۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

فقط یک بار!

باز مشکل ترجمه پیدا کردم. طبق معمول بعضی از کلمه ها و اصطلاحات رو نمیشه عیناً به زبون دیگه ای برشون گردوند بدون اینکه جان کلام حفظ نشه. از عصر به این طرف هر چی به خودم فشار میارم که این اصطلاح رو به زبون شکرشکن خودمون چطوری میشه ترجمه کرد، ولی هنوز هم موفقیتی تا به این لحظه حاصل نکردم. اینجاییها بهش میگن - اگه بخوام کلمه به کلمه ترجمه کنم - "احساس دل"! شاید بهترین معادلی که بشه براش پیدا کرد "ندای درون" باشه، یعنی همون احساسی که به آدم برای بعضی از چیزها و برخی آدمها ناخواسته دست میده. مطمئن هستم که این احساسیه که برای همۀ ما آدما یک موقعی توی زندگیمون پیش اومده، اینکه یک شخصی رو برای بار اول ملاقات میکنیم و از همون ثانیۀ اول به دلمون میشینه بدون اینکه بتونیم کوچیکترین توضیحی برای این حسمون داشته باشیم، و یا حتی کاملاً برعکس، یعنی یکی سر راهمون قرار میگیره، حالا به هر دلیلی، و از همون لحظۀ اول ندای درونی بهمون شروع میکنه به اخطار دادن که "هی، پسر خوب، مراقب باش چون یک چیزی اینجا جور درنمیاد!"، با اینکه تمام شواهد و قرائن دال بر عکس این حس بدون شرح و توضیح ما هستن! حالا این احساس از کجا ناشی میشه و چرا بیشتر وقتا هم در عمل ثابت میشه که حق با اون بوده، الله اعلم!
از شما چه پنهون، عموناصر هم از این احساسها زیاد به سراغش اومدن در گذشته ها، یا شاید هم بهتره بگم، تقریباً همیشه! اما بیشتر وقتها پوزه بندی به این نداها زده و خفه اشون کرده یا اینکه حتی مواقعی که موفق به ساکت کردنشون نشده، به طور تمام و کمال اهمالشون کرده... و در نهایت همیشه بهش ثابت شده که چقدر کار خبطی بوده گوش ندادن به این نداها... باید اعتراف کنم که وقتی به بیش از نیم دهۀ پیش برمیگردم و این "ندا" رو در اون دوره مرور میکنم، میبینم که بندۀ خدا از همون روز اول سعی خودش رو کرد که همه جوره به من اخطار بده ولی گوش درونی من برای شنیدنش کر شده بود... بنابرین دیگه با خودم عهد کردم که دیگه هرگز این "دوست قدیمی" رو که همۀ زندگیم با من همگام بوده رو سهل نگیرم و مثل بچه های خوب به حرفاش گوش کنم... دوستی که هم الان هم در کنارمه و همراه با منه و مدام داره زیر گوشم زمزمه میکنه! به زمزمه هاش گوش میدم و برای یک بار هم که شده توی زندگیم از این زمزمه ها لذت میبرم... زیر گوش درونم نجوا میکنه که "عموناصر، زندگی کن چون فقط یک بار زنده ای و بعد از رفتن دیگه برنخواهی گشت! خوش باش، دل قوی دار و عشق بورز، و فراموش نکن که بعضی چیزها فقط یکبار توی زندگی اتفاق میفتن... فقط یک بار!"

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

یک اتفاق ساده

آخرین باری که این موقع شب دست به قلم بردم رو به یاد ندارم. شاید هم اونقدرها ازش نگذشته باشه و فقط به ذهن منه که اینجور میرسه! این روزا انقدر که بحث زمان برام نسبی شده که دیگه دیر و زود رو به راحتی نمیتونم از هم تمیز بدم...
شب روز تعطیله و فکر اینکه باید صبح زود از خواب بیدار بشم اصلاً در سرم نیست. از یک طرف خوبه که میشه از این وقت استفاده کرد و به افکار اجازه داد که توی اعصاب به صورت فعل و انفعالات شیمیایی و الکتریکی به جریان دربیان و فرمانهای مغز رو به ماهیچه های دست برسونن و اونا رو منقبض و منبسط کنن تا به این وسیله نوک انگشتان با دگمه های کیبورد تماسهای مداوم پیدا کنن و این کلمات و جملات اینجا نقش ببندن، ولی از طرف دیگه هم خواب رو از چشمانم با خودش میبره... و در این لحظه جداً نیاز به خواب دارم!
شوخی شوخی این سال هم دیگه داره به آخرین روزهاش نزدیک میشه. اصلاً نفمهمیدم که امسال چطور گذشت! روزهای آخر سال رو معمولاً توی برنامه های تلویزیونی به صورت گلچینی از حوادثی که در طول سال جاری اتفاق افتاده، مرور میکنن، حالا من هم در این دقایقی که شاید زمان زیادی به نیمه های شب باقی نمونده باشه هم، دارم به این فکر میکنم که سالی که گذشت، یا به عبارت بهتر سالی که در حال گذره، برای من چگونه بوده؟ آیا با سالهای قبل خیلی فرق میکرده یا مثل همونها فقط اومده و بدون اینکه تأثیر خاصی توی زندگیم گذاشته باشه، عبور کرده و رفته؟ راستش رو بخواین اگر قرار باشه که با شما کمال صداقت رو داشته باشم که فکر میکنم همیشه دارم - گاهی فکر میکنم که اونقدر که در نوشته هام صداقت دارم شاید با خودم و افکارم گاهی نداشته باشم - میتونم بگم که اتفاقات زیادی توی این یک سال در زندگی عموناصر افتاد. شروع بسیار خوبی داشت که منجر به این شد که عموناصر دیگه "بی خانمان" نباشه و این یک تحول بزرگی در زندگیش به وجود آورد. تحول مهم دیگه ای که با شروع این سال به وقوع پیوست، خلاص شدن از دام دخانیات بود که البته هیچوقت مشکل بزرگی توی زندگی من نبود، ولی در عین حال به عناوین مختلف در برهه های مختلف، زندگیم رو به طریقی تحت الشعاع قرار داده بود! از اعماق قلبم آرزو میکنم که دیگه هرگز "دوشاخۀ محبت" رو برای این چیز بی معنی بالا نگیرم! بعد از اون دیگه خبر قابل ذکری در زندگی این سال عموناصر وجود نداشت و یک دورۀ آروم و دلپذیر رو فقط پشت سر گذاشت... تا رسیدیم به آخرهای سال که از قدیم هم گفتن که شاهنومه آخرش خوشه :) به قول شتر نمدمال شهر قصه ها "ای آقا، چی بگم از آخرش که دیگه محشر کبری میکنه..." صاعقه ای اومد و بر فرق سر عموناصر فرود اومد به طوری که خودش هم هنوز گیج و منگه :) چشمها رو که باز میکنه مثل این فیلمهای کارتنی ستاره ها رو که به دور سرش در حال چرخیدن هستن کاملاً میتونه مشاهده بکنه! و این "صاعقه" از کجا اومد و چطور اومد رو نپرسین که سؤالیه بی جواب و محتملاً هم به این زودیها براش جوابی پیدا نخواهند کرد بزرگان علم! بعضیها روش اسمهای مختلف گذاشتن، مثل طوفانهایی که هر ساله به سراغ قاره های اون سر دنیا میرن و براشون از جنس اسامی مؤنث اسمی انتخاب میکنن. ولی من دوست دارم که اسمش رو خودم انتخاب کنم چون در انتها هم بر ملاج من فرود اومده و اگر هم کسی قرار باشه که افتخار نامگذاریش نصیبش بشه، به یقین اون من باید باشم :) و بهترین اسمی که میتونم براش انتخاب کنم، اسمی ساده نیست، از اون اسمهاییه که از چند کلمه تشکیل میشن، از اونایی که هم ما توی وطن داریم و هم این قطبیها چند تاییش رو استفاده میکنن! اگه گفتین چه اسمی براش انتخاب کردم؟ اگه گفتین یه جایزه براتون دارم :): اسم این صاعقه رو گذاشتم "یک اتفاق ساده"... به همین راحتی و به همین سادگی... و به همین زیبایی! و در نهایت این سال با این اتفاق ساده داره رو به پایان میره و عموناصر هنوز سرمسته از ضربه ای که بر فرق سرش وارد اومده... به امید سالی پر از شادی، تندرستی و عشق برای همگی!

داستان مهاجرت 41

سالها از اون اتفاقاتی که توی زندگی من افتادن، گذشته. گذر زمان شاید خیلیهاشون رو محو و کمرنگ کرده باشه ولی بعضیهاشون هنوز به همون اندازه صاف و واضح پیش چشمانم هستن، درست مثل همون روزایی که  رخ دادن. زندگی من توی اون سالها درست به مانند برزخی بود، برزخی که درش فقط انتظار میکشیدم ولی ازم نپرسین که انتظار چی! خودم هم نمیدونستم که منتظر چی هستم، اصلاً انتظار برای چی؟! بارها در درونم به خودم نهیب میزدم که "بذار همه چیز رو و برو به دنبال سرنوشت خودت، چون این قبری که سرش گریه میکنی مرده ای توش نیست" ولی باز یک صدایی درونم میگفت که "صبر داشته باشه شاید درست بشه، شاید اگر سنش بالاتر بره عاقل بشه، شاید با گذر زمان همه چیز سر جای اولش برگرده"! و اشکال کار از اونجا بود که جای اولش هم در واقع جای درستی نبود و این زندگی از روز اولش هم پایه هاش ایراد داشت و سست بود! از طرف دیگه چیزی توی زندگیم وجود داشت، موجود زنده ای که من تکیه گاهش بودم، که هیچ گناهی نداشت! پسرم رو من باعث به این دنیا اومدنش شده بودم و نمیتونستم اون رو به همین سادگی به دست کسی بسپرم که میدونستم هرگز ازش به درستی مراقبت نخواهد کرد، هرگز مثل یک مادر بهش مهر نخواهد ورزید! و من چطور میتونستم اون رو که تمام زندگی من بود به دست "مادری" بسپرم که با رفتاراش ثابت کرده بود که این موجود شیرین و دوست داشتنی رو فقط مانعی بر سر راه موفقیتهاش توی زندگی میبینه،  یعنی از همون روز اولی که پسرم پاش رو به دنیا گذاشته بود... این رو همۀ اطرافیان ما دیده بودن و چه بسا همگی هم در خفا خم به ابرو آورده بودن، ولی به روی من نیاورده بودن! نه، من نمیتونستم جگرگوشه ام رو زیر دستان چنین کسی تنها بذارم، هرگز! و امروز وقتی به عقب برمیگردم و وقایع رو مرور میکنم، خوشحالم از اینکه اون روزا طاقت آوردم! درسته که بهای سنگینی رو پرداخت کردم، با عمرم و با روزهای جوونیم ولی حتی برای ثانیه ای پشیمون نیستم و اگر صد بار دیگه هم دوباره به این دنیا فرستاده بشم تا اشتباهات گذشته ام  رو جبران کنم، دوباره این کار رو برای پسرم و به خاطر اون انجام خواهد داد... و چه زیبا گفت عزیزی: "همه سرزنشش میکنن که چرا این همه سال تحمل کرد و توی اون جهنم موند، اما هیچکس به این فکر نمیکنه که اگر نمونده بود شاید پسرش امروز اینی نمی بود که هست..."!...
به سفری رفته بود و به من اطلاعات درست نداده بود. مطمئناً بار اولش نبود ولی این بار دیگه دستش رو شده بود چون من به اونجایی که گفته بود میره زنگ زده بودم و پرس و جو کرده بودم... به قیمت خجالت کشیدنم از بابت زنگی که به غریبه ای زده بودم و شاید هم حتی کمی ناراحتش کرده بودم...
نگران بودم! همه جور حدس و گمانی توی ذهنم بود ولی راستش از همه بدتر این بود که نمیدونستم کجاست. همه اش با خودم فکر میکردم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه! توی همین فاصله دوستام تماس گرفتن و متوجه حالت پریشون من شدن. دیگه حتی سعی در پنهون کردن هم نداشتم و بهشون جریان رو گفتم. حالا دیگه چند روزی گذشته بود از رفتنش و از موقعی هم که رفته بود حتی یک تلفن خشک و خالی هم نزده بود. یکی از همکلاسیهاش رو توی مدرسه ای که میرفت میشناختم. ناگهان به ذهنم رسید که شاید اون خبر داشته باشه! خودم هم نمیدونم چرا این فکر به مغزم خطور کرد و اصولاً چرا اون باید چیزی رو میدونست که من شوهر نمیدونستم! وقتی بهش زنگ زدم نمیدونم چرا حس کردم که از این جریان اصلاً اونطور که باید تعجبی نکرد ولی در عین حال سعی کرد من رو آرومم کنه و گفت که میاد و بهم سری میزنه... و توی همین فاصله اون دو تا دوست دیگه هم خودشون رو به خونۀ ما رسوندن...
با این سه تا دوست نشسته بودیم و همه جور فکری رو توی ذهنمون بالا و پایین میکردیم. تو نگاههای همه اشون میشد خوند که افکار دیگه ای هم در سر دارن که شاید برای اینکه نخوان من رو ناراحت کنن، به زبون  نمیارن... و توی همین حال و هوا بودیم که ناگهان در باز شد و خودش وارد خونه شد. چه تصادفی! هرگز اون صحنه رو فراموش نمیکنم، به خصوص نگاه معنی داری رو که به دوست همکلاسیش کرد، انگار که داشت با نگاهش ازش میپرسید "تو اینجا چیکار میکنی؟!" و اینکه "چیا گفتی؟!" بعدها من فهمیدم که اون نگاهها چه معنیی داشتن و این دوست همکلاسی توی مدرسه ای که میرفتن شاهد چه چیزهایی بوده! ... و دوستها بعد از تشریف فرمایی ایشون یکی پس از دیگری خداحافظی کردن و رفتن.
فقط یک سؤال ساده ازش کردم: "کجا بودی؟" و در جواب  در کمال وقاحت داشت وانمود میکرد که پیش همون دوستش بوده و مشغول به دروغ بافی بود که مهلتش ندادم و مدارک و شواهد بر علیهش رو گذاشتم روی میز، میزی که در واقع وجود خارجی نداشت! ازش خواستم که دست از این اراجیفی که داره تحویلم میده برداره چون دستش دیگه رو شده، ولی سعی بر انکار کرد و مصر بر اینکه همۀ حرفهایی که داره میزنه واقعیت داره! ولی وقتی بهش گفتم که من به دوستش زنگ زدم و روحش از این جریان خبر نداشته، دیگه دید که اصرار بر دروغهاش فایده ای نداره! و نهایتاً اعتراف کرد که جریان قدیمی هنوز ادامه داره! حالم دیگه داشت به معنای واقعی کلام به هم میخورد و احساس تهوع بهم داشت دست میداد... و این حالت تهوع به اوج رسید وقتی که دوباره داشت  به همون لحن همیشگی، دلیل این کاراش رو توضیح میداد، اینکه "اون گناهی نداره و همۀ تقصیرها به گردن منه و اون همه اش عذاب وجدان داره که از اول نمیدونسته که من و تو خواهر و برادر نیستیم..." و "من به همین خاطر مجبور شدم که برم چون حالش خوب نیست..."! ای خدای من، که میخواستم در اون لحظه سرم رو به دیوار بکوبم! این چه جریانی بود که من رو درگیرش کرده بودی که اینجور هم که به نظر میومد حالا حالا ها هم ازش خلاصی نداشتم... و در انتها باز وعده و وعیدهایی بود که داده شد، وعده هایی که دیگه به لعنت حق هم ارزشی نداشتن، وعده هایی که میدونستم پوشالی هستن و قرار نیست که کسی بر سرشون بایسته!

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

زمانی که محتاج توام (When I Need You)

بعضی از ترانه های قدیمی برای آدم خاطراتی رو در گذشته ها یادآوری میکنن، خواسته یا ناخواسته، ولی زیباییش در اینه که این ترانه ها گاهی مفهومهای قدیمی خودشون رو کاملاً از دست میدن و معنایی جدید به خودشون میگیرن! خاطرات جدید ساخته میشن و حسی جدید به این ترانه ها در تراوشات ذهنی آدم میدن...

Leo Sayer - When I Need You

When I need you
زمانی که محتاج توام
I just close my eyes and I’m with you
تنها چشمانم را می بندم و در کنارت خواهم بود
And all that I so want to give you
و  آنچه را که میخواهم به پایت بریزم
It’s only a heartbeat away
 تنها تپش قلبی فاصله دارد.

When I need love
زمانی که به عشق محتاجم 
I hold out my hands and I touch love
دست را دراز کرده و عشق را لمس میکنم
I never knew there was so much love
هرگز نمیدانستم که آنهمه عشق در میان است
Keeping me warm night and day
که مرا شب و روز گرم نگاه میدارد.

Miles and miles of empty space in between us
فرسنگها و فرسنگها جای خالی بین ما
The telephone can’t take the place of your smile
تلفن جای لبخند ترا نمیتواند بگیرد.
But you know I won’t be travelin’ forever
لیک میدانی که من برای همیشه در سفر نخواهم بود.
It’s cold out, but hold out, and do I like I do
بیرون سرد است، اما طاقت بیار و به مانند من رفتار کن!
When I need you
زمانی که محتاج توام
I just close my eyes and I’m with you
تنها چشمانم را می بندم و در کنارت خواهم بود
And all that I so wanna give you babe
و  آنچه را که میخواهم به پایت بریزم، عشق من
It’s only a heartbeat away
 تنها تپش قلبی فاصله دارد.

It’s not easy when the road is your driver
زمانی که جاده رانندۀ توست، آسان نیست.
Honey that’s a heavy load that we bear
عزیزم، بار سنگینیست که با خود میکشیم.
But you know I won’t be traveling a lifetime
لیک میدانی که من برای همیشه در سفر نخواهم بود.
It’s cold out but hold out and do like I do
بیرون سرد است، اما طاقت بیار و به مانند من رفتار کن!
Oh, I need you
آه، که چقدر به تو محتاجم!

When I need love
زمانی که به عشق محتاجم،
I hold out my hands and I touch love
دست را دراز کرده و عشق را لمس میکنم.
I never knew there was so much love
هرگز نمیدانستم که آنهمه عشق در میان است
Keeping me warm night and day
که مرا شب و روز گرم نگاه میدارد.

When I need you
زمانی که محتاج توام
I just close my eyes
تنها چشمانم را می بندم
And you’re right here by my side
و تو همینجا در کنارم خواهی بود
Keeping me warm night and day
و شب و روز مرا گرم نگاه خواهی  داشت.

I just hold out my hands
تنها دستانم را دراز میکنم
I just hold out my hands
تنها دستانم را دراز میکنم
And I’m with you darlin
و در کنارت می باشم، عزیزم.
Yes, I’m with you darlin
بلی، عزیزم، در کنارت میباشم.
All I wanna give you
و  آنچه را که میخواهم به پایت بریزم 
It’s only a heartbeat away
تنها  تپش قلبی فاصله دارد.
Oh I need you darling
آه، که چقدر به تو محتاجم، عزیزم!

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

ملیجک زندگی

فکر میکردم که تعطیلات خیلی طولانی به نظر برسه و نهایتاً خیلی خسته کننده بشه، ولی تا چشم به هم زدم قسمت اعظمش رفت و دیگه رو به اتمامه... فردا در واقع روز آخرشه و از پس فردا دوباره کاره و کاره و کار! ولی جای تسلی هنوز هم هست چون هفتۀ آینده هم به قول اینجاییها، هفته ای کوتاه خواهد بود برای شاغلین...
داشتم به این فکر میکردم که چقدر حس خوبیه وقتی که آدم با یک روح تازه ای شبها به خواب بره و با روح تازه تری صبح چشم از خواب باز کنه، و به قول دوستی باید از این احساس حداکثر لذت رو برد چون هرگز نمیدونی که چقدر و تا کی ادامه خواهد داشت! در مورد هر چیزی که مربوط به زندگی میشه، هرگز نمیتونی مطمئن باشی! دیگه این رو عموناصر باید درست و حسابی یاد گرفته باشه، بعد از تمامی بازیهایی که این رفیق شفیق قدیمی، یعنی زندگی، باهاش کرده! کی بود که میگفت در هیچ چیزی توی این بازی ناعادلانه گارانتی وجود نداره، نه از نوع کوتاه مدتش و نه از فرم دراز مدتش! اصلاً از روز اول بهت میگه: این بازی از اون نوعه که "اشکنک داره، سر شکستنک داره"، و تازه از اون مهمتر: حق انتخابی هم توی این بازی  نداری، توش هستی و باید بازی کنی... در رفتن به هیچ عنوانی از گزینه های قابل انتخاب برات نیست!... برای بار اول نیست که این حرف رو میزنم و به طور قطع برای بار آخر هم نخواهد بود: حریف مقابلت نامردتر از اوناست که حتی بتونی در نقاط دوردست ذهنت تصورش رو بکنی! این رو باید همیشه و همیشه و باز هم همیشه به خودت بگی، تا یک وقت فراموشت نشه، چون اگر حتی برای نفس کشیدنی این رو از یاد بردی دیگه کارت زاره... زندگی منتظر همون لحظه است همیشه، اون لحظه ای که فکر کنی "دیگه هیچ چیز نمیتونه این خوشبختی من رو خراب کنه"...هه! و در عرض فقط چند ثانیه همه چیز میتونه به خونۀ اولش برگرده... یا شاید هم خونۀ آخر!... با تمام این بی عدالتیها در این بازی ناعادلانه، زیباترش رو در این دنیا سراغ ندارم، و از اون یکی دنیا هم، کی برگشته که خبر داشته باشه! با تمامی این ناجوونمردانگیهای زندگی، وقتی که میخواد بهت "حال" بده، دیگه هیچ کس و چی چیزی نمیتونه جلوش رو بگیره، دیگه مثل بولدوزری همۀ موانع رو از سر راهت برمیداره و به تو این احساس رو میده که تو "ملیجک" اون هستی، لوست میکنه تا حدی که حتی خودت هم شک میکنی که آیا واقعیه یا اینکه داری خواب میبینی!... و عموناصر، برای یک بار هم که شده از این افتخاری که زندگی بهت داده کمال لذت رو ببر، سربلند باش که زندگی تو رو به عنوان ملیجک خودش برگزیده... هرچند که میدونی که عمر این افتخار شاید طولانی نباشه... با روح تازه ای که شب باهاش سر رو به بالین میذاری، خوش باش در این لحظه های عمرت و به امید "بوی گلی" که سحرگاهان از بسترت بلند خواهد شد، از رؤیاهای شیرینت حظ کن...

نسیمی کز بن آن کاکل آیو
مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو
چو شو گیرم خیالت رو در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیو
باباطاهر

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

نیمۀ گمشدۀ من

تقدیم به "نیمۀ گمشدۀ من"... باشد که گمشده ها هرگز و هرگز دیگر راه گم نکنند!

گوگوش - نیمۀ گمشدۀ من

نیمۀ گمشدۀ من
چه کسی می تونه باشه
واسه روح تشنۀ من
همیشه دیونه باشه
کسی که هر کلامش طلوعی تازه باشه
غم و تنهایی ما به یک اندازه باشه

اون کسی که خواستن او
با همه فرق داشته باشه
هر چه که از او بخونم
شعر تکراری نباشه
کسی که برای خوندن نشسته تو سینۀ من
نفس هاش هوای عشقه سکوتش صدای عشقه

اون که از نهایت عشق
منو با اسمم بخونه
منو جزئی از وجودش
یا خود خودش بدونه
اون که گم شده از آغاز
تا که من تنها بمونم
جادۀ جستجوهامو
تا قیامت بکشونم
کسی که، همیشه عاشق
مثل من، دیونه باشه
تو دنیا، اگه نباشه
تو آینه، می تونه باشه
کسی که هر کلامش طلوعی تازه باشه
غم و تنهایی ما به یک اندازه باشه

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

جان منست لعل تو

همایون شجریان - ساز و آواز شکسته

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش
عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش
جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش
لذت وقت‌های خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من
وین که به لطف می‌کشد منع نمی‌توانمش
سعدی

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

پسر زمستان

خوب به سلامتی انگار "روز قیامت" هم که نزدیکه، یعنی همین فرداست دیگه :) واقعاً آدم نمیدونه چی بگه در این مورد! هر چند سال یکبار یک دیوانه ای پیدا میشه و پیش بینی میکنه که در فلان روز دنیا کن فیکون میشه و آخر زمون، یک عده ای هم از اون خُل و چِلترن که باور میکنن! خلاصه که این چند روزه همه جا صحبت از 21 دسامبر یا همون اول ماه دی خودمونه که قراره دنیا به پایانش برسه!
از روی قیامت فردا که به سادگی عبور کنیم، چون حتی ارزش صحبت کردن بیش از این رو نداره، امشب شب یلداست. اینقدر که توی این چند روزه توی شبکه های اجتماعی پیامهای تبریک در مورد یلدا دیدم، یادم نمیاد هرگز سالهای پیش دیده باشم. اصلاً این انگار داره یک روندی میشه توی دنیای مجازی که هر ساله یک سری از روزها رو چنان براش تبلیغ کنن و ازش صحبت کنن که آدم باورش نمیشه! بازم خدا رو شکر این یکی حداقل یکی از روزهای باستانی خود ماست و قدمت دیرینه داره، حداقل دل آدم نمیسوزه اگر در موردش هر چقدر هم تبلیغات بشه، ولی وقتی ماه فوریه میرسه و توی جوامع مجازی هم زبون، چپ و راست پیامهای تبریک والنتاینه که تیکه و پاره میشه، عموناصر یکی که خیلی خنده اش میگیره و پیش خودش فکر میکنه که چرا ما اینقدر ملت مقلد و دست دیگران بینی هستیم... بگذریم! برگردیم به همون یلدای خودمون...
یلدا، یا طولانی ترین شب سال، خبر از پایان پاییز میده و اومدن زمستون، و زمستون با سرماش و یخبندونش در انتظار نشسته، اول با چلۀ بزرگش  و بعدش هم نوبت داداش کوچیکش میرسه، چلۀ کوچیک. چله کوچیک رو کسی زیاد جدی نمیگیره، همه فکر میکنن که  با تموم شدن چلۀ بزرگ دیگه زمستون هم به پایان رسیده و منتظر بهار میشینن، بیخبر از اینکه چلۀ کوچیک از همون فلفل نبین چه ریزه هاست و گاهی چنان خودی نشون میده که دمار از روزگار خلق خدا درمیاره... علی الخصوص توی کشورهای سردسیر! و عموناصر درست جاییکه که چلۀ بزرگ میخواست وظائفش رو به دست برادر کوچیکه بسپره قدم به این دار فانی گذاشت. تکلیفش از همون ابتدا هم مشخص نبود که با برادر بزرگه اس و زیر پر و بال اونه، یا باید هوای برادر کوچیکه رو داشته باشه... وقتی آدم توی نقطۀ عطف سرما به دنیا اومد، زندگیش هم همه اش انگار که در نقطۀ عطف منحنی روزگاره و تکلیفش با این دنیا نامشخص! عموناصر تا حالا همه اش به این فکر میکرد که چون پسر زمستونه باید به دنبال گرما باشه، گرمای تابستون! فکر میکرد که از گرمای تابستون زندگیش گرما پیدا میکنه... یک عمر اینجوری فکر کرد و گذاشت که "تابستون" گولش بزنه و زندگی زمستونیش رو به آتیش بکشه! عموناصر به دو تا بردار زمستونیش، برادر بزرگه و برادر کوچیکه وفادار نموند و همیشه به اونا پشت کرد... ولی آخه چرا؟! شاید خودش هم هنوز نمیدونه! ... حالا که دیگه تابستون رفت و روسیاهیهاش نه به ذغال بلکه به آتیش دروغهاش موند، فهمید که آدم نباید اصالت خودش رو فراموش کنه، آدم نباید به به اونایی که همیشه پشتش بودن، پشت بکنه، به زمستون، این فصل سردی که فقط ظاهرش سرده ولی آتیشش از اون زیر شعله وره، آتیشی که یک عمر شعله ور بوده... و سوختن در اون آتیش برای عموناصر شرف داره به جزغاله شدن در گرمای به ظاهر مطبوع تابستون... پسر زمستونه که قدر "زمستون" رو میدونه! 

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

روی واقعی زندگی

تماس دوستای قدیمی آدم رو همیشه سرحال میاره، حالا به هر شکلش که میخواد باشه، تلفن، ایمیل، پیامک... فاکس، تلکس و نامه ( مثل اینکه دیگه زدم توی خط عهد دقیانوس:))...
گفت: عموناصر، پس چرا دیگه نمینویسی؟
گفتم: چرا بابا، من که سعی میکنم، اگه هر روز هم نشه، بالاخره چند روز یکباری بنویسم! اصلاً اسم اینجا رو هم به همین خاطر "گاه نوشتهای عموناصر" گذاشتم، چون بعضی اوقات جداً فرصت نوشتن نیست و گاهی هم حال و هواش وجود نداره... و من از چیزی که بیزارم اینه که بخوام بنویسم فقط برای اینکه چیزی نوشته باشم!
گفت: میدونم این رو که سعی میکنی مرتب یک چیزایی بنویسی، اما من منظورم اون داستانهاته، که من سخت دنبال میکنم... بابا، ما رو حسابی توی خماری گذاشتی آخه، برادر :) قرار نبود که اینجوری عادتمون بدی و بعدش هم از اون بالا یک دفعه، ما رو ولمون کنی پایین...
خنده ام گرفت، خودمم نمیدونستم که نوشتن هم میتونه عادت زا باشه و نرسیدنش به مردم مایۀ  خماریشون بشه...
گفتم: دوست خوبم، نوشتن اون مجموعه ها یک حال و هوای خاصی نیاز داره، که بدون اون، نوشتن صرفاً میشه روایت کردن. راستش رو بخوای، چند وقتی هست که دلم میخواد دوباره نوشتنشون رو از سر بگیرم ولی از تلخیها نوشتن وقتی که توی شیرینیها به سر میبری اصلاً کار آسونی نیست ؛) میفهمی که چی میگم؟!
از پشت تلفن نمیدیدم که داره سری با میلی به تأیید تکون میده ولی صدای اون تأیید کاملاً از اون طرف خط قابل شنیدن بود. در عین حال مطمئن بودم که دقیقاً متوجه منظور من نشده و لحن مأیوسانه اش رو میشد به طور تمام و کمال تشخیص داد! ... و خداحافظی کرد تا دوباره خدا میدونه که کی باز با هم تماسی داشته باشیم و گپی بزنیم!
خیلی دلم میخواست میتونستم بیشتر براش توضیح بدم، ولی چطور میتونستم وقتی که برای خودم هم همه چیز رؤیایی دست نیافتنی نه فقط برای این دنیا بلکه حتی برای دنیاهایی دیگر و دیگر، جلوه میکنه! ای امان از دست تو زندگی، که هیچ چیزت معلوم نیست! گاهی اوقات جادوگر پیر و عجوزه ای میشی که نفرت رو در من به معنای واقعی کلام زنده میکنی چنان که حالم ازت و از بازیهای ناجوونمردانه ات به هم میخوره، و یک موقع هایی هم بدون هیچ اخطاری از قبل، اینقدر مهربون و دلسوز میشی، اینقدر دست عطوفت به سرم میکشی که خودم به شک میفتم، ای زندگی! آخه من قربون اون هیکل ورزشیت برم، کدوم روت رو باور کنم من... کدوم روت واقعیه؟!

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

دگمۀ پاوز زندگی

دیگه چیزی نمونده... به آخر این سال مسیحی! این سال هم سریعتر از سالهای قبل مثل تندر اومد و مثل باد گذشت! اصلاً انگار که این زمان رو یک "بلایی" به سرش آوردن که اینچنین با شتاب در حال حرکته! آخه، پدر آمرزیده، چه عجله ای داری که با این سرعت داری ما رو با خودت میبری؟!
راستی چرا آدم یک موقعهایی توی زندگی دلش میخواد که وقت سریعتر بگذره و یک وقتهایی دوست داره که وقت از حرکت باز بایسته و متوقف بشه؟! وقتی بچه ای، دوست داری که هر چی زودتر بزرگ بشی و اون کارهایی که برادر بزرگ، خواهر بزرگ یا پدر و مادر میکنن، تو هم از پس انجام دادنشون بربیای، و وقتی بزرگتر میشی میخوای هر چه سریعتر وقت بگذره و سختیها پشت سر گذاشته بشه تا به آرامش برسی، دوست داری که روی دگمۀ اف اف زندگی بزنی و از روی قسمتهای تلخش تند و سریع عبور کنی و هر چه سریعتر به جاهای شیرین قصه برسی! و وقتی به جاهای شیرینش رسیدی اونوقته که دلت میخواد که روی دگمۀ پاوز بزنی و تا اونجایی که میتونی ازش لذت ببری، از دیدن تصویرش بهت احساس نشاطی دست بده که انگار هرگز قبلاً توی زندگیت ندیدی، اینقدر بهش خیره بشی و زل بزنی که در  اعماق اون تصویر در حال غرق شدن باشی و حتی دلت نخواد که کسی بیاد و نجاتت بده! و اصولاً چرا باید نجاتت بدن؟! شاید بعضی وقتها بهتره که بذارن غرق بشی چون زندگی در اون اعماقه و نه در سطح! در سطح دیگه چیزی برات وجود نداره، در سطح دیگه مدتهاست که اکسیژنی برای تنفس نیست... آه، که چه شیرینه غرق شدن در اون دریا!...
خوب، عموناصر، تو که انگار جواب سؤال خودت رو خودت پیدا کردی :) چقدر خوبه که اینجا میتونی با صدای بلند فکر کنی و به جواب سؤالهات دست پیدا کنی، بدون اینکه حتی زحمتی به خودت بدی... ولی ای کاش میتونستی برای سؤالهای دیگۀ زندگی هم به همین سادگی جوابی پیدا کنی! ای کاش دستت به  "دگمۀ پاوز زندگی" در این لحظه می رسید و میتونستی لحظاتت رو برای همیشه متوقف کنی... ای کاش دگمۀ پاوز زندگی رو پیدا میکردی، عموناصر!

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

امروز میخندم (Jag skrattar idag)

چند روز پیش با همکارم صحبت میکردیم، طبق معمول هر روز در حال نوشیدن چای و قهوۀ روزانه، و صحبت مثل همیشه از زندگی شد... مدام حرفهای ما انگار به این کلمه می انجامه! گفت این ترانه رو شنیدی؟ مطمئن هستم که با حال و هوای این روزای تو خیلی مطابقت داره... راستش رو بخواین با اینکه اسم و مشخصات ترانه رو بهم گفت، کلاً از یادم رفت که برم و گوش کنم. تا دیروز آخر وقت دیدم صدام میکنه که به اتاقش برم، و این ترانه رو با صدای بلند برام گذاشته بود :) دیگه کنجکاوم کرده بود و باید حتماً بهش گوش میدادم... و کاملاً حق داشت این دوست همکار! چقدر قشنگ و زیبا افکار این روزای من رو با زبون و کلامی دیگه بیان میکن این جوونهای مهاجر ساکن این کشور با زبونی بسیار عامیانه و مخصوص... "امروز میخندم، شاید که بعد گریستم... فردا زیاده دور است، اما ما امروز در اینجا هستیم. پس امروز میخندم".

Ison & Fille - Jag Skrattar Idag

Jag skrattar idag kanske gråter jag sen
امروز میخندم، شاید که بعد گریستم
Jag vill leva i nuet inte ångra mig sen
میخواهم هم اکنون زندگی کنم، و بعد پشیمان نشوم
Så jag lever idag, idag, idag
پس امروز زندگی میکنم، امروز، امروز
Morgondagen är för långt bort men vi är här idag
فردا زیاده دور است، اما ما امروز در اینجا هستیم
Så jag skrattar idag
پس امروز میخندم
Jag har aldrig varit rädd, nä. Gått igenom sånt som varit fett wack
هرگز اینگونه هراسناک نبوده ام، نه. با جریانهای وحشتناکی که روبرو بوده ام.
Livet är hårt och det visste jag då men jag följde inga råd jag är självlärd
زندگی سخت است و این را آن زمان میدانستم، لیکن به پند کسی گوش ندادم، من خود آموخته ام
Jag är det. Jag svär, bre
خود آموخته ام، سوگند یاد میکنم، برادر.
Vill leva fullt ut jag är värd det
میخواهم که تمام و کمال زندگی کنم، ارزش آن را دارم.
Jag tuggar och ler. Och jag duckar problem för det är vad det är
در حال جویدن لبخند میزنم. و از مشکلات سر میدزدم، زیرا که دیگر همین است.
Är det sant? Mannen, yeah!
آیا واقعیت دارد؟ هی، تو!
Jag har lärt mig av saker jag gjort. Saker jag sett nära min port
از کرده هایم درس گرفته ام. چیزهایی که در نردیکی دروازه ام دیده ام
Där i min ort där fett med flous jämt saknades, inget vi tog lätt på
در مکان زندگی من همیشه فقدان پول بود، چیزی که برای ما بی اهمیت نبود
Men det var rätt så lätt att bli väck då
اما چه آسان بود به "هپروت" رفتن در آن زمان
Folk i min närhet dom becknade hekton
در پیرامونم مخدرات بود که فروخته میشد
Jag brukade bruka för att lämna misär
و من استعمال میکردم تا از فلاکت بگریزم
Nu gör jag så här
حال اینچنین میکنم

Jag skrattar idag kanske gråter jag sen
امروز میخندم، شاید که بعد گریستم
Jag vill leva i nuet inte ångra mig sen
میخواهم هم اکنون زندگی کنم، و بعد پشیمان نشوم
Så jag lever idag, idag, idag
پس امروز زندگی میکنم، امروز، امروز
Morgondagen är för långt bort men vi är här idag
فردا زیاده دور است، اما ما امروز در اینجا هستیم
Så jag skrattar idag
پس امروز میخندم

Vissa dagar är brorsan på topp andra dagar är brorsan på noll
بعضی از روزها برادرم در اوج است و دیگر روزها در پستیها
Vissa dagar är jag redo att dra för det känns som
بعضی از روزها آمادۀ گریزم زیرا که چنین احساس میشود
att ingenting spelar någon roll
که دیگر هیچ چیز اهمیتی ندارد
Som när nära går bort, livet tar stopp
به مانند زمانی که عزیزی میمیرد، و زندگی از حرکت بازمی ایستد
Jag lever i nuet vår tid här är kort
من در حال زندگی میکنم، وقت ما در اینجا کوتاه است
Jag pussar min mamma på kinden och ax
روی مادرم را میبوسم و میروم
För benim vill leva ut livet till max
زیرا که این حقیر زندگی را به نحو احسن میخواهد
Är det nånting jag lärt mig i livet är det att aldrig ta nånting för givet
اگر چیزی در این زندگی فرا گرفته باشم، آن است که هرگز چیزی را واضح و مبرهن ندانم
Låt oss skåla för det för man får det man ger
بیایید به سلامتی آن بنوشیم، زیرا آنچه که به دست میاوریم آنیست که میدهیم
Inget mera med det allt är skrivet
و دیگر هیچ، همه چیز مرقوم است
Gårdagen är redan förbi. Morgondagen är för långt bort i tid
دیروز گذشته است. فردا زیاده دور است
Tar vara på tiden jag fått, det är så jag vill leva mitt liv
قدر زمانی که به من داده شده را میدانم، و اینچنین میخواهم زندگی ام را تجربه کنم.

Jag skrattar idag kanske gråter jag sen
امروز میخندم، شاید که بعد گریستم
Jag vill leva i nuet inte ångra mig sen
میخواهم هم اکنون زندگی کنم، و بعد پشیمان نشوم
Så jag lever idag, idag, idag
پس امروز زندگی میکنم، امروز، امروز
Morgondagen är för långt bort men vi är här idag
فردا زیاده دور است، اما ما امروز در اینجا هستیم
Så jag skrattar idag
پس امروز میخندم
Så jag skrattar idag
پس امروز میخندم

Följde inga råd jag är självlärd
به پند کسی گوش ندادم، من خودآموخته ام
Jag är det. Jag svär, bre
خود آموخته ام، سوگند یاد میکنم، برادر.
Vill leva fullt ut jag är värd det
میخواهم که تمام وکمال زندگی کنم، ارزش آن را دارم.

Jag skrattar idag kanske gråter jag sen
امروز میخندم، شاید که بعد گریستم
Jag vill leva i nuet inte ångra mig sen
میخواهم هم اکنون زندگی کنم، و بعد پشیمان نشوم
Så jag lever idag, idag, idag
پس امروز زندگی میکنم، امروز، امروز
Morgondagen är för långt bort men vi är här idag
فردا زیاده دور است، اما ما امروز در اینجا هستیم
Så jag skrattar idag
پس امروز میخندم


۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

شاید این اتفاق

از صبح تصمیم به نوشتن گرفتم ولی همیشه از این تصمیمها میگیرم و عملاً تا به مرحلۀ اجرا دربیاد کلی طول میکشه و گاهی هم حتی قبل از اینکه صدایی ازش دربیاد در همون نطفه خفه میشه تا به نوبتی بعد موکول بشه! خوانندۀ خوب، تویی که همیشه همگام با من بودی، میخوام اخطار کنم که نوشتۀ امروزم بوی هذیون میده، چون باورت نمیشه که چشمام صفحۀ مونیتور رو تیره و تار میبینن :) از پیرچشمی نیست، باور کن، چون از دیروز تا به امروز بعیده که چشمهام اونقدر ضعیف شده باشن... در این لحظه نمیدونم چرا این شعر نیما همه اش به ذهنم میاد: "غم این خفتۀ چند خواب در چشم ترم میشکند"! ولی چرا آخه؟ چرا این شعر؟! نه شبه و نه مهتابی در کاره! کسی هم خواب نیست و از همۀ اونا مهمتر چشم منم به هیچ عنوانی تر نیست! تازه اگر هم کسی قرار باشه که خواب باشه، اون منم، که چشمام به زور دارن جایی رو میبینن! آیا این منم که توی خوابم و دارم رؤیا میبینم؟! آیا این منم که دارم این سطور رو در رؤیاهام مرقوم میکنم؟!... بهتون اخطار قبلی داده بودم که دارم  هذیون میگم! اصلاً بذار دست روی پیشونی بذارم وببینم تب دارم؟! آره، سرم که داغه و یک گرمایی رو توی همۀ بدنم هم احساس میکنم! یعنی دارم سرما میخورم یا شاید هم خورده ام و خودم هم خبر ندارم! ولی نه، من که اصلاً سرما نمیخورم!... بیخود به مغزت داری فشار میاری، عموناصر! خودت رو آزار نده و اعصاب خودت رو هم بیخود و بی جهت با مداد افکار بیهوده ات، خطی خطی نکن! این یک اتفاق ساده است، اتفاقیه که برای همه میفته... زندگی یک اتفاقه... و "این اتفاق شاید برای شما هم بیفته"... مگه نه؟

نیما مسیحا - شاید این اتفاق برای شما هم بیفتد

به شانه های سست باد منم که تکیه داده ام
به این دوچشم بی گناه عذاب گریه داده ام
منم که از کوه خودم، همیشه کاه ساختم
برگ برنده داشتم ولی همیشه باختم
من از تمام آسمان به یک ستاره دلخوشم
تویی که طول می کشی، منم که وقت می کشم
نگاه کن صداقتم اسیر صد فریب شد
دل من از هرچه که بود همیشه بی نصیب شد
صبح ندیده عمرمان، زود غروب می شود
تو خوب زندگی کن و ببین چه خوب می شود
کسی برای عاشقی حکم قفس نمی دهد
گنه نکرده آدمی تقاص پس نمی دهد
به شانه های سست باد، منم که تکیه داده ام
به این دوچشم بی گناه، عذاب گریه داده ام
منم که از کوه خودم همیشه کاه ساختم
برگ برنده داشتم ولی همیشه باختم

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

عمری که گذشت: 34. مترسک یخی

خداحافظی این بار با دفعۀ قبل خیلی فرق داشت. دفعۀ قبل که داشتم وطن رو ترک میکردم حتی نمیدونستم که آیا میتونم یک روزی دوباره برگردم یا نه! اما این بار میدونستم که نه تنها برمیگردم بلکه باید برگردم... و به زودی!
از نقشه هام برای آینده با خانواده صحبت کردم. گفتم که تصمیم دارم برای تابستون آینده دوباره بیام و ازدواج کنم و اگه بشه با خودم ببرمش. عکس العمل بدی اصلاً نشون ندادن ولی نگرانی رو توی نگاهشون میشد دید، به خصوص توی چهرۀ پدرم... نمیفهمیدم اون موقع نگرانیش رو، ولی امروز با تموم وجودم حسش میکنم... پدرها همیشه نگران فرزندانشون هستن!
شب آخر خیلیها به دیدنم اومدن. خونۀ پدری پر شده بود از عزیزایی که برای خداحافظی اونجا بودن. دلم میخواست که اون هم میتونست اونجا باشه، بهش گفته بودم که با پدرش صحبت کنه و اگر اجازه داد بیاد... و اومد، و بودنش در اونجا در اون  شب آخر برام خیلی دلپذیر بود. با اومدنش احساس کردم که یک نزدیکیی بین اون و خانوادۀ من به وجود اومده. حالا دیگه میدونستم که بعد از رفتنم، اون به رفت و آمد با خانوادۀ من ادامه خواهد داد، و این برام مایۀ دلگرمی بود، و به طریقی بهم آرامش میداد. اون شب برای یک لحظه به یاد چند سال قبل و شب قبل از رفتنم افتادم که با چه وضعیتی خداحافظی کرده بودم، با چشمهای پر از اشک و آینده ای نامعلموم در ذهن! نمیتونستم بگم که در اون لحظه آینده ام خیلی مشخص بود، چون نبود، به هیچ وجه نبود! هزار تا مشکل بر سر راهم وجود اشت برای اینکه به این آرزوی دیرینه ام بخوام تحقق ببخشم، باید کار پیدا میکردم، باید خونۀ مناسب برای زندگی مشترک درست میکردم و در کنار اینها به زندگی دانشجویی و درس خوندنم هم ادامه میدادم! جلوی همۀ اینها علامت سؤالهایی وجود داشت که به سادگی نمیشد جوابهاش رو بعد از اون علامت سؤالها به روی کاغذ زندگی آورد... همه چیز سخت و غیرممکن جلوه میکرد، ولی یک چیز وجود داشت که من رو سرشار از انرژی و روحیه میکرد، و اون تنها چیزیه که اگه از بشر بگیرن دیگه زندگی براش مفهمومی نخواهد داشت... چهار حرف ساده و بدون معنی که وقتی کنار هم گذاشته بشن به همۀ زندگی و حیات معنا میبخشن: الف، میم، یه و دال... امید!
بالاخره بعد از چندین هفته در کنار عزیزان بودن و بعد از اون همه اتفاقای غیر مترقبه ای که افتاده بود، برگشتم به غربت. دلتنگی جداً که خیلی توی آدما عجیب و غریبه! توی اون چند سالی که ازشون دور بودم، اون اواخر دیگه اصلا و ابدا حس دلتنگی نمیکردم، ولی حالا که برگشته بودم به چهار دیوار تنهایی خودم، خلأ بزرگی رو در درون خودم احساس میکردم! انگار که زخمی که سرش بسته شده بود، سرباز کرده باشه و دوباره شروع به خونریزی کرده باشه. ولی تسلای خاطرم این بود که سرم به زودی حسابی گرم همۀ مشکلات بر سر راهم خوهد شد و فرصت فکر کردن و سر خاروندن رو دیگه زیاد نخواهم داشت...
درسهای ترم بعد، درسهایی نبودن که شوخی بردار باشن، یعنی از اونهایی بودن که توی امتحاناش درصد قبولی زیر پنجاه درصد بود همیشه. نتیجتاً در مورد درس میدونستم که باید حسابی بخونم تا از پس این امتحانا به نحو احسن بربیام. از طرف دیگه بایستی دنبال کار میگشتم. با کار کردن در کنار درس توی اون یک سال آینده میخواستم یک مقداری پس انداز کنم! از طرفی هم باید دنبال خونۀ ارزونتری میگشتم که از اون راه هم کمی هزینه هام رو پایین بیارم.
توی اون دوران و توی اون کشور، دانشجوهای خارجی فرصتهای کاری زیادی رو پیش روی خودشون نداشتن. مشکل اساسی این بود که کلاً اجازۀ کار به دانشجوهای مهمون داده نمیشد، در نتیجه فقط میموند یک سری کارهای موقتی که نیاز به اجازۀ کار نداشت، مثلاً فروختن روزنامه و پخش کردن اعلامیه. فروختن روزنامه به این معنی بود که بایستی در روز چند ساعتی رو توی خیابونا و عمدتاً سر چهارراهها می ایستادی و میفروختی، هم به عابرهای پیاده و هم به ماشینها وقتی چراغ قرمز میشد. اولین جایی که به ذهنم رسید، روزنامۀ محلی اون شهر بود. همیشه روزنامه فروشهاش رو که کتهای مخصوص نارنجی و سبزشون رو به تن داشتن، سر چهارراهها دیده بودم ولی هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که یک روزی خودم بخوام از اون کتها تنم کنم و سر چهارراه روزنامه بفروشم!...
مسئول استخدام اون روزنامه مردی فوق العاده قد کوتاه اهل مصر بود. بعد ها رفته رفته متوجه شدم که اکثر روزنامه فروشها مصری هستن که برای "پول درآوردن" به اونجا میان! بنده های خدا چقدر وضع اقتصادی کشور خودشون خراب بود که پول حاصل از روزنامه فروشی براشون سرمایه ای بزرگ محسوب میشد! و بازم بعدها متوجه شدم که این آقای کوتولۀ مصری برای خودش اونجا مافیایی به راه انداخته!  با گرفتن پولهایی از این فلک زده ها اونها رو میاورد و به کار میگرفتشون! جاهایی که روزنامه ها خوب فروش میرفتن، سرقفلی داشتن که اون جاها رو این آقا به هر کسی نمیداد!... بدون هیچ مشکلی خلاصه من رو پذیرفت و گفت که از فرداش میتونم شروع به کار بکنم. کار به این شکل بود که از ساعت پنج بعدازظهر تا نه شب بایستی سر چهارراه مخصوصی که بهم داده بود، می ایستادم و روزنامه ها رو میفروختم. بابت این کار روزانه پولی ثابت بهم تعلق میگرفت و یک تعداد مشخصی رو هم باید به فروش میرسوندم. اگر همه اون تعداد رو موفق به فروش نمیشدم، اونوقت باید خودم عملاً میخریدمشون!
پاییز داشت شروع میشد و هوا البته رفته رفته میخواست رو به سردی بذاره. فاصلۀ خونه ام تا دفتر روزنامه کم نبود و از اونجا هم تا مکانی که برای ایستادن بهم داده بودن، باز کلی راه بود. باید اول به دفتر روزنامه میرفتم و از اونجا روزنامه ها رو تحویل میگرفتم. رفت و آمد با تراموا خیلی مشکل میشد و از طرفی هم اصلاً دلم نمیخواست با اون کت نارنجی سوار تراموا بشم! بنابرین دوچرخه سواری بهترین گزینه بود... روز اول رو خیلی هیجان داشتم و پیش خودم فکر میکردم که باید کار جالبی باشه این کار، یعنی اونجا سر چهارراه ایستادن و با کلی آدما روبرو شدن، ولی به زودی بعد از گذشتن چند ساعت متوجه شدم که اون جایی که بهم داده این آقای کوتوله، به لعنت حق هم نمی ارزه! عملاً احساس مترسک بودن بهم دست داد، یعنی فقط انگاری کسی رو میخواستن که اونجا با لباس فرمشون بایسته تا براشون تبلیغی باشه، و آخرش هم یک پول بخور و نمیری بهش بدن!
صبح تا بعدازظهرها رو توی دانشگاه بودم و مشغول به کلاسها و وقتی هم که کلاس نبود توی کتابخونه مشغول به خوندن، عصری هم رکاب زنون به طرف دفتر روزنامه، تا نه شب، بعد هم خسته و کوفته دوباره رکاب زنون به طرف خونه... و حالا دیگه هوا داشت حسابی سرد میشد. چهار ساعت توی سرمای ده تا پونزده درجه زیر صفر ایستادن دیگه به هیچ عنوان هیجان انگیز نبود، به خصوص که فروختنی هم در کار نبود و احساس مترسک بودن روز به روز بیشتر در درونم رشد میکرد... و حالا دیگه سرما داشت اونچنان بیداد میکرد که  شبها موقع برگشتن به خونه این مترسک، تبدیل به مترسک یخی میشد، و توی خونه ساعتها طول میکشید تا قندیلهاش آب بشن!  

