دوستی میگفت که بهترین هدیه ای که خداوند بهش عطا کرده، قدرت فراموش کردنه، چون اگه نمیتونست فراموش کنه شاید خیلی وقتا از غصه دق میکرد. یکی دیگه میگفت: شبا که میخوابم، دگمۀ "حافظه را پا ک کن" رو میزنم و بعد سرم رو به روی بالش میذارم و فردا که از خواب بیدار میشم دیگه هیچی از دیروز رو به یاد ندارم... کاش زندگی به این سادگیها بود که این دوستان خوب سعی در تشریحش میکنن! واقعیت اینجاست که چیزی به اسم فراموش کردن وجود نداره، مگر اینکه دچار نسیان بشی و به دلایلی یک قسمت از مغز که حاوی حافظه است به طریقی از کار بیفته، وگرنه در انتها ما آدما هرگز چیزی رو به طور کامل فراموش نمیکنیم! اطلاعات همیشه اونجا هستن و تا لحظۀ آخر هم باقی میمونن. اونچه که به مروز زمان ممکنه تغییر کنه فقط دسترسی به اون اطلاعات ممکنه به فراخور حال و احوال و سن و هزار تا فاکتور دیگه تغییر بکنه... یعنی اون دوست زیاد هم بی ربط نمیگه چون ما بعضی از جریانها رو توی زندگیمون اون پشت و مشتهای مغز توی گنجه لابلای هزار خرت و پرت دیگه قایمشون میکنیم که دیگه جلوی چشم نباشن و دیگه به این سادگیها به چشم یادمون نیان... و در بیشتر موارد هم موفق هستیم در این کار! تازه اگر تصادفاً هم اونا رو به دلیلی اون لا ماها پیدا کنیم، زمان اینقدر رنگ و روشون رو تغییر داده که شاید دیگه حتی به ذهنمون نرسه که همونیه که ما یک روزی آرزو میکردیم که حتی اگر شده برای چند لحظه هم دیگه بهش فکر نکنیم... و حالا دیگه همون اونقدر بی رنگ و رو شده که حتی ارزش نگاه کردن رو هم نداره...
و امروز من یکی از اونا رو تصادفاً توی "گنجه" پیدا کردم، و تنها لبخندی به لبانم اومد! چقدر بی ارزش بودن اون حوادث و چقدر بی معنا بودن اون آدما! کسایی که یک موقعی اسم خودشون رو دوست گذاشته بودن و به خیال خودشون تو رو خام گیر آورده بودن، و از همۀ اینا جالبتر اینجاست که همین آدما با قیافه های دیگه و با لباسها و سر و وضع دیگه بازم توی زندگیم ظاهر شدن... و عموناصر، درست در اون لحظه ای که فکر میکنی که دیگه آخریاش بودن، بزرگترین اشتباه زندگیت رو دوباره مرتکب شدی... چون این نهضت تا زنده ای ادامه خواهد داشت... فقط لبخندی بزن و سر رو بالا بگیر، زیرا که این لبخند فقط و فقط لبخند پیروزیه!
و امروز من یکی از اونا رو تصادفاً توی "گنجه" پیدا کردم، و تنها لبخندی به لبانم اومد! چقدر بی ارزش بودن اون حوادث و چقدر بی معنا بودن اون آدما! کسایی که یک موقعی اسم خودشون رو دوست گذاشته بودن و به خیال خودشون تو رو خام گیر آورده بودن، و از همۀ اینا جالبتر اینجاست که همین آدما با قیافه های دیگه و با لباسها و سر و وضع دیگه بازم توی زندگیم ظاهر شدن... و عموناصر، درست در اون لحظه ای که فکر میکنی که دیگه آخریاش بودن، بزرگترین اشتباه زندگیت رو دوباره مرتکب شدی... چون این نهضت تا زنده ای ادامه خواهد داشت... فقط لبخندی بزن و سر رو بالا بگیر، زیرا که این لبخند فقط و فقط لبخند پیروزیه!
۲ نظر:
ناصر عزیزم تمام لباسای چرک و کثیفی که در صندوقخانه مغزت رو بشور و خودتو از شرش راحت شو...
متوجه هستم که چی میگی، ناشناس عزیز! ولی همونجور که بارها گفتم و نوشتم، بعضی چیزا رو هرگز نباید فراموش کرد، چون اگه فراموش کردی و یادت رفت، باز گاردت رو پایین میاری و اونوقت دوباره هر "ننه قمری" که از راه میرسه، میخواد مشتی به صورتت بزنه و بعد راهش رو بکشه و بره! دیگه هرگز، هرگز!
ارسال یک نظر