گاهی برمیگردم و نوشته های قدیمیم رو میخونم، خوندنشون بعضی وقتا لبخندی رو روی لبانم مینشونه، بعضی وقتا اخمام رو تو هم میبره و بعضی وقتا هم شاید دلم بگیره، ولی اونچه که مسلمه خوندن افکارم و اینکه اون موقعها چطور فکر میکردم، هم برام جالبه هم برام مفیده. از اینکه خیلی زودتر شروع به این کار نکردم گاهی از دست خودم خیلی عصبانی میشم. پیش خودم فکر میکنم که اگر از همون چند دهۀ پیش که زدم بیرون، دست به چنین کاری زده بودم، الان کلی از افکارم و نظراتم توی برهه های مختلف زندگی به قلم کشیده شده بودن... ولی خب حالا که اینطور نیست و دیگه هم کاریش نمیشه کرد... باشه برای زندگی بعدی...:)
امروز مثلاً از اون تاریخهاییه که خیلی دلم میخواست خاطرات یک سال خاصی رو نوشته بودم! امروز درست در یک چنین روزی هفت سال پیش یکی از بزرگترین و مهم ترین تصمیمهای زندگیم رو گرفتم. هفت سال پیش این روز یک روز یکشنبه ای بود. صبح یک چنین روزی خودم رو از بند زندانی رها کردم که هیچکس باور نمیکرد که یک روزی من ازش آزاد بشم، هیچکس حتی خودم! الان وقتی که بهش فکر میکنم در عین این که خیلی دور به نظر میاد، ولی در عین حال هم تمامی صحنه ها انگار که جلوی چشممن و کاملاً واقعی و زنده به نظر میان... در واقعی بودنشون البته به یقین شکی نیست، چون اتفاق افتادن!
امروز وقتی به عقب برمیگردم و این هفت سال رو مرور میکنم، میبینم که زندگیم توی این مدت دستخوش حوادث زیادی بوده، اتفاقایی رخ دادن که شاید نباید رخ میدادن، آدمایی اومدن که اصلاً اگر شرایط مکانی و زمانی طوری دیگه ای بود حتی اجازۀ دق الباب به سرای این زندگی رو نداشتن تا چه برسه به اینکه حق دخول داشته باشن... ولی این اتفاقات روی دادن و این آدما هم تونستن وارد بشن، اما از همۀ اینها مهمتر اینه که همه اشون هم همونجور که اومده بودند، رفتند، بدون اینکه هیچ اثری توی زندگی من بذارن... و شاید هم اصلاً جای هیچگونه تعجبی نباشه، چون آدمهای پوشالی و توخالی هرگز ردی از خودشون بجای نمیذارن حتی در صفحات تقویم زندگی... با باد میان و بر باد میرن!
امروز مثلاً از اون تاریخهاییه که خیلی دلم میخواست خاطرات یک سال خاصی رو نوشته بودم! امروز درست در یک چنین روزی هفت سال پیش یکی از بزرگترین و مهم ترین تصمیمهای زندگیم رو گرفتم. هفت سال پیش این روز یک روز یکشنبه ای بود. صبح یک چنین روزی خودم رو از بند زندانی رها کردم که هیچکس باور نمیکرد که یک روزی من ازش آزاد بشم، هیچکس حتی خودم! الان وقتی که بهش فکر میکنم در عین این که خیلی دور به نظر میاد، ولی در عین حال هم تمامی صحنه ها انگار که جلوی چشممن و کاملاً واقعی و زنده به نظر میان... در واقعی بودنشون البته به یقین شکی نیست، چون اتفاق افتادن!
امروز وقتی به عقب برمیگردم و این هفت سال رو مرور میکنم، میبینم که زندگیم توی این مدت دستخوش حوادث زیادی بوده، اتفاقایی رخ دادن که شاید نباید رخ میدادن، آدمایی اومدن که اصلاً اگر شرایط مکانی و زمانی طوری دیگه ای بود حتی اجازۀ دق الباب به سرای این زندگی رو نداشتن تا چه برسه به اینکه حق دخول داشته باشن... ولی این اتفاقات روی دادن و این آدما هم تونستن وارد بشن، اما از همۀ اینها مهمتر اینه که همه اشون هم همونجور که اومده بودند، رفتند، بدون اینکه هیچ اثری توی زندگی من بذارن... و شاید هم اصلاً جای هیچگونه تعجبی نباشه، چون آدمهای پوشالی و توخالی هرگز ردی از خودشون بجای نمیذارن حتی در صفحات تقویم زندگی... با باد میان و بر باد میرن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر