانۀ اومدن دردهاشون بود. ولی وقتی دردهای اون میومدن ناگهان فضای کل سالن پر میشد از جیغ و فریاد! این برای پرستارهایی که براشون اینجور داد و فریادها بیگانه بودن، خیلی عجیب بود. یادم میاد که به واسطۀ گرم بودن هوا یک لحظه یکی از پرستارها پنجرۀ اتاق رو باز کرد و این درست همزمان شد با یکی از این دردها. چنان صدای فریادش به بیرون از فضای اتاق رفت و پیچید که پرستار بیچاره سریع خودش رو دوباره به پنجره رسوند و اون رو بست. ساعت حوالی هشت و نه شب بود.
راستش این حالت که فقط از قسمت ما اینچنین صدای داد و فریاد بلند بود حس خیلی خوبی به من نمیداد و ما هم که کلاً توی شرق فرهنگ خجالت کشیدن توی خونمون هست، ولی خوب در عین حال هم شرایط اینطوری بود و کاری هم نمیشد کرد. چند روز بعد یکی از پرستارها در صحبت دوستانه ای که با من داشت گفت که پزشکی توی همون بیمارستان کار تحقیقاتیی در رابطه با میزان درد زایمان و مقایسۀ زنهای شرقی و غربی به عمل آورده بوده که در اون بر اساس دلائل علمی ثابت کرده بود که "زنان شرقی درجۀ درد زایمانشون به مراتب بالاتر از زنان غربیه" و به همین دلیل هم هست که اینچنین فریاد بر میارن در موقع زایمان... کاش این پرستار اون شب حاضر بود و این جریان رو برای من تعریف میکرد و کمی از خجالتم کاسته میشد.
دیگه ساعت حدودهای ده شده بود که فاصلۀ دردها به زیر پنج دقیق رسیده بودن و دیدم که ماما داره خودش رو آماده میکنه. من تمام مدت بالای سرش و در کنار تخت ایستاده بودم. اون متخصص زنان هم دیگه حالا به اتاق اومده بود و از نزدیک کارهای ماما رو زیر نظر داشت. کنار ماما ایستاده بود و مسلح به چاقو و قیچی جراحی آماده بود بود تا در موقع مقرر "برش دردناک" رو بده... و درست ساعت ده و بیست و پنج دقیقۀ شب بود که اتفاق بزرگ بالاخره افتاد. در یک چشم به هم زدن من فقط دیدم که موجود کوچیکی انگار که از سرسره ای به سمت پایین سر خورده باشه به بیرون جهید و ماما به سرعت برق و باد گرفتش و تا من فرصت کنم پلکی به هم بزنم، بند ناف رو زده بود.  ماما رو به من کرد و گفت: "پسره"! و من مات و مبهوت به اون موجود کوچیک نگاه میکردم و نمیتونستم چشم ازش بردارم. خیلی سریع بردنش برای تر وتمیز کردن. بعد هم بلافاصله نوبت بیرون اومدن جفت بود... حالا نوبت متخصص زنان رسیده بود و کاری که از اول در واقع قرار بود انجام بده، کاری که ماما اجازه انجام دادنش رو نداشت یعنی زدن بخیه البته اگر از اون "برشی" که داده بود صرف نظر کنیم!
خیلی طول نکشید که پسر کوچولومون رو ترگل و ورگل و لای پارچه پیچیده به اتاق آوردن و روی سینۀ مادرش گذاشتن. من که تا اون دقیقه فرصت گرفتن عکس رو پیدا نکرده بودم، یعنی حتی به فکرم هم نرسیده بود، اولین عکسها رو ازش گرفتم. دیری نگذشت که تازه وارد کوچولو مشغول خوردن اولین وعدۀ غذاییش در این دنیا شد و با چه اشتهایی هم میخورد، انگار که یک عمر بود که گرسنه مونده بود و از صحرای قحطی زده ها فرار کرده بود.
مدت کوتاهی رو بعدش  اونجا موندم ولی دیگه باید میرفتم چون ساعت پاسی از نیمه های گذشته بود. مادر و نوزاد رو به بخش بردن و من هم بیمارستان رو به مقصد خونه ترک کردم. اون موقع شب آخرین ترامواها و اتوبوسها دیگه رفته بودن و چاره ای به جز گرفتن تاکسی نداشتم. همونجا جلوی بیمارستان ایستگاه تاکسی بود. سوار یکیشون شدم و آدرس رو به راننده گفتم... احساس میکردم که توی این دنیا نیستم، احساس میکردم که روی زمین نیستم و دارم بالای ابرها پرواز میکنم. اصلاً متوجه نشدم که کی در خونه رسیدیم! فقط یک لحظه صدای رانندۀ تاکسی رو شنیدم که گفت: "آقا، رسیدیم! نمیخواین پیاده شین؟" گفتم: بله، البته! و وقتی یک اسکناس درشت رو بهش داده دادم که دو برابر کرایه اش بود و گفتم باقیش مال خودتون، راننده چشمهاش از فرط خوشحالی برق زد. و ادامه دادم: امشب شب بزرگی در زندگی منه! آخه، میدونین، من امشب صاحب پسری شدم.

ادامه دارد

۱۳۹۴ تیر ۲۲, دوشنبه

معتاد صبح دوشنبه

دلم میخواد برم با تمام وجودم تکونش بدم و اون ته سیگار رو از دستش بگیرم و پرت کنم روی زمین و تا اونجایی که در توانم هست زیر کفشهام له کنم...
روز دوشنبه است و طبق عادت این سالهای اخیر صبح خیلی زود بیدار میشم و از خونه بیرون میزنم. آخه یکشنبه ها "روز خانواده" است و بر حسب عادت تنهایی در این روز زود به بستر میرم که صبحش تا "اذون" نگفتن سوار بر اتوبوس باشم و پیش به سوی کار. دوشنبه ها صبح برام مظهر شروع و تلاشه، مظهر ورزشه و جنب و جوش...
از خونه تا محل کار در واقع راه زیادی نیست، یعنی اگر این کوه لعنتی سر راهم قرار نداشت به راحتی میشد پیاده به محل کار رفت. وسائط نقلیۀ عمومی هم مستقیمش وجود نداره و مجبورم که وسط راه درست در پایۀ کوه تعویضی انجام بدم و با تراموا از تونلی عبور کنم و به این شکل مانع کوه رو از سر راهم بردارم. این تعویض کلۀ سحر دردسرش اینه که تأخیرش زیاده و باید مدت زیادی رو معطل بشم و معطلی چیزیه که هیچوقت با گروه خون عموناصر سازگاری نداشته! اگر اتوبوسم از در خونه به موقع بیاد و سر وقت به نیمۀ راه برسه، یک امکان وجود داره که از دست این معطلی خلاصی پیدا کنم و به اتوبوسی برسم که به جای شکافتن دل کوه اون رو دور میزنه...
نمیدونم چرا هر وقت که از اتوبوس اولی پیاده میشم، تا به دومی برسم دائم توی دلم با خودم میگم: "ای کاش الان اونجا نباشه! ای کاش حداقل یک امروز رو نبینمش!" ولی متأسفانه انگار که مثل ساعتی سوئیسی تنظیمش کرده باشن، اون ساعت صبح، که خروسها هم هنوز آواز قوقولی قوشون رو سر ندادن، اونجا سر ایستگاه ایستاده، مات و مبهوت و با "دوشاخۀ محبتش" ته سیگاری  خاموش رو نزدیک به لبان غنچه کرده اش نگه داشته... و با دیدنش دلم میگیره :( حالم جداً بد میشه! خودم هم نمیدونم چرا! این اولین آدم معتادی نیست که توی زندگیم دیده ام و به یقین آخرینش هم نخواهد بود، ولی هر دوشنبه صبح که میبینمش تا ساعتها صورت تکیده اش، جثۀ لاغرش با اون اوورکت ارتشی کلاهدارش توی ذهنم نقش میبنده و به سادگی هم دیگه بیرون نمیره... و هر دوشنبه صبح وقتی میبینمش، دلم میخواد برم با تمام وجودم تکونش بدم و اون ته سیگار رو از دستش بگیرم و پرت کنم روی زمین و تا اونجایی که در توانم هست زیر کفشهام له کنم... حالم از هر چی اعتیاده توی این دنیای بیرحم و کثیف به هم میخوره!

۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

منکران فی الارض

نخست وزیری داشتیم در این دیار چند سال پیش که البته دیگه به طور جدی در صحنۀ سیاست نیست. در دورۀ خودش کلی کار مثبت و منفی انجام داد درست مثل باقی سیاستمدارایی که بر مسند قدرت میشینن. راستش رو بخواین نه کارای مثبتش زمان وزارتش تو ذهنم هست و نه کارای منفیش ولی اونچه که از این آدم به یادم مونده دورۀ قبل از به قدرت رسیدنشه، وقتی که حزبشون بی رهبر مونده بود و رسانه ها دائماً به دنبال این بودن که معادلۀ "کی نفر بعدی خواهد بود؟" رو حل بکنن. در این میون مرتب با این شخص توی رادیو و تلویزیون مصاحبه میکردن و سؤال دائمشون این بود که آیا اون به رهبری حزب درخواهد اومد یا نه، و جواب اون هم این بود که "این اتفاق به هیچ عنوان نخواهد افتاد"! و خلاصۀ کلام، سرتون رو درد نیارم که از اونا اصرار و از این سیاستمدار انکار. این جریان ماهها به طول انجامید. سرانجام یک روز که هیچکس انتظارش رو نداشت ناگهان در کمال تعجب همگان همین شخصی  که انگار بند نافش رو با "نه" بریده بودن، گفت "آره"!
حالا حتماً پیش خودتون فکر میکنین که: خوب، اینکه چیز عجیبی نیست! سیاستمداره دیگه و از قدیم هم که گفتن سیاست پدر و مادر نمیشناسه! دروغ گفتن و انکار کردن هم که برای اونا درست عین آب خوردن میمونه... ولی واقعیت امر اینجاست که این جریان فقط محدود به این قشر "هفت خط" جامعه نیست، هرچند در این مهم هیچ احدی به پای اونها نمیرسه و نخواهد رسید.
از شما چه پنهون که توی همۀ آدما این توانایی خدادادی وجود داره، منظورم توانایی انکار کردنه، منتها درست به مانند بقیۀ چیزها توی زندگی کم و زیاد داره، شدت و ضعف داره. بعضیها اصلاً انکار نمیکنن و خودشون هم نمیدونن که انکار نمیکنن، بعضیهای دیگه اهل انکار نیستن و البته میدونن که انکار نمیکنن، اونایی هم هستن که انکار میکنن و ملتفت هستن که انکار میکنن و دستۀ آخر اونایی هستن که انکار میکنن و حتی روحشون هم خبر نداره که از منکران فی الارض هستن :)
و امان از دست دستۀ آخر! همۀ عمر رو در حال انکار کردن بعضی چیزها توی زندگی هستن. چنان انکار میکنن جلوی تو که تو حاضری دست رو روی همۀ کتابهای الهی بذاری و قسم بخوری که "این آدم هرگز این چیزهایی رو که انکار میکنه انجام نخواهد داد"! یعنی اصلاً هم جای تعجبی نیست که توی نوعی اینچنین تحت تآثیر این انکارها قرار بگیری و باورشون کنی چون حتی خودشون هم اینقدر که انکار کردن دیگه اونچنان باورشون شده که اصولاً اصل حقیقت از یادشون رفته... و درست مثل سیاستمدار ما که یک روزی همه رو به تعجب واداشت، این دستۀ آخریها هم ناگهان میزنن زیر تموم اون "انکاریاتشون"... و تو در انتها پیش خودت فکر میکنی که "خورشید هیچوقت زیر ابرها باقی نمیمونه و روزی بالاخره با گرماش حتی به سراغ تو هم خواهد اومد"!

۱۳۹۴ تیر ۱۰, چهارشنبه

عمری که گذشت: 52. در راه بود

گاهی با خودم فکر میکنم که اگر قریب به سه دهۀ پیش اون اتفاق زندگی من رو زیر و رو نکرده بود، امروز این زندگی من به چه شکلی بود! آیا من همین آدمی بودم که امروز هستم؟ آیا این همه اتفاقی که به شکلهای مختلف توی این سه دهه افتاد باز هم میفتادن؟ سؤال زیاده و بیشتر از اونها براشون جواب وجود داره، جوابهایی که البته همه اشون فرضی هستن چون به هر طریقی که بود اون اتفاق افتاد و باعث شد که من امروز اینی باشم که هستم، باعث شد که کلی کار درست توی زندگیم انجام بدم و در کنارش هم مسلماً کلی کار اشتباه، مثل همۀ آدمهای دیگه توی این کرۀ خاکی، همۀ آدمهایی که از پوست و گوشت و استخون درست شدن، مثل همۀ آدمهایی که جایزالخطا هستن... اونچه که مسلم بود اما در اون بهار زیبا با هوایی بسیار مطبوع هیچ کدوم از حوادثی که در حال رخ دادن بودن اشتباه به نظر نمیومدن، نه برای من و نه برای تمامی کسانی که دور و بر ما بودن و از این جریان اطلاع داشتن!
دیگه کاملاً مشخص بود که پا به ماهه. توی  کوچه و خیابون هر کسی ما رو میدید از نگاهش مشخص بود که چه سؤالی داره از توی ذهنش عبور میکنه: کی وقتشه؟ دکترش بر اساس محاسبات خودش و طبق تاریخ شروع آخرین عادت ماهیانه روزی رو مشخص کرده بود ولی من ته دلم میدونستم که اون روز درست نیست. آقای دکتر محاسبات علمی خودش رو داشت و من هم مال خودم رو. نمیتونم بگم که کاملاً هم غیر علمی بود ما من و بالاخره من هم به طریقی روز رو حدس میزدم چون وقتی پای به دنیا اومدن این کوچولوهای معصوم به وسط میاد، هیچ بنده ای قادر نیست که روز و تاریخ دقیقش رو معین کنه، یک طورهایی بعضی اوقات هر وقت که دیگه از اون محیط گرم و مرطوبشون خسته بشن، بوق و کرنایی میزنن و آهنگ خروج رو سر میدن. من ولی نمیدونم چرا انگار بهم الهام شده بود که روزش دقیقاً اون روز خواهد بود و هر کسی که میپرسید میگفتم: شما فکر میکنین که من علم غیب دارم ولی متوجه خواهید شد که چقدر در این مورد حدسم درسته!
اون دوران که نه اینترنتی در کار بود و نه دنیای اطلاعات به شکل امروزی بود تنها منبع کسب اطلاعات برای ما یا فرمایشات اطباء بود و یا مطالبی که در کتابها میشد پیدا کرد. طبق اطلاعاتی که ما در اختیار داشتیم و بهمون گفته شده بود، هفته های آخر علی الخصوص پیاده روی کمک زیادی به مادر و به پروسۀ وضع حمل میکرد. از روز اولی که شناخته بودمش همیشه بهم گفته بود که چقدر از زایمان ترس داره و این دیگه انگار آویزۀ گوشم شده بود و به طریقی ترسش رو به من هم منتقل کرده بود. به همین خاطر همه اش دنبال راههای سالمی بودم که از این ترس کم کنم و در عین حال کمکی هم به جریان وضع حمل باشه. نتیجتاً سعی میکردم که تا اونجایی که ممکن بود باهاش پیاده روی برم. بعضی از روزها شاید ساعتها قدم میزدیم و راه میرفتیم و وقتی به خونه برمیگشتیم دیگه رمق برامون باقی نمونده بود.
دخترعمه قرار بود که از کشور همسایۀ بالادستمون براش مهمون بیاد. از دوستای قدیمی داییش بود که در مسافرتی که پیشش رفته بود ظاهراً با این خانم آشنا شده بود و بعدش هم تماس تلفنیش رو باهاش حفظ کرده بود. کلاً دختر عمه در حفظ روابط کارش خیلی خوب بود. دوستیش با این خانم که از ماها خیلی مسن تر بود اونقدر نزدیک شده بود که پای تلفن کلی از ماها براش گفته بود. وقتی اومد اولین سؤالی که کرد این بود که: پس بچه کجاست؟! من خودم رو برای دیدن "نی نی" آماده کرده بودم...
و نهایتاً خانم مهمون به آرزوش رسید توی اون چند روزی که مهمون خونۀ ما بود. درست همون شب بدو ورودش ما تا صبح نتونستیم بخوابیم چون همه اش دردهای جور و واجور داشت و ناآروم بود. صبح سر میز صبحانه وقتی که مهمونمون ما رو دید با لبخندی مهربونانه که انگار همیشه بر لب داشت گفت: ای بابا، مثل اینکه شما دوتا دیشب رو اصلاً نخوابیدین! از قیافه هاتون کاملاً معلومه که کوچولو کل شب رو بیدار نگهتون داشته...
بعدازظهر همون روز حوالی ساعت یک و دو بعدازظهر بود که اولین دردهای جدی شروع شدن. و حدس بزنین که اون روز چه روزی بود؟ بله، درست همون روزی بود که من حدسش رو زده بودم یعنی دقیقاً یک هفته قبل از تاریخی که دکتر بهمون داده بود. حسابی دستپاچه شده بودم و نمیدونستم که چیکار باید بکنم! به بیمارستان زنگ زدم. اونور خط همینکه شنید بچۀ اوله خنده ای کرد و گفت: اصلاً نگران نباشین! زایمان اول ممکنه تا 24 ساعت هم طول بکشه!... بعدش هم گفت که هر وقت فاصلۀ بین دردها حدوداً به ده دقیقه تا یک ربع رسید اونوقت دوباره تماس بگیر که ما براتون آمبولانس بفرستیم.
بعد از گذشت چند ساعتی و کمتر شدن فاصلۀ بین دردهاش سرانجام دوباره با بیمارستان تماس گرفتم. قرار شد آمبولانس بیاد ولی بعد از نیم ساعتی خبری ازشون نشد. دوباره تماس گرفتم و این دفعه با حالتی عصبی باهاشون صحبت کردم، و اونا بازم سعی کردن من رو آرومم کنن با این جمله که: "دفعۀ اولشه، طول میکشه و نگران نباش!" و آمبولانس بالاخره اومد و خیلی سریع به بیمارستان رسوند ما رو. اونجا مامای کشیک فوراً معاینه اش کرد. از من پرسید که آیا مایل هستم که تمام مدت بالای سرش باشم که جواب من به طور قطع مثبت بود. با اینکه برام خیلی این جریان تازگی داشت و همه اش تصویر پدرهای در حال انتظار پشت در اتاق زایمان جلوی چشمم بود، ولی هرگز حاضر نبودم که این تجربۀ استثنایی رو توی زندگیم از دست بدم و از اون مهمتر فکر میکردم که این کمترین کاریه که از دستم برمیاد! واقعیت انکارناپذیر اینه که ما آقایون بچه هامون رو به دنیا میارن و درسته میذارن توی بغلمون و ما حتی تصورش رو هم نمیتونیم بکنیم که تا به اونجای کار چه دردها و مشقتهایی که بابتشون  کشیده نشده!
ماما بهم گفت که دهنۀ رحم خیلی باز شده ولی هنوز خیلی کار داره و این جریان شاید ساعتها هنوز به طول بیانجامه. ازم خواست که روپوش مخصوصی به تن بکنم و کلاهی مخصوص رو بر سر بذارم و بعدش میتونم برم توی اتاق پیشش. وقتی از در وارد اتاق شدم متوجه شدم که سالن بزرگی هست و بین مریضها رو با پارابن از هم جدا کرده بودن به طوریکه صدای بقیۀ "زائو"ها هم شنیده میشد... در اون لحظه با خودم فکر کردم که دیگه چیزی نمونده و سرانجام این انتظار به زودی به پایان خواهد رسید. تنها آرزوم در اون دقایق پایانی این بود که هر دو سالم و سلامت به مقصد برسند.

ادامه دارد

۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

درد "دل زار"

خاطرم هست وقتی که تازه پامون رو توی این دیار گذاشته بودیم و به قولی "آشخور" درست و حسابی بودیم، همۀ بومیهایی که به طریقی باهاشون تماس پیدا میکردیم دائماً از وضعیت هوا و موقعیت جوی اینجا حرف میزدن. برای ما این موضوع کمی عجیب به نظر میرسید. سر در نمیاوردیم که چرا اینها اینقدر به صحبت کردن در مورد هوا علاقه مند هستن. بعدها کم کم دوزاریمون افتاد که این بنده خداها از فقدان آفتاب و کوتاه بودن فصل گرماست که این به درد دچار شدن و با خودمون فکر کردیم که بهتره بهشون نخندیم که خندیدن به دیگری مساویه با اینه که روزی به سرت خواهد اومد. و این چیزی بود که به من به کرات ثابت شده بود.
خداییش هم اون سالهای اول اینجا آب و هواش در مقایسه با امروز خیلی بد بود. نه بهار درست و حسابی وجود داشت و نه تابستونی، کل سال تشکیل شده بود از نیمه پاییز، شبه پاییز، پاییز و زمستون و در طی این فصول سرما بود که بیداد میکرد. ولی به مروز زمان که اوضاع جوی همۀ دنیا تغییر کرد و کار به جایی رسید که همین چند سال پیش در وطن برف بود که میبارید و کولاک میکرد، و اینجا که مثلاٌ نزدیک به قطبه هوایی ملایم و نیمه بهاری داشت! راه دور چرا بریم، همین چند ماه پیش در سفری که ناگهانی و بالاجبار به وطن کردم، برای راه لباس زیادی به تن نکردم و به خیال خودم فکر کردم شاید که در بدو ورود گرمم بشه، و چشمتون روز بد نبینه که چه سرمایی توی فرودگاه در انتظارم بود. از شانس بدم هم دقیقاً همون روز قحطی تاکسی و ماشین توی فرودگاه بود. خلاصه که سرتون رو درد نیارم که چندین ساعت در هوای آزاد مثل بید لرزیدم و توی دل اول به خودم و بعدش به این اوضاع نابسامان جوی عالم بد و بیراه بود که نثار کردم.
حالا امسال اینجا و کلاً قسمت اعظم این قاره هنوز روی تابستون رو درست وحسابی به خودش ندیده، همه اش باد و بارون بوده و به شکلی سرما. یعنی میخوام بگم که غر و لنده که از این طرف و اونطرف از همه میشنوی که: اینم شد شانس؟ پس تابستون کو؟ دیگه این آب و هوا هم شورش رو درآورده و... چقدر بشر جداً حافظه اش ضعیفه در بعضی موارد و یادش میره!... ولی خوب رسانه ها و مطبوعات خودشون رو این چند روز اخیر خفه کردن  با دادن خبر گرمایی که قراره چند روز آینده بیاد و البته بیشتر از دوسه روز هم قرار نیست که مهمون این دیار باشه! میبینین تو رو به خدا، هر چقدر هم که سعی میکنی که به این جریان هوا فکر نکنی و دیگران رو همه اش نصیحت میکنی که: بابا، زیاد بهش فکر نکنین و هر چقدر هم که بیشتر فکر کنین بیشتر اعصابتون رو خورد میکنه، بازم خودت میایی و اینجا راجع بهش مینویسی :) دیدین گفتم که نباید دیگران رو به سخره گرفت، حالا خودم هم انگار به همین درد اینجاییها دچار شدم که با وجود این همه مطلب برای نوشتن، ناخودآگاه انگشتانم فقط خواستند که درد این "دل زار" رو با شما در میون بذارن... آخیش، حالا دلم یک کمی خنک شد :)

۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

عمری که گذشت: 51. خودت و خودت

دنیایی که توش بچگیهام رو گذروندم خیلی تغییر کرد، هم دنیای پیرامونم و هم دنیای درونم. هرگز در دوران طفولیتم فکرش رو نمیکردم که یک روزی دیگه توی اون مملکت نباشم و باقی عمرم رو در غربت سر کنم، هرگز فکر نمیکردم که اگه یک روزی بخوام بچه دار بشم باید دور از چشم و گوش همۀ عزیزانم باشه. اونجا در وطن در چنین شرایطی کلی کس و کار هست که در کنارت باشن و همه جوره حمایتت کنن، چیزی که در غربت کلاً معنایی نداره، خودتی و خودت! و تازه ما که دلمون نمیخواست که عزیزان به واسطۀ دور بودنشون و کاری از دستشون برنیومدنشون بیشتر نگران حال ما بشن، بایستی مضافاً بر نگرانیهای خودمون از آیندۀ نامعلوم سعی میکردیم که این جریان رو از اونا مخفی هم نگهداریم.
روزا میگذشتن بر منوال همیشگیشون و بزرگترین اتفاق هر روز ما رشد این مهمون کوچولوی در راه بود. دیگه به طور ظاهری کاملاً قابل رؤیت بود. خوشبختانه توی اون دیار در اون دوران، از لحاظ خدمات پزشکی برای مادران باردار برنامه و کمکهای بسیار خوبی موجود بود و احتمالاً هنوز هم هست. برای هر خانم بارداری و جنینش دفترچه ای تنظیم میکردن که در اون تمام برنامه  هفته به هفته از قبل مشخص بود، یعنی اینکه کی باید برای معاینات به خدمات درمانی مراجعه بشه. خیلی هم تأکید داشتن که همۀ این معاینات مرتب و به طور دقیق صورت بگیره و به ازای هر معاینه مهری به دفترچه زده میشد. تازه بعد از به دنیا اومدن بچه هم این معاینات برای خود بچه ادامه داشت و به هم چنین تمامی واکسن هاش. نکتۀ جالب اینجاست که اگر کسی همۀ این معاینات رو دقیق انجام میداد در انتها دولت بعد از وضع حمل مبلغی رو به عنوان کمک به خانواده میداد که تا اونجایی که در خاطرم هست مبلغش کم هم نبود. میگفتن که این پول رو دولت  به عنوان مرهمی بر درد زایمان و وضع حمل به مادرا میده که البته خیلی هم دور از واقعیت به نظر نمیرسید ولی تصور من این بود که هدفشون در نهایت انجام شدن همۀ معاینات بود.
 درسته که این بالا گفتم که در غربت خودتی و خودت، ولی خوب اگه آدم دوستای خوبی توی همین غربت پیدا کنه شاید کمی از این "خودتی و خودت" کاسته بشه. و این چیزی بود که دقیقاً در مورد ما اتفاق افتاده بود. دوستای خوب و نازنین که خدا همگیشون رو حفظ کنه حسابی هوای ما رو توی اون شرایط داشتن. مرتب بهمون سر میزدن و دعوتمون میکردن و ازمون میخواستن که پیششون بریم... و یکی از اون روزا توی اون ماههای اواسط دوران حاملگی، یکدفعه زنگ در خونه امون زده شد و کسی نبود به جز دختر مهربون و زن و شوهر همسایه اش که انواع و اقسام غذاهای خوشمزۀ خونگی رو به عنوان ویاروونه درست کرده بودن و با خودشون آورده بودن! خلاصه حسابی همۀ ما رو سورپریز کردن با این کار صمیمانه و مهربانانه اشون... اون روز شاید برای چند ساعت هم که شده کمبود خانواده رو در اون شرایط کمتر حس کردیم.
صحبت پیشی مون رو قبلاً براتون کرده بودم و اینکه چطور بعد از نقل مکان کردن دوباره پیش ما برگشته بود. راستش حالا دیگه با اومدن مهمون کوچولو من شخصاً خیلی از بودنش راضی نبودم چون با داشتن فقط یک دونه اتاق یک کمی برامون سخت میشد، از طرفی هم دلم نمیومد که بخوام سر راه بذارمش. تا یک روز که ما چندین ساعتی رو بیرون از خونه بودیم و ظاهراً فراموش کرده بودیم که در بالکن رو باز بذاریم که جناب پیشی دسترسی به خاکش داشته باشه، وقتی برگشتیم دیدیم که به واسطۀ بوی وحشتناکی اصلاً نمیشه وارد اتاق شد. آقا پیشیه، حیوون بیچاره، دیگه نتونسته بود خودش رو نگهداره و به فرش کف اتاق یک صفای درست و حسابی داده بود! بعد از اون هر چقدر هم فرش رو شستیم و اسپریهای معطر کننده زدیم بوی بد نمیرفت که نمیرفت! چاره ای جز این نبود که همۀ پنجره ها رو باز میذاشتیم و چند روزی خونه رو به همون حال ول میکردیم. این شد که هر دو متفق القول به این نتیجه رسیدیم که راهی به جز خلاص شدن از دست این حیوون نداریم چون در انتها سلامتی مهمون کوچولو در میون بود.
فکر میکنم که در دومین معاینۀ سونوگرافی بود که دکتر گفت که جنس بچه رو میشه تشخیص داد اما توی اون سالها و توی اون کشور رسم نبود که جنس رو به پدر و مادر بگن حتی اگر میپرسیدن و میخواستن بدونن. امروزه این جریان کمی تغییر کرده انگار و در صورت پرسش والدین و در صورتی که بچه توی سونوگرافی در موقعیت درستی قرار گرفته باشه، بهشون گفته میشه... راستش برای من اصلاً فرقی نمیکرد که پسر باشه یا دختر، تنها چیزی که حائز اهمیت بود سالم بودنش بود. البته که از اونایی که دختر داشتن همیشه شنیده بودم که دخترها  یک نزدیکی و قرابت خاصی با پدراشون دارن و این به خودی خود کنجکاوی من رو برای داشتن دختر برمی انگیخت.
زمستون رو دیگه آروم آروم پشت سر گذاشته بودیم و بهار با سبزیهاش و با عطر همیشگیش داشت خودش رو نمایون میکرد. چند ماهی بیشتر به روز موعود نمونده بود و ما بیصبرانه منتظر بودیم. من سعی میکردیم که از درس و مدرسه عقب نمونم و تا اونجایی که در توانم بود واحدها رو به قولی "پاس" کنم ولی از شما چه پنهون که به هیچ عنوان کار ساده ای نبود. خود درسها که به خودی خود سخت بودن و من هم که کلاً باهاشون مشکل داشتم و این اتفاق بزرگ در شرف وقوع هم به همۀ ماجرا دامن میزد. از همۀ اینها مهمتر مسئلۀ مالی ما بود که به طور کامل تحت الشعاع تعداد امتحان های گذرنده شده قرار داشت، ولی همۀ اینها در اون روزهای بهاری شاید زیاد مهم به نظر نمیومدن چون ما  حواسمون جمع این جریان بود که همه چیز تا روز آخر خوب پیش بره.

