برام جالب بود بدونم که روز 29 فوریه که در زبونهای اروپایی اسم خاص خودش رو داره، آیا در فارسی هم مترادفی براش داریم یا نه! بالطبع اولین مترجم در دسترس مال گوگله، با اون ترجمه های چپ اندر قیچیش :) ولی چه میشه کرد دیگه؟ لنگه کفشیست در بیابان! در هر حال این روز رو، مترجم گوگل این گونه ترجمه میکنه: کبیسه روز! راستش رو بخواین زیاد دور از واقعیت نیست و ترکیبش هم میتونه کاملاً درست از آب در بیاد، منتها من که شخصاً نشنیده بودم، حالا یا از حوضۀ سواد این حقیر خارجه و واقعاً همچین اصطلاحی وارد زبون ما شده، به خصوص توی این چند دهۀ اخیر، یا هم اینکه باز گوگل "چون ندید حقیقت، ره افسانه بزد...":)
۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه
"کبیسه روز"؟
برام جالب بود بدونم که روز 29 فوریه که در زبونهای اروپایی اسم خاص خودش رو داره، آیا در فارسی هم مترادفی براش داریم یا نه! بالطبع اولین مترجم در دسترس مال گوگله، با اون ترجمه های چپ اندر قیچیش :) ولی چه میشه کرد دیگه؟ لنگه کفشیست در بیابان! در هر حال این روز رو، مترجم گوگل این گونه ترجمه میکنه: کبیسه روز! راستش رو بخواین زیاد دور از واقعیت نیست و ترکیبش هم میتونه کاملاً درست از آب در بیاد، منتها من که شخصاً نشنیده بودم، حالا یا از حوضۀ سواد این حقیر خارجه و واقعاً همچین اصطلاحی وارد زبون ما شده، به خصوص توی این چند دهۀ اخیر، یا هم اینکه باز گوگل "چون ندید حقیقت، ره افسانه بزد...":)
۱۳۹۰ اسفند ۹, سهشنبه
"نسل دو سر طلا"
وقتی فیلم جدایی نادر از سیمین جایزه قبلی رو برد، در هیچکدوم از رسانه هاشون حتی کوچیکترین خبری در این مورد ندادن. پیش خودمون گفتیم که خب لابد این جایزه اش از اهمیت زیادی برخوردار نبوده و دلیلش اینه! ولی از دیروز من تمام اخبار این مملکت رو پی گرفتم و شما باورتون میشه که هیچ جا از این جریان صحبتی نکردن! حالا شما اگه به جای ماها اینجا بودین این رو چطور تعبیر میکردین؟! آیا به نظر شما هم این جریان عجیب به نظر نمیومد؟! شما هر چی میخواین بگین که ماها اینجا حساس شدیم و نسبت به چیزای "کوچیک" حساسیت به خرج میدیم، ولی واقعیت اینجاست که در برابر بعضی چیزا نمیشه به سادگی چشمها رو بست و سکوت کرد... اون موقع که میگم که ماها "نسل دو سر طلا" هستیم بیخود نیست: اون از رسانه های اون طرف که توی روز روشن و در حالیکه میلیاردها آدم سخنرانی کارگردان این فیلم رو دیدن و شنیدن، با وقاهت هر چه تمومتر حرفهاش رو به نفع خودشون تحریف میکنن و با پررویی در برابر این سؤال که منبع این خبری که منتشر کردن کجاست، هم میگن که "موثقه و باقیش به شما ربطی نداره"، و این از رسانه های این طرف که خدا میدونه از چه روی اصلاً به روی مبارک نمیارن و ابداً عین خیالشون هم نیست!
۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه
لبخند پیروزی
و امروز من یکی از اونا رو تصادفاً توی "گنجه" پیدا کردم، و تنها لبخندی به لبانم اومد! چقدر بی ارزش بودن اون حوادث و چقدر بی معنا بودن اون آدما! کسایی که یک موقعی اسم خودشون رو دوست گذاشته بودن و به خیال خودشون تو رو خام گیر آورده بودن، و از همۀ اینا جالبتر اینجاست که همین آدما با قیافه های دیگه و با لباسها و سر و وضع دیگه بازم توی زندگیم ظاهر شدن... و عموناصر، درست در اون لحظه ای که فکر میکنی که دیگه آخریاش بودن، بزرگترین اشتباه زندگیت رو دوباره مرتکب شدی... چون این نهضت تا زنده ای ادامه خواهد داشت... فقط لبخندی بزن و سر رو بالا بگیر، زیرا که این لبخند فقط و فقط لبخند پیروزیه!
۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه
کلمات به مانند همیشه سخن میگویند...
از موقعی که شناختمش همیشه مینوشت. اون موقعها که نه اینترنتی در کار بود و نه نوشتن به این راحتی امروز. گاهی دفتر شعراش رو که از ایام قدیم جوونی توش نوشته بود، بیرون میاورد و برام میخوند و سعی میکرد که برام ترجمه کنه. از همون موقع میدونستم که هنرمنده ولی هرگز فکر نمیکردم که یک روزی اینقدر حس نوشتنش قوی بشه که چندین کتاب به انتشار برسونه. آخ که چقدر دلم میخواست میتونستم کتابهاش رو بخونم و ازشون سر در بیارم، ولی زبان حائلیه بین من و کتابهاش! وقتی فکر میکنم که بیش از سه دهه است که با هم دوستیم و هنوز زبونی رو که افکارش رو باهاش به قلم میکشه رو، اونجور که باید یاد نگرفتم، گاهی از خودم خجالت میکشم. از طرف دیگه هم خیلی حیفم میاد که کتاباش توی این کشور و به زبون اینجا ترجمه نمیشه. میدونم که این کار برا ی خودش آسون نیست و ترجمه کردن برای من هم، برای اینکه بخوام به اونجا برسم در یاد گرفتن اون زبون، راهیه بس طویل و دراز، زبونی که شاید قسمت اعظم ملتم الان سالهاست که بهش به دیدۀ نفرت نگاه میکنن! ولی به خودم قول دادم که باید این زبون رو یک روزی به خوبی یاد بگیرم، یک جورایی انگار توی دلم مونده...
رفت و آخرین کتابش رو آورد و به مانند بقیۀ کتاباش بهم هدیه کرد. توی صفحۀ اولش بالای عنوان اینطور نوشته بود:
دوست من،
کلمات به مانند همیشه سخن میگویند...
و من با افتخار از داشتن این دوست فرهیخته، کتابش رو ورق زدم، به امید اون روز که بتونم کلمه به کلمه اش رو ترجمه کنم...
داشت میگفت که ادبیات شرق بهمون حس دیگه ای میده، حسی که هر چقدر هم نوشته های نویسنده های معروف اینا رو بخونی، رو پیدا نمیکنی. کاملاً باهاش موافق بودم ولی نوشته ای رو به یاد آوردم که اتفاقاً همین چند وقت پیش خودم ناگهانی به خاطر آورده بودم و ترجمه اش کرده بودم. گفتم: درست میگی، ولی توصیه میکنم که حتماً این نوشته رو بخونی! و در کمال تعجب گفت: این رو که من حدود دو دهۀ پیش ترجمه کردم و در فلان سایت منتشر کردم! و جداً برای هر دوی ما این قضیه بسیار جالب بود! بدون اینکه با هم در عرض این همه سال صحبتی در مورد این نوشته کرده باشیم، در دو برهه با فاصلۀ بیست سال، این نوشته رو ترجمه میکنیم که احتمالاً تنها نسخه های ترجمه شده به این زبونها در دنیا هستند!... و این ترجمه رو یکبار دیگه دوباره بعد از دو دهه به انتشار رسوند...
۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه
"حتی مورچه ها هم شاه دارند"
آدم جداً از ته دل حرصش میگیره وقتی این حرفها رو از دهن اینا میشنوه، که اینقدر ادعا دارن و مردم اون ور دنیا رو به پشیزی آدم حساب نمیکنن، و وقتی پاش بیفته (که البته خیلی کمتر پاش میفته، چون اینا در داشتن دو چهره در این قاره شهرۀ آفاق هستن!) و نظر واقعیشون رو بروز بدن، چطور فرهنگ شرق رو به باد تمسخر میگیرن! اگه یک بابایی چندین دهۀ پیش توی اون دیار میگفت: "حتی مورچه ها هم شاه دارن"... آدم اصلاً براش جای تعجبی نبود، توی اون شرایط و اون موقعیت! ولی آخه شما دیگه چرا؟! پارسال کلی گندش بالا اومد که این شاه والاقدر چه کارهایی که نکرده، آخرش هم که دیگه کار بیخ پیدا کرد اومد ودر مصاحبۀ مطبوعاتی که همه انتظار داشتن بیاد و توضیحاتی بده، گفت: حالا دیگه (آخرین برگۀ این فصل رو) ورق میزنیم! ترجمه: یعنی شما لطفاً خفه خون بگیرین و بذارین ما به کار خودمون برسیم! و حالا همه با اشتیاق منتظرن که دختر ایشون هر چه زودتر به جاش تاج رو بر سر بذاره تا شاید انعکاس جهانی کثافتکاریهای ایشون به مرور زمان "ماست مالی" بشه!
۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه
"صدا هایی" میشنوم؟!
دیروز خلاصه قرار بر کاغذبازیهاش و این داستانا بود. هوا هم که دیگه از کار که زدم بیرون بارونی بود و نهضت همچنان ادامه داشت. قصد داشتم یک سر برم وسط شهر و یک خرید کوچولو بکنم. باد و بارون به شدت ادامه داشت. اولش فکر کردم از صرافت بیفتم و برم طرف خونه، ولی اینقدر خوشحال بودم که دلم نیومد. ماهها بود که اون طرفای شهر پیدام نشده بود و احساس کردم یک چیزایی باید تغییر کرده باشه، چون به نظرم کمی متفاوت میومدن. خریدم رو کردم و غذایی خوردم و خودم رو به اولین تراموا رسوندم. باد شدید همچنان وزان بود. از شدتش گوشهام دیگه به درد اومده بودن. توی تراموا حسابی شلوغ بود، همهمۀ جمعیت، صداهایی که از بلندگو میومد، صدای حرکت واگن رو ریلها، همه و همه باعث میشدن که گوشم صداهای دیگه رو قادر به شنیدن نباشه! توی این همه سر و صدا احساس کردم که دو نفر دارن فارسی صحبت میکنن، درست با همون لحن و آهنگی که آدم پای تلفن حرف میزنه! هرچی دور و برم رو نگاه کردم، خبری از هموطنان نبود! هر چی تراموا بیشتر به مقصد نزدیک میشد، از تعداد مسافرهه هم کاسته میشد و نتیجتاً دور و برم خلوت تر میشد. صدای مکالمه هنوز هم به گوش میرسید! دیگه از تعجب داشت دو تا شاخ روی سرم سبز میشد:) گوشهام رو حسابی تیز کردم. با خودم فکر کردم که حتماً باید رانندۀ این تراموا هموطن باشه و به طریقی میکروفونش قطع نشده و صداش میاد، آره حتماً توضیحش باید همین باشه...
تراموا به آخر خط رسید و همه من جمله خودم دیگه باید پیاده میشدیم. پیاده که شدم پیش خودم فکر کردم که عجب جالب بود شنیدن این صداها و از همه جالبتر اینکه هیچکس دیگه ای به جز من هم اونا رو نمیشنید :) نکنه به سرم زده و "صدا هایی" میشنوم؟!... ای بابا، صداها هنوز هم میومدن و دیگه از بلندگوی تراموا هم خبری نبود... و دستم رو توی جیب بغل کتم کردم... و یکبار دیگه این ضبط صوت کوچولو که برای اهداف هنری بهم کادو داده شده بود، موفق شد که "اساسی" گولم بزنه :) و صداهای شنیده شده، صدای کسی نبود به جز صدای استاد و هنرجوهاش...:))
پ. ن. داستان این ضبط صوت کوچولو و شیره هایی رو که تا به حال چندین بار سر عموناصر مالیده رو در یک فرصت دیگه تعریف خواهم کرد! اگه هر کی بگه که مؤمن اونه که از یک سوراخ فقط یکبار گزیده بشه، میگم که به خدای عز و جل مؤمنم و باز هم گزیده شدم :))
۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه
جام مدهوشی
تغمۀ دشتی در موسیقی سنتی ما از اون نغمه هاییه که همۀ ما به طریفی باهاش انس داریم و موسیقی محلی هر قسمت از اون خاک پاک رو که گوش کنی بالاخره گوشه های دشتی رو توش پیدا میکنی. خدا بیامرزه مامان بزرگ رو که با اون صدای دلنشینش آوازهای محلی خطۀ سبز رو میخوند و بیشترشون در شور و دشتی بودن... روحش هر جا که هست شاد و خرامان باشه...
در هر حال ترانۀ زیر اجرای بسیار زیبایی است با شعری فوق العاده لطیف. ترانه بر مبنای گوشۀ دیلمان در دشتی ساخته شده و من رو که شدیدآً میبره به فضای سرسبز شمال...
زمین مست و زمان مست آسمان مست
نسیم از حلقۀ زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ و باغبان مست
تا زدم یک جرعه می از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشی ز دستت
شد زمین مست آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
تو زمزمۀ چنگ و عود منی
نغمۀ خفته در تار و پود منی
تو باده و جام و سبوی منی
مایۀ هستی و های و هوی منی
گرچه مست مستم نه می پرستم
به هر دو جهان مست عشق تو هستم
تا من چشم مست تو دیدم
ز ساغر عشقت دو جرعه چشیدم
شد زمین مست آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
بیژن ترقی
۱۳۹۰ اسفند ۲, سهشنبه
بر طبق برنامه
از خواب که بیدار شدم، جلوی خندۀ خودم رو نمیتونستم بگیرم. با خودم فکر کردم که حتماً باید غذای زیادی قبل از خواب خورده باشم و سنگینی معده باعث چنین خوابهایی باید شده باشه، ولی بعدش فکر کردم که من که اصلاً شام نمیخورم :) عزیزانی که علاقه مند به تعبیر خواب هستند، مطمئناً یک تفسیر درست و حسابی برای این خواب من دارن... به خصوص اون قسمتش که مربوط به "انگلها" و ریشه یابیشون میشه...:))
از بحث شیرین "انگل" که بگذریم، داشتم فکر میکردم که من مدتهاست که دیگه از روزمرگیها نمینویسم. یعنی نه اینکه خودآگاهانه به این شکل شده باشه، نه ابداً، ولی توی این مدت اخیر همیشه هر وقت که نشستم و شروع به نوشتن کردم، یک چیزی توی ذهنم از روزمرگیها پیشی گرفته و خودش رو جلو انداخته، مثل شاگردهای زرنگ کلاس که اول سال میخوان به هر شکلی که هست خود رو به معلم بشناسونن تا وقت امتحانها از بیستشون کم نشه!
خدا رو شکر اینطور که به نظر میاد زندگی داره رفته رفته سر جای اولش برمیگرده. مشکلاتی که تا چند ماه پیش باهاشون گریبونگیر بودم انگار دارن دونه دونه حل میشن و در یک جمله اگر کلش رو خلاصه کنم، زندگی دوباره داره طعم شیرین خودش رو به دست میاره. اول سال نو به خودم قول داده بودم که تا آخر ماه فوریه تقریباً همه چیز رو سر جای اول خودش برگردونم. و امروز که یک هفته ای بیشتر از این ماه نمونده، دارم میبینم که برنامه ریزی پروژه بر عکس روال معمول که همیشه پروژه عقب تره از برنامه اس، این بار کاملاً مطابق با برنامه داره حرکت میکنه... و عموناصر رو هیچ چیز توی زندگی بیش از این شادمان نمیکنه که وقتی همه چیز بر طبق برنامه پیش بره...:))
۱۳۹۰ اسفند ۱, دوشنبه
داستان مهاجرت 7
توی سالن ترانزیت و چند ساعتی هم صحبتی با این غریبۀ مهربون به سرعت گذشت. یواشکی گذرنامه ها رو بهش دادیم. اون هم باید دیگه میرفت تا به قطارش برسه، چون بندۀ خدا سفر طولانیی رو دوباره در پیش داشت. توی اون چند ساعت کلی به ما اطلاعات در مورد این کشور تازه داده بود. از نصیحتهایی که بهمون کرد که هیچوقت از ذهنم بیرون نمیره این بود "که اونجا زن و شوهرها خیلی زود با هم مشکل پیدا میکنن و از هم جدا میشن بنابرین حواستون به زندگیتون باشه..." یادمه که اون موقع چقدر این حرفهاش برام عجیب و دور از واقعیت به نظر میومدن...
ازمون خداحافظی کرد و رفت. ما هم دیگه بواش یواش به طرف گیت خودمون رفتیم. هنوز کارت سوار شدن رو نگرفته بودیم و این قدم آخر بود. اون هم بدون مشکل حل شد. در یک چشم به هم زدن دیدیم که داریم میریم و سوار میشیم. از همونجا من نگرانیم شروع شد، نمیدونم شاید هم رنگم پریده بود. همه اش توی این فکر بودم که از دست پاسپورتها که خلاص شدیم، ولی بلیطها رو باید یک جوری گم و گور میکردیم. بهمون گفته بود که بهترین جا برای این کار توی دستشویی هواپیماست. حالا من دائم توی فکرم این بود که کی برم دستشویی و اینکار رو انجام بدم، چون زمان پرواز خیلی کوتاه بود... به محض اینکه چراغهای مربوط به بستن کمربندها خاموش شد، من دیگه معطلش نکردم و خودم رو به دستشویی رسوندم. با سرعت هر چه تمومتر بلیطها رو ریز ریز کردم و توی توالت انداختم. به این فکر میکردم که اگه بعد از کشیدن سیفون گیر کنن، اونوقت باید چیکار کنم؟! ولی خوشبختانه اینطور نشد و اومدم با خیال راحت دوبار سر جام نشستم...
در چشم بر هم زدنی توی بلند گوها اعلام کردن که به زودی هواپیما بر زمین خواهد نشست. و همینطور هم شد. از هواپیما پیدا شدیم . فرودگاه خیلی کوچیکی به نظر میومد، یعنی دقیقاً همونجوری بود که در موردش بهمون اطلاعات داده بودن. با بقیۀ مسافرهای هواپیما به طرف جایی که پاسپورتها رو کنترل میکردن در حال حرکت بودیم. سعی میکردیم که کمی آرومتر بریم تا شاید آخرین نفرها باشیم و اون موقع که اعلام میکنیم که چرا و چگونه به اینجا اومدیم، کسی پشت سرمون نباشه... و بالاخره جلوی باجه رسیدیم و خانم مسئولی از پشت شیشه گفت: پاسپورتهاتون، لطفاً!
۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه
One Moment In Time لحظه ای به موقع
Each day I live
هر روز که زنده ام
I want to be
می خواهم که
A day to give
روزی باشد برای آنکه
The best of me
بهترینم را ارائه دهم.
I'm only one
من تنها یکی می باشم
But not alone
لیک تنها نیستم.
My finest day
بهترین روزم
Is yet unknown
هنوز ناشناخته است.
I broke my heart
قلبم را شکستم
For every gain
برای هر پیروزی.
To taste the sweet
برای چشیدن شیرینی ها
I face the pain
با درد مقابله میکنم.
I rise and fall
بر می خیزم و از پا می افتم،
Yet through it all
با این وجود بعد از همۀ اینها
This much remains
این اندازه باقی می ماند.
I want one moment in time
لحظه ای را به موقع میخواهم.
When I'm more than I thought I could be
زمانی که بیش از آنم که از خیالم میگذشت،
When all of my dreams are a heartbeat away
زمانیکه تمامی رؤیاهایم به ضربان قلبی فاصله دارند،
And the answers are all up to me
و تمامی پاسخها به من وابسته می باشند،
Give me one moment in time
تنها لحظه ای را به موقع به من بده!
When I'm racing with destiny
زمانیکه با سرنوشت مسابقه میدهم
Then in that one moment of time
سپس در آن لحظه،
I will feel
احساس خواهم کرد،
I will feel eternity
ابدیت را احساس خواهم کرد.
I've lived to be
من برای آن زیسته ام
The very best
که بهترین ها باشم.
I want it all
من تمامی را خواهانم
No time for less
زمانی برای کمتر نیست.
I've laid the plant
نهال را نشانده ام،
Now lay the chance
حال اقبال را
Here in my hands
در دستانم رها میکنم.
Give me one moment in time
لحظه ای را به موقع به من بده!
When I'm more than I thought I could be
زمانی که بیش از آنم که از خیالم میگذشت،
When all of my dreams are a heartbeat away
زمانیکه تمامی رؤیاهایم به ضربان قلبی فاصله دارند،
And the answers are all up to me
و تمامی پاسخها به من وابسته می باشند.
Give me one moment in time
لحظه ای را به موقع به من بده!
When I'm racing with destiny
زمانیکه با سرنوشت مسابقه میدهم،
Then in that one moment of time
سپس در آن لحظه
I will feel
احساس خواهم کرد،
I will feel eternity
ابدیت را احساس خواهم کرد.
You're a winner for a lifetime
تو برنده ای برای تمام عمر هستی
If you seize that one moment in time
اگر آن لحظه را دریافتی
Make it shine
بگذار تا بدرخشد
Give me one moment in time
لحظه ای را به موقع به من بده!
When I'm more than I thought I could be
زمانی که بیش از آنم که از خیالم میگذشت،
When all of my dreams are a heartbeat away
زمانیکه تمامی رؤیاهایم به ضربان قلبی فاصله دارند،
And the answers are all up to me
و تمامی پاسخها به من وابسته می باشند.
Just give me one moment in time
تنها لحظه ای را به موقع به من بده!
When I'm racing with destiny
زمانیکه با سرنوشت مسابقه میدهم،
Then in that one moment of time
سپس در آن لحظه،
I will be
من خواهم بود،
I will be،
من خواهم بود
I will be free
من آزاد خواهم بود.
I will be
من خواهم بود،
I will be free
من آزاد خواهم بود.
۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه
توهم بازگشت
برای کسایی که توی اون دیار زندگی میکنن شاید درک این مسئله یک کمی ثقیل باشه، چون تا اونجایی که من اطلاع دارم، اگر کسی علاقه مند به هنر باشه اینقدر امکانات از نظر زیاده که کسی اصلاً به این مسائل فکر نمیکنه، ولی اینجا در دیار غربته به معنی اخص کلام قحط الرجاله! اگر کسی رو گیر آوردی که کارش خوبه باید دو دستی بچسبیش...
ولی خوب دیگه، چیکار میشه کرد؟ متأسفانه در بین مهاجران پدیده ای وجود داره به اسم "توهم بازگشت به وطن"! اگر میومدن و همه پرسیی بین مهاجرین انجام میدادن، من مطمئن هستم که اکثریت میگفتن که یک روزی همه اشون به وطنشون باز خواهند گشت. این جریان توی ذهن همگی هست، یک عده ای هستن که به زبونش میارن و عده ای دیگه توی خودشون میریزن. یک اقلیت جزئی هم وجود دارن که به دنبال جواب این سؤال هستن و تا جوابش رو پیدا نکنن آروم نمیتونن بگیرن، بنابرین به سفری ماجراجویانه به اون طرفها ممکنه برن و سعی در پیدا کردن جواب این معما بکنن! آمار قطعی در این مورد دادن کار ساده ای نیست، ولی من از طرف خودم و کسایی که در دور و بر بودن و به هم چنین شنیدن از این ور و اون ور، اطلاع دارم که همۀ اونایی که به دنبال این پاسخ رفتن، جواب رو پیدا کردن و این جواب برای همگی یک چیز بوده: دوباره برگشتن به این طرف! دلیلش اصلاً به این سادگیها نیست که شما ممکنه تصورش رو بکننین... شاید یک موقعی در یک فرصت مناسب سعی کردم که این مقوله رو بیشتر بازش کنم و احتمالاً به ریشه یابیش بپردازم...
۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه
پنج مورد پشیمانی پیش از مرگ
پنج موردی که این خانم پرستار بیشتر از همه در آخرین ندامتهای این بیماران رو به موت مشاهده کرده اینا بودن:
1- ای کاش این جرئت رو پیدا کرده بودم که بر اساس خواسته های خودم زندگی کنم، نه به معیار انتظارات دیگران از من!
2- ای کاش اینقدر کار نکرده بودم!
3- ای کاش این جسارت رو پیدا کرده بودم که احساساتم رو بیان کنم!
4- ای کاش با دوستانم تماسم رو حفظ کرده بودم!
5- ای کاش فرصت خوشبختی رو به خودم بیشتر داده بودم!
خوب عموناصر، حالا این سؤال رو از خودت بکن که اگر امروز روز آخر زندگیت بود، آیا اینها چیزهایی بودن که تو رو به پشیمونی وا میداشتن؟ :) در کمال صداقت باید جواب منفی بدم! خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که تا اینجای زندگیم حداقل هیچکدوم از موارد بالا "خاری در دلم" نبوده و انشالله هم که نخواهد بود... شما چطور؟ :)
۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه
Immortelle جاویدان
Si perdue dans le ciel
اگر راه گم کرده در آسمان بودم
Ne me restait qu'une aile
فقط با یک بال برای پرواز
Tu serais celle-là
تو می بودی آن بال
Si traînant dans mes ruines
اگر در خرابه هایم می خزیدم
Ne brillait rien qu'un fil
با تک چراغی رهگشایم
Tu serais celui-là
تو می بودی آن چراغ
Si oubliée des dieux
اگر خدایان فراموشم میکردند
J'échouais vers une île
و رها در جزیره ای
Tu serais celle-là
تو می بودی آن جزیره
Si même l'inutile
اگر تنها قدم شکننده
Restait le seuil fragile
در راه، نومیدانه مینمود
Je franchirais le pas
من آن قدم را برمیگزیدم
Immortelle, immortelle
جاویدان، جاویدان
J'ai le sentiment d'être celle
حسی در من می گوید که من آنم
Qui survivra à tout ce mal
که از این درد جان به در خواهم برد
Je meurs de toi
و من برایت می میرم
Immortelle, immortelle
جاویدان، جاویدان
J'ai décroché un bout de ciel
آن تکه از آسمان را پاره کردم
Il n'abritait plus l'Eternel
که ابدیت را پناهی داد
Je meurs de toi
و من برایت می میرم
Si les mots sont des traces
اگر واژه ها ردی به جای بگذارند
Je marquerai ma peau
من داغ بر پوست خواهم زد
De ce qu'on ne dit pas
با واژه هایی که بر زبان نیاورده ایم
Pour que rien ne t'efface
هیچ چیز تو را محو نخواهد نمود
Je garderai le mal
من این درد را به جان خواهم خرید
S'il ne reste que ça
حتی اگر این تنها باقی مانده باشد
On aura beau me dire
با کلماتی زیبا خواهند گفت
Que rien ne valait rien
که هیچ را ارزشی هیچ نیست
Tout ce rien est à moi
لیک این هیچ، همه چیز است مرا
A quoi peut me servir
مرا چه سود خواهد بود
De trouver le destin
یافتن سرنوشتی
S'il ne mène pas à toi
که تو را به من نرساند؟
Immortelle, immortelle
جاویدان، جاویدان
J'ai le sentiment d'être celle
حسی در من می گوید که من آنم
Qui survivra à tout ce mal
که از این درد جان به در خواهم برد
Je meurs de toi
و من برایت می میرم
Immortelle, immortelle
جاویدان، جاویدان
J'ai décroché un bout de ciel
آن تکه از آسمان را پاره کردم
Il n'abritait plus l'Eternel
که ابدیت را پناهی داد
Je meurs de toi
و من برایت می میرم
Je meurs de toi
و من برایت می میرم...
Immortelle, immortelle
جاویدان، جاویدان
J'ai le sentiment d'être celle
حسی در من می گوید که من آنم
Qui survivra à tout ce mal
که از این درد جان به در خواهم برد
Je meurs de toi
و من برایت می میرم
Immortelle, immortelle
جاویدان، جاویدان
J'ai décroché un bout de ciel
آن تکه از آسمان را پاره کردم
Il n'abritait plus l'Eternel
که ابدیت را پناهی داد
Je meurs de toi
و من برایت می میرم
۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه
اگر فکر صدا داشت
۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سهشنبه
حباب
۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه
قدر زر زرگر شناسد...
بعد از خوردن صبحانه اومدم پای کامپیوتر و باز هم بر روال عادت اول سری به فیسبوک زدم. اولین چیزی که توی صفحه نظرم رو جلب کرد خبری بود که داریوش به نقل از بی بی سی فارسی گذاشته بود: ویتنی هیوستون، خواننده و بازیگر مشهور درگذشت... و اونجا بود که تازه دوزاری من افتاد!
راستش رو بخواید زیاد تعجبی نکردم و این فقط دیر و زود داشت که سوخت و سوز نداشت! ولی واقعاً جای تأسف بود چون از معدود خواننده هایی توی دنیا بود که صداش دیگه به این سادگیها تکرار نخواهد شد. از مرده پرستی همیشه بیزار بودم و هستم. نمیخواستم حالا که از این دنیا رفته راجع بهش چیزی بنویسم. صداش رو همیشه دوست داشتم و خواهم داشت، چون صدا جاودانه است و همیشه باقی خواهد موند. میگن "قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری"، با استاد مسلم آواز ایران، شجریان، مصاحبه ای میکردن و در اون ازش پرسیدن که شما به جز موسیقی سنتی ما به موسیقیهای دیگه هم گوش میکنین؟ گفت خیلی به ندرت پیش بیاد که به موسیقیهای دیگه گوش بدم ولی صدای ویتنی هیوستن رو دوست دارم... روحش شاد باد! شاید که اگر دنیایی دیگه اون طرف وجود داشته باشه، در اونجا به آرامشی رسید که نیاز به تخدیر جان و روحش نداشته باشه!
پ. ن. مطمئن بودم که از این خواننده قبلاً چندین ترانه رو اینجا گذاشتم. ظاهراً همه اشون در اون "عملیات خودسانسوری" چندین سال پیش پاک شدن. ولی یک پست رو پیدا کردم که مال بعد از اون عملیاته! به تاریخش نگاه کنید و ببینید مال چه روزیه... استهزای روزگار آیا شما رو هم به خنده میندازه همونجور که من رو انداخت؟... و از اون بیشتر اشعار اون ترانه و بی معنا بودنشون امروز!
۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه
رطب خورده منع رطب کی کند؟!
امروز بعد از چندین هفته سرما آخرش یک کمی تخفیف داد و دمای هوا برگشت دوباره حوالی صفر، حتی چند درجه هم بالای صفر. روز بسیار آفتابی و دل انگیزی بود که بعد از مدتها حسابی کیف داد. اینجور که هواشناسی پیش بینی کرده حداقل دو هفتۀ آینده هم به همین منوال باقی خواهد موند. امیدوارم که پیش بینیشون درست باشه و بعدش هم بهار، این فصل زیبای سال، دوباره بیاد و در طبیعت و زندگی روحی تازه بدمه...
دنبال خونه گشتن برای بعضی آدما تفریحه، از رفتن توی خونۀ مردم لذت میبرن و احتمالاً این لذت بردن باید یک رابطۀ مستقیم با حس فضولی داشته باشه :) من که شخصاً برام هیچ جالب نیست و راستش توی هر خونه ای که پا میذارم، انگار دارن گوشت تنم رو میخورن! ولی در عین حال هم کلی وقتم رو میگیره و شاید هم به عبارتی بشه گفت که پر میکنه. نتیجۀ اخلاقی اینه که آدم کمتر فرصت پیدا میکنه به "مهمات" زندگی فکر کنه، یا کلاً کمتر فرصت فکر کردن داشته باشه! ولی بعضی از افکار ظاهراً اجتناب ناپذیر هستن و سر آدم هر چقدر هم که شلوغ باشه، باز ذهن رو به خودشون مشغول میکنن. چیزی که چند روزی هست که درش تعمق میکنم رفتار ما پدر و مادرها و تأثیر اونا بر روی فرزندان ماست. بذارین بدون حاشیه رفتن و آسمون و ریسمون بافتن، برم سر اصل مطلب: اگه من پدر یا مادر توی سنین میونسالی برم به سراغ کسی که به راحتی میتونه جای بچۀ خودم باشه (سر چند سال بالا و پایین معامله رو به هم نزنین ها :))، اونوقت اگه بچۀ خود من چند سال بعد بره و با کسی روی هم بریزه که هم سن و سال خودمه، حالا من پدر یا مادر چه حرفی برای گفتن در برابر فرزندم دارم؟! آیا میتونم و بشینم شروع کنم به نصیحت کردن؟! و انتظار این رو داشته باشم که اون بچه هم برای حرفهای من تره خورد کنه؟ یعنی ما آدما نباید گاهی اوقات سعی کنیم از نوک بینی خودمون اون طرفتر رو هم نگاه کنیم؟! تا در نهایت برنگردن بهمون بگن: رطب خورده منع رطب کی کند؟!
۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه
غزال
از قدیم و ندیم گوش من همیشه "به موازات" خوب کار میکرده و در عین صحبت کردن با کسی (حتی به چند زبون :)) قابلیت استراق سمعم بد نبوده... همینجور که به صحبتهای شیرین ولیعهد گوش میدادم، نشنیدن ترانه هایی که توی رستوران زمزمه وار پخش میشد، برام عملاً غیر ممکن بود، به خصوص این ترانۀ جناب دکتر اصفهانی... از کارهای بسیار زیباشه که آدم رو سخت تحت تأثیر قرار میده. دیگه طوری شد که از وقتی بعدش برگشتم خونه، همه اش صداش توی گوشمه...
دنبال کارهای جدیدش گشتم و ترانۀ زیر رو پیدا کردم که برام خیلی دلنشین بود، به ویژه شعرش! اصفهانی از خوانندگان بسیار خوش صدای نسل جدید توی وطنه، فقط حیف که علی رغم اینکه با کارهای سنتی شروع کرد ولی به اون راه ادامه نداد! با اون صدایی که داره جداً جای تأسفه ولی خوب احتمالاً به این سبک (آرابسک) که ظاهراً خیلی از خواننده های امروزی دنباله روش هستند، علاقه مند بوده و هست... و در انتها هنرمند باید هنر از درونش برخیزه و آینۀ احساساتش باشه!
شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد
جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد
ز نازکی ز ندامت ز بیم صبح قیامت
بدان نشان که شنیدی سری به شانه بیفتد
سری به شانه بیفتد
به کار آنکه برون از بهشت گشته عجب نی
که در جهنمِ غربت به یاد خانه بیفتد
نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهی
خدای را که مبادا دل از نشانه بیفتد
دل از نشانه بیفتد
دلم به کشتی کٌربَت به طوف لوجّه غربت
چو از کرانه ی تربت به بی کرانه بیفتد
شوم چو ابر بهاران ز جوش اشک چو باران
که دانه دانه برآید که دانه دانه بیفتد
جهان دل است و تو جانی، نه بلکه جان جهانی
کمی سکندر و دارا کز این فسانه بیفتد
خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو
بیا که آتش صیاد از زبانه بیفتد
( خیال کن که غزالم)
(خیال کن که غزالم)
بیا و ضامن من شو
(خیال کن که غزالم)
الا غریب خراسان، رضا مشو که بمیرد
مگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد
حبیب من
۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه
بازنشستگی: بدون معنا!
در اصل صحبتی که میکنه زیاد دور از واقعیت نیست، یعنی که متوسط طول عمر در این کشور توی این چند دهۀ اخیر کلی بالا رفته! این به این معنیه که آدما بعد از بازنشستگی بیشتر از اونی که "دولت" براشون پس انداز میکنه عمر میکنن، و رشد جمعیت هم اونجور که باید باشه نیست، بنابرین تعداد جوونایی که باید کار بکنن تا بازنشسته ها بعد از یک عمری جون کندن، پاهاشون رو بتونن یک کم دراز بکنن، به اندازۀ کافی نیست. این جریان به طور مشخص در دراز مدت برای جامعه مشکل آفرین خواهد بود ولی این راه حلی هم که این آقا پیشنهاد میکنه به طور قطع دردی رو درمون نخواهد کرد. اگه مردم بخوان تا اون سن که ایشون پیشنهاد میکنن کار کنن، مشکل بیکاری در بین جوونا که همین امروزش هم توی این جامعه کم نیست، به یقین بهتر که نمیشه بدتر هم خواهد شد! متأسفانه، ایدئولوژی دست راستیها همیشه گرد سرمایه دارها و اونایی که موقعیت خوبی توی جامعه دارن، میچرخه! اینا هرگز به فکر اون قشری از جامعه نیستن که کار بدنی فرسوده اشون میکنه و همینکه تا همون سن 65 دووم بیارن، کلاهشون رو میندازن هوا و چه بسا که خیلیها شاید زودتر هم حوله رو وسط رینگ بندازن!
من شخصاً با اینکه تا هر موقعی که بدنم اجازه بده کار کنم اصلاً مشکلی ندارم و امروز که در صحت و سلامت کامل هستم فکر میکنم که تا موقعی که سر پا هستم کار خواهم کرد (البته این فکر امروزه و آدم از فرداش خبر نداره:)). اگر این امکان برای همه فراهم باشه که بتونن بعد از 67 (طبق قانون فعلی کارفرما تا این سن نمیتونه به زور کسی رو روونۀ خونه کنه) هم اگه خواستن به کار ادامه بدن، بسیار عالیه، ولی نه اینکه ملت رو مجبور کنن! یکی توی یکی از این شبکه های اجتماعی نوشته بود که اگر این جریان قانونی بشه اون وقت دیگه توی خانه های سالمندان معلوم نیست که کی کارمنده و کی ساکن... شاید هم هردوش همزمان امکان پذیر باشه :) سؤال اساسی که در این میون مطرح میشه اینه که آیا اصلاً دیگه بازنشستگی معنایی خواهد داشت یا نه؟ چون این جور که به این نظر میاد این دوستان به ظاهر "میانه گرا" میخوان که کار کنی و کار کنی و کار، تا یک روزی همونجا از سر کار غزل خداحافظی رو برای همیشه بخونی!
۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه
داستان مهاجرت 6
مدت پرواز زیاد طولانی نبود و هواپیما به زودی بعد از چند ساعت به زمین نشست. چند ساعتی رو باید در سالن ترانزیت سپری میکردیم. کسی رو که باید در اونجا ملاقات میکردیم از هم مهمتر بود. مشخصاتش رو از قبل بهمون داده بود طی تماس تلفنی آخری که باهامون گرفته بود... گفت که موهاش رو رنگ روشن کرده و پیدا کردنش نباید زیاد سخت باشه.
توی ترانزیت پرس و جو کردم تا گیت مورد نظر رو پیدا کنم. الان که یادم میفته خودم از خودم خنده ام میگیره، چون از همونجا دیگه به این فکر بودم که نباید آلمانی حرف زد چون ممکنه بفهمن که ما از کجا اومدیم و به همین خاطر از هر کی میخواستم سؤال کنم فوری میزدم توی خط انگلیسی و حواسم مدام جمع بود که خرابکاری نکنم و کلمه های آلمانی رو ناخودآگاه قاطی صحبتهام نکنم :)
بالاخره گیت رو یافتیم و رفتیم یک جایی برای نشستن پیدا کردیم. چشممون مرتب به آدمایی بود که گذر میکردن... تا سرانجام دیدیم که کسی با موهای مش کرده و رنگ آفتاب سوخته که حاکی از جنوبی بودنش بود، به طرف ما اومد... اون ما رو پیدا کرده بود، چون شاید هم خود ما بیشتر از اونیکه فکر میکردیم تابلو بودیم، یک زن و شوهر جوون و با یک بچۀ یک ساله در بغل که مات و مبهوت فقط اطراف رو نگاه میکردن...
چهرۀ مهربونی داشت و شیرین صحبت میکرد. برامون تعریف کرد که چطور شده که این همه راه رو با قطار کوبیده و اومده تا به داد ما برسه. ظاهراً با برادر دوست قدیمی من توی یک ساختمون همسایه بوده. یکی دو شب قبلش خونه اش مهمون بوده و در اونجا با دوست قدیمی من آشنا میشه. دوست من و برادرش انگار داشتن بگو مگو میکردن و از اونجاییکه زبونشون رو نمیفهمیده کنجکاو میشه که جریان از چه قراره. کاشف به عمل میاد که برادر دوست من در اصل قرار بوده به این سفر بیاد ولی در آخرین لحظه ترس ورش میداره و زیرش میزنه. دوست قدیمی من هم از شنیدن این جریان شدیداً عصبانی میشه و خلاصه قیل و قالی سر میگیره. خلاصۀ ماجرا اینکه این شخص نیکوکار هم بهشون میگه که خب این که غصه نداره! من میرم و این کار رو انجام میدم... و به این شکل اون روز در سالن ترانزیت سرنوشت ما رو در مقابل همدیگه قرار داده بوده بود تا چند ساعتی رو با هم گپی بزنیم و بعد هم دیگه این اولین و آخرین ملاقات ما باشه... حداقل تا این لحظه، ولی کی از کار این دنیا خبر داره؟!
۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه
آن دیوار
Karşı koymuş demektir
Maddede hareketin
yürüyen cemiyetin
ezeli kanunlarına
Sükun yok
hareket var
bugün yarına çıkar
yarın bugünü yıkar
ve bu durmadan akar
akar akar
Biz bugünün kahramanları
yarının münadisiyiz
Biz durmadan akan
yıkıp yapan
Biz,adımlarını tarihin akışına uyduran
temelleri çöken emperyalizme vuran
yarını kuranlarız
O duvar
o duvarlarınız
vız gelir bize vız
ناظم حکمت 1925
۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سهشنبه
"راز زندگی"
میگم آخه باباجون، به قول این شهر قصه ایها، مگه همۀ آدما برای چی پا توی این راه میذارن؟ مگه غیر از اینه که خانواده تشکیل بدن، صاحب فرزند بشن، فرزندانشون رو به جایی برسونن که بتونن روی پاهای خودشون بایستن و دیگه به اون شکل احتیاجی بهت نداشته باشن؟! مگه همه به جز از برای اینایی که گفتم پا در این راه میذارن؟! خوب، آقا، ما دادیم، شدیم، رسوندیم و ندارن (بخوانید: تشکیل دادیم، صاحب شدیم، به جایی رسوندیم و احتیاج ندارن :))! اگه دلیل دیگه ای وجود داره، خواهش میکنم، خوانندۀ گرامی و سرشار از صداقت با خود، لطفاً با این حقیر در میون بذار! میخوای بگی برای اینکه دیگه آدم تنها نباشه؟! اگه بگم، بازم تنهایی چی؟ اگه بگم نه تنها از تنهاییت کم نمیکنه که هیچ، حتی به احساس تنها بودنت هم صد چندان افزون میکنه، باورم میکنی؟ حالا به قولی میخوای باور کن، میخوای باور نکن... درد دل ما رو چون از ما شوی بدانی! خب دیگه چی؟! بازم هست؟! میدونم آخرش چی میخوای بگی، یعنی اگه روت بشه به زبون بیاری! خیلیها اینقدر صداقت ندارن که رک و راست بگن که برای "مسائل دیگه"!... و بذار من در اون مورد هم آب پاکی رو روی دستت بریزم و بگم: آقا، ما عطای اون مسائل دیگه رو به لقاش بخشیدیم، و آقا، ما نخواستیم و اصلاً میدونین چیه، اون ارزونی همونهایی که حاضرن به خاطرش دست به هر کاری بزنن، حاضرن هر دروغ و کلکی رو سر هم کنن تا شاید بتونن کامی بگیرن، حاضرن تن به هر خفت و خواری بدن و خودشون رو پیش هر کس و ناکسی کوچیک و خوار بکنن... تا شاید به "راز زندگی" دست پیدا کنن... موفق و پیروز باشن، چون به یقین این راز اسرارآمیز رو در "اونجایی" که دنبالش میگردن پیدا خواهند کرد :)
۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه
آدمهای پوشالی
امروز مثلاً از اون تاریخهاییه که خیلی دلم میخواست خاطرات یک سال خاصی رو نوشته بودم! امروز درست در یک چنین روزی هفت سال پیش یکی از بزرگترین و مهم ترین تصمیمهای زندگیم رو گرفتم. هفت سال پیش این روز یک روز یکشنبه ای بود. صبح یک چنین روزی خودم رو از بند زندانی رها کردم که هیچکس باور نمیکرد که یک روزی من ازش آزاد بشم، هیچکس حتی خودم! الان وقتی که بهش فکر میکنم در عین این که خیلی دور به نظر میاد، ولی در عین حال هم تمامی صحنه ها انگار که جلوی چشممن و کاملاً واقعی و زنده به نظر میان... در واقعی بودنشون البته به یقین شکی نیست، چون اتفاق افتادن!
امروز وقتی به عقب برمیگردم و این هفت سال رو مرور میکنم، میبینم که زندگیم توی این مدت دستخوش حوادث زیادی بوده، اتفاقایی رخ دادن که شاید نباید رخ میدادن، آدمایی اومدن که اصلاً اگر شرایط مکانی و زمانی طوری دیگه ای بود حتی اجازۀ دق الباب به سرای این زندگی رو نداشتن تا چه برسه به اینکه حق دخول داشته باشن... ولی این اتفاقات روی دادن و این آدما هم تونستن وارد بشن، اما از همۀ اینها مهمتر اینه که همه اشون هم همونجور که اومده بودند، رفتند، بدون اینکه هیچ اثری توی زندگی من بذارن... و شاید هم اصلاً جای هیچگونه تعجبی نباشه، چون آدمهای پوشالی و توخالی هرگز ردی از خودشون بجای نمیذارن حتی در صفحات تقویم زندگی... با باد میان و بر باد میرن!
۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه
شام مهتاب
داریوش خواننده ایه که زندگی شخصیش تلاطم های فراوانی داشته، ولی به جرئت میتونم بگم که صداش هیچ تغییری توی سه دهۀ اخیر نکرده! از معدود صداهاییه که هنوز هم از شنیدنش احساس گرمایی وجودم رو برافروخته میکنه ... از صبح که از خواب بیدار شدم، این ترانه اش همه اش در ذهنم داره زمزمه میشه...
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشقو مه آسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی
تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق ، تو صادقترینی
همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری از اون لحظه ی ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
تو از این شکستن خبرداری یا نه
هنوز شور عشقو به سر داری یا نه
تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق ، تو صادقترینی
همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
"دوست دوست خواهد بود"
شب رو در جوار دوستا بودیم، دوستای قدیمی، دوستایی که دیگه آدم توی این سن و سال به آسونی به دست نمیاره. باید قدر دوستا رو دونست و هر چی سن بالاتر میره این مسئله بیشتر به آدم ثابت میشه! چند وقت پیش با دوستی از دوران دانشکده صحبت میکردیم، یا به عبارت بهتر "چت" میکردیم. حال "خانم بچه ها" رو ازش پرسیدم. گفت: خانم بچه ها همیشه حالشون خوبه، من و تو باید به فکر خودمون باشیم! حقیقت تلخی توی حرفش نهفته بود که نمیشد به سادگی ازش گذشت، حقیقتی که خیلی ماها که صاف و ساده خودمون رو توی یک رابطه رها میکنیم و همه چیز رو در طبق اخلاص میذاریم، بدون اینکه از قبل برنامه ریزیی کرده باشیم، ولی غافلیم از اینکه چه چیزایی رو توی زندگی به این خاطر از دست میدیم! و بزرگترین سؤالی که این میون مطرح میشه اینه که آیا واقعاً ارزشش رو داره؟ آیا بالاغیرتاً میارزه به اینکه تمام زدگیمون به طریقی تحت الشعاع قرار بگیره؟ از دوستامون فاصله بگیریم و چه بسا از دستشون بدیم؟ خانواده باهامون غریبه بشن یا ما با اونا طوری بشیم که اونا احساس کنن که باهاشون غریبه شدیم؟ همۀ اینا برای چی؟! برای اینکه فقط تنها نباشیم؟! برای اینکه شاید نصف شب حالمون بد شد و احتیاج به این بود که کسی پیشمون باشه؟! یا برای "رفع حاجت"؟! من میگم: هرگز و هرگز و صد هزار بار دیگه هرگز! جواب این سؤال بزرگ برای من حالا دیگه خیلی کوچیک و ساده است!...
در هر صورت دلم میخواد این ترانه رو در اینجا به تمام دوستای واقعیم تقدیم کنم.
Another red letter day
So the pound has dropped and the children are creating
The other half ran away
Taking all the cash and leaving you with the lumber
Got a pain in the chest
Doctors on strike what you need is a rest
It's not easy love, but you've got friends you can trust
Friends will be friends
When you're in need of love they give you care and attention
Friends will be friends
When you're through with life and all hope is lost
Hold out your hand cos friends will be friends right till the end
Now it's a beautiful day
The postman delivered a letter from your lover
Only a phone call away
You tried to track him down but somebody stole his number
As a matter of fact
You're getting used to life without him in your way
It's so easy now, cos you got friends you can trust
Friends will be friends
When you're in need of love they give you care and attention
Friends will be friends
When you're through with life and all hope is lost
Hold out your hand cos friends will be friends right till the end
۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه
رایحۀ دوستی
سرما توی قسمتهای شرقی قاره ظاهراً تا حالا تعدادی تلفات داده. اینجا خبر از تلفات جانی تا اونجایی که من خبر دارم، نبوده، ولی در یک مورد حداقل زندگی مردم رو به شکلی تحت تأثیر قرار میده و یا بهتر بگم داده، اونم بالا رفتن قیمت برقه! خونه هایی که گرمایششون مستقیماً با برقه شدیداً تحت تأثیر این جریان قرار میگیرن. بابا، بازم به اون قدیما که همه چیز یک حساب و کتابی داشت، برق یک تعرفۀ مشخصی داشت و هر کسی تکلیف خودش رو میدونست! این روزا دیگه همه چیز شناوره و نرخ روز برای خودش داره. شاید برای خیلیها شنیدن این مسئله باورکردنی نباشه ولی نرخ برق توی این کشور نه تنها دیگه فقط نرخ روز نداره بلکه دقیقاً در طول روز ممکنه ثانیه ای تغییر بکنه، یعنی اگر یک روز زمستونی مثل این روزا سرما کولاک بکنه و مصرف برق کلاً بالا بره، به همون نسبت هم ممکنه نرخ برق برای اون ساعتهای سرد به چندین برابر برسه!