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

اسپرانتو

از بچگی کار ترجمه رو دوست داشتم، اون موقعها که حتی هنوز سر از زبونهای خارجی درنمیاوردم! صحبت اصلاً سر زبون بیگانه نبود برای من! وقتی میدیدم دو نفر حرفهای همدیگر رو نمیفهمن، انگار که گوشت تنم رو میخوردن، یعنی درد ازاین بیشتر که حرفهای دو نفر رو بفمهی و نتونی بهشون کمک کنی تا اونها هم حرفهای همدیگر رو بفهمن؟... همزبونها هم خیلی وقتها نیاز به مترجم دارن، اینطور نیست؟
میگن، پدر و مادرها با انتخاب اسم برای بچه هاشون تا آخر عمر به اونا لقبی میدن و شاید هم صفتی، و گاهی این صفتها زیر پوست ما میخزن و چنان ما رو تحت پوشش خودشون درمیارن که حتی قیافه هامون تغییر پیدا میکنه... و بر من اسم عموناصر رو نهادن، عموی یاری دهنده، عمویی که همیشه در حال کمک کردنه، عمویی که همه اش در فکر دیگرانه! مگه میشه با چنین مسئولیتی که به گردنت گذاشتن از همون ابتدای ورودت به این جهان روح انگیز، طور دیگه ای باشی! راه رو از همون ثانیۀ اول به تو بستن برای اینکه بخوای کس دیگه ای باشی! از خودت میپرسی که آخه چرا؟! چرا این صفت رو برای من انتخاب کردین و این داغ رو از همون ابتدا به پیشونی من زدین؟! یعنی خیلی سخت بود انتخاب اسمی مثل عموجابر، عموکذاب، عموغاصب؟! چرا سرنوشت من رو بدین سان برای همیشه رقم زدین؟! که حالا به من میگین که "عموناصر، از این به بعد دیگه یاد بگیر که بد باشی، یاد بگیر که باید صادق نباشی، یاد بگیر که باید دروغ بگی... و یاد بگیر که باید خودت نباشی!"...
دلم میخواست به زبونی صحبت میکردم که توسطش همۀ آدمها رو به هم نزدیک میکردم... و ازشما چه پنهون در عالم کودکی به دنبال اون هم رفتم، فکر میکردم که اگر اسپرانتو یاد بگیرم، میتونم همۀ دنیا رو به هم نزدیکتر کنم، باعث بشم که آدمها، مال هر کجا که باشن، زبون هم رو بهتر بفهمن... اااای، تخیلات شیرین دوران کودکیم، کجا رفتین؟! 

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

دگر بار: 36. شیرینیهای زندگی

اون شب در اون اتاق هتل در پایتخت این دیار، شاهد کلی احساسات غم انگیز شدیم، دوست مجازی که گوشه ای نشسته بود و اشک میریخت، و دوست قدیمی که برافروخته بود و انگار میخواست تمام عصبانیت و خشمی رو که توی چند ماه آخر درش جمع شده بود همه رو یک جا خالی کنه! نمیدونم، شاید هم اثرات نوشیدن بود که باعث شده بود تمامی این احساسات سر باز کنن و بیرون بریزن...
بلند شدن و به اتاق خودشون رفتن و ما رو مات و مبهوت از فضایی که به وجود اومده بود و حرفهایی که زده شده بود، به حال خودمون رها کردن. باید میخوابیدیم چون فردا صبح قرار بود که بعد از صبحانه اتاقامون رو تحویل بدیم و بعدش راه بیفتیم به طرف شهر خودمون... ولی مگه حالا ما خوابمون میبرد! نگران بودیم هر دو و نمیدونستم که آیا کاری از دستمون برمیاد که انجام بدیم! غریب آشنا دلش طاقت نیاورد و به تلفن دوست مجازی زنگ زد تا از حالش باخبر بشه. ظاهراً دوست مجازی بهش گفت که حالش خوبه و فقط دلش میخواد که بخوابه!
فردای اون شب اول صبح برای خوردن صبحانه به یکی از طبقه های پایین هتل رفتیم. هر دومون کنجکاو بودیم که ببینیم با چه صحنه ای و چه حالتی روبرو میشیم وقتی این دو رو ببینیم، و در کمال حیرتمون دوست مجازی رو اول دیدیم که مثل همیشه خندان بود! من و غریب آشنا یک نگاهی از تعجب یواشکی به هم کردیم که معناش رو فقط خودمون میفهمیدیم: یعنی چه اتفاقی بعد از رفتن اونا به اتاقشون افتاده بود؟! و چطور ممکن بود که دوست مجازی بعد از شنیدن اون حرفها حالا اول صبح اون چنان سر حال و بشاش باشه؟! از طرف دیگه هم دوست قدیمی رو دیدیدم  که به نظر نمیومد که زیاد روی فرم باشه... خیلی عجیب بود همۀ ماجرا!
وقتی سر میز نشستیم دوست قدیمی رفته بود که چیزی بیاره. از این فرصت استفاده کردیم و حال دوست مجازی رو جویا شدیم از خودش. با خندۀ همیشگیش گفت که خیلی خوبه، در حالیکه چشماش از ریختن اشکهای شب قبل هنوز وحشتناک ورم داشتن. یک لحظه دلم براش خیلی سوخت و وقتی بلند شدم که برم چای و چیزای دیگه بیارم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و فقط رفتم و صورتش رو بوسیدم... گفتم: خوبی، خواهر؟ حس کردم که اشک توی چشمام جمع شده ولی تا اونجایی که در توانم بود به چشمها فشار آوردم که قطرات اشک رو رها نکنن... دلم نمیخواست بیشتر از این ناراحت بشه!
توی راهِ رسیدن به جایی که همۀ وسائل صبحانه رو چیده بودن رنگ و وارنگ، تنها یک فکر به ذهنم خطور کرد و یک جواب برای این معما پیدا کردم که حالت دوست مجازی رو در اون صبح توضیح میداد: فراموشی کامل بواسطۀ الکل! بله، همه چیز رو فراموش کرده بود! و البته این پدیدۀ تازه ای نیست، و مغز ما آدما گاهی برای حفاظت ما از این کارها میکنه و اتفاقات خیلی دردناک رو میبره اون پشت پشتا و پنهانشون میکنه تا ما زجر نکشیم... و احتمالاً این اتفاقی بود که براش افتاده بود، چرا که اونجور که به نظر میومد هیچی رو از شب قبل به خاطر نمیاورد!
وقتی به بساط چیده شده روی میزا رسیدم، دوست قدیمی مشغول به کشیدن غذا بود. به کناری کشیدمش و بهش گفتم: پسر خوب، این چه کاری بود دیشب کردی آخه تو؟! ...مطمئن بودم که اون چیزی رو یادش نرفته... و ادامه دادم: خیلی ناراحت شدم من از جریان دیشب... جواب خیلی درست و حسابیی نداد ولی معلوم بود که خودش هم زیاد از پیش اومده ها خوشحال نیست! من هم دیگه راستش دنبالش رو نگرفتم چون هم اونجا جاش نبود و هم زمان برای صحبت کردن خیلی کوتاه بود. فکر کردم که بعداً توی یک فرصت مناسبتر این مسئله رو باهاش درمیون میذارم و اطمینان داشتم که اون هم حتماً از دید خودش کلی حرف برای گفتن داره...
از شهر ما به پایتخت رو میشه از طریق دو مسیر رفت. از اونجاییکه موقع رفتن از یک مسیر رفته بودیم، تصمیم گرفتیم که برای اینکه خسته کننده هم نشه، از مسیر دیگه برگردیم. خوشبختانه جو توی ماشین خیلی صمیمانه و دوستانه بود و اصلاً انگار نه انگار که اون حرفها شب قبل زده شده بود، و اون اشکها ریخته شده بود! این مسیر دوم از شهری رد میشه که دوست دیرین من سالهاست که اونجا سکونت داره. از موقعی که با دوست مجازی آشنا شده بودم و بعدش هم که با غریب آشنا، رابطۀ خوبی بین اون و خانواده اش از یک طرف و غریب آشنا و دوست مجازی از طرف دیگه به وجود اومده بود.  میدونستم که یک محبت و دوستی متقابل بینشون وجود داره، نتیجتاً وقتی که یک دفعه و ناگهانی پیشنهاد دادم "چطوره سر راه بریم یک سری به دوست دیرین بزنیم"، درست و حسابی استقبال همه جانبه از این پیشنهاد من شد. زنگی بهشون زدم  من هم و پرسیدم که مهمون نمیخوان، به عادت همیشگیم، و جواب همیشگی دوست دیرین و خانمش این بود که تو هرگز توی این خونه مهمون نیستی!
وقتی به شهر دوست دیرین رسیدیم، تصمیم گرفتیم که اول بریم جایی بشینیم و غذایی بخوریم، و بعدش سری به اونا بزنیم... و ساعتی بعد همگی توی خونۀ اونا در حال بگو و بخند بودیم. دوست مجازی طبق معمول همیشه اش، در حال شوخی با همه بود، با دوست دیرین با خانمش و با بچه هاش... و بعد از چند ساعتی قبل از اینکه هوا تاریک میشد باید راه میفتادیم چون من همیشه از رانندگی در شب بیزار بوده ام...
خاطرۀ شیرینی برامون شد این ملاقات ناگهانی و بدون برنامه ریزی قبلی... جالبه این نکته توی زندگی ما آدما، علی رغم همۀ اتفاقاتی که برامون میفتن، علی رغم اینکه آدما وارد زندگیمون میشن، بدی میکنن و بعدش هم میرن و با بدیهاشون و رفتنهاشون تلخیهایی رو توی زندگی برامون به جا میذارن، ولی اون خاطرات شیرین هیچوقت خراب نمیشن و از یاد نمیرن! و این به نظر من یکی از زیباییهای زندگیه! همونجور که تلخیها همیشه در اذهان ما برای همیشه باقی میمونن و هرگز به طور کامل پاک نمیشن، به همون شکل هم شیرینیها موندگار هستن... شیرینیها برای همیشه در خاطرات ما داغ زده میشن! 

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

چینی، زبان دوم دنیا؟

در حال چرت زدن جلوی جعبۀ جادو بودم بعد از تناول شام زودهنگام هر روز، از لای چشمای تقریباً بسته ام نیم نگاهی به تصاویر متحرک داشتم و گوشام هم یک صداهایی رو از توی فضای اتاق میگرفتن. صدای گوینده رو کم و بیش در نیمه هشیاری میشنیدم... که ناگهان چیزی شنیدم مثل اینکه انگار کسی سوزنی بهم زده باشه تا از توی چرت دربیام! میگفت:" هیئت دولت طرح اضافه کردن زبان چینی را به عنوان زبان دوم {فعلاً بعد از انگلیسی}  در مدارس راهنمایی  به تصویب رساند..." شیش دنگ حواسم برگشت سر جاش و سیخ جلوی جعبۀ جادو نشستم!
میدونستم! مطمئن بودم که این اتفاق دیر یا زود میفته! همین چند ماه پیش بود که به عزیزی میگفتم دیر یا زود زبون بین المللی چینی خواهد شد... و دیر و زود داشت و سوخت و سوزی انگاری در کار نبود! با وزیر مربوطه مصاحبه میکرد گزارشگری و اون هم توضیح میداد که " چین با در نظر گرفتن اینکه جمعیتش یک سوم کل جمعیت دنیاست و در حال حاضر یکی از ابر قدرتهای اقتصادی دنیا به حساب میاد، بنابرین باید به آینده فکر کرد و این امکان رو در اختیار بچه ها قرار داد که  با یاد گرفتن این زبون، آیندۀ خودشون رو تضمین بکنن!..." از اون جالبتر اینکه به عنوان اولین مدارس کشور، سه مدرسه که همگی در ثروتمندترین منطقۀ کل کشور قرار گرفتن، به این ایده لبیک گفتن...
جداً باید آفرین گفت به آینده نگری اینا، و البته حسابگریشون! چین تا اونجایی که من به خاطر دارم و عمرم قد میده همیشه پرجمعیت ترین کشور دنیا بوده، بنابرین جمعیتش نیست که اینا رو به تکاپو انداخته بلکه پول و ثروتیه که توی سالهای اخیر به جیب زده - جنساشون کجای دنیا نیست الان... و راه دور چرا بریم، کافیه فقط یک نگاهی به وطن انداخت -  به عبارت بهتر قدرت مالیشونه که حالا کشورهای این قاره براش کیسه دوختن! همین چند وقت پیش بود که کلی از وزرای این قاره توبرۀ گداییشون رو روی کولشون انداختن و به دست بوس چینیها رفتن... و دریوزگی اگر در جهت پیشبرد منافع ملی باشه به هیچ عنوان اشکال نداره، مگه نه؟! اونوقت بگین چرا شرق اینقدر عقب مونده؟! :) 

یه تیکه زمین

فقط در این موندم که اونایی که اجازۀ نشر ترانه و آهنگ رو میدن، چطور به عمق اشعار واقف نیستن... بین خودمون باشه: اصلاً جای تعجبی هم نیست!... "کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن، یه روزی هر کسی باشن حساباشونو پس می دن"!

 
محمد اصفهانی - یه تیکه زمین
شعر: روزبه بمانی
آهنگ: علی کهن دیری

بهشت از دست آدم رفت از اون روزی که گندم خورد
ببین چی میشه اون کس که یه جو از حق مردم خورد
کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن
یه روزی هر کسی باشن حساباشونو پس می دن
عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست
پرستش راه تسکینه پرستیدن تجارت نیست
سر آزادگی مردن ته دلدادگی میشه
یه وقتایی تمام دین همین آزادگی میشه
کنار سفرۀ خالی یه دنیا آرزو چیدن
بفهمن آدمی یک عمر بهت گندم نشون می دن
نذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه
خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی بخشه
کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می گیرن
گمونم یادشون رفته همه یک روز می میرن
جهان بدجور کوچیکه همه درگیر این دردیم
همه یک روز میفهمن چه جوری زندگی کردیم

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

داستان مهاجرت 40

گاهی آدما چشماشون رو میبندن تا بعضی از چیزا رو توی زندگی نبینن، شاید بیشتر وقتا کور بودن چشمها به کور بودن دل هم کمکی بکنه، ولی نه همیشه! گاهی اوقات چشمها رو میبندیم تا نبینیم، گوشها رو میگیریم تا نشنویم و دست بر دهان میذاریم تا لب از لب باز نکنیم، چه عبث که توفیری نمیکنه این صم و بکم بودن ما، چون ته دل خودمون هم میدونیم که حقیقت رو شاید از دیگران کتمان کردیم و سر رو زیر برف کبک وار نگه داشتیم، اما اونچه که نباید و نشاید، هست و غیر قابل انکار!
سال آخر بود دیگه برای درسها و بعد از سالها انتظار زمان دروی محصول فرا رسیده بود. شوقی که در درونم وجود داشت رو نمیتونم با کلمات تشریح کنم! دلم میخواست هر چه زودتر اون چهار کوارتر هم بگذرن و تمام واحدهای باقیمونده رو با سرعت هر چه بیشتر به اتمام برسونم... بالاخره داشت سوسویی در انتهای تونل پدیدار میشد، بالاخره داشتم خط پایان رو میدیدم. دلم میخواست که توی اون سال دیگه به هیچی فکر نکنم و همۀ انرژیم رو بذارم روی تموم کردن درس... اما انگار همه چیز به این آسونیها نبود که من فکرش رو میکردم! چشمها و گوشها رو دو سال قبل بسته بودم و بر این باور بودم که همه چیز توی زندگیم درست شده و فقط کافیه که آدم گذشته ها رو فراموش کنه، ببخشه و فقط به جلو نگاه کنه! ولی آیا واقعاً این امکانپذیر بود؟! هر چقدر هم که سعی کرده بودم فراموش کنم و دیگه بهش فکر نکنم ولی یک احساسی همیشه توی اعماق وجود داشت که گاهی موقعی که در خلوت با خودم بودم آزارم میداد. از اینکه بعضی اوقات بهش فکر میکردم از دست خودم ناراحت میشدم، شاید هم حتی احساس عذاب وجدان بهم دست میداد از اینکه شاید واقعاً از ته دل نبخشیده باشمش... و به زودی توی اون سال تحصیلی که من براش نقشه ها داشتم، بهم ثابت شد که اون حسهای خفته در خواب زمستونی اعماقم قلبم، زیاد هم نابجا نبودن!
همه چیز دوباره از اونجا شروع شد که گفت میخواد به شهر قبلی بره برای دیدن یکی از همدوره هایی که با هم توی دورۀ کودکیاری درس خونده بودن. هر وقت که اسم رفتن و مسافرتها میومد ناخودآگاه دلم میگرفت، مسافرتهاش یادآوری خوبی برام نبودن، ولی دلم هم نمیخواست که با برخورد منفی بهش این پیام رو بدم که من دیگه بهش اعتماد ندارم! درگیر با این احساسات دوگانه ام، چیزی نگفتم و اون هم برای دو سه روزی قرار شد که بره...
حتماً برای شما هم پیش اومده توی زندگی که جواب مثبت به خواستۀ کسی بدین و در عین حال بعدش همه اش یک حسی درونتون بهتون بگه که کار درستی نکردین و هر چی هم که به دنبال علتش میگردین چیزی پیدا نکنین! این کاملاً احساسی بود که من بعد از رفتنش به اون مسافرت داشتم. حس میکردم که بلوایی در درونم جریان داره و تنها یک راه وجود داشت برای اینکه آبی روی این آتش بریزم تا از سوختنم جلوگیری کنم! ولی چیکار باید میکردم و چطور باید به طریقی اطمینان حاصل میکردم؟... اون شخصی که گفته بود که قراره به دیدارش بره رو ملاقات کرده بودم یکبار، یعنی به خونۀ ما اومده بود. اسم کوچیکش رو میدونستم ولی دیگه همین جا آخر خط بود! ناگهان به یاد آوردم که اون روزی که به خونۀ ما اومده بود، دوست همکلاسیم هم تصادفاً خونۀ ما بود، و حتی با دیدن این خانم کلی هم به سر وجد اومده بود. به یاد آوردم که این دوست بعداً برام تعریف کرد که اون خانم رو توی شهر و توی مغازه ای که ظاهراً مال پدر این خانم بوده  دیده، و حتی بهش سلام کرده ولی جواب درست و حسابی نگرفته... و کلی از این رفتارش آزرده خاطر شده بود...  و اسم پدرش رو گفته بود وقتی این جریان رو برام تعریف میکرد. اگر یک کمی به مغزم فشار میاوردم شاید یادم میومد، دلم نمیخواست به این دوست زنگ بزنم و ازش بپرسم چون مطمئن بودم که ناراحت و نگران من میشه! کلی فکر کردم و بالا و پایین و سرانجام فامیلش رو به یاد آوردم...
گرفتن شمارۀ تلفن پدر این خانم از اطلاعات تلفنی قسمت راحت این جریان بود، اما بعدش چی؟! زنگ میزدم خونۀ مردم چی میگفتم؟! از طرفی هم خوب اگه اونجا بود که دیگه مشکلی وجود نداشت و این حق طبیعی هر شوهری بود که سراغ همسرش رو بگیره...
اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا دست آخر خودم رو راضی کردم که گوشی تلفن رو بردارم و زنگ بزنم. آقایی گوشی رو برداشت و سراغ اون خانم رو گرفتم. با حالتی مؤدبانه ولی در عین حال آمیخته به تعجب ازم خواست که چند لحظه صبر کنم... و بعد از دقیقه ای صدای خود اون خانم رو از اون طرف خط شنیدم... خودم رو معرفی کردم و طبیعتاً من روبه جا آورد و خیلی مؤدبانه و دوستانه حال و احوال کرد، و قبل از اینکه من بخوام برای این تلفنم توضیحی بدم حال همسر من رو پرسید! انگار که دست رو از کیلومترها اونطرفتراز طریق سیمهای تلفن به همراه حرکت جریان الکترونها به من رسونده بود و با پتکی بر سر من کوفته بود، با پرسیدن این سؤال! گفتم: مگه خانم من اونجا نیست؟! با خنده ای که حیرت رو میشد حتی از پشت تلفن درش حس کرد، گفت: نه، اینجا؟! اینجا برای چی باشه؟!... و من یک لحظه در افکار ساده لوحانۀ خودم فکر کردم که با من داره شوخی میکنه! گفتم: خانم--- با من دارین شوخی میکنین؟! شاید هم با آهنگی کمی جدی این رو گفتم، و حس کردم که با لحنی که حاکی از کمی ناراحتی بود، گفت: ببخشین، ولی من با شما شوخی ندارم!
ای وای بر من و ای وای برمن، که جهنم دوباره درهاش به روی من باز شده بود! چرا اینقدر احمق و هالو بودم که فکر کرده بودم که آدما عوض میشن، که آدما وقتی احساس ندامت و پشیمونی کردن، درست میشن و دیگه رفتارهای دور از انسانیت و دور از اخلاق خودشون رو تکرار نمیکنن؟! واقعاً چه توضیحی میتونست برای این دروغش دوباره داشته باشه؟! یعنی جداً کجا رفته بود این چند روزه رو و در اون لحظه کجا بود و در کنار کی؟! آیا باز هم همون جریان قدیمی بود که در واقع هرگز تموم نشده بود، یا شاید هم یک کثافتکاری و یک افتضاح جدید؟ باید صبر میکردم تا برگرده و جوابگوی سؤالهای من باشه... فقط دیگه تا اون اندازه برام روشن بود که هیچ جواب منطقیی برای این دروغش نمیتونه داشته باشه!  

و این غیر ممکنها...

اینجا زمستون همیشه آدم رو غافلگیر میکنه، بی انصاف اصلاً از قبل خبر نمیکنه وقتی که میخواد بعد از یک سال بیاد و با اومدنش چندین ماه از زندگی ما رو به برف و یخ و سرما مزین کنه! عجیبه که این رو همۀ اونایی که توی این دیار قطبی شمالی زنگی میکنن میدونن و باز هم تا دقیقۀ نود صبر میکنن که ماشینهاشون رو مجهز به لاستیکهای مخصوص زمستون کنن که اگر این لاستیکها رو "پای" ماشینت نکنی، این "اُرسیهای" مخصوص رو، سُر میخوره روی یخ و برف، و هم موجب خطر برای خودت میشه و هم برای باقی همشهریهات! همکارمون امروز صبح میگفت که دیروز تمام شهر رو زیر و رو کرده تا تعمیرگاهی گیر بیاره برای اینکه در تعویض لاستیکهاش بهش کمک کنن، ولی هیچ کدومشون وقت نداشتن... و اصلاً جای هیچگونه تعجبی نیست چونکه همۀ "دقیقه نودیها" مطمئناً دیروز تازه یادشون افتاده که باید این مهم رو انجام بدن والا فردا صبحه که توی خیابونها و چه بسا توی جاده ها باید یک سُرسُره بازی درست و حسابی بکنن...
و امروز با اینکه توی پیش بینیهای وضع هوا خبری از بارش برف در شهر ما نداده بودن، با این وصف اول صبح که بیرون زدم از خونه، با وجود اینکه دمای هوا دو رقمی زیر صفر بود، ولی بعد از چند دقیقه ای اولین برف امسال ما شروع به باریدن کرد که البته هنوز هم کم و بیش ادامه داره. برام خیلی عجیب بود این سرمای به هنگام بارش برف، چون همیشه فکر میکردم که سرمای خشک که مثل کارد به استخون آدم فرو میره مربوط به قبل از شروع برفه و به محض اینکه دیگه آسمون تصمیم گرفت که دق و دلیش رو بر سر ما خالی کنه، دیگه گرمتر میشه... چی بگم، توی این دور و زمونۀ ما همه چیز ممکنه دیگه، اونقدر غیرممکنها رو توی زندگی باهاشون برخورد میکنیم که اینها دیگه پیششون گم هستن!
از غیر ممکنها گفتم و چیزهایی که حتی تصورش رو هم نمیکنیم که روزی اتفاق بیفتن! غیرممکنهایی که اگر ممکن بودن دیگه اون پیشوند غیر رو بهش اجازه نمیدادن که مثل دمی به پشتشون بسته باشه و همه جا و هر زمان به دنبالشون... این غیرممکنها که همیشه شاید برای ما دست نیافتنی به نظر برسن و در آسمون خیالمون باشن، و در رؤیاهای با چشمان بازمون در حالیکه به چهار دیوارمون خیره شدیم و غرق در افکار تلخ و شیرین، اونها رو در دوردستها میبینیم... با خود می اندیشیم که یعنی ممکنه، یعنی میشه؟! یعنی امکانش هست که "یک روزی همۀ آدمها در صلح و صفا زندگی کنن، مرد و زن با هم مساوی باشن، آدمها با هم برابر باشن، و دروغ و تزویررو فقط در تاریخ بشه خوند..."، چه زیبا گفتی همزاد بابالنگ دراز!... یعنی میشه؟! یعنی ممکنه؟!... و این غیر ممکنها، این غیر ممکنها... 

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

"معصیت مطلق"

از خاطرات نزدیک زیاد مینویسم اینجا، از روزمرگیها و چیزایی که در حال باهاشون سر و کار دارم. سعی میکنم که یاد گذشته ها رو هم بکنم ولی هر چی عمر بیشتر میگذره خاطره ها هم به همون نسبت گذر عمر، کمرنگتر میشن! کاریش هم نمیشه کرد دیگه، زندگیه دیگه به قول همیشگیه عموناصر! ولی هر چقدر هم که این یادها و خاطرات کمرنگ بشن، باز هم بعضیهاشون رو شفاف و زلال میتونم توی ذهنم هنوز تصور کنم...
اون سالهایی به یادم میان که تازه از وطن خارج شده بودم، اون سالهایی که توی پایتخت کشور تحصیل زندگی میکردم و تازه شروع به درسا کرده بودم، اون موقعها که هنوز خبر نداشتیم که بعضی از تلفنهای عمومی چنان خراب میشن که به هر جایی که بخوای میتونی زنگ بزنی بدون اینکه یک "قروشن" بابتش مجبور بشی پرداخت کنی...
و خبر این تلفن مثل توپ بین دانشجوهای خارجی پیچیده بود. به اون آدرسی که داده بودن رفتم و خواستم که از این موقعیت استثنایی استفاده کنم ولی صفی جلوش کشیده بودن که بیا و ببین! با خودم گفتم میرم و فردا صبح زود میام که هیچ احدالناسی اونجا نباشه. راهش نزدیک نبود به خونۀ ما ولی به رفتنش می ارزید چون اون سالها هزینۀ مکالمۀ راه دور اونقدر برای ما دانشجوها گرون بود که الان باور کردنی نیست! صبح خیلی زود روز بعد به اونجا رفتم و حدسم کاملاً صحیح بود چون باجۀ تلفن رو خالی خالی پیدا کردم. اختلاف ساعت با وطن باعث میشد که این زود بودن صبح زیاد مشکلی به وجود نیاره...
شماره رو گرفتم و مشغول به صحبت شدم. غرق صحبت بودم بدون اینکه توجهی به این داشته باشم که کسی بیرون هست یا نه، که صدایی از بیرون توجهم رو به خودش جلب کرد، آقایی بود که زبون کشور تحصیل ما رو با لهجۀ شیرین ترکی خودمون صحبت میکرد. اینقدر این صحبت کردنش با مزه بود که لبخند به لبانم نشست ناخودآگاه، و برگشتم و نگاهی به بیرون انداختم و آقایی نسبتاً مسن رو دیدم اون بیرون که با شخص دیگه ای داشت اختلاط میکرد. کارم که تموم شد،  از باجه بیرون اومدم. ظاهراً نوبت این آقا نبود هنوز و من هم چون میخواستم باز تلفن بزنم منتظر ایستادم همونجا... نمیدونم چطور شد که سر صحبت رو با من باز کرد و بعد از کمی صحبت کاشف به عمل اومد که به طریقی آشناهای من رو در اون شهر میشناسه...
چند وقت بعد که آشنامون رو دیدم، نشونه های این آقا رو بهش دادم که ببینم میشناسه اون رو یا نه! و اون برام شروع به تعریف کارهای این شخص کرد، اینکه سالهاست که توی این قاره ساکنه، و هر سال از اونجا به مکه میره و مرتب برنامۀ سفره گذاشتنها و روضه هاش به عناوین مختلف، به راهه! بعد هم از این میگفت که هر بار که باهاش صحبت میکنی از این اروپاییهای "از خدا بی خبر" میناله و شکایت داره که اینجا چنینه و اینجا چنانه...
دیگه این شخص رو هرگز ندیدم ولی توی این سالها بالاخره آدم با همه جور آدمی برخورد پیدا میکنه یا حتی در موردشون از این طرف و اونطرف میشنوه. کسایی سر راهش قرار میگیرن که آدم جداً در این میمونه که اینا آیا خودشون هم میدونن که چرا اینجا زندگی میکنن اصولاً؟! یعنی این برای من شده یک سؤالی که جایزۀ نهایی صد هزار دلاری رو باید به کسی بدن که براش پاسخی منطقی پیدا کنه! آخه، یکی نیست به اینا بگه که اگه میخواین چهار تا زن بگیرین، حتماً همه چیز مارک "حلال" خورده باشه روش، حتی آدامسی که میخرین، زناتون که هیچ دخترهای خردسالتون توی مدرسه هم باید پوشیه بر چهره داشته باشن، دخترهای نوجوونتون حق نداشته باشن مثل همسن و سالاشون با پسرا معاشرت کنن و اگه دست از پا خطا کردن خدای ناکرده، ببرین و یک جایی دور از چشم قصاصشون کنین... میتونم بپرسم {پیشاپیش پوزش} اینجا چه غلطی میکنین؟! کی مجبورتون کرده که اون "مهد آزادیتون" رو ترک کنین و اینجا بیاین که مجبور بشین در "معصیت مطلق" زندگی کنین؟!  جداً در عجبم از این جریان من!

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

عمری که گذشت: 33. من "مرد" شدم

یک موقعهایی به این فکر میکنم که اگر اون تابستون رو به وطن نرفته بودم چه اتفاقی میفتاد، من الان کجا بودم و در چه وضعیتی! ولی از این اگرها توی زندگی همۀ ما زیاد هستن، یعنی اصلاً همین اگرها هستن که زندگی ما رو شاید به شکلی مهیج تر میکنن... اگر مونده بودم، اگر خارج نشده بودم، اگر دوباره ندیده بودمش... اگر و اگر و اگری دیگر... ولی اتفاق افتاده بود و من بعد از سه سال به وطن رفته بودم و دوباره درِ جعبۀ جادویی خاطرات رو باز کرده بودم... چه میدونستم که یک روزی این جعبه، "جعبۀ پاندورای" من خواهد شد!
بعد از رفتن به خونۀ خواهرش و ملاقاتش و در کنارش بودن برای ساعتها، میدونستم که راه برگشتی برام دیگه وجود نداره... در جعبه رو باز کرده بودم و بستنش برام ممکن نبود. بعد از اون روز دیگه نیازی به رفتن به خونۀ خواهرش نبود! حالا دیگه یکراست به در خونۀ خودشون میرفتم. باورم نمیشد، وقتی با چند سال قبلش مقایسه میکردم موقعیتم رو. اون موقعها همۀ کارها قایمکی و دور از چشم همه بودن، ولی حالا قشنگ در خونه اشون رو میزدم و اگر مادرش در رو باز میکرد بهم خوشامد میگفت و ازم دعوت میکرد که داخل بشم. خدا رحمتش کنه این زن مهربون رو! میذاشت که ما بشینیم و با هم صحبت کنیم، البته از راه دور مرتب مراقب ما بود که خدای ناکرده یک وقت دست از پا خطا نکنیم :) در اتاق رو هم طبیعتاً اجازه نداشتیم ببندیم... و کل این قضیه برای اون سالها خیلی پیشرفته به حساب میومد!
کارم دیگه این شده بود که هر روز برم یک سر خونه اشون و بشینیم با هم ساعتها صحبت بکنیم. البته بیشتر موقعها صبحها میرفتم که پدرش خونه نبود. فکر کنم مادرش جرأت نمیکرد هنوز به پدرش حرفی بزنه، با در نظر گرفتن اینکه اون  از اونایی بود که رگهای گردنش بیرون میزد و همه چیز اونوقت به مخاطره میفتاد :)... توی صحبتهامون سعی میکردم که از آینده حرف بزنم و اینکه چیکار باید بکنیم! هر چقدر هم که ظاهراً همه چیز بین ما داشت خوب پیش میرفت، ولی یک اصل این وسط وجود داشت و اون اینکه من دانشجوی خارج از کشور بودم و باید برای ادامۀ تحصیل، یعنی برای کاری که به خاطرش وطن رو ترک کرده بودم، دوباره برمیگشتم. مشکل عمدۀ دیگه ای که وجود داشت این بود که من خودم هنوز از لحاظ مالی زیر پوشش پدرم بودم! میدونستم که برای پدرم توی اون شرایط من رو حمایت مالی کردن اصلاً کار آسونی نیست، پس چطور میتونستم حتی این جریان رو مطرح کنم، تا چه برسه به اینکه بخوام اون رو به مرحلۀ عمل برسونم! و ازدواج ما عملاً تنها راهی بود که برای ما وجود داشت تا اون بتونه به همراه من از کشور خارج بشه...
واقعاً الان که یاد اون دوران میفتم گاهی، به این فکر میکنم که توی اون سن و سال آدم چقدر بی فکر و خودخواهه، و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنه به جز خودش! توی اون روزا همۀ هم و غمم این شده بود که چطور برنامه ریزی کنم برای سال بعد که بیام و ازدواج کنم و اون رو با خودم ببرم، بدون اینکه در نظر بگیرم که این مثلاً "خوشبختی" من چه عواقبی برای دیگران میتونه داشته باشه! ولی این رو هنوز مستقیماً توی خونه نمیتونستم وسط بکشم! فکر کردم که خاله که همیشه همدم و همفکرم بود بهترین راه حله! اول با اون مطرح میکنم و میبینم اون و همسرش که همیشه توی زندگیم مثل یه پدر باهام برخورد کرده بود، چه نظری دارن و چه عکس العملی نشون میدن... و حقیقتاً نظرشون برام اهمیت داشت. چیزی که به هیچ عنوان حتی از گوشه های ذهنم هم گذر نمیکرد، این بود که اونقدر شدید الحن باهام در این رابطه مخالفت کنن، علی الخصوص همسر خاله! و تازه نصف حرفهاش رو از راه دور شنیدم که داشت به خاله میگفت: "بذار بگم که بفهمه پدرش با چه فلاکتی داره برای خرج تحصیلش براش پول میفرسته... بذار بفهمه..." و شنیدم که خاله با صدایی آرومتر میگفت: حالا اینقدر تند برخورد نکن، جوونه و ناراحت میشه! ... و روحش شاد مامان بزرگ که همیشه زود دستخوش احساسات اطرافش میشد با اون دل نازک و مهربونش، شروع کرد به بد و بیراه کردن و لعنت فرستادن که: دختریه فلان فلان شده نوه ام رو داره از راه به در میکنه... با شنیدن این حرفها دیگه داشتم میترکیدم در اون لحظه، و خدایی بود که درست در همون حین، زنگ در خونه اشون رو زدن و کسایی که اصلاً انتظار دیدنشون رو نداشتم، جلوی در سراغ من رو گرفتن... دوستهای دوران مدرسۀ من بودن که به خونۀ پدری رفته بودن و بعد از پیدا نکردن من در خونه، آدرس خونۀ خاله رو از مادر گرفته بودن و بعدش هم با ماشین به سراغ من اومده بودن که با هم بیرون بریم. در اون لحظه جداً فرشته های نجات من بودن از اون هیاهویی که خودم با مطرح کردن اون ایده به وجود آورده بودم!
یکی دو روز بعدش خاله کوچیکه زنگ زد که میتونی به خونۀ ما بیایی؟ اولش ترسیدم و کمی نگران شدم چون سابقه نداشت که به من اینجوری زنگ بزنه! پرسیدم که آیا  طوری شده و اتفاقی افتاده؟ گفت که هیچ طوری نشده و فقط میخواد باهام کمی صحبت کنه! شستم خبردار شد که صحبتهای خونۀ خاله بزرگه باید به گوش اونها هم رسیده باشه، و لابد حالا اونها هم میخوان من رو استنطاق کنن! با این وجود دعوتش رو پذیرفتم و همون روز یک سر به خونه اشون زدم... اون زمونا اونا طبقۀ بالای خونۀ خالۀ بزرگ مسکن داشتن.
حدسم کاملاً به جا بود و در مورد ایدۀ ساده لوحانۀ من میخواستن صحبت کنن، منتها فرق اساسی این بود که این بار کسی قصد ترسوندن و سرزنش نداشت. هرگز جمله ای رو که همسر خالۀ کوچیک گفت از یادم نرفته! گفت: میخوای زن بگیری؟ باید استقلال مالی پیدا کنی تا هیچکس نتونه برای تو تعیین تکلیف بکنه! و شنیدن این جملات انگار که تمام درهایی رو که من توی اون چند روز بسته میدیدم برام باز کرد... چرا خودم به این فکر نیفتاده بودم؟!... شب رو برای اولین بار خونۀ این خاله خوابیدم، چون همیشه قدیما هر وقت که سری به خاله ها میزدم معمولا شبها رو خونۀ خالۀ بزرگ بیتوته میکردم... و روز بعد با انرژی فراوون و سری بالا گرفته، به خونه برگشتم... حالا دیگه جرئت و شهماتش رو پیدا کرده بودم که همه چیز رو با پدر و مادر در میون بذارم... حالا دیگه وقت اون رسیده بود که بهشون بگم که من "مرد" شدم و میخوام روی پاهای خودم بایستم... سؤال اصلی فقط این بود که "چطور"؟!

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

آخر تا کی؟ تا به کجا؟

تا یاد دارم بهمون گفتن که از کرۀ دیگه اومدین، بهمون گفتن که با ما سالهای نوری فاصله دارین، و هرگز ما رو درک نمیکنین... تا یاد دارم به ما بهتان عدم صداقت زدن!
اینکه از کرۀ دیگه ای به زمین فرستاده شده باشم، رو به یاد ندارم، شاید هم اومده باشم، در این غربت میون زمینیان عجیب نیست!  فاصله زیاده و شاید حتی نور نتونه با سرعت خارق العاده اش در طول مدت عمر، اون رو طی کنه... ولی هرگز و صدها هزار بارهرگز، اگر ناصادق بوده باشم!
راستی، صداقت شما کجاست؟! به کجا رفته و خودش رو از دید همگان پنهان کرده؟ آیا اصلاً از ازل وجودی داشته یا اینکه فقط ابهاماتی در تخیلات ما بوده و خواهد بود تا ابد، ای شمایی که ادعا میکنین که از وارثان زمینیان هستین؟ ای شمایی که نمیدونین که در به وجود اومدن فاصله ها دو "قطب همسو" لازمه! ای شمایی که بهتان بی صداقتی ها میزنین، ولی هجای صداقت رو از ابتدای خلقت با سین یاد گرفتین، همون موقع که... آخر تا کی؟ تا به کجا؟

دگر بار: 35. بُغضی در پایان

به عکسها نگاه میکردم، به عکسهای اون سفر، سفری که همه اش پر از خاطره بود، خاطره های شیرین خاطره های تلخ... راستی اگر خاطرات ما رو ازمون بگیرن دیگه برامون چی باقی میمونه؟! گاهی فکر میکنم که کاش مبتلا به نسیان میشدم و همه چیز رو برای همیشه فراموش میکردم ولی این فکر گذراست و ته دلم میدونم که بدون خاطره ها ما مرده های متحرکی بیش نخواهیم بود...
سفری در پیش بود، سفر به پایتخت، سفری چهار نفره! قرار بود که دوست مجازی و دوست دوباره یافته رو به این مسافرت کوتاه ببریم تا شاید حال و هواشون تغییری بکنه. مثل همیشه پیدا کردن هتل، این وظیفۀ خطیر، به عهدۀ من گذاشته شد، یعنی در واقع من خودم همیشه داوطلب اینجور کارها میشدم. جایی مناسب رو بعد از کلی گشتن پیدا کردم و اطلاعاتش رو برای بقیه فرستادم. بعد از موافقت جمعی دیگه کار خاص دیگه ای وجود نداشت به جز پر کردن باک ماشین از سوخت و راهی جاده ها شدن...
برای راه کلی موسیقیهای خاطره انگیز قدیم و جدید رو در سی دیی ضبط کردم که در طول مدت سفر بهشون گوش کنیم که البته با استقبال همگان روبرو شد. دو دلداده عقب نشستند، من مشغول رانندگی و غریب آشنا هم در کنار من. شروع بسیار خوبی بود و اینقدر گفتیم و خندیدیم که اصلاً هیچکس متوجه نشد که چطور داریم به مقصد نزدیک میشیم! از اونجایی که صبح زود حرکت کرده بودیم، در راه برای صبحانه جایی توقف کردیم و اولین عکسهای اون سفر رو در اونجا گرفتیم... و به زودی تا چشم به هم بزنن مسافران همسفر من به پایتخت رسیده بودیم!
پایتخت رو هیچ وقت دوست نداشته ام، دلیلش رو خودم هم نمیدونم! با اینکه خودم به دنیا اومده و بزرگ شدۀ شهر بزرگ هستم و تمام کودکیم رو خاطراتی از هیاهو و دغدغه های پایتخت پر میکنه، با این وجود ارادت خاصی به این پایتخت و حتی پایتخت کشور قبلی ندارم! توی این همه سالی که در اینجا اقامت داشتم شاید این اولین باری بود که به این صورت و برای تفریح به پایتخت میرفتم، یعنی بارها قبلاً به اونجا سفر کرده بودم ولی غالباً برای کار و جریانهای مربوط به تحصیل بود.
پیدا کردن جای هتل کار سختی نبود به هیچ وجه، چون در انتخاب کردنش سعی بر این کرده بودم که حتی المقدور در مرکز شهر واقع شده باشه، ولی مشکل اساسی پیدا کردن جای پارک برای دو روز بود! خانمها رو پیاده کردیم جلوی در هتل و با این دوست قدیمی در اطراف هتل به دنبال جای پارک به چرخیدن. بالاخره بعد از کلی جستجو، در جایی نه چندان نزدیک به محل هتل ماشین رو پارک کردیم...
پیدا کردن هتل توی این دور و زمونه معمولاً از طریق اینترنت انجام میشه و بر اساس اطلاعات و عکسهایی که هتلها از خودشون میذارن. به همین خاطر قضاوت کردن از راه دور در موردشون کار ساده ای نیست. وقتی بعد از گرفتن کلیدها وارد اتاقهامون شدیم، متوجه شدیم که ابدا با اون چیزی که تصور میکردیم مطابقت ندارن استانداردشون... بعد از کمی مشاورۀ دسته جمعی توی لابی هتل، به این نتیجه رسیدیم که شب اول رو اونجا میمونیم ولی روز بعدش رو جایی دیگه ای رو پیدا میکنیم... و همین هم شد، یعنی از روی اینترنت جایی دیگه رو پیدا کردیم و بهشون تلفن زدیم و برای شب بعد رزرو کردیم.
پرسه زدن توی کوچه های وسط شهر در اون هوای بهاری یک حال و هوای خاصی داشت. یک احساس خوبی انگار توی همۀ ما وجود داشت و این رو میشد به وضوح توی چهره هامون دید. دلیل همگی مون برای این بشاشیت یک نقطۀ مشترک با هم داشت: خوشبختی! انگاری که همگیمون همۀ نقاط منفی زندگی رو برای اون چند لحظۀ کوتاه از یاد برده بودیم و همه چیز توی زندگی برامون مثبت به نظر میومد... همه چیز! دوست قدیمی من رو به گوشه ای کشید و در گوشم یواشکی گفت: میدونی چی بهم گفت؟! گفتم: نه! گفت: اگه الان ازم تقاضای ازدواج میکردی حتماً بهت جواب مثبت میدادم! وقتی به صورتش نگاه کردم، چشمهاش فقط دیده میشدن از برقی که میزدن و از فرط ذوقی که در اون لحظه داشت میکرد...
روز بعد بر طبق قرارمون به هتل جدید نقل مکان کردیم. این یکی به مراتب بهتر و ترتمیزتر از قبلی بود و جداً به نسبت پولش میارزید. گفتیم که میریم یک قدمی توی شهر میزنیم، خریدی میکنیم برای خوردن و آشامیدن و شب آخر رو در اتاق هتل در یکی از اتاقها جمع میشیم و جشن میگیریم...
در راه پرسه زدنهای توی کوچه پس کوچه های شهر حس کردم که یک چیزهایی داره اتفاق میفته! نگاههای دوست مجازی و این دوست به هم کمی نگران کننده بود! نفهمیدم که چه صحبتهایی بینشون رد و بدل میشد ولی هر چه بود دیگه خبری از اون نگاههای عاشقانه نبود، و ابر سیاهی در فضای دوستی اون بالا بالاها قابل رؤیت بود... این رو هم من متوجه شدم و هم غریب آشنا، اما فعلاً کاری از دستمون ساخته نبود...
توی راه سعی کردم چند کلمه ای با دوست قدیمی صحبت کنم تا شاید سر از ماجرا دربیارم. خیلی برآشفته بود و همه اش یک چیز رو تکرار میکرد و اون اینکه دیگه خسته شده از این وضعیت که: یک لحظه در اوجه و همه چیز در عرش اعلاست و لحظۀ بعد از اون بالا به پایین پرتاب میشه! نمیدونستم چی بگم! اصلاً باورم نمیشد که چطور در عرض چند ساعت، یک دفعه همه چیز اونطور تغییر کرده بود! سعی کردم که فقط آرومش کنم و بهش امید بدم که همه چیز درست میشه... و ته دلم شاید خودمم هم به این تسلیی که سعی میکردم بدم، اعتقادی نداشتم!
توی اتاق ما جمع شدیم. امیدم به این بود که شاید نوشیدن کمی جو رو سبکتر بکنه و باعث بشه که اون فضایی که سفرمون رو باهاش شروع کرده بودیم، دوباره برقرار بشه! اولش هم همینطور شد و دوباره بگو و بخند ها بود که فضای اتاق هتل رو در اون شب بهاری، پر کرد، اما هر چه بیشتر نوشیده شد، احساسات بیشتر فوران کردن! اصلاً نفهمیدیم که یک دفعه صحبتها چطور و به چه شکلی به جایی کشیده شدن که صدای این دو همسفر ما برای هم دیگه بالا رفت، و ما فقط شنیدیم که به دوست مجازی گفت: خفه شو! و اون هم شروع به اشک ریختن کرد! ما دو شاهد این ماجرا، با چشمهایی که کم مونده بود از حدقه هامون به بیرون بیان، انگار که زبونمون رو بریده باشن، فقط به هر دوشون نگاه میکردیم و صدایی ازمون درنمیومد... بغض گلوی هردوی ما رو گرفته بود... و من در اون لحظه نمیتونستم احساسات خودم رو جمع و جور کنم، از طرفی از کل جریان دلم گرفت و از طرف دیگه از دست این دوست قدیمی خیلی ناراحت شدم... دلم برای دوست مجازی سوخت که باهاش اینچنین برخورد شده بود!

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

داستان مهاجرت 39

{بعد از یک وقفۀ چند هفته ای در نوشتن این مجموعه ها، دوباره به "دنیای واقعیت" برمیگردم. از اونجایی که هر روز که از زندگیم میگذره، بیشتر بهم ثابت میشه که این زندگی چقدر میتونه کوتاه باشه، و حتی همین الان که انگشتانم بر کیبورد این رایانه میلغزن، از چند دقیقۀ بعدم بی خبرم، بنابرین باید: وقت را مغتنم شمارم و هر چه بیشتر نویسم... تا شاید به پایان برم حکایت این رنج بسیار...}
بعد از خبر مسرت انگیزی که توی دانشگاه به این دوست خوب دادند مبنی بر اینکه میتونه بیاد و برای کارشناسی ارشد ادامه بده، چند روزی رو بعدش پیش من موند، منی که اون تابستون مونده بودم تنها و بدون زن و بچه. توی اون چند روز اقامتش پیش من، با یکی از دوستای هم کمپیش آشنا شدم، پسری بود بسیار با ذوق و هنرمند و صدای بسیار خوبی داشت. یادش به خیر با ارگش آهنگ ماهیگیر رو میزد و میخوند... و همون موقع من پیش خودم فکر کردم که حیف این همه استعداد که به جایی نرسه...
دوست رو راهیش کردم به شهر قبلی که بره و کارهاش رو برای نقل مکان کردن به شهر ما، ردیف بکنه. بعد از رفتنش دوباره سکوت در فضای خونه حکمفرما شد. از اونجایی که به دوست دیرین نصفه و نیمه قول داده بودم که دوباره پیششون برم، به فکرم خطور کرد که شاید هم بد ایده ای نباشه... در هر حال از تنها موندن توی خونه بهتر بود. و همین کار رو هم کردم و به این صورت چند روز دیگه از روزهای باقیمونده از تجرد موقتی رو در کنار این عزیزان سلاخی کردم...
سرانجام دوران انتطار به سر اومدن و اونها از سفر وطن برگشتن. دلم اونقدر تنگ شده بود که خودم هم از شدتش باورم نمیشد! از اونجاییکه مسیر پروازشون از کشور سابق بود و از اونجا هم به کشور همسایۀ ما، برگشت هم باز به همون شکل باید انجام میشد. میدونستم که اگر موقع رفتن کلی بار با خودشون برده بودن، برگشت به مراتب پربارتر میان... یعنی کیه که بعد از سالها به وطن بره و با کلی اضافه بار برنگرده! در نتیجه رفتن من به پیشوازشون در فرودگاه پایتخت کشور همسایه و مشایعتشون تا خونه، از واجبات به نظر میومد.
حدسم کاملاً صحیح بود و اونقدر بار به همراه آورده بودن که اگه نرفته بودم، جداً برای حمل و نقل بار به مشکل برخورد میکردن! بسته بندی بارها برای پرواز چند ساعته طراحی شده بود و نه برای سفر با قطار اونم توی گرمای تابستون! وقتی به شهر خودمون رسیدیم و من خواستم بارها رو پایین بیارم متوجه شدم که کلی سبزی های فریز شده توی ساکها بوده که در طول مدت سفر آب شده بودن... و خلاصه صفایی به باقی وسائل داده بودن!
تغییرات بزرگی رو در پسرم مشاهده میکردم از موقعی که رفته بودن، قبل از هر چیز تأثیر محیط بر روی فارسی صحبت کردنش بی نطیر بود. بچه ای که در این قاره متولد شده بود و زبون فارسی رو در اینجا فقط و فقط از طریق من و مادرش توی خونه یاد گرفته بود، حالا برای اولین بار به محیطی رفته بود که همه به اون زبون صحبت میکردن. از همون ابتدای تولدش برای من از مهمات روزگار بود اینکه در این غربت زبون مادری رو بهش انتقال بدم. دلم میخواست که حالا که دو تا زبون مادری داره، یعنی فارسی از طرف من و ترکی از طرف مادرش، هر دو رو یاد بگیره. این رو جداً از مادرش خواهش کرده بودم که درش کوتاهی نکنه، چون معتقد بودم و البته هنوز هم هستم که بچه های ما در غربت، مهمترین وسیله برای از دست ندادن هویتشون، زبون مادریشونه! در این مورد البته بحثها و صحبتها بسیاره، و چه بسا هستند حتی صاحب نظرانی که درست در نقطۀ مقابل با من در این مورد فکر میکنن!
تا قبل از اینکه به این دیار مهاجرت کنیم و به هم چنین سال اول اقامت ما در اینجا، مادرش باهاش ترکی صحبت میکرد، ولی به مرور زمان و علی الخصوص توی اون مدتی که من توی این شهر شروع به تحصیل کردم و ازشون دور بودم، رفته رفته در اینکار اهمال به خرج داد! خیلی حیفم اومد که به این سادگی اون رو از یادگیری این زبون محروم کرده بود و حتی تا مدتی خودم سعی کردم باهاش به ترکی صحبت کنم... که عملاً غیرممکن بود!... توی اون مدتی که در وطن بودن، لهجۀ پسرم کاملاً تغییر کرده بود و اون یک ذره لهجه ای که همۀ بچه های خارجی و مهاجر به واسطۀ زبون رایج اینجا، پیدا میکنن، داشت، صد در صد محو شده بود... وقتی حرف میزد میگفتی که از توی ناف خود پایتخت وطن همین الان آوردنش :) اما چیز دیگه ای که کاملاً در اون مشهود بود، تماسی بود که با خانواده توی اون مدت برقرار کرده بود، تماسی عاطفی که من با لمس کردنش دلم میرفت! دلتنگی رو به وضوح توی چشماش میدیدم، توی اون کودکی که فقط چند بهاری بیش از عمرش نگذشته بود... و قلبم از حرکت بازایستاد، وقتی که یک روز صبح که داشتم به مهد کودک میبردمش و در راه برام تعریف کرد که شبها نواری که با خودش از وطن آورده و توش صدای خوندن مادرم و خاله ام و دیگر عزیزان ضبط شده رو، میذاره و اشک میریزه... دلم گرفت از روزگار و از اونهایی که ما رو آواره و در به در کرده بودن، به دور از میهن و به دور از عزیزان... خدا میدونه که چند صد هزار و چند میلیون از این کودکان همه جای دنیا هستن که در حسرت دیدار پدربزرگ و مادربزرگ، دائی و خاله و عمو و عمه، شبها با چشمانی پر از اشک سر رو به روی بالین میذارن :(

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

تو برادر من هستی

بهم گفت: میخوای وایستا تا کارم تموم بشه خودم میرسونمت! گفتم: نه هوا خوبه و قدم زنون میرم. گفت: آخه هوا تاریکه و شب! گفتم: اشکالی نداره، ما که دیگه به این تاریکی عادت داریم، صبح که از خونه میزنیم بیرون تاریکه و عصری هم که میخوایم به لونه برگردیم بازم تاریکه! تازه توی روز هم باز نور رو نمیبینیم چون محل کار توی زیرزمینه و با اینکه پنجره ای رو به بیرون داره، باز هم افاده ای در دخول نور روز به درون اتاق نمیکنه...
ازش خداحافظی کردم در حالیکه داشت با مشتری بعدی صحبت میکرد، مشتری آخرش بود. وقتی داشتم در رو باز میکردم شنیدم که مشتری داره ازش میپرسه: میتونم دستمزدت رو روز دوشنبه بدم؟ آخه تازه اون موقع حقوق میگیرم... سالهاست که پیش این دوست میام تا صفایی به سر بده. جای مغازه اش اصلاً سر راه نیست و معمولاً آخر هفته ها و با ماشین میرم. قدیما یک خط اتوبوس هم میرفت به اون منطقه، ولی دیروز فهمیدم که اون رو هم به دلیل کمبود مسافر برش داشتن! و به همین خاطر مجبور شدم که یک قسمت از مسیر رو پیاده برم و بعدش هم همون مسیر رو با "خط یازده"  برگردم...
دلم میخواست زود به خونه برسم و خودم رو به دوش برسونم، از بچگی هم از بودن خرده های موی بعد از اصلاح توی لباسهام، بیزار بودم. با عجله اولین تراموایی که از راه رسید رو سوار شدم و بی درنگ خودم رو به قسمت میانی رسوندم... توی حال و هوای خودم بودم و گوشی ضبط صوتم به گوشام، که شنیدم صدایی از دور گفت: سلام! جوونی بود مو مشکی و با ته ریشی و حالتی آشفته! خیلی بلند این سلام رو گفت و به من صندلی کناری خودش رو نشون داد و اشاره کرد که بشینم! جواب سلامش رو دادم ولی به عادت همیشگیم ننشستم. پسر جوون فارسی رو با لهجۀ خیلی غریبی صحبت میکرد به طوری که من شاید بیشتر حرفهاش رو متوجه نمیشدم. خشمگین بود و میون هر جمله ای که ار دهنش بیرون میومد، مشتی به میلۀ جلویی صندلی با شدت هر چه تمامتر میکوبید!
- اهل کجایی؟
- اهل کرمانشاه هستم.
- اینجا تنها زندگی میکنی؟
- نه با پدرم.
و مرتب فحش و بد و بیراه بود که به آمریکا و اروپا و این کشور میداد! راستش نمیدونستم چه برخوردی باید باهاش بکنم! دلم خیلی براش سوخت، جوون توی اون سن و سال و اونطور بیمار روحی! یک لحظه به یاد پسر خودم افتادم... اینقدر که با صدای بلند حرف میزد، باقی مسافرین همه بهش زل زده بودن و نگاهش میکردن! معلوم بود که ریشه های مذهبی توش خیلی عمیقه چون همه اش شکایت از این میکرد که اینجا به عقاید ما احترام نمیذارن و سر کار همه اش به خودش و پدرش توهین میکنن... و باز بیشتر حرفهاش برام نامفهوم بودن...
تراموا به ایستگاهی رسید که من باید پیاده میشدم. گفتم من دیگه باید پیاده شم اینجا! دستش رو جلو آورد و با من دست داد، بعد انگشتها رو مشت کرد و با نگاهش از من خواست که من هم مشت رو به سمتش ببرم و با مشتش آروم به مشتم کوبید، و مهربانانه  گفت: تو برادر من هستی...:(

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

نوای شامگاهی

چه کرده این شاعر گرانقدر، این مرد بزرگ شعر وطن، حافظ:
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
سماع وعظ کجا نغمۀ رباب کجا

و عموناصر در دنیای "نوا" سیر میکنه این روزها و در عالم نغمه های این دستگاه قدر و حزن برانگیز موسیقی سنتی ما، در پیشگاه استاد و با همنوازی استاد، نوای شامگاهی سر میده... ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد؟!

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

این منم و احساسم و زندگی ام!

جملۀ شازده کوچولو همیشه تو گوشامه: "آدم بزرگا راستی راستی که چقدر عجیب و غریبن..."! ما آدم بزرگها، اگر بزرگی فقط به قد و وزن و سن باشه، جداً چقدر در چشم فرزندانمون حیرت انگیز جلوه میکنیم با کارهامون و رفتارهامون!  بچه ها رو به هزار زور و کلک به این دنیا میکشونیم و بعدش هم سعی میکنیم، به خیال خودمون، همه چیز رو به اونا یاد بدیم، نشستن، ایستادن، راه رفتن، حرف زدن... اینکه چطور باید صحبت کنن، چطور غذا بخورن، چطور درس بخونن... به چه زبونی صحبت کنن، چه دینی داشته باشن، چه عقایدی داشته باشن... و حتی چه احساسی!
- خودت میفهی که چی داری میگی، عمو؟! اینکه چه احساسی داشته باشن؟!
- بله، درست شنیدی! مگه ما اونا رو به این دنیا نیاوردیم؟! پس ما در واقع صاحب اونا هستیم و در هر زمینه ای باید از ما اطاعت کنن! اونا باید در چهارچوبی که ما براشون پایه ریزی میکنیم، حرکت کنن، در هر زمینه ای! باید اونجور که ما بهشون دیکته میکنیم، فکر کنن! باید فقط به اون صورتی که ما برنامه ریزی میکنیم، احساس کنن همه چیز رو...
- صبر کن، عمو! دست نگهدار! کجا با این سرعت و عجله؟! همینطور خودت برای خودت بزّازی و میبُری، بعدش هم خیاطی و میدوزی! آخه، مرد حسابی، درسته که ما چند دقیقه یا شاید هم چند ثانیه در به وجود آوردن این موجودات سهم داشتیم، ولی این به این معنی نیست که اونا برده های ما باشن و هر جور که دلمون میخواد باهاشون رفتار کنیم، و هر طور که کیفمون میکشه، براشون تعیین تکلیف کنیم! آخه، عزیز من، اونا هم مثل ما از پوست و گوشت و استخون ساخته شدن، اونا هم دل دارن و اونا هم احساس... مگه یادت رفته که خودت هم یک موقعی مثل اونا بودی؟! یادت رفته که خودت هم یک روزی آرزو میکردی که ای کاش این بزرگترها اینقدر خودخواه نبودن؟! فراموش کردی که دلت میخواست که حتی اگر برای چند لحظه هم که شده، تو رو هم آدم حسابت کنن و به حرفات گوش بدن؟! چی شد که همۀ اینا رو از یاد بردی، عمو؟! بزرگ شدی و یادت رفت همه چیز، مگه نه؟
...
و وقتی با آدمهایی توی زندگی مواجه میشیم که میخوان برای همه چیز ما تصمیم بگیرن، از فرط حیرت دهانمون تا به نوک سرانگشتان پاهامون باز میمونه! در این میمونیم که آدما چه فکری جداً میکنن، اینکه میخوان حتی بهت بگن که چگونه حس کنی و اصولاً چه حسی داشته باشی... عموناصر، خوشحالم از اینکه این دنیای ناپاک ما، دست کم هنوز، به اونجایی نرسیده که آدما برای احساسات همدیگه هم بخوان قراری صادر کنن!... این منم و احساسم و زندگی ام! 

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

این روزها

این روزا، دست و دلم به هیچ کاری نمیره، حتی به نوشتن! ولی همه اش بهش فکر میکنم، نوشتن رو میگم! روزایی هم که نمینویسم تمام مدت توی فکرم هست و انگار که دیگه عضوی لاینفک در درونم شده که نمیخواد هرگز ازم جدا بشه!
این روزا، دائم به این فکر میکنم که شاید چقدر وقت ضیق باشه، پس باید بنویسم و دست کم این کاری رو که شروع کرده ام به پایان برسونم!
این روزا، مدام این فکر در سرمه که زندگی خبر نمیکنه وقتی میخواد دیسکالیفه ات کنه و از بازی اخراجت کنه بدون اینکه حتی مرتکب فولی شده باشی، و اخراجت میکنه چون فقط دلش میخواد، چون فقط هوس میکنه، و تشخیص میده که تو دیگه صلاحیت ادامۀ بازی رو نداری! و وقتی بیرونت کرد یک وقت فکر نکنی که بعد از تموم شدن مدت جریمه ات دوباره برت میگردونه، هرگز از این افکار مهمل و خام در سر نپرورون:
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز
زنهار در این دوراهۀ آز و نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز
خیام

این روزا، همیشه دستمالی در جیب دارم چون افکار که سرازیر میشن، اشکها رو بی اختیار مثل سیلی جاری میکنن... این روزا وقتی مینویسم، همه اش منتظرم که دوست بیاد و چراغ اول رو روشن کنه، ولی بعد به یاد میارم که دیگه نیست و دستش دیگه از این دنیا کوتاهه... این روزا غمم دریاست!

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

به یاد خنده های دوست

سالها بود که ازش خبری نداشتم. آخرین باری که دیده بودمش موقعی بود که پسرم تازه به دنیا اومده بود. به اتفاق خاله اینا اومده بود و در واقع یک جورایی راهنمای سفرشون بود، چون مسیر از کشور اقامتش اون موقعها به شهر ما رو، با ماشین اومده بودن. همون موقعها هم صحبت از رفتن و مهاجرت میکرد. یادمه وقتی دوستای من به رسم خارج از وطن، به دیدن مهمونای ما اومده بودن، از اینکه چطور تونسته بود توی اون شرایط اقامت کانادا رو بگیره انگشت به دهن مونده بودن... و با خندۀ همیشگیش به سؤالهای جور و واجور اونا جواب میداد!
سالها گذشتن و سالها، و سالها دیگه مبدل به دهه و دهه ها شدن ولی راه ما دیگه با هم تلاقی پیدا نکردن... فقط شنیدم که آخرش مهاجرت کرده و از این قاره دیگه برای همیشه رفته... تا پارسال که تصادفاً اسمش رو توی فیسبوک دیدم! باورم نمیشد که خودش باشه، آخه این همه سال گذشته بود ولی عکسش با اون تصویری که من ازش توی ذهن داشتم هیچ تغییری نکرده بود. براش تقاضای دوستی فرستادم اونجا، درست در بحبوحۀ بحرانهای داخلی زندگی خودم... و ماهها گذشت و هیچ خبری ازش نشد! راستش خودم هم دیگه از یادم رفته بود، و اصلاً به این فکر نکرده بودم که بعد از این همه سال آخه مگه ممکنه که یکی به اسم "عموناصر" برای آدم توی این دنیای در اندر دشت مجازی تقاضای دوستی بفرسته و آدم به یاد بیاره که این همون ناصر خودمونه که حالا گذر زمان مبدل به عموناصرش کرده! و امواج سونامی زندگی عموناصر دیگه فروکش کرده بودن، که دوباره به یاد دعوتنامه ای که براش فرستاده بودم افتادم! این بار تصمیم گرفتم که براش پیغامی بذارم و بگم که بابا من همون ناصرم به خدا و درسته که حالا ملقب به این لقب مقدس عمو شدم، ولی من خودمم... وگرنه من همان خاکم که هستم!...
و پیغامی بلافاصله اومد آکنده از شعف و سراپا شرمندگی که من رو نشناخته بود! نوشته بود که چقدر خوشحال میشه که فامیل رو تک تک بتونه اینجا پیداشون کنه... از ته دل خوشحال بود از این بابت! و این آغاز یک دوستی بود، دوستی با دوستی که همیشه به یاد من بود توی این ماههایی که گذشت، دوستی که همیشه میدونستم جزو اولین کساییه که همۀ نوشته های من رومیخونه، و اگر یک موقعی نبود و وقت نمیکرد، بهم پیغام میداد که "عموناصر، همۀ مشقام رو انجام دادم حالا..." هرگز آخرین مکالمۀ تلفنیی رو که با هم داشتیم از یاد نمیبرم چون تمام مدت میخندید، به زندگی میخندید و به این دنیا میخندید... و خنده هاش هنوز مثل آوازی توی گوشام هستن...
دلم خیلی گرفت از این دنیا و از این بیرحمیهاش! دلم گرفت از اینکه لابلای این خنده هاش  من نفهمیدم و هیچکس دیگه هم نفهمید که چه دردی داشته میکشیده توی این ماههای آخر... چون به سان همیشه لبخند میزد و به دردهاش میخندید!
دوست من، میدونم که الان هر جا که هستی شاید دیگه دسترسی به نوشته های عموناصر نداشته باشی تا مشقهات رو مثل همیشه و مثل شاگردهای زرنگش انجام بدی، والحق که از زرنگترین شاگردها بودی، ولی اینقدر رو میدونم که آزاد و رها شدی، و این برای عموناصر فقط مایۀ خوشحالیه... رهایی تو برای همیشه!
به یاد اون شب سرد زمستونی که با شنیدن این قطعه توی نوشته های من، چنان به وجد اومدی که برام نوشتی "عمو ناصر دوباره باید از بیراهه بنویسم... با این آهنگت بعد از این پیام میزنم تو پارک و گور پدر سرما... نصف مرکز شهر برای هر خیمه شب بازی به سبک آمریکای شمالی بسته است."، این ترانه رو به تو تقدیم میکنم و امیدوارم که توی اون دنیا با لبخندت حالا دیگه مایۀ لبخند فرشته ها بشی، همونجور که توی این دنیا فرشته وار مایۀ لبخند یک دنیا شدی... روحت شاد، دوست من!


ناصر چشم آذر - باران عشق

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

کجاست بگو؟

محسن چاوشی - کجاست بگو؟

کجاست بگو؟ 
اون که برات میمرده کو؟
اون که قسم میخورده که
دوست داره
اما به جاش با یه قسم
هرچی‌ که داشتی برده کو؟
تنها شدی 
باز تف سر بالا شدی 
گذاشت و رفت 
دیدی دوست نداشت و رفت
کجاست بگو 
اون که برات میمرده و
هرچی‌ که داشتی برده کو

اون که یه باره اومد و 
آتیش به زندگیت زد و
ازت برید
اونکه دل ساده و تنهاتو 
به صلابه کشید
یادت باشه منتظره
اونکه میگه دردتو میدونه
ناشی‌  حرفشو باور نکنی‌
هرکی‌ بیاد نمک به زخمت میزنه
ساده یه دلداد یه من
گول نخوری 
دوباره دیونه نشی‌

کجاست بگو؟
اون که برات میمرده کو؟
اون که قسم میخورده که
دوست داره 

کجاست بگو؟ 
اون که برات میمرده کو؟
اون که قسم میخورده که
دوست داره
اما به جاش با یه قسم
هرچی‌ که داشتی برده کو؟
تنها شدی 
باز تف سر بالا شدی 
گذاشت و رفت 
دیدی دوست نداشت و رفت
کجاست بگو 
اون که برات میمرده و
هرچی‌ که داشتی برده کو

اون که یه باره اومد و 
آتیش به زندگیت زد و
ازت برید
اونکه دل ساده و تنهاتو 
به صلابه کشید
یادت باشه منتظره
اونکه میگه دردتو میدونه
ناشی‌  حرفشو باور نکنی‌
هرکی‌ بیاد نمک به زخمت میزنه
ساده یه دلداده یه من
گول نخوری 
دوباره دیونه نشی‌

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

کوچه را آب پاشی کرده ام (küçələrə su səpmişəm)

به یاد اون عزیزی که این روزا نمیدونم چرا اینقدر ازش یاد میکنم... میگفت که وقتی بچه بود این ترانه رو میخوندن... هر جا که هستی روحت شاد باشه که به جز از نیکی و محبت در حق عموناصر نکردی!

رشید بهبودف - کوچه را آب پاشی کرده ام

küçələrə su səpmişəm
کوچه را آب پاشی کرده ام
yar gələndə toz olmasın
تا با آمدن یار خاک به پا نشود
elə gəlsin elə getsin
چنان بیاید و چنان برود
aramızda söz olmasın
که حرف و حدیثی بینمان نباشد
samavara ot salmışam
سماور را آتش کرده ام
istəkənə qənd salmışam
واستکانها را پر از قند
yarım gedip tək qalmışam
یارم رفته و تنها مانده ام
nə əzizdir yarın canı
چه عزیز است جان یار
nə şirindir yarın canı
چه شیرین است جان یار

قضاوت چه آسونه!

به ساعت روی صفحۀ مونیتور نگاهی انداختم، دیگه وقتش بود که کرکره های مغازه رو پایین بکشم و راهی خونه بشم. همیشه عادت دارم که چند دقیقه ای رو زودتر سر ایستگاه برم و منتظر اتوبوس بایستم، و همیشه هم به خودم تو دلم نهیب میزنم که چرا بیخودی اینقدر زود بیرون میزنی؟! اون روز دیگه تصمیم گرفتم که برای یک بار هم که شده در دقیقۀ آخر در دفترم رو قفل کنم و بعد کارت بزنم... و درست ثانیۀ آخر به ایستگاه رسیدم به طوری که مجبور شدم برای اینکه اتوبوس رو از دست ندم، بدوم و سراسیمه خودم رو به داخل بندازم!
از نشستن توی اتوبوس خوشم نمیاد، اینم شاید از اون عادتهای قدیمی باشه که خودم هم نمیدونم اصولاً از کجا بر ذهن من نشسته! شاید هم از اونجا اومده باشه که قدیما آدمای مسن رو در اتوبوس میدیدم که اصرار بر این داشتن که حتماً بایستن... و هر بار که این صحنه رو مشاهده میکردم با خودم میگفتم که بنده های خدا انگار میخوان چیزی رو به خودشون ثابت کنن، اینکه هنوز جوونن و نیاز به نشستن ندارن!... جای همیشگی خودم ایستادم یعنی اونجایی که در واقع مخصوص اوناییه که با کالسکۀ بچه سوار میشن، یا اونایی که با چمدونهاشون بالا میان و معلومه که قصد سفر دارن. اونجا صندلیهایی هم تعبیه کردن که تاشو هستن، برای مادر یا پدر که بشینه و به کوچولوش که توی کالسکه خوابیده لبخند بزنه و باهاش خوش و بش کنه یا وقتی که صدای گریه اش تموم اتوبوس رو برداشت آرومش کنه، یا اون مسافری که در فکر راهه و اونی که با کیلومترها فاصله در انتظارشه... اونجا روی اون صندلیهای تاشو مردی نشسته بود، ولی نه کالسکه ای داشت و نه چمدونی! نگاهش خیلی غریب بود، به مستها میمومد و برادران چرتی، یا شاید هم عاشقی افسرده و چه بسا مهجور! نیم نگاهی بهش انداختم و بعد بهش پشت کردم تا روم به طرف جهت حرکت باشه والا حالم بهم میخورد از حرکت اتوبوس...
توی افکار خودم بودم و زیر لب درس هفته رو زمزمه میکردم
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
و ادامه دادم
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را 
سماع وعظ کجا نغمۀ رباب کجا
توی همین حال و هوا بودم که یک دفعه صدای راننده با لهجۀ خیلی غلیظ خارجی از بلندگو، عیشم رو منقص کرد! دقیق شدم و گوشام رو تیز کردم ببینم چی داره میگه... و میگفت که کسی دگمۀ توقف رو فشار داده و انگار نمیخواد پیاده بشه! توجهی نکردم و به زمزمه های پنهانی خودم ادامه دادم، اما سر ایستگاه بعد باز صدای این راننده دراومد که این بار دیگه داشت عملاً فریاد میکشید: "یکی این دگمه رو فشار میده بدون اینکه خودش متوجه باشه! احتمالاً کسیه که توی مکان مخصوص کالسکه ها نشسته...". با شنیدن این حرف برگشتم و نگاهی به اون مست یا عاشق یا مهجور کردم، شاید هم کمی سرزنش آمیز، که چه کاریه آخه این عمل؟! صدای این راننده رو درمیاری و نمیذاری ما در آسایش برای خودمون زمزمه کنیم و بفهمیم که "صلاح کار کجاست"، آخرش!... توی همین فکرها بودم که راننده که دیگه انگار صبرش لبریز شده بود، درب اتاقک خودش رو باز کرد و به طرف قسمت عقب اتوبوس اومد. همه مات و مبهوت داشتن بهش نگاه میکردن که چیکار میخواد بکنه! پیش خودم گفتم که الان به سراغ این برادر چرتی میره و دادی از ته دل بر سرش میکشه... و توی همین فکرها بودم که جلوی من رسید، نگاهی به من کرد و با دستش آروم من رو به کناری زد! گفت: برای هر کسی ممکنه پیش بیاد! بله، این من بودم که در زمزمه های "من خراب کجا" به دگمۀ توقف تکیه داده بودم و این رانندۀ بیچاره رو مستأصل کرده بودم!... عرق شرم به پیشونیم نشست و از دست خودم خیلی ناراحت شدم، به خاطر اینکه مخیل آسایش باقی مسافرین و راننده شده بودم، و از اون مهمتر و دردناکتر، به خاطر اینکه قضاوت کرده بودم این همنوعم رو... و قضاوت کردن آدما چقدر آسونه، عموناصر... چقدر آسون!

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

عمری که گذشت: 32. ورق برمی گردد

به یاد آوردن خاطرات اون دوران در عین اینکه خیلی شیرینه، همزمان ولی تلخیهای خودش رو هم به همراه داره! وقتی به اون روزا فکر میکنم که چه امیدها و آمالی در سر داشتم برای زندگی، و در انتها چطور همگی نقش بر آب شدن، شیرینی اولش مثل حلاوت لیموی شیرین که آخرش همیشه به تلخی ختم میشه، محو میشه و جای خودش رو به این طعم "دل انگیز" زندگی میده... و همیشه در عجب بوده ام که چرا اسم شیرین رو به دنبال این میوۀ خوش رایحه چسبوندن؟... وقتی آخر خوردنش همیشه با تلخی همراهه؟!
اینکه اون روز بعد از اینکه در خونه اشون رفتم و مادرش بهم وعدۀ فردا رو داد، بهم چطور گذشت رو نمیخوام اینجا زیاد ازش حرفی بزنم! یعنی تصورش شاید زیاد هم سخت نباشه، جوونی که سنش به زور تازه به دو دهه رسیده بود، و توی سرش به جز رؤیا و خیال چیزی نداشت، و فکر میکرد که تمام دنیاش رو میتونه توی یک نفر خلاصه کنه...
صبح روز بعد اول وقت رفتم در خونه اشون. زنگ رو زدم و منتظر بودم که مثل همیشه خودش در رو باز بکنه! قدیما هر وقت که به سراغ برادرش میرفتم، اومدن اون دم در، همیشه بهترین موقعیت برای ما بود که اگر احیاناً نامه ای چیزی قرار بود رد و بدل بشه، توی اون فرصت چند ثانیه ای انجامش بدیم! ولی باز هم مثل روز قبلش مادرش در رو باز کرد. لبخندی بر لب داشت. سلام کردم و بلافاصله سراغش رو گرفتم. و با همون لبخند بر لبهاش گفت: صبح کلۀ سحر پا شده و رفته خونۀ خواهرش، وقتی که بهش گفتم که تو قراره بیای! ساکت شدم و هیچی انگار برای گفتن نداشتم، یعنی چی میتونستم اصولاً بگم توی اون شرایط و اون موقعیت! فهمید که من خیلی ناراحت و آشفته شدم. راستش اصلاً انتظارش رو نداشتم! بهم گفت: میدونی خونه اشون کجاست؟ از تعجب کم مونده شاخ دربیارم! چی داشتم میشنیدم؟! داشت عملاً به من میگفت که به اونجا برو! امروز شاید این برای شما یک چیز پیش و پا افتاده ای به نظر بیاد و شاید هم اصلاً به چشم نیاد، ولی برای اون سالها و اون دوران، و از همه مهمتر برای من با شناختی که ازشون داشتم، خیلی بزرگ بود... گفتم که نه، متأسفانه نمیدونم کجا زندگی میکنن! راستش رو بخواین اصلاً نمیدونستم که خواهرش اینا از اونجا رفتن چون آخرین باری که من در اون دیار بودم، اونا طبقۀ بالای همون خونه پیش پدر و مادرش اینا زندگی میکردن!... و در حالی که هنوز هم به لبخندش ادامه میداد آدرسشون رو بهم داد، و با لحنی مهربون بهم گفت: برو اونجا، پسرم، حتماً پیداش میکنی!
معطلش نکردم، به خونه برگشتم و لباسهام رو عوض کردم و بدون اینکه توضیحی برای بقیه بدم که به کجا دارم میرم، ازخونه بیرون زدم. هیچکس البته تعجبی نکرد چون از قدیم هم هرگز عادت به این نداشتم که بگم کجا دارم میرم و پیش کی...
فاصلۀ خونۀ پدری تا جایی که خواهرش اینا ظاهراً خونه ای اجاره کرده بودن، خیلی نزدیک نبود، ولی اونقدرها هم دور نبود که بخوام با ماشین برم. این مسیر رو قدیما زیاد رفته بودم و منطقه رو مثل کف دستم میشناختم. خونه اشون در نزدیکی خونۀ سابق عمه بود که حالا دیگه به جایی دیگه نقل مکان کرده بود و رفته بود. بعد از نیم ساعتی پیاده روی و یک کمی گشتن خونه رو پیدا کردم. بی درنگ زنگ رو زدم. خواهرش از پشت اف اف جواب داد. فکر کنم مادرشون توی این فاصله بهشون خبر داده بود چون از شنیدن صدای من اصلاً تعجبی نکرد و ازم خواست که داخل بشم...
خواهرش با روی باز بهم خوشامد گفت و تعارفم کرد که بشینم. هر چی دور و بر رو نگاه کردم ازخودش خبری نبود. ولی به زودی دیدم که از توی یکی از اتاقا بیرون اومد. رنگ توی صورتش نمونده بود و چهره اش مثل گچ سفید شده بود. معلوم بود که حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که من تا این اندازه گستاخ باشم که یک راست به در خونۀ خواهرش اینا بیام... با لبخندی خیلی تلخ بهم سلام کرد و اومد نشست. خواهرش تعارفهای معمولی برای یک مهمون رو کرد و بعدش هم رفت و ما رو تنها گذاشت.
در حالیکه چشم دوخته بود به چشمای من، پرسید: برای چی اومدی، عموناصر؟! ولی توی لحن صداش اثری از سرزنش وجود نداشت، انگار که داشت با خودش فکر میکرد و حواسش نبود که داره با صدای بلند فکر میکنه! گفتم: خوب، مامانت گفت که اینجا هستی و بعد هم گفت که اینجا به دیدنت بیام! با عصبانیت گفت: بذار من مامانم رو ببینم میدونم چیکارش کنم! اول صبح به من خبر داده که تو قراره بیای در خونه، و من میزنم بیرون، اونوقت تو رو میفرسته اینجا!... ولی وقتی دید من دارم لبخند میزنم از عصبانیتش کاسته شد...
بعد که خواهرش اومد و پیش ما توی اتاق نشست، دیگه صحبتهای معمولی شروع شد، از زخم معدۀ من و میوه نخورن و هزار تا از این صحبتهای روزمره، و توی این صحبتها نمیدونم چطوری حرف کشیده شد به دین و مذهب... و انگار یک جورایی داغ دل من تازه شد با به میون اومدن این مقوله! تمام دردهایی که توی اون یک سال از این بابت کشیده بودم همگی جلوی چشمام ظاهر شدن... و بحث بین من و اون در این مورد بالا گرفت، همون بحثی که توی مکاتباتمون به جدایی و تموم شدن رابطه امون انجامیده بود! فرقش حالا فقط این بود که برای جواب دادن و جواب گرفتن نیاز به صبر کردن چند هفته ای نبود... مناظره دیگه حسابی داشت داغ میشد. هم من برافروخته شده بودم و هم اون! معلوم بود که به طرز فجیعی خشمگینه! خواهرش این وسط که تا اون لحظه چیزی نمیگفت و تنها به حرفهای ما گوش میداد، ناگهان صحبتهای ما رو قطع کرد و گفت: شما دو تا با این حرفها به هیچ جایی نمیرسین! اگه واقعاً قصد دارین که با هم آینده ای داشته باشین بهتون توصیه میکنم که دست از این حرفها بردارین... و این جملاتش انگار که آبی بود که روی آتیش ریخته شد! بعد از اون دیگه نه من حرفی در این مورد زدم و نه اون، پنداری که همه چیز در عرض چند ثانیه به دست فراموشی سپرده شد...
رفته بودم به خونۀ خواهرش  برای دیدن چند لحظه ایش، ولی اون دیدار تبدیل شد به موندن در اونجا برای ساعتها. ناهار رو به زور نگهم داشتن، و بعد از ناهار هم شوهر خواهرش از راه رسید. از قبل همدیگر رو میشناختیم چون سالها همسایه های روبروی هم محسوب میشدیم. بعد ازظهر هم یک وقت دیدیم که زنگ خونه اشون رو زدند و مادرشون اومد. فکر کنم نگران بود که ببینه چه اتفاقی افتاده و از طرفی هم شاید کمی کنجکاو...
حدودهای عصر بود که به خونه برگشتم. با چه احساسی صبح اونجا رو ترک کرده بودم و حالا با چه احساس دیگه ای برگشته بودم! خودم هنوز متوجه نبودم که چه اتفاقی افتاده! در عرض چند ساعت ورق برگشته بود و به نظر میومد که سرنوشت من در اون روز برای باقی عمرم رقم زده شده باشه... و یا حداقل این چیزی بود که من اون روز با ذهن خام و جوونم  فکر میکردم!