ادامه دارد  

۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

آبی در آسیاب بیگانه ستیز

عصر اینترنته و دوره زمونۀ تبادل اطلاعات. تا فقط چند دهۀ پیش مردم به زور از طریق نامه و تلفن با هم تماس داشتن، تازه اونم توی یک شهر. اگه شهراشون با هم یکی نبود همین تلفن و نامه هم زیاد واضح و مبرهن نبود و سر راهش کلی مشکلات وجود داشت، حالا دیگه ارتباطات بین کشورها رو نمیخوام وارد جزییاتش بشم چون به مراتب قضایا سخت تر و پیچیده تر میشد و همون نامه ای که توی یک شهر ظرف یکی دو روز به دست گیرنده میرسید ممکن بود هفته ها توی راه بمونه، بسته به فاصله و مسافت بین فرستنده و گیرنده.
امروزه خیلیها یک تلفن همراه دستشونه که وصله به اینترنت و مجهزه به انواع و اقسام نرم افزاهای ارتباطی که هر جای دنیا که باشی کافیه یک جایی وای فی مجانی به تورت بخوره تا بتونی از این سر دنیا به اون سر دنیا در یک چشم به هم زدن تماس رو برقرار بکنی... چی بگم والله! جل الخالق جداً!
 قدیما مسافرت که میرفتی یک چیز مشخص بود: از همۀ اون چیزهایی که به طور معمول خبر داشتی، بیخبر میموندی! ما هم بر طبق عادت این سالهای اخیر برای فرار از آب و هوا و جو حاکم بر "جشن نیمۀ تابستان" این دیار گفتیم بیرون بزنیم. از شما چه پنهون که این روز مشخص در این کشور، هر ساله مملکت تبدیل میشه به صحرای برهوت و همۀ بومیها میزنن به دامن طبیعت به قصد نوشیدن و نوش جان کردن تا سر حد مرگ...
توی هتل به رسم این روزا بساط وای فی علم بود یعنی تا موقعی که توی خود هتل  و حتی تا چند ده متریش بودیم اینترنت به راه بود و دسترسی به برنامۀ وایبر، که هموطنان گرامی در وطن اونقدر ازش استفاده های مشروع و نامشروع کردن که بیچاره سرورهاشون دیگه نمیکشه و آدم مجبوره متوسل به برنامه های دیگه بشه...
تمام روز رو به عادت توریستها تا جا داشت چرخیدیم و سعی کردیم که از هوای دل انگیز که در فعلاً در شهر و دیار خودمون یافت می نشود، استفاده ببریم. وقتی که پا رو از درگاه ورودی هتل به درون گذاشتیم، وایبر صداش دراومد، پیغامی بود از دوستی از کشور همسایه، و دوستی بسیار قدیمی. این اواخر تازه راه افتاده بود و از امکانات مدرن اینترنتی بهره میبرد بنابرین اومدن پیغام ازش برام عجیب نبود. با این وصف کنجکاو شدم که ببینم چی نوشته. نوشته بود: "اگر خبر تروریست آدمکشی در... را شنیدی ما همه سالم هستیم"! برق سه فاز از سرم پرید! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! اصلاً مگه ممکنه چنین چیزی توی اون شهر اتفاق بیفته؟! شهری که خودم سالهای سال توش زندگی کرده بودم و حتی پسرم در اونجا به دنیا اومده بود. توی اون شهر قرنی یک بار هم اصولاً اتفاقی نمیفته تا چه برسه به خبرهای تروریستی!
تلویزیون رو روشن کردم ولی هیچ خبری در این مورد نبود. بعد هم تمام سایتهای خبری رو که سراغ داشتم توشون گشتی زدم ولی باز هم چیزی پیدا نکردم... تا بالاخره چندین ساعت بعد موفق شدم خبرش رو پیدا کنم. جوون دیوانه ای درست در مرکز شهر کلی آدم رو با ماشین زیر گرفته بوده و چندین نفر رو کشته بوده و تعداد زیادی رو زخمی کرده بوده...
متأسفانه از این مهجورین همه جای دنیا پیدا میشه و ظاهراً این جور اتفاقها که معمولاً اکثراً در "دیار رؤیاها" اونور آب میفته،  توی سالهای اخیر بیشتر شده و به این قاره هم سرایت کرده... و امروز توی اخبار جایی خوندم که این دیوانۀ ضارب ظاهراً خارجی تبار بوده در اون کشور که این موقعیت خارجیها رو که همین الانش هم زیاد خوب نیست بهتر نمیکنه و آبیست که در آسیاب بیگانه ستیزان ریخته میشه که آسیابشون همینجوریش هم این روزا خوب داره توی این قاره میچرخه.     

۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 50. دوست دیرین 2

از وقتی به دنیا میایی تا به اون روزی که بخوای برای همیشه وداع بگی آدمای زیادی میان توی زندگیت، از پدر و مادر و خانواده بگیر تا دوست و آشنا و غریبه. والدین و خانواده همیشه جایگاه خاص خودشون رو دارن و همیشه تو زندگیت باقی خواهند موند، یعنی تا موقعی که در قید حیات هستن البته. بقیۀ آدما هستن که بعضیهاشون وارد زندگیت میشن و گاهی چند صباحی میمونن و گاهی هم بیشتر، بعضیهاشون دوستی چند روزه وچند ماهه باهات دارن و برخیهاشون چند ساله. توی این دوستها اما چند تایی هم ممکنه بیان و برای همیشه توی زندگیت باقی بمونن، اگر شانس داشته باشی... دوست همیشگی توی این دنیا کم پیدا میشه، اگه پیدا شد باید قدرشون دونست و نذاشت به هر قیمتی که شده از دست بره... دوست دیرینه ام اینجوری وارد زندگیم شد و از همون روز اول بهم این حس رو داد که نیومده که بره، بلکه میخواد برای همیشه دوست و رفیقم باقی بمونه.
اومدن دوست دیرینه و بودنش در شهرمون بهم یک آرامش خاصی میداد. با اینکه میدونستم دلیل اونجا بودنش خیلی جالب نبود و دائم نگرانش بودم. حال و روز خوبی نداشت. مجبور شده بود که زن و دوتا بچه رو تنها بذاره و فرار کنه. خانمش رو تا به اون روز ندیده بودم. اینطور که خودش تعریف میکرد زن خوب و مهربونی به نظر میرسید. آخرین باری که به کشور محل تحصیلش سفر کرده بودم چند سال قبلش بود. اون موقعها خودش و دو تا برادرش توی یک خونۀ مجردی زندگی میکردن و هر سه تاشون دانشجو بودن. زندگیشون به معنای واقعی کلام دانشجویی و مجردی بود. میدونستم که خیلی دلش میخواد که هر چه زودتر تشکیل خانواده بده ولی شیطنتهایی که سه تا برادری تو اوی کشور میکردن اصلاً با ازدواج و زندگی خانوادگی سازگار نبود! وقتی سال بعدش پای تلفن بهم گفت که ازدواج کرده از فرط تعجب به جای دو تا شاخ داشت چهار تا روی سرم سبز میشد! و بعدش هم بلافاصله بچه دار شدنش اون هم نه یکی بلکه دوتا!
اون زمان  کشوری که درش تحصیل میکرد زیر طوق دیکتاتوری بود بسیار غدار. وقتی شهروندهای کشورش با اتباع خارجی میخواستن ازدواج کنن این جناب بایستی شخصاً اجازه میداد و زیر مدارکشون رو امضاء میکرد. کسی هم که به سادگی اجازۀ خروج از کشور رو نداشت. بنابرین دوست دیرین بعد از ازدواجش با این خانم مجبور بود شاید سالها صبر کنه تا این اجازه صادر بشه و از اونجاییکه از طرف دیگه اگه میموند ممکن بود به کشور خودش که در حال جنگ بود فرستاده بشه که اونم خودش قوز بالای قوز میشد. نتیجتاً اینطور شده بود که چاره ای به جز این ندیده بود که زن و بچه هاش رو بذاره و به کشور ما بیاد. از همۀ اینها بدتر اینکه خانمش رو به محض تقاضای ازدواج با یک خارجی هم از کارش اخراج کرده بودن هم از خونه های دولتی بیرون انداخته بودن! خلاصه که سرتون رو درد نیارم، توی وضعیت نابسامانی به سر میبردن و این نابسامانی اونا دوست دیرین من رو روز و شب بود که عذاب میداد. نه درست میتونست غذا بخوره و مرتب به واسطۀ استرسهای عصبی دل دردهای شدید داشت و از خواب هم که طبعاً خبری نبود.
بندۀ خدا توی این شرایطش و به خاطر مهربونی بیش از اندازه اش حاضر شده بود که هر روز بیاد و با اون زبون ترکی کار کنه. با اون شرایط روحیی که داشت و با در نظر گرفتن اینکه کلاً یاد دادن ترکی استانبولی به کسی که زبون مادریش آذریه، این کار اونقدرها هم آسون به نظر نمیرسید و گاهی باعث میشد که یک اصطکاکهایی در اون میون به وجود بیاد. ولی خوب در انتها این تلاشها جواب داد و اون هم در امتحان شفاهی مورد پذیرش استاد قرار گرفت. این قضیه برای من خوشحالی بسیاری رو فراهم کرد چون این موفقیت باعث میشد که اون یک قدم بزرگی در راه ادامۀ تحصیل برداشته باشه هر چند که شادی رشته ای نبود که زیاد مورد دلخواهش باشه.
دوست دیرینه آروم و قرار نداشت. روزهاش رو خودش هم نمیدونست که چطور میگذرونه. مرتب به دوستها و آشناها سری میزد و سعی میکرد که تا به طریقی وقت رو بکشه. در همین فاصله برادر کوچکترش، همونی که در کشور محل تحصیلش با هم توی خونۀ مجردی زندگی میکردن به دیدار اون و پسرداییهاشون اومد. برادرش قبل از اون به این سرنوشت در به دری گرفتار شده بود. از خود دانشگاه پلیس دستگیرش کرده بود و یک راست به فرودگاه برده بود تا به برای شرکت در جنگ به کشور خودشون فرستاده بشه. خدایی بود که دوست دیرینه با داشتن چند آشنا و با پرداخت کلی باج سبیل موفق شده بود پلیس زورگو و فاسد اون دوران اون کشور رو راضی بکنه که برادرش رو به کشور خودش نه بلکه به هر جایی که خودش میخواد بفرستند. با این تفاسیر برادرش موفق شده بود به کشور قطبی فعلی ما فرار بکنه و تقاضای پناهندگی کنه و کار اقامتش هم به زودی درست بشه.
وقتی به خونۀ پسرداییها رفتم و برادرش رو اونجا دیدم خیلی خوشحال شدم. چندین سالی میشد که ندیده بودمش.  تغییر زیادی نکرده بود. دائم سیگار بر لبش بود و از کشور جدیدش سخن میبرد. به دوست دیرینه میگفت که به هر قیمتی که شده باید کارهات رو ردیف کنیم که تو هم به اونجا بیایی. خیلی از این کشور خوب میگفت و از اینکه چقدر شرایط زندگی و کار کردن توش خوبه. خودش در کشور قبلی دانشجوی رشتۀ پزشکی بود و با این فرارش درسش ناتموم مونده بود. ازش در مورد ادامۀ تحصیلش سؤال کردم. پاسخش این بود که تصمیم داره به هر شکلی که شده درسش رو به اتمام برسونه ولی اول باید زبان رو درست و حسابی یاد بگیره.
دوست دیرین تصمیم گرفت که مدتی به پایتخت بره. تصمیم بدی به نظر نمیومد و نیاز به عوض کردن آب و هوا رو داشت. با صحبتهایی که برادرش کرده بود میدونست که شاید چاره ای به جز این نداشته باشه که پناهنده شدن به اون کشور رو امتحانی بکنه، ولی خبر از اون نداشت که این راه بس دراز بود و صعب، و اینکه به اون زودیها قرار نبود که زندگیش ثبات پیدا کنه و به آرامش برسه.

ادامه دارد

۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه

ادب از که آموختی؟

هر ساله این این موقعها که میرسه یعنی آخرهای بهار و همون خرداد ماه خودمون، یکی از اتفاقات مهمی که توی این جامعۀ قطبی میفته گرفتن دیپلم دانش آموزهاست! علامت تعجب رو گذاشتم چون کسایی که در این دیار نبودن و با رسم و رسومات این کشور آشنایی ندارن به طور حتم این جملۀ من تعجبشون رو برمی انگیزه. قریب به یک هفته کل ترافیک شهر مختل میشه به واسطۀ کامیونهایی که پر از دانش آموزهاییه که همگی یک کلاه مخصوص به سر دارن و در حال بزن و برقص و بنوش و عربده کشیدن هستن و بوقهایی در دست دارن که صدای دلنوازش رو به صدا درمیارن تا گوش هر عابری رو برای چند دقیقه ای به درد بیارن...
جداً چقدر بعضی چیزها در جوامع ما و اینجا متفاوت هستن! به یاد دیپلم گرفتن خودم افتادم. یک تیکه کاغذ پاره به دستمون دادن و گفتن: "اصلش رو متأسفانه نمیتونیم بهت بدیم. هر وقت که وضعیت نظام وطیفه ات رو مشخص کردی تازه اون موقع میتونی اصلش رو دریافت کنی"! جالب اینجاست که سالها بعد که به طریقی وضعیت نظام وظیفه مشخص شده بود،  به یاد این برگه و سند مقدس افتادم. با خودم گفتم که برم و اون رو بگیرم. کاشف به عمل اومد که در جابجایی بین این دبیرستان و اون دبیرستان دیگه اصل مدرک اصلاً وجود خارجی نداره... اینم از دیپلم ما!
و اما برگردیم به داستان این دیار و عشقشون به دیپلم. اون رو یک مدرک مهم میدونن و بنده خدا پدر و مادرها کلی باید هزینه کنن برای این جشن و سرور، در حالیکه از دهۀ شصت میلادی کلاً این دیپلم به عنوان مدرک رسمی تحصیلی ملغی شده. والله ما که بعد از گذشت چندین دهه در این مملکت سر از بعضی از رسم و رسوم اینا درنیاوردیم. آخه یکی نیست ازشون بپرسه که دیپلم گرفتن توی این دور و زمونه هم هنریه که این همه بوق و کرنا دست میگیرین و این همه سر و صدا راه میندازین؟! حالا تازه جریان جشن دیپلم که هیچی نیست و در انتها آدم میگه، باشه خوب! برای نوجوونهای در شرف جوون شدنه و برای شادیشونه و در نهایت برای بچه ها هر کاری که بکنی کم نکردی چون اونا آیندۀ ماها هستن. ولی شما رو به خدا، در سال 2015 میلادی هستیم، عصر مدرن و عصر اینترنت. آخه توی این دیار که به قول خودشون این همه پیشرفت کردن و کلی جریانها رو که جوامع شرق هنوز درگیرش هستن و شاید تا سالها هم هنوز باشن، دیگه پشت سر گذاشتن، اونوقت آدم بیاد داوطلبانه یکی رو به عنوان شاه حفظ کنه و سالانه میلیارد میلیارد هزینه خودش و خانواده اش کنه؟ بعد هم که ازشون میپرسی: آخه چرا؟ جواب بگیری که "خانوادۀ سلطنتی ما تبلیغی برای کشور ما هستند"! وقتی میگم من سر از کار این ملت درنمیارم، باورم کنین! نمیگم خیلی سر از فرهنگ و آداب رسوم وطنیهای خودم درمیارم، به هیچ وجه! اونجا رو هم اگر زیر ذره بین ببرین، ایرادهاست که میشه کرور کرور پیدا کرد... و در انتها شاید میبایست که سعی کرد تا از همۀ فرهنگها قسمتهای خوبش رو گرفت و بدهاش رو به هر قیمتی که شده پشت سر گذاشت. به قول شیخ اجل، سعدی شیرازی، "گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان! آنچه در او ناپسند دیدم از آن پرهیز کردم..."

۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

عمری که گذشت: 49. ترکی آذری به استانبولی

وقتی که نوجوون بودم و گاهگداری توی رؤیاهای دوران نوجوونی خودم فرو میرفتم به آینده زیاد فکر میکردم، به اینکه چطور یک روزی بزرگ میشم و برای خودم مردی، به اینکه درسم رو میخونم و با کسی که دوستش دارم ازدواج میکنم و تشکیل زندگی میدم... ولی توی این رؤیاها هرگز به بچه دار شدن فکر نکرده بودم، هرگز به تصوراتم این موجودات کوچولو راه پیدا نکرده بودن، و حالا رو در روی این ماجرا قرار گرفته بودم. و از شما چه پنهون سنی هم نداشتم! یعنی در مقایسه با جوونای امروزی که توی این سن و سالا تازه احساس میکنن که بند نافشون رو زدن و دوران طفولیت رو دارن پشت سر میذارن...
اتفاقی بود که دیگه افتاده بود، اتفاق خوبی بود ولی در عین حال خیلی غیرمترقبه و پنهان کردنش بعد از مدتی غیرممکن. به دوستای نزدیک یکی یکی گفتیم، اول دخترعمه و بعد دختر مهربون و بعدش هم زن و شوهر همسایه اش که خودشون خیلی دلشون بچه میخواست و تا به اون روز موفقیتی حاصل نکرده بودن. راستش رو بخواین گفتن به اونا به خصوص به شوهرش اصلاً راحت نبود و به من که احساس خوبی دست نداد... اما میومدیم سر اصل داستان، یعنی گفتن به خانواده ها در وطن. از اونجاییکه میدونستیم که مادرش چقدر حساس و دلرحمه و اگر بفهمه چقدر این ماجرا باعث نگرانیش ممکنه بشه، تصمیم گرفتیم که کلاً در طول دوران بارداری حرفی به وطنیها نزنیم. تصمیم آسونی نبود، دروغ گفتن و پنهان کاری کردن هیچوقت راحت نیست به خصوص وقتی که توی خمیرمایۀ آدم هم نباشه. از طرف دیگه بعد از یک مدتی بالاخره به صورت ظاهری همه چیز آشکار میشد و البته درسته که اون زمونا خبری از وب و دوربینهای دیجیتالی وصل به رایانه ها در کار نبود و اصولاً چیزی به نام پی سی یا کامپیویتر شخصی وجود خارجی نداشت، ولیکن در مقابلش مرتب ازمون تقاضای عکسهای تازه میکردن. هنوز کمکی وقت داشتیم و به قول معروف هر چیز به وقتش، موقعش که میشد بایستی تو عکسها یک طوری از هنرهای استتارگری استفاده میکردیم و این "کوچولو بعد از این" رو توی عکسها به شکلی مستتر میکردیم.
بعد از این خبر بزرگی که بهمون داده شد سعی کردم که فکرم رو روی درسها و امتحانات متمرکز کنم. هر چی بیشتر سعی میکردم کمتر نتیجه میگرفتم. اصلاً انگار گروه خون من و گروه خونی درسها توی اون شهر و اون کشور در اون سالها به هیچ وجهی به هم نمیخوردن. این هم روی روحیۀ من تآثیر منفی داشت به طور دائم و هم به طریقی در وضعیت مالی ما، چون اگر در طول ترم به اندازۀ کافی واحد نمیگذروندم اجازۀ گرفتن ارز از وطن رو بهم نمیدادن یا اگر هم میدادن کم و زیادش میکردن.
اون هم از روز اولی که به اون کشور اومده بود به کلاسهای زبان رفته بود و در مجموع زبان رو در عرض اون مدت کم بد یاد نگرفته بود. قصد ادامۀ تحصیل داشت و به مانند همۀ هموطنان که در اینجا یا قصد خوندن رشته های مهندسی رو دارن یا پزشکی، اون هم از این قاعده مستثنی نبود و عشقی خاص به رشتۀ پزشکی میورزید. به گفتۀ خودش در دوران کودکیش  یکی از دوستای خوبش رو به واسطۀ بیماری از دست داده بود و این اتفاق از همون موقع این انگیزه رو درش ایجاد کرده بود که یک روزی پزشک بشه. منتهای مراتب ظاهراً این انگیزه در طول دوران تحصیل تا دیپلم اونقدرها هم قوی نبوده که باعث بشه معدل خیلی خوبی در آخر داشته باشه. حالا که در خارج از کشور امکان تحصیلات براش وجود داشت و به خصوص از کنکور و اون رقابتهای سخت میون دانش آموزها در وطن خبری نبود، سر "پل صراط"، به خاطر نداشتن نمره های بالای دیپلم پذیرشش در اون رشته ها عملاً غیرممکن به حساب میومد. بهش پیشنهاد داده بودم که دیپلمش رو برابری بده و در صورت لزوم با خوندن درسهای تکمیلی شانس ورود به دانشگاه رو پیدا کنه. یک شانس دیگه ای هم وجود داشت و اون ورود به رشتۀ ترجمه بود. از اونجایی که ترکی زبان مادریش بود شاید میشد در اون رشته براش پذیرش گرفت. خودش با این پیشنهاد من موافقت کرد.
با دانشگاه و مسئولش که تماس گرفتیم گفت باید از وطن مدرکی دال بر ترک بودنش ارائه بده و بعدش هم با استاد مسئول زبان ترکی در دانشکدۀ ترجمه تماسی گرفتیم و وقت ملاقات خواستیم. این کار رو دوست دیرینه برامون انجام داد چون خودش فارغ التحصیل ترکیه بود قبل از این اینکه با من آشنا بشه و توی دانشکدۀ ترجمه آشنایی داشت.  در اون روزها مدتی بود که از کشور محل تحصیلش بعد از فارغ التحصیل شدنش عملاً فرار کرده بود و به شهر ما اومده بود. زمان، زمان جنگ بین وطن و همسایه اش بود و دوست دیرینم اهل اون کشور همسایه بود. دیکتاتور معروف کشور همسایه رابطه ای بسیار عمیق با دیکتاتور کشور محل تحصیل دوست دیرین داشت به طوری که به محض تموم شدن درس، دانشجوهای هموطنش در اون کشور یکراست به فرودگاه فرستاده میشدن و از اونجا هم مستقیم به کشور همسایه... نیاز به سرباز و "دیوارهای گوشتی" در جنگ خیلی زیاد بود به طوری که اگر کسی رو به سربازی فرامیخوندن رفتنش به سربازی با خودش بود و ترخیص شدنش با کرام الکاتبین!
به همراه دوست دیرینه و خودش به ملاقات  این استاد زبان ترکی در دانشکدۀ ترجمه رفتیم. برای اون دسته از خواننده های عزیزم که آشنایی به زبونهای ترکی ندارن یک توضیح کوچیک بدم که ترکی که در وطن تکلم میشه یا همون آذری تفاوتهای فراوونی با ترکی استانبولی داره و رشتۀ ترجمه در اون دانشگاه بر اساس ترکی استانبولی بود و نه ترکی آذری!
استاد خوش برخوردی بود و جدی در عین حال. بعد از کمی صحبت با اون متوجه شد که ترکی استانبولیش خیلی قوی نیست. گفت که در واقع مانعی بر سر راهش نیست ولی باید به طوری جدی روی ترکی استانبولی کار کنه و در انتها باید بره و امتحانی شفاهی ازش گرفته بشه. دوست دیرینه بهش قول داد که شخصاً در یادگیری بهش کمک کنه. و خلاصه اینطور شد که بعد از اون دوست دیرینه که خودش به طور موقت پیش پسرداییهاش سکنی گزیده بود تا وضعیتش معلوم بشه و ببینه به قول خودش چه خاکی باید به سر خودش بریزه در اون شرایط، هر روز به خونۀ ما میومد و سعی میکرد که ترکی آذری اون رو که در اصل زبون مادریش محسوب میشد، مبدل کنه به ترکی استانبولی، کاری که سالها قبل با من کرده بود، تنها با این تفاوت که من ترکی آذریی که یاد گرفته بودم برام زبون بیگانه بود و فراگرفته هام سطحی، ولی مال اون عمیق و در برخی شرایط غیر قابل تغییر.

ادامه دارد

۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

از هر چیز بدت بیاد...

داشتم برای همکارم ضرب المثل "آدم از هر چی که بدش بیاد سرش میاد" رو توضیح میدادم. ترجمه کردن بعضی از این ضرب المثلها و اصطلاحات خیلی کار آسونی نیست ولی به هر زور و کلکی بود بالاخره حالیش کردم. دلیل اینکه چرا این ضرب المثل به ذهنم رسید خودش داستان دیگه ایه. راستش اینجایی که من سالهاست شاغل هستم بخش آی تی (فناوری اطلاعات) اون توی این ده سال اخیر روز به روز رشد پیدا کرده و بزرگتر شده. با هر کسی هم که صحبت میکنی ازشون ناراضیه و خلاصه به طریقی خون به دل همه کردن به واسطۀ قدرت طلبیشون و بی اهمیت بودنشون به احتیاجات باقی تشکیلات. این اواخر بهمون خبر رسیده که رئیس اعظمشون قصد داره که پیشنهادی بده به هیئت مدیره که کل این تشکیلات به دو بخش عظیم تقسیم بشه،  آی تی و بقیه. بدین طریق همۀ اون گروههایی که کارشون در رابطه با آی تی هست و در حال حاضر به این بخش بزرگ آی تی تعلق ندارن رو هم ببره توی بخش خودش... حالا این احتمال وجود داره که گروه نوپای ما هم به نوعی درگیر این قضیه بشه و ماهایی که هر روز از زور حرص از دست این "آی تی چیها" خون جیگر میخوریم در نهایت خودمون هم بشیم جزوشون... و آدم از هر چی بدش میاد سرش بیاد. :)
از جریان هر چی آی تی و آی تی چی که بگذریم - هر چی کمتر راجع بهشون حرف بزنم اعصابم راحت تره و فشار خونم زیر 12 باقی میمونه :) - کلاً این یک حسی هست که همیشه در من وجود داشته، یعنی اینکه آدم زیاد نباید از خیلی چیزها توی زندگی بدش بیاد و دائم احساس نفرت بکنه چون در عمل بهم ثابت شده  که در اون صورت یک روزی یک جایی در کمینم نشسته! نمیدونم شاید هم برای بیشتر آدمها اینجوری نباشه و هرگز چنین چیزی رو در زندگی تجربه نکنن، به قولی من چه میدانم! اما این رو هم به هیچ عنوان نمیشه فراموش کرد که از قدیم و ندیم میگفتن که "تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها"، مگه نه؟ :)

۱۳۹۴ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 48. نقطۀ عطف

آدم وقتی برمیگرده و به سالهایی که تو عمرش گذشته نگاه میکنه به یقین هستند سالهایی که فقط اومدن و گذشتن بدون اینکه اثر خاصی توی زندگی گذاشته باشن، یعنی شاید بیشتر عمر آدمها بدین منوال گذشته باشه، اما تک و توک هم دورانی رو میشه توی گذر عمر پیدا کرد که به طور قطع تعیین کننده هستن، به طریقی شاید نقاط عطفی توی زندگی آدم باشن... میتونم بگم که اون تابستون توی زندگی من یکی از بزررگترین نقاط عطف زندگیم شد به طوری همۀ زندگیم رو برای همیشه تغییر داد.
با اینکه چندین سال بود توی اون کشور ساکن بودم ولی فرصت زیادی پیدا نکرده بودم که به جاهای مختلفش سرکی بکشم. دلم میخواست که یک موقعیتی پیش میومد تا شهرهایی رو که تا به اون موقع ندیده بودم سیاحت میکردم. بعد از برگشتنش از وطن موقعیت رو مناسب دیدم برای برآورده کردن این ایده. پیشنهاد دادم که از این بلیطهای قطار که باهاش میشد در طول یک مدت مشخص توی کل کشور بدون محدودیت مسافرت کرد، بخریم و خلاصه یک گشتی توی اون مملکت بزنیم.
در مجموع کشور خیلی بزرگی به حساب نمیومد و هنوز هم نمیاد. جزو کشورهای مینیاتوری این قاره محسوب میشه. در نتیجه مسافتها اونقدر طولانی نبودن که نیاز به شب موندن در شهرها باشه، بنابرین سفرها رو به اون شکل برنامه ریزی میکردیم که یک شهر رو انتخاب میکردیم واول صبح میزدیم بیرون و تا آخر شب دوباره به خونه برمیگشتیم. گاهی هم البته پیش میومد که ساعت قطارهایی که باید عوض میکردیم به هم نمیخوردن و تا چندین ساعت توی ایستگاههای راه آهن منتظر میموندیم... من حیث المجموع سفرهای بدی از آب در نیومدن و اون یکی دو هفته رو تا اونجایی که جا داشت در اون کشور سیر و سفر کردیم.
دیگه تابستون هم رفته رفته داشت به پایانش نزدیک میشد. دختر عمه هم قرار بود که به زودی از وطن برگرده چون به باز شدن دانشگاهها و از سر گرفته شدن درسها مدت زیادی نمونده بود. من هم باید آروم آروم خودم رو برای ترم و سال جدید آماده میکردم. اول ترم قرار بود که با یکی از بچه های هم دانشکده ای بشینیم و برای یکی از امتحانها درس بخونیم...
 و درست همون موقعی که فکر میکنی همه چیز مرتبه و زندگی داره یواش یواش شکل آرومی به خودش میگیره، از آسمون  جریانهای جدید بر سرت نازل میشه: بهم گفت که عقب انداخته! دفعۀ اول نبود این جریان ولی این دفعه از شما چه پنهون توی دلم یک دفعه هری ریخت. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و توی دلم به خودم دلداری بدم که چیزی نیست ولی اصلاً کار آسونی نبود. آخه به هیچ عنوان شرایط خوبی نداشتیم و اومدن یک موجود کوچیک و معصوم به این دنیایی که خود ما داشتیم به زور خودمون رو توش لنگون لنگون میکشوندیم، دور از انصاف به نظر میومد، بیشتر از همه در حق اون طفل!
یک  هفته ای گذشت ولی خبری نبود. باید مطمئن میشدیم. به داروخونه رفتم و یکی از اون تستها خریدم. اون سالها هنوز اونقدر رایج نشده بودن اینجور تستها و به گفتۀ مسئول فروش توی داروخونه خیلی هم مطمئن نبود ولی به هر حال از هیچی که بهتر بود. خریدن این تست درست مصادف شد با روزی که دوست هم دانشکده ایم به خونۀ ما اومده بود که با هم درس بخونیم. با هم توی آشپزخونه نشسته بودیم و تلاشمون بر این بود که به هر قیمتی از پس اون امتحان بربیایم، ولی من دل توی دلم نبود و هر کاری میکردم حواسم رو نمیتونستم جمع کنم. درست توی همین فاصله اون به دستشویی رفت و تست رو به کار گرفت. درست به خاطر ندارم که چه مدت باید منتظر میموندیم، اما اونچه در ذهنم باقی مونده اینه که به من انگار که یک عمر گذشت...
به دوستم گفتم که من یک لحظه برم و یک سری به اتاقمون بزنم. و وقتی وارد اتاق شدم و رنگ تست رو دیدم، رنگ از خودم پرید! باورم نمیشد! در اون لحظه فقط به این فکر میکردم که حالا باید چه کار کنیم و اصولاً چه میشد کرد! باید پیش دوستم برمیگشتم و به درس خوندن ادامه میدادم ولی مگه دیگه میشد درس خوند! تمام سعی خودم رو کردم تا به روی خودم نیارم. دلم نمیخواست فعلاً تا همه چیز مشخص نشده کسی از این جریان بویی ببره! با خودم فکر کردم که "چرا اینقدر خودت رو آزار میدی، پسر؟! هنوز که صددرصد معلوم نیست و یارو توی داروخونه هم که گفت این تستها خیلی مطمئن نیستن..." و با این فکرها یک کمی آرامش پیدا کردم... ولی اون ته ته دلم از همون ثانیۀ اول هم میدونستم که واقعیت چیز دیگه ایه، میدونستم که یکی از بزرگترین اتفاقهای زندگیم در شرف جریانه، و ندایی در اعماق وجودم بهم میگفت که این نقطۀ عطف زندگیته، نقطه ای که بعد از اون زندگیت برای همیشه عوض خواهد شد.
چند روز بعد برای اینکه دیگه کاملاً خاطرمون جمع بشه به نزد پزشک رفت و این بار آزمایش درست و حسابی داد. وقتی که جوابش رو گرفت و نتیجه رو بهم گفت شاید دیگه اونقدرها هم تعجب نکردم... عصر همون روز قرار بود سری به خونۀ دوستای مشترکمون با دختر مهربون بزنیم.  راستش هیچ کدوممون حال و حوصلۀ رفتن نداشتیم ولی از اونجایی که قول داده بودیم زشت بود اگر نمیرفتیم.
خونۀ این دوستان رو داشتن تعمیرات میکردن به همین خاطر توی ساختمونشون یک آپارتمان کوچیکی رو به طور موقتی در اختیارشون گذاشته بودن. توی اون دیار داستان بلیطهای بخت آزمایی تازه راه آفتاده بود. فرقش با بلیطهای وطنی ما این بود که شماره ها از قبل معلوم نبودن و از بین یک تعداد اعداد چند عدد رو خودت انتخاب میکردی. ما هم هفتۀ قبلش برای اولین بار گفتیم شانسمون رو امتحان کنیم. از اونجایی که یک سری اعداد خاص رو انتخاب کرده بودیم، دقیقاً این اعداد توی ذهنم بودن. تلویزیونشون روشن بود و به زودی قرار بود قرعه کشی کنن. میزبانها هم  در این لاتاری شرکت کرده بودن  و آقای خونه با بیصبری منتظر بود تا اعداد اعلام بشن. و وقتی عددها رو اعلام میکردن، ما زیر لب میگفتیم که "این رو که ما زدیم..." و سرتون رو درد نیارم آخر کار کاشف به عمل اومد که از شش عدد قرعه کشی شده پنج تاش درست بوده! ما که از صبحش توی حالتی گیج و منگ به سر میبردیم، نگاهی به هم کردیم و گفتیم: "انگار یه چیزایی میبریم..."... و هفتۀ بعدش کلی پول برده بودیم که در انتها همه اشون پای بازپرداخت قرضها رفتند. به طور قطع پولهای برد تأثیر زیادی رو زندگی ما نگذاشتن، ولی مهمونی در راه بود که با اومدنش میرفت که آیندۀ هردوی ما رو سالیان سال و چه بسا برای همیشه رقم بزنه.

ادامه دارد  

۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

نصیحت پشت گود

همیشه اون نصیحتهایی که به دیگران میکنی انجام دادنشون کار ساده ای نیست، یعنی اینکه میگن که گفتن بعضی چیزها ساده تر از عمل کردن بهشونه، در اصل بیخود نیست. این اصطلاح "پشت گود نشستی میگی لنگش کن" هم به احتمال بسیار زیاد از همینجا سرچشمه گرفته، درست مثل اینایی که میشینن پای تماشای مسابقات ورزشی گوناگون و گاهی هم حنجره هاشون رو تا سر مرز پاره شدن میبرن با فریادهایی که میکشن و انتظارات بیجایی که از ورزشکارهای بیچاره از همون "پشت گود" دارن...
حالا این داستان پشت گود هم شده حکایت عموناصر. این بنده خدا، عموناصر رو میگم، از زمانی که یادش هست نصیحت کردن رو خیلی دوست داشته. نه به خاطر اینکه از ازل احساس پدربزرگ بودن میکرده ها، به هیچ عنوان! ولی خوب از اونجایی که تو زندگیش به جز خیر خلق رو نمیخواسته و نمیخواد، بنابرین همیشه از در خیرخواهی اونچه رو که به ذهنش میرسه و احساس میکنه به صلاح خلق خداست باهاشون تقسیم میکنه. تا اینجای کار البته هیچ اشکالی درش نیست - یا حداقل بیشتر اوقات در خیال خودش اینجوریه، چون شوربختانه همۀ انسانها همیشه، و تأکید میکنم باز هم "همیشه"  طاقت شنیدن نصیحت رو ندارن - ایراد از اونجایی شروع میشه که نصیحتهای آدم که زمانی خودش در پرتابش به سمت بالا سهمی داشته، یک روزی برگرده و بر اساس قانون "هر آنچه که بالا رفت، یک روزی هم پایین خواهد اومد" بر ملاج خودش فرود بیاد :)
بله، نصیحت خودم که زندگی رو نباید سخت گرفت و بعضی چیزها و بعضیها رو به معنای واقعی کلام باید اهمال کرد، به طوری ناگهانی بر سر خودم فرود اومد. ولی چکار میشه کرد و گاهی اوقات بعضی چیزها جداً دست خود آدم نیست. دلم نمیخواد بازم به سن و سال ربطش بدم، اما یک سری چیزها به مرور زمان برای آدم بیشتر غیر قابل تحمل میشه، و برای عموناصر هم دورویی و دورنگی یکی از اون چیزهاست! اصلاً انگاری که یک آلرژی جدید به لیست آلرژیهاش اضافه شده باشه... و پیش خودش فقط فکر میکنه که بعضی آدمها چقدر ابلهانه سرشون رو به مانند کبک زیر برف کردن و خبر از "انتهای" خودشون ندارن!

۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه

عمری که گذشت: 47. خوشبختی، میهمانی خجالتی

بعد از یک زمستون پر تلاطم و پر از حادثه نیاز به تابستون آروم و بدون دغدغه کاملاً در هر دوی ما حس میشد. نمیتونم بگم که همه چیز به صورت نرمال دراومده بود با این اسباب کشی ما و دور شدن از اون محلۀ کذایی، ولیکن یک آرامش نسبیی به زندگیمون حکمفرما شد.
دخترعمه تصمیم گرفت به وطن سری بزنه چون هم خودش خیلی دلتنگ بود و هم ظاهراً از اونطرف خیلی بهش اصرار کرده بودن. جاش توی خونه بعد از رفتن خیلی خالی احساس میشد به خصوص  با اون حالتهای بامزه اش که در حال صحبت کردن از دستاش باید برای رسوندن منظورش استفاده میکرد. خودش میگفت که  بهش میگفتن که "اگه دستهای تو رو بگیرن دیگه قادر به حرف زدن نخواهی بود".
اتاق کوچیکه رو توی همون بهار گذشته به پسر جوونی اجاره داده بودن که شغلش نصب شیروونی و سقف بود. بچۀ بدی نبود ولی فقط یک مشکل فنی کوچیک وجود داشت که موجبات خنده رو برای ما تا مدتها فراهم آورده بود. بندۀ خدا مثل خیلی از کارگرهای زحمتکش دیگه هر روز که به خونه برمیگشت، بعد از یک روز کار طاقتفرسا توی گرمای اون سال، وقتی با لباس کار وارد خونه میشد، رایحۀ خیلی مطبوعی رو با خودش به همراه نداشت و خلاصه تمام فضای آپارتمان رو "بویی دل انگیز" پر میکرد! بعد هم لباس کارش رو همونجا توی راهرو درمیاورد و آویزون میکرد. دخترعمه که اتاقش درست جلوی در ورودی واقع شده بود با اینکه در اتاقش بسته بود ولی همۀ این بوهای خوش رو استنشاق میکرد و همینکه صدای بسته شدن در اتاق رو میشنید با اسپریی خوشبو کننده بیرون میومد و خلاصه تا اونجایی که جا داشت به جنگ این رایحه های مطبوع میرفت. تا مدتها این جریان ادامه داشت و عکس العملی از جوون کارگر دیده نمیشد تا یک روز که دخترعمه به عادت همیشگی اسپری رو در راهرو به کار گرفت، پسرک از در بیرون اومد و با حالت عجیبی پرسید: "این چه بوی عجیبیه که توی خونه میاد؟" :) دیدن  این صحنه برای ما اونقدر خنده دار بود که کم مونده بود از زور خنده روده بر بشیم. از اون خنده دار تر حالت عصبانیت دختر عمه بعد از این جریان بود که با غیظ خاصی میگفت: "من عطر و ادکلن میزنم اونوقت پسرۀ ابله میگه چه بوی عجیبی!"
آخ که وقتی یاد اون روزا میفتم چقدر دلم تنگ میشه برای اون سادگیها و اون بی ریاییها، برای اون لحظه های خوب! ولی خوب همۀ زندگی هم البته اینجوری نبود. مشکلات و تلخیهای دیگه ای هم در کنارش بود، مشکلات مالی بود، پیش نرفتن درسها بود و همۀ اونها به کنار اون حس خوب که یک زندگی مشترک باید داشته باشه هنوز اونجور که باید وجود نداشت. راستش رو بخواین همه اش احساس میکردم که از زندگیش با من راضی نیست و البته به دفعات شکایت کرده بود... وقتی که دوستمون، دختر مهربون، خبر داد که حال عمه خانم اصلاً خوب نیست و شاید دیگه مدت زیاد دووم نیاره، بعدش زمانی زیاد نگذشت که خبر بد نهایی به گوشمون رسید. بیچاره دخترعمه! توی اون سن جوونی از دست دادن مادر براش اصلاً کار آسونی نبود. به همین خاطروقتی اون بهم گفت که باید به وطن برم تا برای دخترعمه تسلی خاطری باشم، من هیچ اعتراضی نکردم. قرار به رفتن ابدا نبود و چنین چیزی توی برنامه هامون نبود. ته دلم اما میدونستم که دلیلش برای رفتن چیز دیگه ایه و میخواد به طریقی از من فاصله بگیره.
اون تابستون وضعیت مالی خیلی خراب شده بود به طوری که چاره ای نبود به جز اینکه هر کاری که به آدم میدادن انجام بده. از اونجاییکه اون دوران دانشجوهای خارجی توی اون کشور اجازۀ کار نداشتن حق انتخاب زیادی برای کار کردن وجود نداشت. تنها کارهایی که میشد یک پول بخور و نمیری ازش درآورد یا فروش روزنامه بود یا توزیع اعلامیه و یا کار توی رستوران و بار اون هم اگه آدم آشنا داشت و شانس میاورد. اوائل تابستون یکی از بچه ها بهش پیشنهاد شده بود که توی دیسکوتکی که چند ده کیلومتری خارج شهر واقع شده بود کار کنه و چون خودش امکانش رو نداشت به من پیشنهاد داد. من هم که توی اون شرایط از خدا خواسته بودم با کمال میل پذیرفتم. کارش فقط  دو روز آخر هفته بود و پولش بد نبود ولی بازم کفاف نمیداد. بنابرین به سراغ فروش روزنامه و پخش اعلامیه هم رفتم. دیگه تقریباً هر روزم رو یک طوری با این کارا پرمیکردم.
بعد از رفتن اون به وطن دور و برم توی خونه خیلی خالی شد. جالب اینجاست که عصرها که به خونه برمیگشتم تنها همدمم همون پسرک معطر بود که توی آشپزخونه  با داستانهای جورواجورش از روز کاریش حرف میزد برام  و  سرم رو گرم میکرد. به غیر از اون وقتهای دیگه ام رو با دوست دیگه ای که از طریق دختر مهربون با خودش و خانمش آشنا شده بودیم، میگذروندم. این دوست و خانمش با دختر مهربون توی یک ساختمون زندگی میکردن و توی اون مدتی که دختر مهربون به اونجا نقل مکان کرده بود خیلی با هم جورشون جور شده بود. توی یکی از سرزدنهای ما به خونۀ دختر مهربون خلاصه ما رو با هم آشنا کرده بود و بعد از اون هم دیگه رفت و آمدها حسابی خانوادگی شد. مرتب به خونه های هم سر میزدیم یا وقتی هوا خوب بود پیاده رویهای طولانی انجام میدادیم... این دوست که البته از من چند سالی بزرگتر بود حدوداً همزمان با من از وطن خارج شده بود و به هوای درس خوندن به اونجا اومده بود. از بدشانسیش قانونهای ارز تحصیلی رو درست چند ماه بعد از خروجش تغییر دادن و طفلک اونم موند مابین هوا و زمین. درس رو برای همیشه بوسید و عملاً گذاشت کنار و مشغول به کار شد. میگین چه کاری؟ معلومه دیگه، روزنامه فروشی اون هم از نوع هر روزش... اون روزا توی اون تابستون که اتفاقاً حسابی هم گرم بود، همسرهای هر دومون به وطن رفته بودن و به شکلی ما همدرد بودیم، شاید برای اون یک کمی هم سختتر بود چون از اون مردهایی بود که توی خونه دست به سیاه و سفید نمیزد و با نبودن عیالش به معنی واقعی کلام فلج میشد.
به هر روی اون چندین هفته به هر شکلی که بود گذشت و زمان برگشتنش رسید. دقیقاً یادم هست که پروازشون که به پایتخت بود تأخیر زیادی پیدا کرد و مجبور شدن که مسافرا رو شب نگه دارن و روز بعدش با پرواز داخلی اومد.  به فرودگاه به پیشوازش رفتم. وقتی دیدمش احساس کردم که خیلی تغییر کرده توی اون مدت کوتاه. دیگه اونی که همه اش بهانه جویی میکرد نبود. به خونه که رسیدیم چیزی گفت که من رو خیلی به تعجب انداخت! گفت: " توی این مدت فهمیدم که نمیتونم بدون تو باشم"! و من متوجه شدم که حسم غلط نبوده، حسی که به من از مدتها قبل گفته بود که یک جای کار توی این داستان میلنگه! ولی در اون لحظه صادقانه میگم که خیلی خوشحال شدم و بعد از مدتها احساس کردم که خوشبختی شاید اونقدرها هم در دوردستها قرار نگرفته بوده، خوشبختی شاید در همون نزدیکیها خودش رو پنهان کرده بوده تا در اولین فرصت سری به من بزنه. فقط چه افسوس که سر زدن این میهمان خجالتی خیلی طولانی نشد و به زودی راهش رو کشید و رفت تا سالهای سال من رو تک و تنها بذاره...

ادامه دارد  

۱۳۹۴ خرداد ۱۴, پنجشنبه

"کلمۀ پ"

بعضیها نمیدونم چه جریانیه که به این کلمۀ "پیری" اینقدر حساسیت دارن! خوب همونطور که نوزادی و کودکی و نوجوونی و جووونی و میانسالی دوره هایی از زندگی هستن، پیری هم یک بخشی از اونه دیگه! ولی خوب از یک طرف دیگه هم میتونم درکشون کنم، چون ظاهراً اصلاً چیز خوبی نیست! نمیدونم چرا قدیمیهای ما همه اش وقتی میخواستن ما بچه ها رو دعا کنن، میگفتن: "پیر شی الهی"؟ بچه که بودم هر کی برام این دعا رو میکرد ته دلم بهم برمیخورد. تو دلم میگفتم: آخه اینم شد دعای خیر؟! البته اون عزیزا منظورشون چیز دیگه ای بود و از ته دل آرزو میکردن که عمر طولانی داشته باشی. این رو طبیعتاً بزرگتر که شدم فهمیدم... یعنی اگر بزرگ شده باشم و اگر فهمیده باشم!
واقعیت اینجاست که آدما درون خودشون رو میبینن و حس میکنن، چیزی که دیگران به هیچ عنوان نمیتونن ببینن. دقیقاً به همین خاطره که آدما از درون خودشون رو ممکنه کاملاً جوون ببینن و بعد هم به طریقی "آینه اشون" رو گم کنن و مرتب هم راه برن  و به دیگران سعی در اثبات این رو داشته باشن که "من هنوز هم که هنوزه جوونم"! خوب معلومه که آدم وقتی دائم در این توهمات به سر ببره، دلش نمیخواد که کسی این "کلمۀ پ" رو هی به رخشون بکشه، مگه نه؟ :)
راستش، همین روزا بیست و هشتمین زادروز پسرمه. هر چی فکر میکنم که این 28 سال چطوری گذشت و من متوجه نشدم، جوابی براش پیدا نمیکنم. وقتی بهش نگاه میکنم، دست خودم نیست، باورم نمیشه. باورم نمیشه که این همه سال گذشته باشه... و باز دست خودم نیست (آی شماهایی که به کلمۀ پ حساسیت دارین، گوشاتون رو بگیرین اگر طاقت شنیدنش رو ندارین) و تنها چیزی که به ذهنم میرسه، کلمه ای نیست به جز کلمۀ پ. 

۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

عمری که گذشت: 46. اسباب کشی

کی تو این دنیا دلش نمیخواد که خوشبخت باشه؟ سؤالی که به یقین جوابش اینه که همه دلشون میخواد که یه روزی مزۀ خوشبختی رو توی زندگی بچشن. نمیدونم که توی اون سالهای جوونی احساس خوشبختی محض میکردم یا نه، یا اصولاً چیزی به اسم خوشبختی محض کلاً وجود خارجی داره یا نه! اونچه که مسلمه توی اون دوران اوائل زندگی مشترکم مشکلات زیاد باعث شده بود که خلأی رو در درونم حس بکنم و این خلأ رو دلم میخواست به شکلی با خوشبخت دیدن دیگران پر بکنم. وقتی احساس کردم که دو تا از دوستای خوبم نسبت به هم کششی پیدا کردن، شعفی رو در درونم حس کردم که مدتها بود با من بیگانه شده بود.
بعد از اون چند روز بسیار سرد که این دو دوست مهمون ما بودن، زمستون رفته رفته به حالت عادی خودش برگشت و بیرون رفتن از خونه رو برامون راحت تر کرد. مهمونها هم به خونه های خودشون برگشتن، دوست دوران دبیرستان من که برای ادامۀ تحصیل به اون کشور اومده بود و دختر مهربونی که من از طریق دانشگاه باهاش آشنا شده بودم و حالا دیگه دوست خانوادگی ما محسوب میشد.
دختر مهربون و دختر عمه اش با هم توی یک خونۀ دانشجویی زندگی میکردن. توی همون دوران بود که دختر مهربون از طریق یکی از آشنایانش خونۀ دیگه ای رو پیدا کرد و به اونجا نقل مکان کرد. زیر یک سقف زندگی کردن به طور حتم همۀ روابط رو به زیر سنگ محک میبره. به هر صورت دلایل این جداییشون هر چی که بود فرقی نمیکرد. به این نتیجه رسیده بودن که شاید بهتر باشه هر کدوم آزادی خودش رو داشته باشه.
خونه ای که دختر عمه توش زندگی میکرد توی منطقۀ خوبی واقع شده بود. درست همون منطقه ای بود که من با دوست دیرینه ام و برادرش مدتی زندگی کرده بودم و از شما چه پنهون علاقۀ خاصی به اون محله داشتم. این آپارتمان سه تا اتاق داشت که دختر عمه توی یکیش زندگی میکرد. بزرگترین اتاقش دست خانمی بود که از صاحبان آپارتمان به حساب میومد، یعنی با برادرش مشترکاً. اتاق سوم هم که از همه کوچیکتر بود مرتب مستأجر عوض میکرد.
با این دو تا دختر دیگه رفت و آمدهامون بیشتر شد. از این مسئله من خیلی خوشحال بودم چون حس میکردم که این روابط باعث میشه که اون کمتر احساس تنهایی بکنه. فکر کنم بهار همون سال بود که پدر و مادر هر دو دختر برای دیدارشون همزمان اومده بودن، مستقیم از خود وطن البته هر کدوم از یک شهر. به رسم آیین دانشجویان خارج از کشور به دیدارشون رفتیم. چقدر آدمهای خوب و متشخصی بودن همگی و کاملاً مشخص بود که گرمی و مهربونی این دو تا دختر از کجا سرچشمه گرفته بود. یک روز هم بعد از اون دیدار همگی رو به صرف شام دعوت کردیم که با در نطر گرفتن شرایط دانشجویی و داشتن فقط یک اتاق خوب و مقبول از آب دراومد.
خونۀ ما همونجور که قبلاً هم بهش اشاره کردم با اینکه توش رو خیلی خوب بازسازی کرده بودن و ظاهراً خیلی تر و تمیز به نظر میرسید، ولی نه در محلۀ خوبی واقع شده بود و نه مستأجرهایی که صاحبخونه برای اتاقهای دیگه میاورد خیلی به حال و روز ما میخوردن. البته هیچکدوم کاری به کار ما نداشتن و هیچوقت مزاحمتی برای کسی ایجاد نمیکردن، فقط در مجموع از زندگی کردن توی اون خونه زیاد راضی نبودیم.
وقتی دخترعمه یک روز باهامون تماس گرفت و گفت که صاحبخونه میخواد برای همیشه به اونور آب نقل مکان کنه و اتاق بزرگه خالی میشه، ما دیگه به قولی معطل نکردیم و تصمیم گرفتیم که به اون آپارتمان اسباب کشی کنیم. اونطور که دخترا برامون تعریف کرده بودن، صاحبخونه که خانم جوونی بود و البته از ماها کمی مسن تر قبلاً با دوست پسرش توی همون آپارتمان زندگی میکردن. دوست پسرش مثل خیلی از هموطنا در اون دوران قصدش رفتن به اونور آب بوده و در انتها هم به هر طریقی که بوده موفق میشه ویزا بگیره و خودش رو به "دیار آرزوها" برسونه. خانم صاحبخونه هم که دوری عشقش رو نمیتونه تحمل کنه، خلاصه تصمیم میگیره که دل از وطن خودش بکنه و مهاجرت کنه بره اونور آب.
اسباب کشی هیچ مشکل خاصی بر سر راهش وجود نداشت. فقط یک چیزی هردوی ما رو کمی در این رابطه ناراحت میکرد! ماهها قبل دوستی بچه گربه ای رو برامون آورده بود که اون زیاد احساس تنهایی نکنه. توی اون مدت خیلی به ما انس گرفته بود. گربۀ خیلی عجیبی بود! گاهی واقعاً فکر میکردیم که تمام حرفهای ما رو متوجه میشه. یکی از همخونه ایها، آقایی میونسال که ما آخرش هم نفهمیدیم شغلش چیه، اینقدر به این حیوون علاقه پیدا کرده بود که مرتب میرفت ماهیگیری و کلی از صیدش رو خودش پاک میکرد و تر و تمیز میداد به این گربه که نوش جان کنه. دیدن صحنۀ ماهی خوردن این گربه و صداهایی که از خودش درمیاورد جداً تماشایی بود. گاهی اوقات هم میرفت دم پنجره و از بیرون پرنده ها رو نگاه میکرد و ناگهان چنان آهی از ته دل برمیاورد و سبیلهاش شروع به لرزه میکردن که دل آدم در آن به حالش کباب میشد و میسوخت. خلاصه که این موجود پشمالو جایی توی دل همۀ ما توی اون خونه باز کرده بود. مشکل اینجا بود که صاحب خونۀ جدید پیغام داده بود که گربه رو به هیچ عنوان نمیتونیم با خودمون ببریم چون ممکنه به مبلمان خونه آسیب برسونه. در انتها چاره ای نداشتیم جز اینکه گربه رو توی همون ساختمون ولش کنیم و بریم... و نهایتاً همین کار رو هم کردیم ولی ته دلمون از کاری که میکردیم اصلاٌ راضی نبودیم و کلاً حس خوبی بهمون نمیداد! چند ماه بعد از نقل مکان کردن به آپارتمان جدید که برای دیدن دوستای همخونه ای قدیمی به خونۀ قبلی رفتم یکی از همسایه ها رو که طبقۀ بالا توی همون ساختمون زندگی میکرد رو توی راه پله ها دیدم. به محض دیدن من گفت: "چطور دلتون اومد این حیوون بیچاره رو به حال خودش اینجا ول کنین؟! این طفلک هر روز میاد و پشت در آپارتمانتون میشینه و چنان ناله میکنه که دل آدم به حالش میسوزه!" خیلی ناراحت شدم و یکباره عذاب وجدان بدی به سراغم اومد. توی همین حال و هوا بودم که گربه یک دفعه پیداش شد و به محض دیدن من چنان به طرفم دوید که قلب من یک دفعه ایستاد! در اون لحظه فقط یک فکر از ذهنم گذشت: به هر قیمتی هست به خونه میبرمش...  
از طریق دانشگاه میشد برای اسباب کشی و کارهای متفرقه ماشینی رو خیلی ارزون کرایه کرد. دوستم گواهی نامه داشت ولی رانندگی درست بلد نبود و من رانندگی میدونستم و گواهی نامه نداشتم. بالاخره به شکلی مشکلش رو حل کردیم، البته شاید نه خیلی قانونی  و اسبابا رو جابجا کردیم. اسباب زیادی که نداشتیم، یعنی زندگی دانشجویی در اون دوران و در اون مملکت به شکلی بود که کسی به جز لوازم شخصی چیزی نداشت و خونه ها معمولاً مبله بودند.
اومدن توی اون خونه خیلی توی روحیۀ هر دوی ما تأثیر گذاشت. همخونه شدن با دختر عمه و نتیجتاً دیدن دختر مهربون که دائم به ما سر میزد باعث شد که بیشت سختیها و بیماریهای زمستونی از یادمون بره. دختر عمه هم خیلی خوشحال بود از اینکه بالاخره کسایی باهاش همخونه شده بودن که باهاشون احساس خوبی داشت، ولی زندگی این بازیگر نامرد جریانهای خوبی رو براش حاضر نکرده بود! توی تابستون همون سال در حالیکه مدت زیادی از نقل مکان ما به اون آپارتمان نگذشته بود، بهش خبر دادن که حال عمه خانم یعنی مادرش اصلاً خوب نیست و هر چه سریعتر خودش رو به وطن برسونه... عمه خانم، این خانم مهربون و متشخص در همون مدتی که دختر عمه به دیدنش رفت در اثر سرطان رخت از این دار فانی بربست. روحش شاد بادا!

ادامه دارد

۱۳۹۴ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

پیش به سوی خط پایان

 نوشتۀ زیر رو حدود یک سال و نیم پیش در پی توقفی در نوشتن منتشر کردم به امید اینکه دوباره این مهم رو از سر بگیرم ولی نشد. این بار فقط میگم: ما زنده از آنیم که آرام نگیریم    موجیم که آسودگی ما عدم ماست... و پیش به سوی خط پایان!


{کار ناتموم رو هیچوقت دوست نداشتم، یا شاید بهتره بگم ازش بیزار بودم! ماههاست که نوشتن این سه مجموعه رو راکد گذاشتم، و دلیل ازم نخواین چون راستش رو بخواین خودم هم نمیدونم! فقط اینقدر رو میدونم که  "دستانم" دیگه به نوشتن نمیرفت و احساس میکردم که نیاز به استراحت دارن. حالا بعد از گذشت چندین ماه خودم رو با انرژیی هر چه بیشتر آماده برای به پایان بردن این مجموعه ها میبینم، و همونجور که بارها به این موضوع اشاره کردم، اگه من ننویسم پس چه کسی خواهد نوشت؟!
در اینجا مد نظرم هست که چکیده ای از اونچه که تا آخرین قسمت یکی از این مجموعه ها نوشتم رو نه فقط برای شما بلکه حتی برای خودم تکرار کنم... فقط تکرار این خاطراته که باعث میشن اونا دوباره در ذهنم زنده بشن و به رشتۀ قلم کشیده بشن!}

 خلاصه ای از آنچه که گذشت
شخصیت نوجوون داستان به همراه خانواده به محلۀ جدیدی نقل مکان میکنه ولی تا ماهها از اونجایی که همیشه سرش توی کار خودش بوده، متوجه همسایه ها و به خصوص دختراشون نمیشه. تا اینکه یک روز چشم رو باز میکنه و تا به خودش میاد میبینه که یک دل نه صد دل گرفتار دختر همسایۀ روبرو شده. تا چند ماه به نگاههای دزدکی از راه دور بسنده میکنه و این جرأت رو در خودش نمیبینه که بخواد حرکتی انجام بده. به کمک واسطه شدن دوستش که همسایۀ کنار دستی دختر هست بالاخره موفق میشه ملاقاتی باهاش داشته باشه، البته در حضور همون دوست و خواهر کوچکش...
دوستی اونا سالها به فرستادن نامه برای همدیگه محدود هست، اونم تازه با هزار بدبختی. گذاشتن نامه پشت پنجره، فرستادن از طریق شخص سوم و صد جور روش دیگه رابطۀ این دو رو مهیا میکنه. و دست آخر وفتی که نوجوون ما با برادر دختر دوست میشه، بعد از یک مدت دوستی یک روز دل رو به دریا میزنه و جریان رو براش تعریف میکنه. برادر هم  بر خلاف تصور این نوجوون که فکر میکرده شاید برخوردی شدید بکنه، رویی خندون بهش نشون میده و این موضوع باعث میشه که دیگه نامه نگاریهاشون راحت تر از قبل انجام بگیره، یعنی از طریق برادر دختر...
سالهای بعد از انقلابه، نوجوون داستان دیگه به سال آخر دبیرستان وارد شده و داره خودش رو برای گرفتن دیپلم و ورود به دانشگاه آماده میکنه که ناگهان درِ دانشگاهها رو میبندن، به اسم انقلاب فرهنگی! همۀ نقشه هاش انگار که نقش برآب شده باشه، با یأس و ناامیدی سال آخر رو به پایان میبره. تا روزی دوست قدیمی دوران دبیرستانش بهش زنگ میزنه و میگه که سری به وزارت علوم زده و هزینۀ تحصیل و زندگی رو در این کشور اروپایی، در اونجا پرس و جو کرده، و خیلی مناسب به نظر میرسیده. بدین طریق فکرهای جدیدی در سر این نوجوون که حالا دیگه به سالهای آخر این دوران نوجوونی نزدیک شده، میندازه...
نوجوون داستان ما به اتفاق دو دوست قدیمی دوران راهنمایی و دبیرستان تصمیم به جلای وطن میگیره و تمام هم و غمشون رو در اون تابستون بعد از گرفتن دیپلم بر اون تصمیم میذارن. اما گرفتن پذیرش ظاهراً به اون سادگیها که فکر میکنن، نیست...
تابستون دیگه داره به آخراش نزدیک میشه و اونها هنوز مشکل پذیرش رو حل نکردن، که اتفاق ناگوار اون دهه از زندگی مردم اون دیار رخ میده: عراق فرودگاه مهرآباد رو مورد حمله قرار میده و این آغاز جنگیه که هیچکس در این زمان حتی تصورش رو هم نمیتونه بکنه که هشت سال قراره که طول بکشه! مشکل پذیرش این سه نوجوون به طرز معجزه آسایی با کمک یک مسئول خیرخواهی حل میشه و بقیۀ کارهاشون مثل برق و باد دیگه به قول اصطلاح اون دوران "ردیف" میشه...
و سرانجام روز خداحافظی و ترک وطن برای مدتی نامعلوم سر میرسه. نوجوون عاشق داستان ما با چشمانی پر از اشک و دلی آکنده از غم خانواده و کشورش رو به جای میذاره، در این فکر که چه بر سر محبوبش خواهد اومد، بر سر رابطۀ اونها و چه سرنوشتی در انتظارشون خواهد بود...
سه جوون که حتی هنوز به سن قانونی نرسیدن در حالیکه فرودگاهها بسته هستن کشور رو از طریق زمینی پیش به سوی آینده ای نامشخص ترک میکنن. بعد از حدود یک هفته سرانجام به مقصد میرسن و ماجراهای جدید زندگیشون در اونجا آغاز میشه. برای گرفتن پذیرش از شهری به شهر دیگه سفر میکنن و در نهایت موفق میشن که از دانشگاه فنی پایتخت اخذ پذیرش کنن...
توی همون اولین خونه ای که این سه جوون به محض ورودشون سکنی میکنن، با دانشجوهایی از کشور در حال جنگ با وطن آشنا میشن و دوستیی بینشون آغاز میشه، دوستیی که زندگی این شخصیت جوون داستان رو برای همیشه زیر پر و بال خودش میگیره: اون بهترین دوست زندگیش رو در اونجا پیدا میکنه. این دوستی باعث میشه که بعد از یک سال شروع به تحصیل در پایتخت به شهر اولی برگرده تا در کنار این دوستای جدیدش باشه، دوستایی که بهش احساس و گرمای خانواده رو میدن، گرمایی که اون مجبور شده  برای همیشه پشت سر بذاره...
ارتباط مکاتبه ای با محبوبش از بدو ورودش ادامه داره. حالا دیگه نیازی به پنهان کردن نیست و اعضای خانوادۀ دختر میدونن که نامه هایی که با تمبرهای عجیب و غریب توسط پستچی محله به در خونه اشون تحویل داده میشه، از کجا و از چه کسی هستن. ولی انگار سرنوشت این رابطه، همونجور که خیلیها قبل از سفرش بهش گفته بودن، خوب نیست. فاصله باعث میشه که این دو جوون هر کدوم پا در راههای جدایی بذارن، راههایی که به بحثهای عقیدتی در نامه ها و سرانجام جدایی بینشون منجر میشه! جوون داستان ما که انگاری دنیا رو بر سرش خراب کردن نه راه پس میدونه و نه راه پیش، و اگر دوستای خوبش دور و برش نبودن نمیدونست که چه بر سرش میومد...
زندگی اما ادامه پیدا میکنه و اون با مشغول کردن خودش به درس و مشق سعی میکنه که همۀ افکار و احساساتش رو پشت سر بذاره و البته موفق هم میشه... تا اولین سفرش به وطن بعد از چندین سال پیش میاد و با چشم توی چشم افتادن، دوباره همه چیز زنده میشه، همۀ اون احساساتی که فکر کرده بود که از بین رفتن! تا میاد به خودش بیاد میبینه که داره قول و قرار ازدواج رو برای سال آینده با اون و خانوادۀ خودش و اون میذاره...
وقتی به شهر محل تحصیلش بعد از تابستونی پر از ماجرا برمیگرده مصمم بر اونه که در اون یکسالی که فرصت داره همه چیز رو آماده کنه، خونه و مسائل مالی و هزار تا جریان دیگه... و تا چشم بر هم میزنه یکسال گذشته و داره خودش رو برای سفر آماده میکنه، سفری که بدون اینکه خودش بدونه زندگیش رو برای چند دهۀ آینده به هزار شکل تحت الشعاع قرار خواهد داد.
سفرش به وطن و ازدواج و گرفتن ویزا برای همسرش همگی به طرز معجزه آسایی درست میشن. این سفرش اما خیلی طولانی تر از سفرهای دیگه اش میشه و مجبور میشه که تمامی تابستون رو در اونجا سر کنه. بالاخره همه چیز درست میشه و دوتایی به کشور محل تحصیلش برمیگردن. و اونجاست که تازه واقعیتهای زندگی مشترک شروع به رنگ گرفتن میکنن.  بیماریهای مختلف به سراغ همسرش میان به طوری که ماههای اول زندگیشون همه اش دستخوش این ناملایمات میشه، ولی رفته رفته زندگی رنگ و بوی بهتری پیدا میکنه.
در این میون دوستای جدیدی پیدا میکنن و دوستی قدیمی هم سر و سراغش پیدا میشه و دلبستگی هایی بین دوستای جدید و قدیم به وجود میاد...

{ و ادامۀ داستان رو در قسمت بعدی دنبال کنید!}

۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

طلسم شکست؟

اون قدیم قدیما که دانشجو بودم و مشغول درس و مدرسه، همیشه با خودم و به دیگران میگفتم که هیچ عذاب وجدانی بدتر از "عذاب وجدان درس" توی این دنیا نیست. سالها پیش بعد از تموم شدن "دورۀ ز گهواره تا گور دانش بجوی"، نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم: آخیش، عموناصر، سرانجام از دست این عذاب وجدان لعنتی خلاصی پیدا کردی و حالا دیگه میتونی با خیال راحت به زندگیت ادامه بدی!
انگار این عذاب وجدان حالا با شکل و شمایل دیگه ای سر و کله اش باز پیدا شده و هر روز چند باری سری بهم میزنه. لامذهب دست بردار هم نیست و اومدنهاش  و سر زدنهاش هر روز که میگذره زیادتر داره میشه. این دفعه دیگه صحبت از درس و امتحان و نمره های آخر ترم نیست، این بار عذاب وجدان ننوشتنه که مرتب سر و سراغی ازم میگیره!
احساس عجیبی دارم! حس میکنم که ننوشتن باعث شده که زندگیم درجا ایستاده و دیگه هیچ حرکتی نمیکنه. برای شما هم حتماً خیلی عجیبه، اینطور نیست؟ یعنی مگه میشه که زندگی یک آدمی فقط به واسطۀ اینکه افکارش رو مرقوم نمیکنه، از حرکت بازبایسته؟ ولی باور کنین که اغراق نمیکنم و البته اصلاً هم مزاح نمیکنم، دارم عین واقعیت رو همونجوری که هست اینجا و در این اولین روز ماه ژوئن سال 2015 میلادی به قلم میکشم. هر چی با خودم فکر میکنم که: "آخه، عموناصر، تو که اینجوری نبودی، چه اتفاقی برات داره میفته؟" ولی هیچ جوابی به جز این براش پیدا نمیکنم.
یادم میاد یک موقعی یک فیلمی دیدم که در اون شخصیت اصلی داستان که سنی هم ازش گذشته بود، یک روز صبح که از خواب بیدار شد، تصمیم گرفت که در دو ماراتن چند ده کیلومتری شهر یا ایالت و یا حتی کشور شرکت کنه (به یاد آوردن جزئیات فیلم و عموناصر با هم آبشون توی یک جوی نمیره...). با در نظر گرفتن شرایط جسمانی و سنواتیش این تصمیم کاری بس غیر ممکن به نظر میومد، ولی عزمش رو جزم کرده بود که این کار رو به هر شکلی شده انجام بده. جملۀ جالبی رو که در یکی از سکانسهای فیلم گفت و توی ذهن من هم برای همیشه نقش بست این بود: "احساس میکنم که اگر موفق بشم به خط پایان برسم و این کار رو انجام بدم، دیگه هر کار دیگه ای رو تو زندگی بخوام میتونم به پایان ببرم..."
راستش رو بخواین، حالا من هم این روزا دائم این فکر توی سرمه که اگر دوباره به طور جدی شروع به نوشتن کنم، همۀ اون چرخهای دنده ای که تو زندگیم احساس میکنم از حرکت بازایستادن، دوباره به چرخش درمیان و همه چیز دوباره رنگ و بوی قبل رو میگیره! آیا این فقط خیالیست خام که در ذهن عموناصر در حال چرخشه؟! باید منتظر بود و دید... ولی اونچه که مسلمه دست کم بعد از مدتها اگر طلسمی هم در کار بود اون رو بالاخره شکستم... بارک الله به تو، عموناصر! :)

۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه

باد فاشیسم

بعد از پنج روز "تعطیلی اجباری" امروز دوباره روز اول کاره. شاید به کار بردن کلمۀ اجباری کمی عجیب به نظر برسه ولی وقتی آدم کار به خصوصی توی خونه برای انجام دادن نداشته باشه و حسابی حوصله اش سر بره اونوقت تعطیلات اجباری هم به نظر آدم میاد دیگه، مگه نه؟
مردم اینجا هر ساله نزدیک ایام کریستمس که میشه تقویماشون رو بیرون میکشن و نگاهی به روزهای قرمز این ایام میندازن، یک بررسی اساسی میکنن که ببینن چند روز مرخصی بگیرن تا سر جمع یک دفعه دو هفته ای تعطیل باشن. اگر روزا باهاشون یار باشن که با دو سه روز مرخصی یکباره تا دو هفته هم از کار فراغت پیدا میکنن... من اما امسال با خودم عهد کردم که هر روزی قابل سر کار اومدن باشه میام این سنگر مهم رو خالی نمیذارم :)
تعطیلیها البته تموم نشدن. مثلاً همین هفته کلهم سه روز بیشتر در تقویم سیاه نیستن و هفتۀ بعد هم چهار روز. خلاصه که سرتون رو درد نیارم تازه از وسطهای هفتۀ آینده است که ملت دوباره به طور عادی به سر کاراشون برمیگردن، با جیبهای خالی حاصل از خریدهای این ایام و با شکمهای بزرگتر شده منتج از غذاهای و آشامیدنیهای بیش از اندازۀ این مدت...
وضعیت جوی این کشور از موقعی که ما به اینجا اومدیم خیلی تغییر کرده، البته شاید هم مال کل دنیا تغییر کرده باشه. امسال تابستونش بسیار گرم و طولانی بود و پاییز که معمولاً خیلی کوتاهه و به سرعت مبدل به زمستون میشه امسال خیلی درازتر از سالهای قبل بود. تا همین چند روز پیش خبری از برف نشده بود و کریستمس اینها رو هم سفید نکرد. ولی سرما به طوری ناگهانی سر و سراغش پیدا شد، به طوری که اختلاف دمای امروز صبح شاید با همین روز در هفتۀ گذشته 20 درجه ای بشه. خوب البته به قول همینجاییها هوای بد وجود نداره و فقط لباسه که میتونه نامناسب باشه! مقصدم اینه که هوای جوی رو در بیشتر مواقع میشه کاریش کرد، تو سرما میشه لباس بیشتری پوشید و توی گرما تا اونجایی که درگیر قانون نشی کمتر :) 
ولی یک نوع دیگه ازبادهای سرد و برنده ای توی این کشور و شاید هم بشه گفت توی این قاره در حال وزیدن هستن! تازه نیستن این بادها، با نسیمهایی شروع شدن از دو سه دهۀ پیش و رفته رفته سرعت وزششون زیادتر شد. دلم نمیخواد این کلمه رو استفاده کنم ولی جداً واژه ای بهتر و مناسب تر که به خودم بچسبه رو در این لحظه پیدا نمیکنم. مناسبترین نام برای این بادها "فاشیسم" هست! حزبی که تا دو دهۀ پیش سرانش لباسهای نازیست ها رو برتن میکردن و در جلسات مخفی خودشون چه بسا هنوز دست راست رو به سوی آسمون دراز میکردن و "هیل هیتلر" میگفتن، امروز بیش از 15% رأی مردم این کشور رو پشت سر خودشون دارن!  یعنی با یک حساب سرانگشتی حدوداً از هر شش نفر، یک نفر به اینها رأی داده، به اینهایی که فقط یک فکر در سر دارن: اونهایی که تا هفتاد پشت مال این دیار نیستن، جایی در اینجا ندارن و در نهایت باید برن.
اگر تصور میکنین که این "بادها" به زودی آروم خواهند گرفت، سخت در اشتباه هستین! این بادها نیومدن که برن و به یقین بر شدتشون افزوده خواهد شد... و چقدر دردناکه شنیدن این جمله از فرزندی که عملاً در این دیار به دنیا اومده و جای دیگه ای رو به عنوان وطن نمیشناسه: "بابا، کی میدونه؟ شاید یه روزی مجبور شدیم برگردیم به وطن..." :(  

۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 45. دلبستگی دو دوست

نزدیک به سه دهه از اون روزا گذشته ولی همۀ وقایع انگار همین دیروز اتفاق افتادن. بعضی وقتها پیش خودم فکر میکنم که کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم شاید که بشه از رخ دادن خیلی چیزها جلوگیری کرد. البته بیماریها پیش میان و در بیشتر مواقع دست هیچکس نیست. اونایی که به قدرت الهی اعتقاد دارن میگن همه اش دست اونیه که اون بالاست، اونایی هم که میخوان از به کار بردن اینجور ادبیات پرهیز کنن میگن دست طبیعت هست و کاری از کسی ساخته نیست.
وجود سنگی اسفنجی در یکی از کلیه هاش هم دیگه مبرهن بود و مضر برای بدنش. به هر شکلی بود بایستی که از اون تو بیرون میاوردنش. دکترش گفته بود که هر لحظه دچار تب و لرز شدید شد باید هر چه سریعتر و اورژانش به بیمارستان برسونینش... و در نهایت در آخرین ملاقات بهمون گفتن که باید عمل بشه.
تاریخ عمل مشخص شد. دکترش که انترن بود بهم گفت که خود رئیس عملش میکنه. اینجوری خیالم راحت شد چون دست کم میدونستم که طبیب حاذقی قراره عملش کنه. طبق همۀ اعمال جراحی خود جراح باید روز قبل از عمل میدیدش و کلی اطلاعات میگرفت. من که از جریان به هم ریختن معده اش و چند هفته بیمارستان خوابیدن قبلیش چشمام حسابی ترسیده بود، هر چی اطلاعات اعم از داروهایی که مصرف کرده بود و به چیزهایی که حساسیت داشت رو در اختیارش گذاشتم. توی اون ملاقات که دکتر انترنش هم حضور داشت، یادم هست، که وقتی پرونده ای که من با نظم براش درست کرده بودم رو دیدن چشمهای هردوشون برق زد و کلی از این کار من تعریف کردن.
بالاخره روز عمل سر رسید و ما عازم بیمارستان شدیم. موندن من اونجا دیگه فایده ای نداشت چون بهم گفتن که خود عمل چند ساعتی طول میکشه و بعدش هم که تا به هوش بیاد چندین ساعتی نمیتونم به ملاقاتش برم. برای اینکه خیالم راحت بشه از سرپرستارش پرسیدم که من کی میتونم بیام و اون هم یک ساعتی رو بهم گفت.
دل تو دلم نبود. همه اش نگران از این بودم که نکنه دوباره داوری بیهوشی حالش رو به هم بزنه و دوباره هفته ها مجبور بشه توی بیمارستان بخوابه. به خونه رفتم و چشم انتطار و خیره به ساعت نشستم ولی مگه زمان میگذشت. این عقربه های لعنتی ساعت انگار که یکی جلوشون رو گرفته باشه کندتر از همیشه حرکت میکردن. به هر طوری که بود اون ساعتها هم سپری شدن. وقتی که بیمارستان رسیدم دیدم بیدار توی تختشه. وقتی منو دید شروع به گریه کرد و صورتش خیلی دلخور به نظر میومد. علتش رو جویا شدم. پیش خودم فکر کردم که شاید خیلی اذیت شده باشه اما دیری نگذشت که فهمیدم از دست من دلخوره که چرا اونقدر دیر رفتم. اون ظاهراً ساعتها بوده که به هوش اومده بوده. خلاصه که بعد از توضیحاتی که براش دادم و اینکه این اطلاعاتی بود که به من داده بودن، به نظر میومد که قانع شده باشه. چیزی که توجه من رو جلب کرد کیسۀ کوچیکی بود که به بالای تختش آویزون کرده بودن که محتوی سنگی به اندازه لوبیایی درشت بود. این کارشون از طرفی خیلی عجیب به نظرم رسید و از طرفی دیگه البته کمی جالب. انگار ازش سؤال کرده بودن که میخواد به عنوان یادگاری نگهش داره که در غیر اینصورت میفرستادن برای آزمایش تا احتمالاً در پروژه های تحقیقاتیشون از داده هاش استفاده کنن... خاطرۀ دردهای حاصل از سنگ اسفنجی بیشتر از اینها دردناک بود که اون سنگ رو به عنوان یادگاری به خونه بیاره و در انتها همونجا پیش خودشون موند.
چند روزی بیشتر بعد از عمل توی بیمارستان نموند. توی اون چند روزه تا اونجایی که اوقات فراغت از درس و کلاس بهم اجازه میداد بهش سر میزدم و پیشش بودم. این دفعه خدا رو شکر مثل دفعۀ قبل نبود و به زودی بهبود پیدا کرد. توی اون مدت کوتاهی که به اون دیار اومده بود زبان زیادی بلد نبود ولی دیدم که با هم اتاقیهاش در حد توانش صحبت میکنه...
خواستم وقتی به خونه میاد سورپریز بشه. با اینکه اوضاع مالی زیاد هم خوب نبود رفتم و یک تلویزیون رنگی خریدم که توی اون دوران خیلی هم داشتنش واضح و مبرهن نبود. و حدسم درست از آب دراومد و با دیدن تلویزیون وقتی که به خونه اومد لبخند رو بر روی لبهاش دیدم.
بعد از اون زندگی روزمرۀ ما به حالت عادی برگشت. من به دانشگاه میرفتم و اون هم به کلاسهای زبانش ادامه میداد. رفتنش به کلاس زبان باعث شده بود که کلی دوست پیدا کنه و این جریان برای من خیلی خوشایند بود چون دلم نمیخواست که در نبود من توی خونه دائماً احساس تنهایی بکنه. به غیر از این همکلاسیهاش، تصادفاً با دو تا از دخترهایی که یکیشون زمانی هم رشته ای من در دانشگاه بود و از این طریق و از طریق دوست مشترک دیگه ای که من  به واسطۀ کار در روزنامه میشناختم، کمی با هم آشنایی داشتیم، توی خیابون برخورد میکنه. این دو تا دختر که با هم قوم و خویش نزدیک بودن و هم سن و سالهای ما، دخترهایی بودن فوق العاده گرم و مهربون، و توی این برخورد ازش دعوت میکنن که بهشون سر بزنه. وقتی این جریان رو برای من تعریف کرد من خیلی تشویقش کردم که حتماً باهاشون معاشرت کنه، اون هم یک روز به تشویقهای من لبیک گفت و سری بهشون زد. وقتی برگشت برق شادی رو توی چشاش میشد دید. ساعتها نشسته بودن و از هر دری گپ زده بودن. ته دلم جداً خوشحال شدم از این جریان و بیخبر از این بودم که این دو دختر از هر نظر متشخص و مهربون، یک موقعی از بهترین دوستای ما و امروز بعد از گذشت دهه ها من میشن.
دوست و همکلاسی دوران دبیرستان من که یکی دو سال قبل به اون دیار اومده بود و مدتی هم در زمان مجردی پیش من بود، مدتی برای تعطیلات میان ترم پیش ما اومد. برای ادامۀ تحصیل مجبور شده بود  به شهری در نزدیکی شهر ما بره چون موفق به گرفتن پذیرش از دانشگاه شهر ما نشده بود. این راهی بود که خیلی از ماها رفته بودیم و در نهایت البته موفق شده بودیم خودمون رو منتقل کنیم. اومدنش خیلی خوب بود و ما رو کمی از تنهایی درآورد.
اون زمستون یکی از سردترین زمستونهایی بود که من توی زندگیم تجربه کردم. دما تا به 35 درجه زیر صفر هم رسید و برف بود که از آسمون به زمین میریخت. دیدار اون با اون دخترهای مهربون باعث شد که ما با هم رفت وآمد خانوادگی پیدا کنیم. معاشرت باهاشون واقعاً حس خوبی به هر دوی ما میداد. توی یکی از این روزهای سرد و برفی یکی از این دو دختر که هم رشته ای من در دانشگاه بود و از نظر سنی هم بزرگتر بود به دیدار ما اومد. این درست همون زمانی بود که دوست من هم مهمون ما بود. عصری بسیار دلپذیر برای هر چهار نفر ما فراهم شد. گفتیم و خندیدیدم و زدیم و رقصیدیم. غافل بودیم از هوای بیرون و اینکه سرما داره بیداد میکنه. برف هم شدیداً به بارش خودش داشت ادامه میداد. از پنجره که به بیرون نگاه میکردی تا چشم کار میکرد برف بود و اونم چه برفی. دیگه از هیچ ماشینی توی خیابونها خبری نبود. دختر مهربون قصد بازگشت رو به خونه داشت ولی این کاری بود عملاً غیر ممکن. دست سرنوشت انگار اینطور خواسته بود که اون هم چند روزی رو پیش ما باشه و در اون چند روز این دو دوست ما به شکلی به هم دلبستگی پیدا کنن. آیا این دلبستگی شروعی بود برای این دو عزیز؟ این سؤالی بود که به یقین هر دو در دلهاشون از خودشون میکردن.

ادامه دارد

۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

در قفل در کلیدی چرخید

دلم میخواست میتونستم بخوابم، دلم میخواست سرم رو روی بالشت میذاشتم و به خواب میرفتم. دلم میخواست به خواب میرفتم و دیگه به چیزی فکر نمیکردم... و شاید لحظه هایی به سراغم میومدن که آرزو میکردم که ای کاش به خواب میرفتم و دیگه در این دنیا از خواب بیدار میشدم! آخه مگه یک آدم چقدر توی این دنیا میتونه توان و یارای بدبیاری رو داشته باشه؟ اصلاً انگار که بعضیها از همون ابتدای خلقت روی پیشونیشون نوشته و به قلمی تیز کلمۀ "بدشانس" حک شده...
ولی از خواب خبری نبود. دلم نمیخواست دوباره توی اون دایرۀ وحشتی که بارها و بارها توی زندگی باهاش روبرو شده بودم بیفتم چون این بزرگترین کابوس زندگی من بود، نخوابیدن و غذا نخوردن و افسردگی دائم... باید بیرون میزدم و هوای تازه رو در دورن ریه هام استنشاق میکردم تا شاید روحی تازه در بدنم دمیده میشد، ولی وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که بارون و طوفان چطور به درختها دارن تازیانه میزنن چنان قبض روح شدم که عطاش رو به لقاش بخشیدم... به جای هوای تازه دود رو به درون خودم فرو دادم، دودی که کمکی هم نمیکرد!
میدونستم که اتفاقی در جریانه، میدونستم که به زودی خبر بدی قراره که بهم داده بشه، میدونستم که خبر بد بزودی در خونه رو خواهد زد. اما از دست من چه کاری ساخته بود به جز اینکه بشینم و چشم به راهش بمونم؟! حتی ساعت اومدنش رو هم میدونستم، دیگه اینقدر که این اتفاق توی زندگیم افتاده بود که ساعتهام رو میتونستم باهاش تنظیم کنم، ساعت اومدنش رو، تعداد ساعات موندش رو و ساعت رفتنش رو...
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود با اینکه از نیمروز هنوز چند ساعتی بیش نگذشته بود. دلم نمیخواشت چراغها رو روشن کنم چون نورشون بیشتر آزارم میداد. رفتم و تمامی شمعها رو روشن کردم تا شاید گرما و نور اونها گرما و روشنایی در دلم بندازه، ولی حتی گرما و نور شمعها که نمادی برای رمانتیسم عصر جدید ما شدن، افاقه ای نکردن...
دیگه هیچ چیزی آرومم نمیکرد. تنها راه خوابیدن بود. باید سعی میکردم، باید به هر قیمتی که بود چشمها رو روی هم میذاشتم و این چند ساعتی رو که باقی مونده بود تا یکبار دیگه سرنوشتم مشخص بشه، به شکلی خودم رو از این دنیا دور میکردم... و همین کار رو در انتها کردم. چشمها رو بستم و تاریکیی محض در درون سرم حکمفرما شد.
به یاد "خرگوشک" افتادم که هفته ها در کتابی پی اون رو گرفته بودم. خرگوشکی که نمیتونست بخوابه و به هر دری میزد تا شاید خوابش ببره، خرگوشکی که راهی رو پیش گرفته بود در نیمه های شب، در حالیکه خواهرها و بردارش همگی توی خونه در خواب نازنین به سر میبردن، و به هر کسی که میرسید التماس دعای خواب داشت:
"خرگوشک گفت: سلام جغد چشم سنگین. از آنجاییکه شما جغدی عاقل هستید، دلم میخواهد که برای همین حالا خوابیدن از شما کمک بگیرم. آیا میتوانید به من کمک کنید؟
جغد چشم سنگین  پاسخ داد: البته که میتوانم به تو برای همین حالا به خواب رفتن کمک کنم. تو حتی لازم نیست که تا به آخر صحبتهای من صبر کنی. همین حالا میبینی که به خواب خواهی رفت. احساس آرامش میکنی و وقتی که گفتم همین حالا به خواب میروی.. فقط باید بتوانی تمدد اعصاب پیدا کنی. و همین حالا دراز بکش! دلم میخواهد تا چند لحظۀ دیگر قسمتهای مختلف بدنت آرامش پیدا کند. مهم آن است که همانگونه که من میگویم رفتار کنی و فقط تمدد اعصاب پیدا کنی. 
خرگوشک فکر کرد: از آنجاییکه جغد چشم سنگین عاقل است، من به حرف او گوش خواهم داد."**

ای کاش من هم جغد چشم سنگینی داشتم الان اینجا و بهم میگفت که باید چکار کنم! ای کاش عاقلی توی این دنیا وجود داشت و به من میگفت که من چه لقمۀ حرومی توی این دنیای نامرد خوردم که باید مستحق این همه... و انگار که کسی صدای افکار من رو شنیده باشه، انگار که جغد چشم سنگینی به درون من رخنه کرده باشه، دیگه هیچ چیز رو متوجه نشدم... به خواب رفتم تا اینکه... در قفل در کلیدی چرخید... خبر بد پشت در بود و در آستانۀ ورود به کلبۀ گرم و نورانی من.


** قسمتی از کتاب "خرگوشی که میخواهد خوابش ببرد"، نوشتۀ کارل یوهان فُرسِن اَرلین، ترجمۀ عموناصر، در دست انتشار



یادداشتی کوتاه در انتهای 2014

مخاطبان عزیز عموناصر!

مثل اینکه قولی که ماهها پیش اینجا به خودم و دوستای خوبم در اینجا دادم همه اش کشک از آب دراومد. مثل اینکه نباید  وعده ها داد در حالیکه آدم از آیندۀ خودش خبر نداره و نمیدونه که چند ثانیۀ دیگه اش چه چیزهایی در انتظارشه! در این روزهای آخر سال میلادی دوباره به یاد اینجا افتادم و به یاد اینکه چقدر نوشتن رو دوست داشتم، به یاد اینکه چقدر نوشتن بهم آرامش میده و از اون مهمتر اینکه همیشه گفته ام که اگه من ننویسم هیچکس حرفهای دل من رو هیچگاه قادر نخواهد بود بنویسه.
حرف زیاد میشه زد و قول زیاد میشه داد، ولی حرف آدم زیاد مهم نیست، عملشه که نشون میده چند مرده حلاجه، بنابرین امروز در این چند روزی که از این سال بیشتر باقی نیست، فقط میتونم بگم که از این به بعد هر چه پیش اومد خوش اومد! هر روزی که احساس کنم باید بنویسم و اون رو در تموم وجودم حس کردم، انجامش میدم بدون اینکه به کسی قولی داده باشم.
امروز، امروزه و دلم میخواد بنویسم. اینقدر فکر توی سرم هستم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم. شاید هم اونقدرها اهمیت نداشته باشه که نقطۀ شروع کجا باشه، چون بالاخره به نقطۀ پایان خواهد رسید، چه ما بخوایم و چه نخوایم... مهم اینجاست که تا جون در بدن هست و انگشتها هنوز قدرت تایپ کردن رو دارن باید ادامه داد!

سه تا مجموعۀ نیمه تموم دارم که به هر قیمتی هست باید به اتمام برسونمشون. کی میدونه، شاید هم مجموعۀ چهارمی رو هم شروع کردم... این نوشته رو فقط برای گرم کردن انگشتهام دارم مینویسم، برای اینکه بدونین عموناصر هنوز هست، حتی اگر در دنیای مجازی آثاری ازش دیده نمیشه، ولی مرتب سر میزنه و نوشته ها و عکسها و مطالب همۀ دوستها و عزیزان رو میبینه.

امیدوارم که شما مخاطبان عزیزم، هر کجای این دنیای کوچیک که هستین دلتون شاد باشه و عاری از هر گونه غم و اندوه، و به امید اینکه دوباره مثل گذشته ها هر روز بتونم دست کم نوشته ای رو در اینجا بذارم و شما با نظراتتون دل عموناصر رو شاد کنید.

پیروز و پاینده باشین
ارادتمند همگی شما
عموناصر