بعضی وقتا آدم یک خوابایی میبینه که بعد از بیدار شدن از تعجب زیاد خنده اش میگیره! دیشب شاید یکی از عجیب ترین خوابهای زندگیم به سراغم اومد. دیدن انگلهای مارگونه ای که به سرعت رشد میکردن و به اندازۀ چندین متر قد میکشیدن من رو به یاد فیلمهای ترسناک آلفرد هیچکاک انداخت :) جالب اینجا بود که توی خواب هم دنبال ریشۀ علمیش میگشتم و سراسر خونه رو به دنبال تخمهای سیاه رنگی که قطرشون از میلیمتر تجاوز نمیکرد، بودم. همه جا رو میگشتم، تمام گوشه و کنار اتاقها رو، حتی لابلای مبلها رو...
از خواب که بیدار شدم، جلوی خندۀ خودم رو نمیتونستم بگیرم. با خودم فکر کردم که حتماً باید غذای زیادی قبل از خواب خورده باشم و سنگینی معده باعث چنین خوابهایی باید شده باشه، ولی بعدش فکر کردم که من که اصلاً شام نمیخورم :) عزیزانی که علاقه مند به تعبیر خواب هستند، مطمئناً یک تفسیر درست و حسابی برای این خواب من دارن... به خصوص اون قسمتش که مربوط به "انگلها" و ریشه یابیشون میشه...:))
از بحث شیرین "انگل" که بگذریم، داشتم فکر میکردم که من مدتهاست که دیگه از روزمرگیها نمینویسم. یعنی نه اینکه خودآگاهانه به این شکل شده باشه، نه ابداً، ولی توی این مدت اخیر همیشه هر وقت که نشستم و شروع به نوشتن کردم، یک چیزی توی ذهنم از روزمرگیها پیشی گرفته و خودش رو جلو انداخته، مثل شاگردهای زرنگ کلاس که اول سال میخوان به هر شکلی که هست خود رو به معلم بشناسونن تا وقت امتحانها از بیستشون کم نشه!
خدا رو شکر اینطور که به نظر میاد زندگی داره رفته رفته سر جای اولش برمیگرده. مشکلاتی که تا چند ماه پیش باهاشون گریبونگیر بودم انگار دارن دونه دونه حل میشن و در یک جمله اگر کلش رو خلاصه کنم، زندگی دوباره داره طعم شیرین خودش رو به دست میاره. اول سال نو به خودم قول داده بودم که تا آخر ماه فوریه تقریباً همه چیز رو سر جای اول خودش برگردونم. و امروز که یک هفته ای بیشتر از این ماه نمونده، دارم میبینم که برنامه ریزی پروژه بر عکس روال معمول که همیشه پروژه عقب تره از برنامه اس، این بار کاملاً مطابق با برنامه داره حرکت میکنه... و عموناصر رو هیچ چیز توی زندگی بیش از این شادمان نمیکنه که وقتی همه چیز بر طبق برنامه پیش بره...:))
از خواب که بیدار شدم، جلوی خندۀ خودم رو نمیتونستم بگیرم. با خودم فکر کردم که حتماً باید غذای زیادی قبل از خواب خورده باشم و سنگینی معده باعث چنین خوابهایی باید شده باشه، ولی بعدش فکر کردم که من که اصلاً شام نمیخورم :) عزیزانی که علاقه مند به تعبیر خواب هستند، مطمئناً یک تفسیر درست و حسابی برای این خواب من دارن... به خصوص اون قسمتش که مربوط به "انگلها" و ریشه یابیشون میشه...:))
از بحث شیرین "انگل" که بگذریم، داشتم فکر میکردم که من مدتهاست که دیگه از روزمرگیها نمینویسم. یعنی نه اینکه خودآگاهانه به این شکل شده باشه، نه ابداً، ولی توی این مدت اخیر همیشه هر وقت که نشستم و شروع به نوشتن کردم، یک چیزی توی ذهنم از روزمرگیها پیشی گرفته و خودش رو جلو انداخته، مثل شاگردهای زرنگ کلاس که اول سال میخوان به هر شکلی که هست خود رو به معلم بشناسونن تا وقت امتحانها از بیستشون کم نشه!
خدا رو شکر اینطور که به نظر میاد زندگی داره رفته رفته سر جای اولش برمیگرده. مشکلاتی که تا چند ماه پیش باهاشون گریبونگیر بودم انگار دارن دونه دونه حل میشن و در یک جمله اگر کلش رو خلاصه کنم، زندگی دوباره داره طعم شیرین خودش رو به دست میاره. اول سال نو به خودم قول داده بودم که تا آخر ماه فوریه تقریباً همه چیز رو سر جای اول خودش برگردونم. و امروز که یک هفته ای بیشتر از این ماه نمونده، دارم میبینم که برنامه ریزی پروژه بر عکس روال معمول که همیشه پروژه عقب تره از برنامه اس، این بار کاملاً مطابق با برنامه داره حرکت میکنه... و عموناصر رو هیچ چیز توی زندگی بیش از این شادمان نمیکنه که وقتی همه چیز بر طبق برنامه پیش بره...:))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر