?För en minut sen brann den en sekund, sen försvann den var det bara jag som såg
۱۳۹۶ آذر ۱۳, دوشنبه
شمعی بیافروز
?För en minut sen brann den en sekund, sen försvann den var det bara jag som såg
۱۳۹۶ آذر ۶, دوشنبه
همسایه
چندین سال پیش به ساختمون ما نقل مکان کردن. خانواده ای بزرگ بودن. روزای اول که اومده بودن هیاهویی به پا بود. تعدادشون به نسبت خونه ای که گرفته بودن زیاد بود. دست کم سه تا زن و شوهر بودن، یعنی خانم و آقایی جافتاده با دو پسر و عروساشون و بچه هاشون. نیازی به گفتن نیست که با شرح فوق، اهل این دیار نبودن چون استاندارد اینجا برای یک خانواده حداکثر چهار نفره... گاهی که آسانسور از طبقه اشون عبور میکرد و اون همه آدم رو در حال رفت و آمد میدیدم، ناخودآگاه به یاد "خانۀ قمر خانم" میفتادم.
آقاهه هر روز خانمش رو که همیشه روی صندلی چرخدار بود در اطراف خونه به گردش میبرد. گاهی هم پسراش رو میدیدم که همین کار رو میکردن. خانمه بندۀ خدا به نظر میومد که دچار بیماری عصبی جدیی باشه چون اصلاً صحبت نمیکرد و فقط با نگاهش عابرین رو دنبال میکرد... علی رغم پرجمعیت بودنشون، در مجموع همسایه هایی بی آزار بودن و بسیار مؤدب. و همین پارسال بود که کاشف به عمل اومد که آقاهه سالها پیش عاقد یکی از نزدیکای ما بوده و همین باعث شد که بعد از اون هر وقت من رو میدید سلام و علیک گرمتری بکنه...
چند ماه قبل یک روزی که داشتم از سر کار به خونه میومدم، از دور صندلیی رو جلوی در ورودی ساختمون دیدم. توجه زیادی نکردم. با خودم گفتم حتما کسی یادش رفته، ولی وقتی نزدیکتر شدم دیدم عکسی از خانومه رو روی صندلی گذاشته بودن... خانم همسایه ای که همیشه روی صندلی چرخدارش مینشست، دار فانی رو برای همیشه وداع گفته بود و رفته بود!...
دیروز وقتی با لبخندی وارد آسانسور شد، لبخندی که اگه عمیق بهش نگاه میکردی، هزاران غم و دلتنگی رو میشد درش خوند، انگار همۀ این چند سال ناگهان جلوی چشمم مرور شد. گفت که چندین ماه نبوده و باید دور میشده. و بلافاصله ازم پرسید:"پدر و مادرت انشالله زنده ان؟" و وقتی گفتم مادرم هنوز در قید حیاته، دست رو به علامت محبت و آرزو، روی سینه گذاشت و آرزوی سلامتی و تندرستی براش کرد... و با همون لبخند، من رو در آسانسور با افکارم تنها گذاشت... تنها یک فکر بود که در اون لحظه مثل فرفره داشت در ذهنم میچرخید: "هیچ چیز توی این دنیا بدتر از اون نیست که شریک زندگیت رو برای همیشه از دست بدی! ما آدما بالا میکنیم، پایین میکنیم، توی سر و کلۀ هم میزنیم، و به خیالمون که همه چیز ابدیه. قدر اون چیزایی رو که داریم نمیدونیم، و در یک لحظه همه چیز میتونه تموم بشه... در یک لحظه هستیم و دمی بعد دیگه نیستیم!" و در این افکار بودم که به مقصد رسیده بودم. با خودم فکر کردم که خوشحالم از اینکه زندگی یک بار دیگه در آخرین لحظه ورق رو برگردوند و شانسی دوباره به ما داد. از اتفاقی جلوگیری کرد که تنها به مویی اتصال داشت... و به یاد حرف دوستی عزیز افتادم که نقدی گران ازم میکرد و به یقین بر حق، که میگفت: "عموناصر، چرا فقط از اخبار بدت اینجا مینویسی؟ از خبرهای خوبت هم بنویس!" :-)
۱۳۹۶ آبان ۲۶, جمعه
به امید روزهای بهتر
چه افتضاحی توی این شهر به بار آوردن. سه روزه که کل ترافیک رو توی شهر مختل کردن به واسطه نشست سران اتحادیه اروپا... نمیدونم که این سیاستمدارا چه فکری در سر دارن که چنین تصمیماتی میگیرن!
توی خونه خالی نشستم و احساس زندانیها رو دارم. چنان همه جا رو بستن که از خونه بیرون نمیتونم برم. و درست این اتفاق باید در چنین روزی میفتاد، روزی که اصلا دلم نمیخواست اینجا باشم...
همه چیز این آخر هفته به پایان میرسه و فصل جدیدی توی زندگیم شروع میشه، فصلی که زندگی یک بار دیگه بهم تحمیل کرد. خدا رو شکر میکنم که دوستای به این خوبی دارم که میتونم این آخر هفته کذایی رو بهشون پناه ببرم. توی این غربت سرد اگه اونارو نداشتم، نمیدونم چطور میتونستم این روزها رو تحمل کنم. زندگی با داشتن دوستای دلسوز، اونایی که همیشه در کنارتن و بی قید و شرط دوست دارن، رنگ و بویی دیگه داره... رفیقهای نیمه راه فقط ناجوونمردانه تنهات میذارن.
ای کاش بتونم از هفته دیگه به خودم برگردم و این دوران سخت زندگیم رو برای همیشه پشت سر بذارم... ولی در نهایت میدونم که این درد رو باید تا آخر عمرم با خودم حمل کنم و در این احساس هیچکس به جز خودم نمیدونه و نخواهد دونست که در درونم چی میگذره و خواهد گذشت...
به امید روزای بهتر، شاید که زمان مرهمی بر این قلب شکسته ات باشه، عموناصر!
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ
این روزا شاید توی نوشته هام به قول همین دوست عزیزم "نقد گران" به کار برده باشم و شاید عزیزانی به خطا به خود گرفته باشن و فکر کرده باشن که روی سخن من با همۀ عزیزانه که اصلا و ابدا به این شکل نیست و نبوده. یاران من، من رو میشناسن و میدونن که من کی هستم و چه ارزش و احترامی برای دوستیشون قائل هستم. میدونم که همۀ ما گرفتاریهایی توی زندگی داریم و هیچوقت از کسی توی زندگیم انتظاری نداشتم و ندارم، همینکه میدونم که دوستان خوبم وجود دارن و به یاد من هستن، برای من کافیه... اگر چیزی گفتم، روی سخنم با کسانی بود که با سکوت خودشون صحه بر بدبختی دیگران زدند و در خیال خودشون فکر کردند که "هر کسی زندگیش به خودش مربوطه...". روی سخن من با این منفعلان بود و بس!...
ای کاش میشد که آدمها بیشتر در فکر هم بودن! ای کاش آدمها وقتی دیدن که کسی خودش رو داره در پرتگاهی میندازه، به امدادش میرفتن به جای اینکه در آخرین لحظه زیر پاش رو خالی کنن تا آسونتر به ته دره بره!... ای کاش واقعاً میشد!
ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺸﮑﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ،
ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ "ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ" ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ،
ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ،
ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ،
ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ،
ﺩﺭﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ،
ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ!
نیما یوشیج؟
۱۳۹۶ آبان ۲۵, پنجشنبه
باید که پشت سر گذاشت
امروز درست چهار هفته است که زندگی من یکبار دیگه دستخوش تلاطمات شد و در نهایت این تلاطمات رو به اتمامن. یکبار دیگه پنج سال از عمرم رو پای "رشته ای از دود" گذاشتم و دست آخر باز هم این کشتی که پر از آمال و آرزوهای به دست نیومدۀ من بود، به گل نشست. هیچوقت پشیمون نیستم، چون مثل همیشه انتخاب خودم توی زندگی بود. هیچکس مسئول انتخابهای ما نیست الا خودمون. توی این پنج سال لحظه های خوش کم نداشتم و اونا رو همیشه تا عمر دارم برای خودم حفظ خواهم کرد... ولی زندگی باید ادامه پیدا کنه. این چند بهاری که شاید از عمرم باقیمونده رو باید به نحو احسن ازش استفاده کنم، زیرا که هرگز دوباره بهم برگردونده نخواهد شد. اونایی که همیشه یار و یاورت هستن تا آخرش در این راه در کنارت خواهند بود و اونایی که از ابتدا اومدن که رفیق نیمه راه باشن رو، باید به حال خودشون رها کرد... باید که پشت سر گذاشت.
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
۱۳۹۶ آبان ۲۲, دوشنبه
آناتومی درون
دارم در درون خودم کند و کاش میکنم که ببینم اون تو چه خبره، ولی هر چی بیشتر میگردم، کمتر پیدا میکنم. اونایی که از بیرون بهت نگاه میکنن، یک چیزی میبینن و تو از درون چیزی دیگه. همیشه گفتم: هیچکس از توی دل تو خبر نداره و تو هم هیچوقت از توی دل آدمای دیگه خبر نداری. تو فقط میتونی بر اساس یک سری اطلاعات محدود که بر رفتار شخص و محیط اطرافش بنا شده، در مورد کسی اظهار نظر کنی، ولی هرگز نمیتونی مطمئن باشی که حق با توست. تو آنالیزت تنها بر اساس یک سری حدس و گمانه... به همین دلیله که گاهی حس میکنی که با احساساتت تنهایی و دیگران مشکل درکش میکنن... و هیچ چیز بدتر از این نوع تنهایی نیست، اینکه کسی درکت نکنه، و خودتی و خودت، وحداً وحیداً!
چطور باید برای همه احساساتت رو مثل کلاس تشریح جزء به جزء باز کنی، برای کسایی که شاید هیچی از آناتومی نمیدونن؟ هیچکس تا خودش توی موقعیت مشابه قرار نگرفته باشه، به هیچ شکلی یارای درک کردنش رو نداره، یعنی حتی اگر بخواد هم نمیتونه... غیر ممکنه!
۱۳۹۶ آبان ۲۰, شنبه
باید خوشحال باشم
دیروز داشتم با برادرم طبق عادت هر روزه گپ میزدم که رئیس کل ناگهانی پشت در دفترم پدیدار شد. خیلی تعجب کردم! یک لحظه فکر کردم که چی شده که به سراغ من اومده؟ آخه، رئیس کل معمولا کاری به کار ماها نداره و همیشه با رئیس مستقیم من در تماس هست... تلفن رو قطع کردم و در رو به روش باز کردم. با لبخندی بر لب سلامی دوستانه کرد و نامه ای سر بسته رو به دستم داد. گفت بهت تبریک میگم، ولی نمیدونم چی توی این نامه نوشتن! داشتم از تعجب شاخ در میاوردم! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟... و با همون نگاه آمیخته به حیرتم ازش تشکر کردم و اونم آخر هفته خوبی رو برام آرزو کرد و رفت...
دل توی دلم نبود. مطمئنا خبر بدی نبود، چون در اونصورت بهم تبریک نمیگفت. وقتی نامه رو باز کردم و امضای رئیس منطفه رو زیرش دیدم. باز حیرتم بیشتر شد. رئیس منطقه رو با من کاری نبود!
حتی خوندن نامه هم کمک زیادی نکرد. ازم دعوت به عمل آورده بود که در مراسمی شرکت کنم که در اون به همراه چند تا دیگه از همکاران تو منطقه قراره ازمون قدردانی بشه و از ما به عنوان کسابی که فرای حرفه امون در این سازمان فعالیت کردیم، تقدیر به عمل بیاد. و به همین مناسبت من رو به مراسمی برای صرف ناهار چند هفته دیگه دعوت کرده بود!
به حق چیزای ندیده و نشنیده! بعد از تحصیل و کار به مدت بیش از دو دهه در اینجا و این همه اجحافهایی که توی این سالها به واسطه خارجی بودن بهم کرده بودن، حالا این واقعا عجیب بود! نمیدونم، آفتاب موقع نوشتن این نامه از کدوم طرف در اومده بوده!
نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم؟ بعد از این همه سال! اما هر چه که هست بازم مثبته، هر چه که هست نشون میده که هنوز هم توشون هستن کسایی که از عدالت بویی بردن و شاید میخوان با این کارشون نشون بدن که ما میدونیم که در حقت بی عدالتی و تبعیض شده، ولی میخوایم که تو بدونی که ما داریم سعی خودمون رو میکنم که جبران کنیم، شاید که بتونیم مزد ذره ای از این همه زحماتی که توی این سالها کشیدی رو بهت بدیم... نمیدونم واقعا!
باید خوشحال باشم. باید شاد باشم از این اتفاق. اتفاقی که شاید سالها منتظرش بودم... ولی نیستم، دست خودم نیست... با خودم فکر میکنم: ای کاش میتونستم این رو با کسی قسمت کنم، کسی که جاش در وجب به وجب خونه پر از سکوتم، خالیه... باید خوشحال باشم، ولی چه کنم که نیستم!
حسهای زیبا، حسهای زشت
توی این نیمه های شب هوس کردم بنویسم. نمیدونم چرا! معمولا این موقعها دارم هفت تا پادشاه رو خواب میبینم و روز بعد هم هیچکدوم به یادم نمیان. با اینکه اینجا همیشه احساساتم رو همونجور که هستن سعی میکنم بیان کنم، ولی گاهی اوقات حس میکنم حرفها تا نوک انگشتام میان و بعد دوباره برمیگردن و از طریق عصبها به مغزم میرسن. ای کاش میتونستم اونچه که داره درونم میگذره رو بیان کنم! ای کاش خدا بهم این قدرت رو میداد! ولی هر کاری میکنم نمیشه. حس میکنم که توی دلم آشوبی بر پاست. حسهای جور واجورن که با هم در نزاع هستن، حسهای خوب، حسهای بد، حسهای زیبا و حسهای زشت. حسهایی که میگن بیخیال همه چیز، از خود بگذر و حسهایی که میگن بچه نشو وگرنه باز آش همون میشه و کاسه همون کاسه، حسهایی که میگن چطور میتونی و حسهابی که میگن باید بتونی، و حسهابی که دریچه امید رو در قلبم باز میکنن و حسهایی که اون رو در جا میبندن... خدایا، کمکم کن تا این روزای سخت بگذرن، روزابی که دارن از درون من رو ذره ذره میخورن، روزایی که هر ثانیه اش مثل یک سال به سختی میگذره.
۱۳۹۶ آبان ۱۸, پنجشنبه
رشته ای از دود
تمام روز کلافه بود و سر از پا نمیشناخت. با اینکه از مدتها پیش، شاید از سالها پیش و چه بسا از همون ابتدا میدونست که یک روزی این اتفاق خواهد افتاد. میدونست که در این وضعیت یک بوم و دو هوا بودن نمیتونه مدت زیادی به سر ببره. و حالا اون روز سرانجام سر رسیده بود.
آروم و قرار نداشت. دست و دلش به کار نمیرفت، ولی با این وصف سعی کرده بود که توی اون چند هفتۀ اخیر از انجام کارهاش کوتاهی نکنه. رئیسش چندین بار سعی کرده بود که باهاش صحبت کنه و از حال و روزش خبردار بشه، ولی اون تنونسته بود که خودش رو راضی کنه و سفرۀ دلش رو جلوی کسی که چند هفته ای بیشتر نبود که میشناخت، باز بکنه.
همه چیز ساعت 6 عصر مشخص میشد، یا رومی روم بود یا زنگی زنگ. راه سومی وجود نداشت یا حداقل اون نمیتونست راه دیگه ای ببینه. به زور، ساندویچ نان و پنیر روزانه اش رو بلعید و بعدش هم راهی هوای آزاد شد تا شاید دودی که به ریه هاش دمیده میشه کمکی به احوال پریشونش بکنه، ولی حتی نیکوتین هم ذره ای آرامش بهش نمیداد. ساعت هنوز زیاد از ظهر نگذشته بود.
با خودش مدام در حال جنگ بود و نمیدونست که چطور باید اون چند ساعت رو بگذرونه. دلش نمیخواست تا اون ساعت مشخص به چیزی فکر کنه. دلش میخواست که میتونست اون چند ساعت باقیمونده، تمام افکارش رو متوفق کنه و در تمام این جنگ و جدال درون تونست تا دو ساعتی، بعد از ظهر طاقت بیاره.
با خودش فکر کرد: "بهتره بزنم بیرون و به خونه برم، شاید اونجا بتونم سر خودم رو با چیزی گرم کنم تا دیگه به هیچ چیز فکر نکنم." کمی با خودش بالا و پایین کرد و نهایتاً به نتیجه ای بهتر نرسید... و تا اومد به خودش بیاد دید که در راه خونه است و زمان زیادی نکشید که جلوی در خونه ایستاده بود و داشت در رو باز میکرد.
حالا باید چه میکرد؟ چطور باید وقت رو میگذروند؟ این وقت لعنتی! چرا نمیگذشت؟ میگن زمان بهترین دوست آدمه و مرهم همۀ دردهاست! پس کو؟ کجا بود این بهترین دوستش؟ و توی تمامی این افکار بود که تنها راه چاره رو جعبۀ جادو دید. از چند روز قبل سریالی رو دنبال کرده بود و بهترین راه رو این دید که به تماشای ادامۀ اون بنشینه. چه احساس خوبی بود! دیگه به هیچ چیزی فکر نمیکرد... و ساعت درون آشپرخانه بود که تیک تیکی میکرد و از گذشت ثانیه ها و دقیقه ها خبر میداد، با اینکه هفته ها بود که از حرکت بازایستاده بود.
موفق شده بود اون ساعتها رو بکشه و به چیزی فکر نکنه، ولی حالا دیگه به 6 عصر زمان زیادی باقی نمونده بود. ای کاش راهی وجود داشت که میتونست تا قبل از رفتن، احساساتش رو هم به قتل برسونه، در یک آن! اونوقت همه چیز آسونتر میشد. اونوقت دیگه اصلاً نیازی به نگرانی نداشت. اونوقت میدونست که با همۀ منطقش که همیشه در کنار احساساتش بود، میتونست به کارزار بره... کارزار خوبی در انتظارش نبود و این رو خوب میدونست. هر طور که میشد، اون در نهایت بازنده بود.
با نیش استارتی ماشین روشن شد و هنوز موتور ماشین حتی فرصت گرم شدن رو پیدا نکرده بود که نوای "بلبل سبزۀ" عرب، عبدالحلیم حافظ به صدا دراومد که با اون حزن میخوند:
...وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان پسرم، اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته،
و ستعرف بعد رحيل العمر و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست،
بانّك كنت تطارد خيط دخان که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای.
و با خودش اندیشید: "انگار که داره سرنوشت من رو میخونه! تمام عمرم رو گشتم و به دنبال عشقی راستین بودم، عشقی که شاید هیچوقت وجود خارجی نداشته... و به دنبال رشته ای از دود بودم."... راه طولانی نبود ولی ترافیک اون ساعت از روز رو خوب میشناخت و ازش خبر داشت. باز افکار به سراغش اومدن. توی همون دقیقه های آخر هم دست از سرش برنمیداشتن. و توی این افکار بود که تلفنش زنگ زد. حدس میزد که چه کسی باشه. فقط برادرش بود که اون ساعتها و از اون برنامه بهش زنگ میزد. اولش خواست که جواب نده ولی بعد پشیمون شد و جواب داد. و دربرابر کمال تعجب برادرش از اینکه اون موقع روز چرا تو خونه نیست، نتونست واقعیت رو بگه، یعنی چی میتونست بگه؟ میگفت که چند هفته است که شب و روز نداره و الان هم داره میره که یکبار دیگه طعم شکست رو توی زندگی بچشه؟ نه بازم دلش نیومد... و یکهو به خودش اومد و دید که به مقصد رسیده.
و باقی داستان رو از ابتدا میدونست: دادها، فریادها، عصبانیتها، سرزنشها، کینه هایی که هرگز پاک نمیشدن، عشقی که ارزش نداشت، و پنج سال از عمری که در یک چشم به هم زدن به باد فنا داده شد... به همین سادگی!
ساعت هشت و نیم شب بود، وقتی که خود رو با چشمانی که مثل ابر بهاری اشک میریختن، در حال ترک مکان دید. همه چیز به آخر راه رسیده بود و زندگی یک بار دیگه موفق شده بود که چیزی رو بهش تحمیل کنه که ازش همیشه نفرت داشت: جدایی... و درحالیکه با سرعت هر چه تمامتر دلش میخواست از اون خیابان و اون محل دور بشه، باز صدای حزن انگیز عبدالحلیم گوشش رو نواخت:
فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او عنوان پسرم، معشوقۀ دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی.
ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان وه چه دشوار است پسرم، عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست!
يا ولدي،يا ولدي پسرم، پسرم!
هنوز زنده ام
بالاخره تموم شد. بعد از سه هفته عذاب، ناراحتیها، شب نخوابیدنها و سیگارهای پشت سر هم گیرانده شده... سرانجام فصل پنج سال آخر زندگیم رو دیشب برای همیشه بستم. فکر میکنم دوستای خوبم که توی این مدت همیشه در کنارم بودن حالا دیگه یک نفس راحتی بکشن. امیدوارم جدا. دوستای خوب روی درخت سبز نمیشن، چیزیه که همیشه گفتم. الان میفهمم که دوست دیرینم چی میگفت وقتی که گفت: نصف فیسبوکیهام رو پاک کردم چون هرگز دوست واقعی نبودن. با این وجود ممنونم از اونایی که توی این سه هفته و بعد از خوندن نوشته های من که حاکی از حال و روزم بود، سراغی نگرفتن و حتی نپرسیدن که "عموناصر، در چه حالی؟".
همونجور که قبلا هم نوشته بودم، این نیز بگذشت. و همه چیز در نهایت میگذره. هیچکس رو نباید به زور توی زندگی نگه داشت. اونی که قدر زندگیش رو بدونه و قدر تو رو بدونه نیازی به زور سرنیزه نداره... و در نهایت اگه چیزی رو با تمام وجودت میخوای باید رهاش کنی، اگه برگشت همیشه مال تو بوده و اگه برنگشت هیچوقت به تو تعلق نداشته!
امروز سر فصل جدیدی در زندگی منه و زندگی ادامه خوهد داشت. خوشحالم که هنوز بعد از این همه ناملایمات توی زندگیم میتونم این جمله رو به زبون بیارم: هنوز زنده ام...
۱۳۹۶ آبان ۱۵, دوشنبه
فنجان واژگونم
نشست.
نشست (زن) و ترس در دیدگانش بود.
به فنجان واژگونم به دقت نگریست.
گفت: پسرم اندوهگین مباش!
پسرم، عشق در سرنوشت توست.
پسرم عشق در سرنوشت توست.
جلست نشست.
جلست و الخوف بعينيها نشست (زن) و ترس در دیدگانش بود.
تتامّل فنجاني المغلوب به فنجان واژگونم به دقت نگریست.
قالت يا ولدي لاتحزن گفت: پسرم، اندوهگین مباش.
فالحبّ عليكَ هوالمكتوب يا ولدي پسرم، عشق در سرنوشت توست.
الحبّ عليك هو المكتوب يا ولدي پسرم، عشق در سرنوشت توست.
يا ولدي قد مات شهيدا ًپسرم، به یقین شهید است،
من مات فداءاً للمحبوب آن که در راه محبوب جان بسپارد.
يا ولدي،يا ولدي پسرم، پسرم!
بصّرت، بصّرت و نجّمت كثيراً بسیار نگریسته ام و ستارگان را بسیار مرور کرده ام،
لكنّي لم اقرا ابداً، فنجانا يشبه فنجانك اما فنجانی شبیه فنجان تو نخوانده ام.
بصّرت بصّرت و نجّمت كثيرا بسیار نگریسته ام و ستارگان بسیار را مرور کرده ام،
لكني لم اعرف ابداً احزانا تشبه احزانك اما غمی که مانند غم تو باشد نشناخته ام.
مقدورك ان تمضي ابداً في بحر الحبّ بغير قلوع سرنوشتت، بی بادبان در دریای عشق راندن است،
و تكون حياتك طول العمر، طول العمر كتاب دموع و سراسر کتاب زندگی ات کتابی ست از اشک
مقدورك ان تبقي مسجوناً بين الماء و بين النّار و تو گرفتار در میان آب و آتش.
فبرغم جميع حرائقه با وجود تمامی سوزش ها،
و برغم جميع سوابقه و با وجود تمامی پی آمدها،
و برغم الحزن السّاكن فينا ليل نهار و با وجود اندوهی که ماندگار است در شب و روز،
و برغم الريح و برغم الجوّ الماطر و الاعصار و با وجود باد، گردباد و هوای بارانی،
الحبّ سيبقي يا ولدي پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند.
الحب سيبقي يا ولدي پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند.
بحياتك يا ولدي امراة عيناها سبحان المعبود در زندگی ات زنی است با چشمانی شکوهمند،
فمها مرسوم كالعنقود لبانش چون خوشه ی انگور،
ضحكتها انغام و ورود و خنده اش نغمه ی مهربانی.
والشّعر الغجريّ المجنون يسافر في كلّ الدنيا موی پریشان او چون مجنون به اکناف دنیا سفر می کند.
قد تغدوا امراة يا ولدي، يهواها القلب هي الدّنيا پسرم زنی را اختیار کرده ای که قلب دنیا دوستدار اوست،
لكن سمائك ممطرة و طريقك مسدود مسدود اما آسمان تو بارانی ست و راه تو بستۀ بسته،
فحبيبة قلبك يا ولدي نائمة في قصر مرصود و محبوبه ی قلب تو در کاخی که نگاهبانی دارد در خواب است.
من يدخل حجرتها من يطلب يدها هر آن که بخواهد به منزلگاهش وارد شود و هر آن که به خواستگاری اش برود،
من يدنو من سور حديقتها هر آن که از پرچین باغش بگذرد،
من حاول فك ضفائرها و گرۀ گیسوانش را بگشاید،
يا ولدي مفقود مفقود مفقود پسرم، ناپدید می شود، ناپدید، ناپدید.
يا ولدي پسرم!
ستفتّش عنها يا ولدي، يا ولدي في كلّ مكان پسرم، به زودی در همه جا به جستجوی او خواهی پرداخت.
و ستسال عنها موج البحر و تسأل فيروز الشّطان از موج دریا و کرانه ها سراغش را می گیری،
و تجوب بحاراً بحاراً و در می نوردی و می پیمایی دریاها و دریاها را،
وتفيض دموعك انهاراً و اشک های تو رود ها را لبریز خواهد کرد،
و سيكبر حزنك حتّي يصبح اشجاراً اشجاراً و غمت چون فزونی می یابد درختان سر بر می کشند.
وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان پسرم، اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته،
و ستعرف بعد رحيل العمر و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست،
بانّك كنت تطارد خيط دخان که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای.
فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او عنوان پسرم، معشوقه ی دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی.
ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان وه چه دشوار است پسرم، عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست!
يا ولدي،يا ولدي پسرم، پسرم!
۱۳۹۶ آبان ۱۱, پنجشنبه
به دنبال چیزی
میگه: عزیزم، کجای کاری تو؟ اونایی که گفتی دیگه توی این دنیا وجود خارجی ندارن. اون آدما هم حالا دیگه فقط توی قصه ها هستن. چشمات رو باز کن و بیدار شو!
میگم: آخه مگه میشه؟ پس من از کجا اومدم؟ مگه من مال این کرۀ خاکی نیستم؟ چرا هر چی آدمه که سر راه من قرار میگیره دنبال چیزیه؟ یکی میاد و میخواد به همه چیز برسه و وقتی رسید میگه "من و تو از روز اول به درد هم نمیخوردیم"، یکی دیگه میاد و دنبال "مربی مهد کودک" میگرده و وقتی که دیگه نیازی بهش نداشت میگه "میدونی چیه؟ جول و پلاست رو جمع کن و برو" و دست آخر اون یکی میاد که فقط از روز اول دنبال "کاغذ پاره ایه" و با اینکه از ابتدا میدونه و بهش گفته شده که کاغذ پاره ای در کار نیست؛ وقتی دستش به کاغذ پاره نمیرسه راهش رو میکشه و میره.
میگه: آخه، عزیز دلم، تو این همه از عمرت گذشته. پس کی میخواد یاد بگیری؟ یکبار بهت سیگنال دادم نفهمیدی، دوبار برات بوق بلند کشیدم بازم دوریالیت نیفتاد، و باز هم دارم فریاد میکشم. فکر نمیکنی که دیگه وقتش باشه که درس بگیری. بابا، اون پنبه هایی رو که توی گوشت گذاشتی درشون بیار و یکبار هم که شده به حرفهای من گوش کن! دیگه این بار آخریه که دارم بهت اخطار میکنم. اون آدمایی که توی تخیلاتت پروروندی دیگه پیدا نمیشن. آدمای این دور و زمونه عوض شدن. هر کسی به فکر خودشه و به فکر منافع خودش. همه به دنبال یک چیزی هستن. دیگه هیچکس تو رو به خاطر خودت نمیخواد، دیگه هیچکس نمیاد شادی و غم رو با تو تا آخر عمرت قسمت کنه بدون اینکه دنبال چیزی باشه. این رو از همین امروز و همین لحظه به خاطر بسپر و به زندگیت ادامه بده! شاد باش از اینکه هنوز هستی، از اینکه سلامتی، از اینکه دستت جلوی کسی دراز نیست، و یادت نره حرف اون دوستی رو که در کمال مهربونی و محبت یک روزی از اون سر دنیا بهت گفت "عموناصر، سر رو بالا بگیر!"
۱۳۹۶ آبان ۱۰, چهارشنبه
مقصد
دیدن این فیلم خیلی من رو به فکر انداخت. از خودم این سؤال رو کردم که اگر خودم در برابر چنین مشکلی قرار میگرفتم واقعاً چه تصمیمی میگرفتم، اینکه آیا حاضر میشدم عمل کنم و این ریسک رو بکنم که دچار فراموشی بشم؟ راستش سؤال خیلی سختیه و پاسخ دادن بهش اونقدرها ساده نیست. کی دلش میخواد که دیگه هیچ چیز رو از گذشته ها به خاطر نیاره، ندونه کیه و از کجا اومده! از طرف دیگه هم مسئلۀ مرگ و زندگیه... هر چقدر فکر کردم دیدم که جواب این سؤال رو نمیتونم بدم. خدا رو شکر کردم که الان توی چنین موقعیتی قرار ندارم و فکر کردن بهش بیهوده است. فقط در انتها پیش خودم فکر کردم که چقدر خوب بود اگه میشد خاطرات تلخ گذشته رو پاک کرد و تنها خوشیها رو به خاطر آورد... نمیدونم شاید اون هم زیاد خوب نباشه چون همین خاطرات تلخ ما هستن که شیرینی بیشتری به اون شیرینهاش میبخشن و اگه اون تلخیها رو به یاد نیاریم باز هم ممکنه اشتباهاتمون رو تکرار کنیم... ای روزگار، چه میدونم! در این لحظه فقط اونقدر رو میدونم که قطار زندگی به حرکت خودش ادامه میده و من هم توش هستم، چه بخوام چه نخوام! تا سوار این قطار هستم کاری بهتر از این وجود نداره که از مناظرش از طریق پنجره هاش لذت ببرم... تا به مقصد برسم!
۱۳۹۶ آبان ۹, سهشنبه
قصۀ عشق
صدایی در درونش نهیب میزد و گاهی این نهیب به حد فریاد میرسید: چطور تونستی دوباره این بلا رو سر خودت بیاری؟ بس نبود اون دفعاتی که بهت نارو زدن؟ بس نبود که با هزار امید و آرزو اونا رو وارد زندگی خودت کردی و دست آخر وقتی که به اهدافشون رسیدن تو رو مچاله کردن و به زباله دان پرتابت کردن؟ چرا یک بار دیگه چنین ریسکی رو کردی؟ چرا دوباره در قلبت رو برای کسی باز کردی که اونم به دنبال چیزی بود؟ چیزی ازت میخواست که در توانت نبود و هرگز نخواهد بود... و این رو از روز اول در کمال صداقت گفته بودی...
همۀ این سؤالها رو میشنید و فقط سر رو به پایین مینداخت چون خودش هم هیچ جوابی براشون نداشت. چطور میتونست اینقدر در مورد یک نفر اشتباه کرده باشه؟ چطور ممکن بود که چنین عشقی فقط از پی رنگی بوده باشه؟ و تمام این افکار بودن که در ذهنش میچرخیدن و میچرخیدن اونچنان که دیگه امانش رو میبریدن...
چه بایست میکرد؟ خسته بود، خسته بود از زندگی، از اینکه باز هم در موقعیتی قرار گرفته بود که زمانی با خودش عهد کرده بود که هرگز دیگه خودش رو توش قرار نده! خسته بود از جنگیدن چون در برابر چیزی میجنگید که یارای برابری باهاش رو نداشت، جنگیدن با افکار موهومی، افکار بیهوده! خسته بود از اینکه بخواد عشقش رو ثابت کنه، چون بارها و بارها این کار رو کرده بود. خسته بود از اینکه بخواد مثل همیشه تن به کاری بده که هیچوقت بهش اعتقادی نداشت! و حالا همه چیز در حال سکون بود، و سکوتی مرگبار انگار که همه جا رو فرا گرفته بود، سکوتی که پر از ناگفته ها بود. به راستی چه باید میکرد؟ چه میشد کرد؟ باید دوباره تسلیم میشد و زیر بار چیزی میرفت که دلش نمیخواست؟ آیا اونوقت همه چیز درست میشد؟ آیا اونوقت این قصۀ عشق پایانی خوش پیدا میکرد؟ آیا اونوقت دیگه دنیا به کام میشد و همۀ مشکلات حل میشد؟ و باز ندایی در درون بهش میگفت: آهای، باز میخوای چه بیگداری به آب بزنی؟ بس نیست که این همه سال ازخودگذشتگی کردی؟ فکر میکنی که کافی نیست؟ فکر نمیکنی که به اندازۀ کافی عشق خودت رو به اثبات رسونده باشی؟ اگر واقعاً عشقی واقعی در کار باشه، نباید از پی رنگ باشه که عاقبت چنین ننگی به بار بیاره... "عشقهایی کز پی رنگی بود، عشق نبود عاقبت ننگی بود"... و غرق در تمامی این افکار تنها جوابی که تونست برای این سؤالها پیدا کنه یک چیز بود: یکبار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک! انگار که سنگی رو از روی قلبش برداشته باشن، احساس سبکی کرد چون سرانجام جواب تمام سؤالهاش رو پیدا کرده بود!
۱۳۹۶ آبان ۸, دوشنبه
قمار زندگی
۱۳۹۶ آبان ۷, یکشنبه
پرندۀ آزاد
و در این ثانیه های صبحگاهان نگاهی به اطراف خودم میندازم و به سکوتی که همه جا رو فرا گرفته فکر میکنم، لبخندی به روی لبانم میاد. با خودم فکر میکنم: عموناصر، پرنده ای آزادی که به هر کجای این جهان بیکران که دلت میخواد میتونی پر بکشی، پس پر بکش و پرواز کن، و از تک تک لحظات زندگیت لذت ببر!
۱۳۹۶ آبان ۶, شنبه
این نیز بگذشت
این روزها ذهنم مدام درگیره. مرتب در حال فکر کردن هستم. گاهی اینطوره و زندگی همینه دیگه، همونطور که همیشه میگم... ولی یک جایی باید به این افکار خاتمه داد. باید پذیرفت. باید پذیرفت که زندگی ما آدمها شاید بیشتر وقتها باب میلمون نیست و البته عموناصر هم که از پوست و گوشت و استخون تشکیل شده، از این قاعده مستثنی نیست، حتی اگر بخواد هم غیر از این نمیتونه باشه. باید پذیرفت که هیچ چیز توی این دنیا ابدی نیست. همۀ ما یک روزی، نه به خواست خودمون، به این دنیا میایم و یک روزی هم از این دنیا باید بریم. و توی این دنیا که پایه و اساسش بر چیزهای موقتی بنیاد شده، همه چیز یک روزی شروع میشن و یک روزی هم پایان میگیرن، چه ما بخوایم چه نخوایم، این خاصیت زندگیه. پس چه بهتر که از ابتدا این رو بدونیم و همیشه برای پایانها خودمون رو آماده کنیم. باید بپذیریم که بعضی از چیزها توی این زندگی اجتناب ناپذیر هستن و وقتی که پیداشون شد، باید قبول کرد چون راهی دیگه ای به جز اون نیست...
در این لحظه که اینجا در خلوت خودم نشستم و دارم این کلمات رو مرقوم میکنم، چیزی در ذهنم به جز این نیست که باید بپذیرم که این نیز بگذرد... و این نیز بگذشت... برای همیشه! و زندگی ادامه داشت و خواهد داشت.
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
بر من نفسی نیست، نفسی نیست
در خانه کسی نیست
نکن امروز را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم به من دسترسی نیست
نکن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ای یار
دلم را از زمین بردار
در این دنیای وانفسا
تویی تنها، منم تنها
نکن امروز را فردا، بیا با ما، بیا تا ما
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در این دنیای نا هموار
که می بارد به سر آوار
به حال خود مرا نگذار
رهایم کن از این تکرار
آن کهنه درختم که تنم غرقۀ برف است
حیثیت این باغ منم
خار و خسی نیست
۱۳۹۶ آبان ۴, پنجشنبه
به کجای این شب تیره
هلا! من با شمايم، های! … می پرسم كسی اينجاست؟
كسی اينجا پيام آورد؟
نگاهی، يا كه لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟
و ميبيند صدايی نيست،
نور آشنايی نيست،
حتی از نگاه
مُرده ای هم رد پايی نيست
صدايی نيست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو ميرود بيرون،
به سوی غرفه ای ديگر
به اميدی كه نوشد از هوای تازۀ آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است
از اعطای درويشی كه می خواند:
جهان پير است و بي بنياد،
ازين فرهاد كش فرياد
وز آنجا میرود بيرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی كسالت بار
بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفۀ با پرده های تار:
كسی اينجاست؟
و میبيند همان شمع و همان نجواست
كه میگويد بمان اينجا؟
كه پرسی همچو آن پير به درد آلودۀ مهجور
خدايا، به كجای اين شب تيره بياويزم قبای ژندۀ خود را؟
نیما یوشیج
۱۳۹۶ آبان ۲, سهشنبه
سکوت، نت هشتم؟
راستش رو بخواین، با علم و دنیای اطلاعات زیاد سر و کار دارم. در همین رابطه بیشتر وقتم رو پای رایانه میگذرونم. سالهاست که سعی میکنم زبونش رو بفهمم و باهاش کنار بیام. فکر میکنم که تا حدودی، شاید قطره ای از دریای بیکران، رو در درک کرده باشم، یعنی وقتی از طریق برنامه باهاش ارتباط برقرار میکنم، تا حدودی سر از سیگنالهاش درمیارم، وقتی بوق میزنه، وقتی انواع و اقسام صداها رو از خودش درمیاره و حتی وقتی سکوت میکنه. زمانی که سکوت اختیار میکنه، از دو حال به رد نیست: یا مشغول فکر کردنه و داره کارش رو انجام میده که به زودی میدونم جواب میده، اگر در زمان مشخصی جواب نداد میشه حدس زد که جایی گیر کرده و باید دگمه یا دگمه هایی رو فشار داد تا از نو به کارش بپردازه؛ یا اینکه اصلا حرف شما رو متوجه نشده و کلاً جوابی برای دادن نداره و به همین دلیله که سکوت میکنه... اون که رایانه است و تکلیفش معلومه و انتظار زیادی ازش نمیشه داشت. در نهایت اگر سکوت هم کنه باید به حساب این گذاشت که درست باهاش ارتباط برقرار نشده... ولی سر از کار آدمها در نمیارم وقتی که خدا همۀ وسائل لازم برای ارتباطات رو بهشون داده و اونوقت تنها کاری که بلدن، سکوت کردنه! به همین خاطره که گفتم با سکوت میونۀ خوبی ندارم. گفتنی ها رو باید گفت هر چند که گفتنشون سخت باشه.
۱۳۹۶ آبان ۱, دوشنبه
انفعال
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعۀ کار به نام من دیوانه زدند
۱۳۹۶ مهر ۳۰, یکشنبه
دوگانگی
پنجره رو باز کردم و با خودم گفتم که عکسی میگیرم و ضمیمۀ این نوشته میکنم، ولی همه چیز اونچنان تیره و تار به نظر میاد که از صرافتش افتادم. یعنی چطور میشه با در دست داشتن دستگاهی با امکانات محدود منظره ای رو به تصویر کشید که حتی به وسیلۀ چشمهای خودت هم که صدها هزار مرتبه از اون مجهزتر هستن، قابل مشاهده نیست! ابزاری قویتر و مجهزتر باید... و وقتی به افکار درونم که در این لحظه در گردش هستن، فکر میکنم هم همین احساس بهم دست میده. چطور باید اونها رو به بیرون بریزم و برای خواننده به تصویر بکشم، زمانیکه حتی برای خودم هم همه چیز مبهم و تار به نظر میان! حتی با باز کردن پنجره های قلبم هم نمیتونم اونها رو صاف و زلال ببینم: دوگانگی و دوگانگی و دوگانگی، تنها چیزهاییه که میشه دید...
آیا میشه خوبیها رو پشت سر گذاشت؟ آیا میشه قلبهای پاک رو پشت سر گذاشت؟ آیا اصولاً باید اونها رو پشت سر گذاشت؟ چه باید کرد؟ چطور باید این قلبهای پاک رو در عین اینکه پاک و منزه هستن ولی زخم خورده ان، پشت سر گذاشت؟... و تو عموناصر، چطور خواهی تونست که این زخمها رو التیام ببخشی، در حالیکه این زخمها اونقدر کهنه و قدیمی هستن، که شاید دیگه ناسورهایی شدن و به جز طبیبان حاذق و نایاب، کس رو توان درمان اونها نیست؟... چه باید کرد، جداً؟! چه باید کرد، عموناصر؟
۱۳۹۶ مهر ۲۹, شنبه
دو دوست
وقتی که بزرگتر شد و شروع به شناختن خودش کرد، رفته رفته متوجه شد که این دوستی که همیشه روش حساب میکرد و فکر میکرد تا دنیا دنیاست در کنارشه، اونطورها هم که فکر میکرده نیست. باورش نمیشد! دائم با خودش فکر میکرد که چرا اینجوریه؟ مگه چیکار کرده بود که این دوست اینچنین باهاش رفتار میکرد! اینکه گاهی بهش نارو میزد، باهاش بدرفتاری میکرد، سنگ جلوی پاش میذاشت، پشت سرش حرف میزد و دیگران رو بر علیه اش میشوروند؟ از خودش میپرسید: "آیا من مرتکب گناهی شدم و یا خدای ناکرده کار بدی در حقش کردم که مستحق چنین رفتارهایی باشم؟" ولی هر چی بیشتر فکر میکرد، کمتر به جواب این سؤالها نزدیک میشد.
تا بالاخره یک روز دل رو به دریا زد و گفت باید جواب این سؤالها رو پیدا کنم. دیگه برام سخته ادامه دادن به این دوستی. این چه دوستییه که آدم نتونه به هیچیش اطمینان کنه؟ فکر کرد که "یا جواب این سؤالها رو پیدا میکنم و هر چی که تو دلمه بهش میگم یا برای همیشه این دوستی رو خاتمه میدم." میدونست که فقط کافیه که به این دوستش فکر کنه تا سر وکله اش پیدا بشه. در واقع اصلاً به فکر کردن هم نیاز داشت چون این دوستش همیشه دور و برش بود.
صداش کرد و اون هم مثل جن بدون بسم الله پدیدار شد. بهش جریان رو گفت:
- یه چیزی هست که مدتهاست ذهنم رو مشغول کرده!
* بگو دوست من، هز چه میخواهد دل تنگت بگوی!
کمی مکث و من و من کرد. دلش نمیومد که حرفی بزنه که ناراحتش کنه. آخه دوستهای قدیمی دیگه به سادگی پیدا نمیشن. مثل برگها نیستن که روی درختها سبز بشن. همۀ شهامتش رو یک جا جمع کرد و گفت:
- چرا با من چنین رفتارهایی میکنی؟ مگه من در حقت چیکار کردم؟ آیا به جز این کردم که همیشه به حرفهات گوش دادم؟ آیا همیشه ازت همه جا تعریف نکردم؟ نگفتم که توی که همه چیز رو برام فراهم میکنی؟ آیا نگفتم که این تویی که باعث میشی من صبح از خواب بیدار شم و شب به امید تو به خواب برم؟ آیا نگفتم که این دوست یکبار به من داده شده و دیگه هرگز این اتفاق نخواهد افتاد؟ پس این همه بدیها و ناملایمات برای چیه؟
دوست با تعجب بهش نگاهی کرد و با لبخندی بر لب که آمیخته به محبتی بیکران بود گفت:
* میبینم که هنوز خیلی چیزها هست که باید بهت یاد بدم. تو هنوز اول راهی و باید درسهای زیادی بگیری تا سر از کار این دوستی دربیاری. پس بذار اولین درس بزرگ رو بهت بدم: من دوست تو بوده ام، هستم و تا آخرین نفست خواهم بود. دوست خوب اونه که بهت دروغ نگه و همیشه صلاحت رو بخواد، حتی اگر از نگاه تو ناملایمات به نظر بیاد. دوست خوب اونیه که بهت یاد بده هرگز عاجلانه تصمیم نگیری و تا اونجاییکه که در توانت هست پلها رو پشت سرت خراب نکنی. دوست خوب اونه که بهت یاد بده که کی واقعاً دوسته و کی دشمنه. دوست خوب اونیه که بهت عشق رو بیاموزه و بهت بگه که هیچ چیز توی این دنیا جای عشق راستین رو نمیگیره، و اگر بهش رسیدی هرگز و هرگز از دستش نده، چون دیگه به دستش نخواهی آورد. دوست خوب اونیه که بهت این رو تفهیم کنه که فقط یکبار به این دنیا میای و بعد از اون نیست خواهی شد و جا رو برای دیگری باز میکنی، پس از ثانیه به ثانیه اش استفاده کن و مفید باش؛ مفید برای خودت، برای نزدیکانت و برای همنوعت. دوست خوب اونیه که برات روشن کنه که اگرچه تو گاهی همۀ درها رو بسته به روی خودت میبینی، همیشه درها به روت باز هستن و فقط چشم بصیرت برای دیدنشون لازمه، و در انتهای این درس اول، دوست خوب اونه که بهت بگه انسان موجودیه که ساخته شده برای خطا کردن، هرگز بی نقص نیست و هر چه زودتر به این ناکامل بودنش پی ببره به نفع خودش و بشریته؛ و اگر خطایی ازش سر زد باید که یاد بگیره و شهامت اعتراف رو داشته باشه تا انسانی والاتر بشه... و فراموش نکن در نهایت درها همیشه باز هستند.
مات و مبهوت به حرفهای این دوستی قدیمی سر رو از سر شرمندگی به پایین انداخت. شرمنده از این شد که چطور تونسته بود این دوست رو که فقط نیتی به جز خیر نداشت، زیر سؤال ببره... و این دوست البته کسی نبود به جز زندگی!
۱۳۹۶ مهر ۲۸, جمعه
"دنیا، قهر قهر تا قیامت!"
نمیدونم این دنیا رو چطور میشه توصیف کرد، دنیایی که هیچ چیزش معلوم نیست و همه چیز درش به طور تصادفی اتفاق میفته. زندگی ما آدمها در این دنیا مجموعه ایه از اتفاقات تصادفی، تصادف پشت تصادف. از اون ابتدا که خلق میشی، که فقط وابسته به اینه که کدوم "کفچه ماهی" زودتر به هدف برسه و نطفۀ تو منعقد بشه، بعد بزرگ و بزرگتر میشی تا روزی که باید سر رو به این دنیا بگذاری، تازه اگر شانس داشته باشی، والا باید پا به این دنیای بی معنی بگذاری، اینکه در کجا متولد بشی، والدینت کی باشن و از کجا و و... همه چیز تصادفی!
و آدمها... آدمها در این تصادفها بی اهمیت نیستند: "آدمها سرنوشت خودشون رو خودشون تعیین میکنن ولی شاید نه به شکلی خودشون میخوان"... و آدمها در تلاشن، تلاش برای بهتر، تلاش برای زندگی بهتر. و در این تلاشها انتخاب میکنن، انتخابهای درست و انتخابهای غلط! و تمامی این انتخابهاست که تا اندازه ای مسیر زندگی ما رو تعیین میکنه. آیا همۀ این انتخابها در دست خود ماست؟ نمیدونم! شاید نه همیشه! اونچه که مسلمه برای این انتخابها طبیعت ابزاری به ما داده و اون هم عقل ماست. باید تا اونجایی که ممکنه از این ابزار استفادۀ بهینه بکنیم. ولی این ابزار برای همۀ ما یکجور نیست... و این دقیقاً همونجاست که ما بر اساس شکل و نوع و سلامت این ابزار انتخاب میکنیم و تصمیم میگیریم، تصمیماتی که مسیر زندگی ما رو شاید برای همیشه تغییر بدن!
گفتم که آدمها به دنبال بهتر هستن، اما متاسفانه بیشتر آدمها "نیمۀ خالی لیوان" رو نگاه میکنن و قدر چیزهایی رو که دارن نمیدونن. در سعی در به دست آوردن این بهترها اونی رو که دارن از دست میدن... برای همیشه!
ای چی بگم در این ساعات صبحگاهی که ظلمت و سکوت همه جا رو در این دیار قطبی فرا گرفته! دلم از این دنیای بیهوده گرفته. دلم میخواد مثل بچه های کوچولو باهاش "قهر" کنم و بگم: "دنیا دیگه دوست ندارم. تو که دوستم نداری، پس قهر قهر تا قیامت"!
من ديگه خسته شدم بس كه چشام بارونيه
پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه
من ديگه بسه برام تحمل اين همه غم
بسه جنگ بي ثمر براي هر زياد و كم
وقتي فايده اي نداره . غصه خوردن واسه چي
واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی
نميخوام چوب حراجي رو به قلبم بزنم
نميخوام گناه بي عشقي بيفته گردنم
نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا ، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم
همه حرف خوب ميزنند اما كي خوبه اين وسط
بد و خوبش به شما ما كه رسيديم ته خط
قربونت برم خدا چقدر غريبي رو زمين
آره دنيا ما نخواستيم دل و با خودت نبین
نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا ، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم
اين همه چرخيدي و چرخوندي آخرش چي شد
اون بلیت شانس دائم بگو قسمت كي شد
همه درويش همه عارف جاي عاشق پس كجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست
نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم
۱۳۹۶ مهر ۲۷, پنجشنبه
سووشون
قلبش داشت از سینه بیرون میزد. حتی توی اون هیاهویی که سر ایستگاه برپا بود. اصلاً دلش نمیخواست از جاش تکون بخوره. خدا خدا میکرد که هرگز ماشین نیاد و مجبور بشه که همونجا بایسته، ساعتها، روزها، هفته ها، ماهها و سالها، و اصلاً چرا که نه برای همیشه. دلش نمیخواست به خونه اش برسه، چون از چیزی که در انتظارش بود هراس داشت، خونه ای خالی، خونه ای که تا چند هفته قبل پر از زندگی بود، پر از عشق و محبت بود.
بارها و بارها این مسیر رو رفته بود، هر روزی که میشد. از پنجره نظاره گر بیرون بود ولی همه چیز براش گنگ و مبهم بود. خونه ها، درختها، آدمهایی که در حال رفت و آمد بودن، ماشینهایی که در حال حرکت بودن. حرکتی اما در درون خودش احساس نمیکرد به جز حرکت قلبش که فقط داشت با سرعتی زیاد میتپید. با خودش فکر کرد: "کاش این ماشین از حرکت بایسته و همینجا دیگه جلوتر از این نره"... ولی جلوی حرکت اون رو نمیتونست بگیره، همونطور که جلوی زمان رو نتونسته بود بگیره، در واقع جلوی هیچ چیز رو نتوسته بگیره. زندگی مثل همیشه پیش رفته بود و اون رو با خودش کشیده بود. گاهی خواسته بود که با زندگی پیش بره، گاهی هم بر خلاف میلش رفته بود. ولی زندگی هر کاری که دلش خواسته بود باهاش کرده بود و هنوز هم داشت میکرد.
بالاخره رسید که ای کاش نمیرسید. از دورمثل هر روز که به خونه میومد نگاهی از دور به شیشه های بالکنش انداخت و از همونجا قلب تپنده اش بیشتر تپید چون حتی از راه دور هم میشد دید که این پنجره ها مثل همیشه نیستن و فرق دارن. پنجره هایی که همیشه کمی باز بودن حالا دیگه بسته بودن، به مانند پنجره های قلبش که دیگه برای همیشه بسته شده بودن. وقتی که جلوی در خونه رسید اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد این بود که دیگه اسمی به جز اسم خودش بر روی در نبود، و باز با خودش اندیشید:"چه ساده باورانه که آدمها فکر میکنن که با کندن اسمها از روی در، اسمها از روی قلبها هم پاک میشه!"
با اینکه میدونست که در خونه چه خلایی در انتظارشه ولی وقتی وارد شد سکوتی حکفرما بود که مثل همیشه نبود. اصلاً سکوتی در کار نبود. در و دیوار خانه در حال فریاد بودن، فریاد از بیوفایی، فریاد از جدایی... و ناخودآگاه از ذهنش گذشت:
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد
-چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران؟
و کی میرسید باران؟ نه، دیگه بارونی در کار نبود. و زندگی بار دیگه بلایی رو که نبایست بر سرش آورده بود. یک بار دیگه تنهایی، یک بار دیگه غربت در غربت... و به یاد دوست افتاد که حالا باید در سوگش همۀ عمر باقیمونده رو به سووشون مینشست. قطرات اشک از چشمانش بر گونه هاش فروریختن و یک لحظه به یاد کسی افتاد که سالها پیش بهش گفته بود: "لعنت بر این زندگی!"
۱۳۹۶ مهر ۲۱, جمعه
طلبکاران
چیزی که هنوز هم که هنوزه نتونستم بفهمم و ازش سر در بیارم اینه که چرا بعضی از آدما اینقدر انتظار از دیگران دارن! یا بذارین باهاتون خودمونی تر باشم و واژه ای مناسب تری رو استفاده کنم؛ چرا بعضی از همنوعان اینچنین طلبکار هستن! آدم بهش در قبال این اشخاض این حس دست میده که انگار به دنیا اومدی که بدهیت رو به اونا پس بدی؟ نه به خاطر اینکه چیزی ازشون به اقساط خریده باشی، یا اینکه دینی بهشون داشته باشی! نه، هرگز! فقط و فقط ازت طلب دارن. نه تنها از تو بلکه انگاری از همۀ دنیا طلب دارن! یعنی گاهی با خودم فکر میکنم که "آخه به چه چیزایی فکر کردین که دست آخر به این نتیجه رسیدین؟ آیا هیچوقت به این فکر نمیکنین که آدمای دیگه که شما اینطور اونا رو به خودتون بدهکار میبینین، دل دارن، حس دارن، غرور دارن؟ فکر نمیکنین که خیلیها برای اینکه دلتون رو نشکونن، برای اینکه میخوان خوب باشن و خوب بمونن، روتون رو زمین نمیندازن؟ فکر کردین که توی این بدهکاراتون هستند کسایی که شاید از صمیم قلب دوستون داشته باشن و نخوان که شما رو برنجونن؟" واقعاً در عجبم! آخه این طلبکاری تا کی؟!
۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه
خروس پدربزرگ
پدربزرگ تو شهر ما زندگی نمیکرد. از موقعی که به یاد دارم ساکن خطۀ سبز بود، همونجایی که پدر دوران کودکیش رو گذرونده بود. توی اون روستا برای خودش بروبیایی داشت و همه میشناختنش. دوران بچگیم پدرم هر فرصتی که پیش میومد ما رو به خونۀ اون میبرد. خونه اش مثل همۀ خونه های روستایی اون زمان پر از حیوونهای خونگی جورواجور بود، از مرغ و خروس و جوجه و اردک و غاز بگیر تا گوساله و گاو و... من که از همون دوران کودکی حیوونها رو دوست داشتم، عاشق خروسش بودم. یک دونه بود و اطرافش دهها مرغ دیگه. یادمه که هر وقت به اونجا میرفتیم به پدربزرگ میگفتم که نمیشه این خروس رو به من بدی؟ و اون هم همیشه جوابش این بود که "بچه جان، اگه این خروس رو به تو بدم، اونوقت این مرغهای بیچاره چیکار باید بکنن و تنها میمونن؟" و من با عقل بچگیم پیش خودم فکر میکردم که خوب اونا که طوریشون نمیشه، اونا همدیگه رو دارن و تنها نمیمونن که...
توی یکی از این مسافرتها به اونجا، یک روزی سر سفرۀ ناهار باهاش جناغ مرغ شکستم. همه بهم گفته بودن که بردن پدربزگ در شرط بندی کار حضرت فیله، چون حواسش خیلی جمعه، ولی من با خودم گفتم که من حتماً میبرمش! آخه شرط سر خروسش بود... روزها گذشت و ماهها گذشت ولی فرصتی پیش نیومد که ما به دیدار پدربزگ بریم. اون هم که خیلی به ندرت به شهر ما سر میزد. تا یک موقعی که پدربزرگ برای عروسی دخترعمو به شهر ما اومده بود. وقتی خبر اومدنش رو شنیدم توی دلم قند بود که آب میشد. با خودم گفتم که دیگه باید کار رو یکسره کنم. اما کور خونده بودم و هر چی در مورد پدربزرگ و حافظه اش میگفتن درست بود. به هیچ عنوان نمیشد چیزی به دستش داد و گفت "یادم، تو را فراموش"!
به یاد دارم که براش پیراهنی نو گرفته بودن که قرار بود توی عروسی به تن کنه. یکی از دخترعموها میخواست پیراهن رو براش ببره که من گفتم اگه میشه بدیم من ببرم. پدربزرگ داشت با کس دیگه ای صحبت میکرد. من هم از فرصت استفاده کردم و فقط گفتم "بفرمایید، این هم پیرهنتون". بندۀ خدا، اون هم بدون نگاه کردن به من اون رو از دست من گرفت، و با شنیدن "یادم..." من خواست اون رو پس بده که دیگه دیر شده بود و شرط رو باخته بود... البته اگر شما اون خروس کاکل زری رو دیدین من هم دیدمش. هر بار که ازش میپرسیدم، میگفت باشه حتماً...
پدربزرگ نوه و نتیجه زیاد داشت. من اما تنها نوه ای بودم که باهاش به زبون محلی صحبت میکردم. وقتی باهاش به اون زبون حرف میزدم برق شادی توی چشمهاش کاملاً قابل رؤیت بود. و این شادی رو به حد اعلا، بعد از جلای وطن در یکی از سفرهایی که تابستون به وطن کرده بودم، دیدم. میدونستم که اهل نوشیدنه. با اینکه خودم زیاد علاقه ای نداشتم، از روی کنجکاوی ازش پرسیدم: "توی بساطت هست؟" با ناباوری بهم نگاهی کرد و پرسید: "مگه میخوری؟!" و وقتی جواب مثبت از من گرفت، دیدم که بیل به دست به پشت حیاط خونه رفت و شیشه ای رو که معلوم بود مدتها قبل در اونجا چال کرده بوده، از دل زمین بیرون آورد... و این اولین و آخرین جامی بود که با پدربزرگ زدم.
پدربزرگ نوه و نتیجه بسیار داشت، اما این نتیجه رو که این سر دنیا پا به این دنیا گذاشت، هرگز موفق نشد ببینه. در یک روز گرم بهاری، صبحگاهان دار فانی رو وداع گفت در حالیکه این نتیجه نیمه های شب همون روز چشم در دنیای ما باز کرد... دو روحی که شاید در یک آن فقط از کنار هم رد شدند بی اینکه از هم خبری داشته باشن!
۱۳۹۶ شهریور ۳۱, جمعه
داستان مهاجرت 47
سعی میکردم که فکرم رو متمرکز تزم بکنم. دوست "هم تزم" رو دیگه عملاً نمیدیدم ولی کار خودم به نظر بد پیش نمیرفت. از کار اون ولی خبری نداشتم و نمیدونستم که به کجا رسیده. هر روز که میگذشت و از ادارۀ مهاجرت خبری نمیشد، اعصاب منم بیشتر خورد میشد و حس میکردم که روز به روز دارم عصبی تر میشم. و در نهایت این اعصاب متشنج کار دستم داد و اون کاری رو کردم که توی زندگیم همیشه ازش بیزار بودم، اینکه بخوام با کسی دعوا کنم! به هم تزیم زنگ زدم. خانمش گوشی رو برداشت و وقتی خودم رو معرفی کردم، شنیدم که با لحن خیلی بدی بهش گفت: "خودشه"! خیلی بهم برخورد و به تنها چیزی که تونستم فکر کنم این بود که حتماً باید در مورد من و جر و بحثهایی که با هم بر سر این کار مشترک داشتیم، توی خونه صحبت شده باشه که اینچنین و با این لحن در مورد من صحبت میکنه! آخه اون که اصلاً من رو ندیده بود و نمیشناخت! وقتی گوشی رو خودش برداشت، خودم میدونم که به طرز خوبی باهاش صحبت نکردم. خیلی ناراحت و عصبانی بودم و البته اون بندۀ خدا اصلاً تقصیری متوجهش نبود. تنها ایرادی که به خطا میشد ازش گرفت این بود که شبها بهتر کار میکرد و روزها اونجا نبود... خلاصه اینکه یکی اون گفت و یکی من و در نهایت اونقدر از حرفهای من ناراحت شد که گوشی رو گذاشت. این کارش درست مثل پتکی سنگین بود که بر سر من زدن و احساس کردم که سرم داره گیج میره.
من هاج و واج مونده بودم از این حرکتش و داشتم با خودم بالا و پایین میکردم که حالا باید چکار کنم، و توی این این حال و هوا بودم که تلفن زنگ زد. خودش بود. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود. با لحنی خیلی آروم ازم به خاطر اینکه گوشی روگذاشته بود عذر خواست و این باعث شد که من هم کمی آرومتر بشم. بعد از چند دقیقه صحبت کردن همه چیز آروم شده بود و انگار نه انگار تا چند دقیقۀ قبل چه اتفاقاتی افتاده بوده. و به این نتیجه رسیدیم که باید همدیگه رو توی دانشگاه ملاقات کنیم و کارهای همدیگه رو یک بررسی کنیم تا ببینم چطور میتونیم ادامه بدیم...
روز بعدش توی دانشگاه و توی اتاقی که بهمون داده بودن، ملاقاتش کردم. راستش یک کمی از رفتار خودم شرمسار بودم ولی وقتی براش شرایطم رو و داستان ادارۀ مهاجرت رو تعریف کردم، فهمیدم که چطور متوجه حالتهای عصبی من شد و توی چشماش همدردی رو میشد خوند... و از کارمون خیلی باقی نمونده بود و هردو خوب پیشرفت کرده بودیم. قرار شد تا چند هفتۀ بعد وقتی هر دو به انتهای کار رسیدیم، اونها رو به هم بچسبونیم و بعد به استاد راهنما نشون بدیم، که همینطور هم شد. استاد از کارمون خیلی خوشش اومد و خودش پای برنامه ای که من و این دوست با هم درست کرده بودیم، نشست و تا اونجایی که میشد امتحانش کرد، و نهایتاً چراغ سبز رو بهمون نشون داد. از شادی توی پوستمون نمیگنجیدیم. بهمون گفت که حالا برین و گزارشش رو بنویسین. از اونجایی که کار من و این دوست دو قسمت مختلف بود، باز قرار گذاشتیم که هر کسی بخش خودش رو بنویسه و بعد اونها رو به هم متصل کنیم.
حالا دیگه تقریباً خیالم راحت شده بود که کارم رو به اتمامه. فقط دو تا درس دیگه داشتم که باید از پس امتحاناشون برمیومدم و بعدش دیگه تموم بود. فکر کردم کاش که این جواب لعنتی هم میومد تا ما تکلیفمون مشخص بشه...
و بالاخره این اتفاق افتاد. یک روز که از دانشگاه به خونه برگشتم، جلوی در نامه اشون رو دیدم که روی زمین افتاده بود. اولش جرأت باز کردنش رو نداشتم ولی چند لحظه ای که گذشت با خودم گفتم هر چه بادا باد! سر پاکت رو باز کردم و نامه رو در برابر صورتم گرفتم. و اولین چیزی که توی اون متن توجهم رو به خودش جلب کرد این جمله بود: "...اقامت دائم شما رو باطل نمیکنیم...". انگار که سنگ آسیابی رو که مدتها روی شونه هام گذاشته بودن، به یکباره از روی دوشم برداشتن. از خوشحالی اشکهام همینجور سرازیر شدن و نمیدونستم در اون لحظه این شادی رو اول با چه کسی باید قسمت کنم! وقتی که یک کمی به خودم اومدم همۀ نامه رو خوندم.به خودم گفتم دست خانم وکیل جداً درد نکنه که دست روی خوب نکاتی گذاشته بود و اونا هم با اتکا به همون نکات صلاح دیده بودن که اقامت ما رو باطل نکنن... به تنها چیزی که در اون ثانیه ها تونستم فکر کنم این بود که تمام درهایی که فکر میکردم همگی به روی ما بسته خواهد شد، انگار دوباره یکی یکی تمامیشون رو باز کرده بودند.
ادامه دارد
۱۳۹۶ شهریور ۳۰, پنجشنبه
دنیای ناامن
همین هفتۀ پیش باخبر شدم که فرزند یکی از دوستان قدیمی در اون قطاری که در یکی از پایتختهای این قاره بمبی درش نصفه و نیمه منفجر شد، بوده! خدا رو هزار مرتبه شکر که اتفاقی براش نیفتاد و به قول اینجاییها فرشته ها حامیش بودن... ولی انسانهای دیگه ای بودن که زخمی شدن و مردن... دیگه هیچ جای این دنیا امنیت وجود نداره، و این اتفاق هر جایی توی این کرۀ خاکی ممکنه بیفته! ...
امروز صبح که طبق معمول هر روز سوار در تراموا داشتم از تونل طولانی این شهر عبور میکردم، مثل هر روز این پرسش به ذهنم رسید که اگه کسی به طریقی و به شکلی وسط ریلها و در میون اون تاریکی باشه، رانندۀ بیچاره هرگز شانسی برای به موقع دیدنش نداره... و توی همین افکار ناگهان به یاد اتفاقات توی دنیا افتادم و اینکه چطور هر اتفاقی هر جا ممکنه بیفته... و اینکه "اگه الان در این ظلمات داخل تونل..." و بی اینکه دست خودم باشه، جملۀ ماهی سیاه کوچولو رو به خاطر آوردم: "مرگ خيلی آسان می تواند الان به سراغ من بيايد، اما من تا می توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم، که ميشوم، مهم نيست، مهم اين است که زندگی يا مرگ من چه اثری در زندگی ديگران داشته باشد."
۱۳۹۶ شهریور ۲۸, سهشنبه
آسوده بخواب، ای آخرین معلم من!
طبقۀ پونزدهم کار داشتم. دارن اونجا رو هم دوباره بازسازی میکنن، ولی هنوز اتاقی پر از رایانه های قد و نیم قد در اختیار ماست که باید یک خاکی به سرشون بریزیم و خونۀ امن دیگه ای براشون پیدا کنیم. کارم زیاد طول نکشید. فقط میخواستم یک بررسی نهایی از تعداد و چیزایی که باید جابجا بشن، بکنم. داشتم در انتهایی راهرو رو که مشرف به آسانسورهاست، باز میکردم که همکاری رو دیدم، همکاری که در واقع بازنشسته شده ولی به خاطر پایین بودن حقوق بازنشستگی بازم هفته ای یکی دو روز میاد تا چند قرونی به پول بخور و نمیر بازنشستگیش اضافه بشه... بعد از کمی چاق سلامتی و صحبت از چند تا مورد کاری، داشتم ازش خداحافظی میکردم که یک دفعه گفت: "راستی خبر داری که فلانی مرد؟" من سرجام خشکم زد و با نگاهی ناباورانه گفتم: راست میگی؟! و ادامه داد که انگار چند هفته ای میشه... خبر از فوت استادم رو داشت بهم میداد، کسی که سالها باهاش کار کرده بودم و به گردنم خیلی حق داشت...
دلم خیلی گرفت. یک دفعه تمام خاطرات اون همه سال درم زنده شد. اون چند سالی که، کارم رو نیمه تموم گذاشتم و بدون خبر رفتم و وقتی که برگشتم خیلی از دستم ناراحت بود. وقتی که بعدش بهم گفت: "از لحاظ احساسی هنوز بالغ نشدی" و البته کاملاً درست میگفت. سخنرانیش در مراسم بعد از فارغ التحصیلیم و این داستانی رو که همیشه در همۀ اینجور مراسم ها تعریف میکرد که "در قدیم کسانی که موفق به دریافت دکترا میشدن رو اگر میخواستن حکم اعدام رو براشون اجرا کنن، حق نداشتن، حلق آویزشون کنن و فقط باید گردن میزدن"، و حضار چقدر میخندیدن...
با اینکه سالهاست که ازش بیخبر بودم ولی دورادور سراغش رو از اطرافیان میگرفتم... دلم جداً گرفت! و تا دوباره خودم رو به اتاقم برسونم، تمام سعیم رو کردم که کسی اشکهام رو که آمادۀ سرازیر شدن بودن، نبینه! آره، استاد، امیدوارم که حالا از اون بالا که داری نگاهم میکنی، بهم افتخار بکنی که دیگه پخته تر میتونم با احساساتم کنار بیام. امیدوارم هر جا که هستی آسوده خاطر بخوابی! یادت برای من همیشه زنده خواهد بود، ای آخرین معلم من!
۱۳۹۶ شهریور ۲۴, جمعه
داستان مهاجرت 46
من و یکی از هم دانشکده ایها داشتیم روی پایان نامه کار میکردیم. بچۀ خوبی بود. هموطن بود و توی یکی از آزمایشگاهها با هم آشنا شده یودیم. در واقع از اونجایی که همگروهی نداشت، مسئول آزمایشگاه ازمون پرسید که آیا اونم میتونه به گروه ما بپیونده، و ما هم که مشکلی با این جریان نداشتیم و از خدامون هم بود چون تعداد هر چی بیشتر میشد زمان سریعتر میگذشت. از اونجا دیگه رابطه امون توی دانشگاه با هم نزدیکتر شد. بعدش هم یک پروژه ای رو با هم گرفتیم و خیلی هم خوب ارائه اش کردیم.
وقتی که دنبال موضوع تز میگشتیم، برای هردومون کاملاً واضح و مبرهن بود که حتماً باید این کار رو با هم انجام بدیم. در واقع توی این کشور برعکس خیلی دیگه از جاها که استاد ازت میخواد که پایان نامه رو به تنهایی انجام بدی، اینجا شرطشون اینه که الزاماً باید دو نفر باشین که این خودش مثل خیلی چیزای دیگه توی این دنیا مزایا و مضراتی داره!
گفتم که خیلی بچۀ خوب و خوش برخوردی بود ولی در عین حال هم یک حالتهای به خصوصی داشت که برای من از طرفی عجیب بود و از طرفی هم آشنا. توی وطن که بودم این حالتها رو توی چند نفر دیگه هم به طور مشترک دیده بودم. وقتی که بیشتر با هم رفیق شدیم و از زندگیش برام تعریف کرد، متوجه شدم که چرا حالتهاش برام اینقدر آشنا بوده. برام تعریف کرد که سالها توی هلفدونی بوده و چطوری به محض بیرون اومدن ظرف یک هفته همه چیز رو ول کرده و از وطن خارج شده.
استادمون باهامون جایی که قرار بود کار رو براشون انجام بدیم قرار گذاشته بود و بعد از چند ساعت گوش دادن به حرفهاش یک چیزایی دستگیرمون شده بود. توی دانشگاه هم بهمون یک اتاق و یک کامیوتر دادن و ما هم از روز بعدش شروع به کار کردیم. فقط یک مشکل اساسی داشتیم و اونم این بود که من سحرخیز بودم و اون شب زنده دار. این باعث شد که دیگه کمتر همدیگر رو ملاقات کنیم. من روزا میومدم و کار میکردم و اون عصر بعد از رفتم من به خونه سر و کله اش پیدا میشد. دیدیم اینجوری کار پیش نمیره. تصمیم گرفتیم که کار رو به دو قسمت غیر وابسته به هم تقسیم کنیم. اینطوری هردومون میتونستیم کار رو هر زمان که میخوایم انجام بدیم...
و گفتم که اون تابستون اتفاقات زیاد بود. دوستای قدیممون که باهاشون توی کشور قبلی روابط تنگاتنگی داشتیم بهمون خبر دادن که قصد دارن به دیدار ما بیان. راستش این خبر باعث ایجاد احساسات دوگانه ای در ما شد. از طرفی مسلماً بعد از چند سال دلمون میخواست که پیشمون بیان و این برامون خیلی خوشایند بود، و از طرفی دیگه با اون خبری که از ادارۀ مهاجرت بهمون رسیده بود و رخدادهایی که احتمالاً در جریان بود، زیاد دل و دماغی برامون باقی نمونده بود. به هر حال اصلاٌ دلمون نمیخواست که به مهمونامون بد بگذره، بنابرین بهترین راه ممکن این بود که با اونا در مورد این موضوع اصلاً صحبتی نکنیم تا بیخودی نگران ما نشن. به طور قطع اگه میفهمیدن خیلی نگران میشدن.
اومدنشون خیلی خوب بود. روحیۀ خوبی به همه امون داد، هم به ما و هم به خودشون. دیدن دوستای قدیمی همیشه خوشحال کننده است به خصوص که توی شرایط سخت هم باشه. بچه هاشون از پسر ما کوچیکتر بودن، با اینکه خودشون از لحاظ سنی چندین سالی از ماها مسن تر بودن. سالها بود که ازدواج کرده بودن و حالا به هر دلیلی چندین سال صبر کرده بودن تا بچه دار بشن... خوشبختانه میونۀ بچه ها با هم خوب بود و خیلی خوب با هم باز میکردن. دو هفته ای رو پیش ما بودن و توی اون دو هفته سعی کردیم که بهشون تا اونجاییکه ممکنه خوش بگذره و به کشورهای اطراف هم البته سری زدیم. و تا چشم بر هم زدیم دو هفته هم تموم شده بود و دوستای خوب ما رو دوباره با مشکلات و نگرانیهای خودمون تنها گذاشته بودن.
خبر خوبی رو که دوستای خوبمون از دیار قبلی برامون به ارمغان آوردن، خبر ازدواج یکی دیگه از دوستای خوبمون در اون جمع بود. اینجور که برامون تعریف کردن، ظاهراً این دوست در مسافرتی تابستونی با تور با آقایی همسفر میشن و در این سفر جرقه هاست که به وجود میان و نهایتاً منجر به برنامۀ ازدواج میشه. عروسی قرار بود چند هفته بعد از رفتن این دوستا از پیش ما باشه. و از اونجایی که من درگیر کار دانشگاه بودم رفتنم ممکن نبود ولی اون دلش میخواست که بره.
روزا میگذشتن و هنوز نه خبری از وکیلمون بود و نه از ادارۀ مهاجرت. مطمئناً اگر تصمیم گیری کرده بودن، اول خانم وکیل رو باخبر میکردن، ولی خوب تابستون بود و همونجور که قبلاً هم به این نکته اشارت کردم، این دیار در فصل گرم از حرکت بازمی ایسته و همه فقط در فکر آفتاب گرفتن و آبتنی کردن هستن... و به یقین هیچکس دلش برای ما نسوخته بود و به این فکر نبود که دل ما چطور مثل سیر و سرکه داره میجوشه!
۱۳۹۶ شهریور ۲۳, پنجشنبه
مرگم
مرگم
Solgun benizli ölüm meleği
فرشتۀ مرگ با صورتی رنگ پریده،
Sınırsız bir gülüşle karşıma dikilse de,
با خنده ای بر سر راهم سبز اگر شود هم،
Acılarımla ruhum buhar olup uçsa da,
با دردهایم روحم بخار اگر شود و پر گیرد هم،
Bilin ki hâlâ yaşıyorum.
بدانید که هنوز زنده ام.
Yastığımın ucunda eriyen
از نوک بالشم
Soluk çehreli bir mum
شمعی مذاب با چهره ای بیرنگ
Soğuk ışığını serpse de ah,
نور سردش خاموش اگر شود هم، آه!
Bilin ki hâlâ yaşıyorum.
بدانید که هنوز زنده ام.
Terli alnımla
با جبینی عرق کرده
Taş kesilmiş vücudumu,
بدن سنگ بریده ام را،
Kefene sarıp kara tabuta koysalar da,
کفن پیچیده در تابوت سیاه اگر بگذارند هم،
Bilin ki hâlâ yaşıyorum.
بدانید که هنوز زنده ام.
Acımasız ölüm meleğinin titrek gülüşü
خندۀ لرزان فرشتۀ ظالم مرگ
Dokunaklı çanın çalmasıyla,
با دق رقت انگیز ناقوسش،
Tabutum ağır ağır ilerlese de,
تابوتم ثقیل و سنگین به پیش اگر رود هم،
Bilin ki hâlâ yaşıyorum.
بدانید که هنوز زنده ام.
Yas şarkıları söyleyen insanlar,
انسانهایی که نوحۀ عزا سر میدهند،
Siyah giysileri ve asık suratlarıyla
با رخت سیاهشان وبا صورتهای گرفته
Tütsü ve dualar yaysalar da,
دود عود و دعاها اگر سر دهند هم،
Bilin ki hâlâ yaşıyorum.
بدانید که هنوز زنده ام.
Çukurumu kazıp beni gömseler de
گور من را کنده و مدفونم اگر سازند هم،
Yasa bürünmüş sevdiklerim
و عزیزانم به عزا نشسته
Ağlaşıp ayrılsalarda
بگریند و هر یک به راهی اگر روند هم،
Bilin ki hâlâ yaşıyorum.
بدانید که هنوز زنده ام.
Ama eğer bir köşede
لیک در گوشه ای اگر
Unutulup giderse mezarım,
مزارم رو به فراموشی رود،
Ve hatıram da solarsa,
و یادم بیرنگ گردد،
Ah işte ben o zaman ölürüm.
آه، آنگاه است که من مرده ام!
Bedros Turyan
بدروس توریان