باز مشکل ترجمه پیدا کردم. طبق معمول بعضی از کلمه ها و اصطلاحات رو نمیشه عیناً به زبون دیگه ای برشون گردوند بدون اینکه جان کلام حفظ نشه. از عصر به این طرف هر چی به خودم فشار میارم که این اصطلاح رو به زبون شکرشکن خودمون چطوری میشه ترجمه کرد، ولی هنوز هم موفقیتی تا به این لحظه حاصل نکردم. اینجاییها بهش میگن - اگه بخوام کلمه به کلمه ترجمه کنم - "احساس دل"! شاید بهترین معادلی که بشه براش پیدا کرد "ندای درون" باشه، یعنی همون احساسی که به آدم برای بعضی از چیزها و برخی آدمها ناخواسته دست میده. مطمئن هستم که این احساسیه که برای همۀ ما آدما یک موقعی توی زندگیمون پیش اومده، اینکه یک شخصی رو برای بار اول ملاقات میکنیم و از همون ثانیۀ اول به دلمون میشینه بدون اینکه بتونیم کوچیکترین توضیحی برای این حسمون داشته باشیم، و یا حتی کاملاً برعکس، یعنی یکی سر راهمون قرار میگیره، حالا به هر دلیلی، و از همون لحظۀ اول ندای درونی بهمون شروع میکنه به اخطار دادن که "هی، پسر خوب، مراقب باش چون یک چیزی اینجا جور درنمیاد!"، با اینکه تمام شواهد و قرائن دال بر عکس این حس بدون شرح و توضیح ما هستن! حالا این احساس از کجا ناشی میشه و چرا بیشتر وقتا هم در عمل ثابت میشه که حق با اون بوده، الله اعلم!
از شما چه پنهون، عموناصر هم از این احساسها زیاد به سراغش اومدن در گذشته ها، یا شاید هم بهتره بگم، تقریباً همیشه! اما بیشتر وقتها پوزه بندی به این نداها زده و خفه اشون کرده یا اینکه حتی مواقعی که موفق به ساکت کردنشون نشده، به طور تمام و کمال اهمالشون کرده... و در نهایت همیشه بهش ثابت شده که چقدر کار خبطی بوده گوش ندادن به این نداها... باید اعتراف کنم که وقتی به بیش از نیم دهۀ پیش برمیگردم و این "ندا" رو در اون دوره مرور میکنم، میبینم که بندۀ خدا از همون روز اول سعی خودش رو کرد که همه جوره به من اخطار بده ولی گوش درونی من برای شنیدنش کر شده بود... بنابرین دیگه با خودم عهد کردم که دیگه هرگز این "دوست قدیمی" رو که همۀ زندگیم با من همگام بوده رو سهل نگیرم و مثل بچه های خوب به حرفاش گوش کنم... دوستی که هم الان هم در کنارمه و همراه با منه و مدام داره زیر گوشم زمزمه میکنه! به زمزمه هاش گوش میدم و برای یک بار هم که شده توی زندگیم از این زمزمه ها لذت میبرم... زیر گوش درونم نجوا میکنه که "عموناصر، زندگی کن چون فقط یک بار زنده ای و بعد از رفتن دیگه برنخواهی گشت! خوش باش، دل قوی دار و عشق بورز، و فراموش نکن که بعضی چیزها فقط یکبار توی زندگی اتفاق میفتن... فقط یک بار!"
از شما چه پنهون، عموناصر هم از این احساسها زیاد به سراغش اومدن در گذشته ها، یا شاید هم بهتره بگم، تقریباً همیشه! اما بیشتر وقتها پوزه بندی به این نداها زده و خفه اشون کرده یا اینکه حتی مواقعی که موفق به ساکت کردنشون نشده، به طور تمام و کمال اهمالشون کرده... و در نهایت همیشه بهش ثابت شده که چقدر کار خبطی بوده گوش ندادن به این نداها... باید اعتراف کنم که وقتی به بیش از نیم دهۀ پیش برمیگردم و این "ندا" رو در اون دوره مرور میکنم، میبینم که بندۀ خدا از همون روز اول سعی خودش رو کرد که همه جوره به من اخطار بده ولی گوش درونی من برای شنیدنش کر شده بود... بنابرین دیگه با خودم عهد کردم که دیگه هرگز این "دوست قدیمی" رو که همۀ زندگیم با من همگام بوده رو سهل نگیرم و مثل بچه های خوب به حرفاش گوش کنم... دوستی که هم الان هم در کنارمه و همراه با منه و مدام داره زیر گوشم زمزمه میکنه! به زمزمه هاش گوش میدم و برای یک بار هم که شده توی زندگیم از این زمزمه ها لذت میبرم... زیر گوش درونم نجوا میکنه که "عموناصر، زندگی کن چون فقط یک بار زنده ای و بعد از رفتن دیگه برنخواهی گشت! خوش باش، دل قوی دار و عشق بورز، و فراموش نکن که بعضی چیزها فقط یکبار توی زندگی اتفاق میفتن... فقط یک بار!"