ولی در انتها نباید شکایتی کرد و باید خوشحال بود! اگه گفتین چرا؟ اولین دلیلش اینه که امروز جمعه است ("اونایی که حبسی کشیدن، میدونن من چی میگم...") :) ثانیاً که خوشبختانه حداقل من یکی دیگه نیازی نیست که به نرخ برق و از این داستانها دیگه فکر کنم... و اما ثالثاً که از دوتای اولی خیلی مهمتره: یک جایی در این هوای یخ آلود چند ساعت دیگه یک آش رشتۀ اساسی در انتظار منه که به جز عطر پیازداغ و نعناداغ و سیرداغش، معطر به رایحه ایه که تمامی اون بوهای خوش رو صد چندان میکنه... رایحۀ دوستی!
۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه
مرا مگذار! (Ne me quitte pas)
Ne me quitte pas
مرا مگذار!
Il faut oublier
باید فراموش کرد
Tout peut s'oublier
هر آنچه را که نیاز به فراموشی است،
Qui s'enfuit deja
و به پایان رسیده است.
Oublier le temps
از یاد بردن دورانِ
Des malentendus
سوء تفاهمها،
Et le temps perdu
و زمانهای از دست رفته.
A savoir comment
دانستن اینکه چگونه
Oublier ces heures
این ساعتها را از یاد باید برد،
Qui tuaient parfois
که گاه می کُشند
A coups de pourquoi
دلیل آنکه چرا
Le coeur du bonheure
قلب سرشار از شادیست.
Ne me quitte pas
مرا مگذار!
Moi je t'offrirai
من به تو پیشکش میکنم
Des perles du pluie
دانه های باران را
Venues de pays
که از سرزمینهایی می آیند
Ou il ne pleut pas
که در آنها هرگز باران نمیبارد.
Je creuserai la terre
من زمین را حفر خواهم کرد
Jusqu'apres ma mort
تا پس از مرگم
Pour couvrir ton corps
بپوشانم بدنت را
D'or et de lumiere
با طلا و نور.
Je ferai un domaine
من دنیایی خواهم ساخت
Ou l'amour sera roi
که در آن عشق پادشاه است،
Ou l'amour sera loi
که در آن عشق قانون است،
Ou tu seras reine
که در آن تو ملکه میباشی.
Ne me quitte pas
مرا مگذار!
Ne me quitte pas
مرا مگذار!
Je t'inventerai
من ابداع خواهم کرد
Des mots insensés
واژگانی بی معنا را
Que tu comprendras
که تنها تو درک خواهی کرد.
Je te parlerai
من صحبت خواهم کرد
De ces amants là
از عشقهایی
Qui ont vu deux fois
که دو بار دیده اند
Leurs coeurs s'embraser
قلبهایشان را در شعله های آتش.
Je te racont'rai
به تو خواهم گفت
L'histoire de ce roi
داستان این پادشاه را
Mort de n'avoir pas
که می میرد از
Pu te rencontrer
ندیدن رویت.
Ne me quitte pas
مرا مگذار!
On a vu souvent
دیده ایم ما بیش
Rejaillir le feu
فوران آتش را
De l'ancien volcan
از آتشفشانی دیرینه
Qu'on croyait trop vieux
که به گمانمان کهنه می نموده.
Il est paraît-il
به نظر می آید که
Des terres brûlées
از زمین سوخته
Donnant plus de blé
گندمی بیش برآید
Qu'un meilleur avril
تا که از آوریلی پربار.
Et quand vient le soir
و زمانیکه شامگاهان فرا میرسد
Pour qu'un ciel flamboie
چنان که آسمان شعله میگیرد،
Le rouge et le noir
سرخ و سیاه،
Ne s'épousent-ils pas
نیستند مزدوج آنان، آیا؟
Ne me quitte pas
مرا مگذار!
Ne me quitte pas
مرا مگذار!
Je ne veux plus pleurer
نخواهم گریست،
Je ne veux plus parler
نخواهم گفت سخنی،
Je me cacherai là
پنهان خواهم نمود خویش را
A te regarder
از دیدگان تو.
Danser et sourire
رقصیدن و لبخندی بر لب داشتن،
Et à t'écouter
و به تو گوش فرا دادن،
Chanter et puis rire
آواز سر دادن و سپس خندیدن.
Laisse-moi devenir
بگذار تا
L'ombre de ton ombre
سایه ای باشم از سایه ات،
L'ombre de ta main
سایه ای از دستت،
L'ombre de ton chien
سایه ای از سگت.
Ne me quitte pas
مرا مگذار!
۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه
نه به آن شوری شور..
البته بذارین یک توضیح هم بدم که تقصیر خودش نیست، این سیستمه که اینجور آدما رو پررو کرده! وقتی زندان با هتل فرق زیادی نداشته باشه و شاید در بعضی از موارد حتی بهتر هم باشه، نتیجه اش بهتر از این هم نمیتونه باشه! خطرناکترین بزهکارها بهشون مرخصی داده میشه که برن بیرون و با خیال راحت هر جور که میخوان برای جنایات بعدیشون برنامه ریزی کنن! یاد یک موردی میفتم که خیلی سال پیش اتفاق افتاده بود. قاتلی با در دست داشتن سر بریده مقتول در کیف دستیش دستگیر شد، که البته این فقط یک مورد از اعمال شنیعی بود که انجام داده بود، اونوقت بهش مرتب مرخصی میدادن که از زندان بیاد بیرون و "مثلاً" خانواده اش رو ببینه. ایشون هم قشنگ برنامه ریزی میکنه و در یکی از مرخصیها فرار رو بر قرار ترجیح میده و به یک کشور دیگۀ اروپایی میره... حالا اون بدو و سیستم قضایی اینجا به دنبالش بدو!
متأسفانه همه جا افراط و تفریط هست، یعنی نه به اون سیستمی که توی اون دیار هست و نه به اینی که اینجاهاست، به قولی نه به اون شوری شور و نه به این بی نمکی! یادمه تازه به این دیار اومده بودیم. دوستی تعریف میکرد که از پنجرۀ خونه اش شاهد این بوده که همسایه ای موقع پارک کردن ماشینش به ماشین همسایۀ دیگه ای "میمالونه". در هر حال صاحب ماشین مالونده شده خودش شاهد این جریان بوده و راوی ما رو به عنوان شاهد به پلیس گزارش میکنه. اینجای جریان جالبه، دقت کنین! پلیس این دوست ما رو میخواد و ازش شروع به بازپرسی میکنه، کاملاً مؤدبانه:
- شما در روز فلان از پنجرۀ خونه اتون شاهد چنین جریانی بودین؟
- نه خیر!
- مطمئن هستین؟
- بله، 100% مطمئن هستم!
- خب، پس ببخشین که مزاحم شما شدیم!
...
حالا فقط همین سناریو اگر توی وطن اتفاق افتاده بود رو تصور کنین و فقط پیش خودتون مجسم کنین که چگونه میشد :) تصویر رو به فانتزی خوانندۀ دانا و آگاه واگذار میکنم :)