نمیدونم چرا این روزا به هر کسی میگم که دارم از تنها بودنم لذت میبرم، بهم نگاه عاقل اندر سفیه میکنه! وقتی که میگم: بابا من بیشتر از نیمۀ عمرم رو توی زندگی زناشویی زندگی کردم و اگر از اون نیمۀ کمتر باقیمونده هم دوران طفولیت و نوجوونی رو کم کنی دیگه چند صباحی بیشتر باقی نمیمونه، پس بس نیست؟! بازم بهم یا چپ چپ نگاه میکنن و یا نگاهی میکنن که فقط معناش رو اینطور میشه تفسیر کرد: بزن ازین حرفا الان ولی حالت رو چند سال دیگه میپرسیم!
میگم آخه باباجون، به قول این شهر قصه ایها، مگه همۀ آدما برای چی پا توی این راه میذارن؟ مگه غیر از اینه که خانواده تشکیل بدن، صاحب فرزند بشن، فرزندانشون رو به جایی برسونن که بتونن روی پاهای خودشون بایستن و دیگه به اون شکل احتیاجی بهت نداشته باشن؟! مگه همه به جز از برای اینایی که گفتم پا در این راه میذارن؟! خوب، آقا، ما دادیم، شدیم، رسوندیم و ندارن (بخوانید: تشکیل دادیم، صاحب شدیم، به جایی رسوندیم و احتیاج ندارن :))! اگه دلیل دیگه ای وجود داره، خواهش میکنم، خوانندۀ گرامی و سرشار از صداقت با خود، لطفاً با این حقیر در میون بذار! میخوای بگی برای اینکه دیگه آدم تنها نباشه؟! اگه بگم، بازم تنهایی چی؟ اگه بگم نه تنها از تنهاییت کم نمیکنه که هیچ، حتی به احساس تنها بودنت هم صد چندان افزون میکنه، باورم میکنی؟ حالا به قولی میخوای باور کن، میخوای باور نکن... درد دل ما رو چون از ما شوی بدانی! خب دیگه چی؟! بازم هست؟! میدونم آخرش چی میخوای بگی، یعنی اگه روت بشه به زبون بیاری! خیلیها اینقدر صداقت ندارن که رک و راست بگن که برای "مسائل دیگه"!... و بذار من در اون مورد هم آب پاکی رو روی دستت بریزم و بگم: آقا، ما عطای اون مسائل دیگه رو به لقاش بخشیدیم، و آقا، ما نخواستیم و اصلاً میدونین چیه، اون ارزونی همونهایی که حاضرن به خاطرش دست به هر کاری بزنن، حاضرن هر دروغ و کلکی رو سر هم کنن تا شاید بتونن کامی بگیرن، حاضرن تن به هر خفت و خواری بدن و خودشون رو پیش هر کس و ناکسی کوچیک و خوار بکنن... تا شاید به "راز زندگی" دست پیدا کنن... موفق و پیروز باشن، چون به یقین این راز اسرارآمیز رو در "اونجایی" که دنبالش میگردن پیدا خواهند کرد :)
میگم آخه باباجون، به قول این شهر قصه ایها، مگه همۀ آدما برای چی پا توی این راه میذارن؟ مگه غیر از اینه که خانواده تشکیل بدن، صاحب فرزند بشن، فرزندانشون رو به جایی برسونن که بتونن روی پاهای خودشون بایستن و دیگه به اون شکل احتیاجی بهت نداشته باشن؟! مگه همه به جز از برای اینایی که گفتم پا در این راه میذارن؟! خوب، آقا، ما دادیم، شدیم، رسوندیم و ندارن (بخوانید: تشکیل دادیم، صاحب شدیم، به جایی رسوندیم و احتیاج ندارن :))! اگه دلیل دیگه ای وجود داره، خواهش میکنم، خوانندۀ گرامی و سرشار از صداقت با خود، لطفاً با این حقیر در میون بذار! میخوای بگی برای اینکه دیگه آدم تنها نباشه؟! اگه بگم، بازم تنهایی چی؟ اگه بگم نه تنها از تنهاییت کم نمیکنه که هیچ، حتی به احساس تنها بودنت هم صد چندان افزون میکنه، باورم میکنی؟ حالا به قولی میخوای باور کن، میخوای باور نکن... درد دل ما رو چون از ما شوی بدانی! خب دیگه چی؟! بازم هست؟! میدونم آخرش چی میخوای بگی، یعنی اگه روت بشه به زبون بیاری! خیلیها اینقدر صداقت ندارن که رک و راست بگن که برای "مسائل دیگه"!... و بذار من در اون مورد هم آب پاکی رو روی دستت بریزم و بگم: آقا، ما عطای اون مسائل دیگه رو به لقاش بخشیدیم، و آقا، ما نخواستیم و اصلاً میدونین چیه، اون ارزونی همونهایی که حاضرن به خاطرش دست به هر کاری بزنن، حاضرن هر دروغ و کلکی رو سر هم کنن تا شاید بتونن کامی بگیرن، حاضرن تن به هر خفت و خواری بدن و خودشون رو پیش هر کس و ناکسی کوچیک و خوار بکنن... تا شاید به "راز زندگی" دست پیدا کنن... موفق و پیروز باشن، چون به یقین این راز اسرارآمیز رو در "اونجایی" که دنبالش میگردن پیدا خواهند کرد :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر