تصورش رو بکنین اگه همۀ ما آدما هر چیزی که در درونمون بود رو در همون لحظه به طریقی به دنیای خارج منتقل میکردیم، حالا چه از طریق گفتار، چه از طریق نوشتار و یا حتی از طریق ایما و اشاره، وسیله اونقدرها مهم نبود، هدف فقط انتقال می بود! یعنی حتی میتونین تصویری از این سناریو رو فقط توی ذهنتون مجسم کنین؟! برای من که تصور کردنش خیلی سخته! اشتباه متوجه منظور من نشین، من خودم بارها و بارها گفتم که زندگی من مثل کتاب باز میمونه و به طور قطع نوشته های من در اینجا دال بر این جریانه، ولی در کمال صداقت باید بگم که حتی خود من هم نمیتونم ادعا کنم که صد در صد اونچه که در ذهنم میگذره رو در اینجا مینویسم، یعنی حتی اگه بخوام هم از حوزۀ توانم خارجه... ولی فرض کردن که خرج و مخارجی نداره :) بذارین فرض مسئله رو یک کمی ساده ترش کنم: اگر فکر صدا داشت، اونوقت چه اتفاقی توی این دنیا میفتاد؟ آیا هیچ کسی جرأت میکرد که سیاستمدار بشه؟ دلال چی؟ وکلا اونوقت باید چیکار میکردن؟ اگر فکر صدا داشت فکر میکنین که عشق و عاشق شدن هم به همون زیبایی میبود که نویسندگان و شعرای رمانتیک چندین هزار ساله ازش مثنویها هفتاد من ساختن و توی کتاباشون به خورد ماها دادند؟ آیا اگر معشوق صدای افکار عاشق رو میشنید باز هم شیفته و والای حرفهای شاعرانه اش میشد؟ اگر فکر صدا داشت و ما به اطرافیانمون خومون رو یک جور جلوه میدادیم و افکار ما چیز دیگه ای رو، چی؟ اگر به دروغ میرفتیم توی یک زندگی و دلمون جای دیگه بود و خوشحال از این بودیم که فکر ما رو کسی قادر نخواهد بود بشنوه و اون موقع فکرمون به صدا در میومد، چی؟ اگر به ظاهر خودمون رو خیلی قوی نشون میدادیم و در خفا از درد ضعف و فکر به اشتباهاتی که توی زندگی مرتکب شدیم به دور خودمون میپیچیدیم و امیدمون به این بود که هیچ کسی از این راز ما خبر نداره، اگر فریاد افکارمون به هوا میرفت، چی؟... و اگر فکر صدا داشت، دنیا برای خیلی از ماها جهنمی بیش نمیشد، بنابرین خوشحال باشیم که هیچ کس قادر به خوندن افکار ما نیست و با خیال راحت میتونیم نقابهای رنگارنگ بر چهره بزنیم و شادمان باشیم از اینکه چقدر در زندگی "خوشبخت" هستیم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر