از خاطرات نزدیک زیاد مینویسم اینجا، از روزمرگیها و چیزایی که در حال باهاشون سر و کار دارم. سعی میکنم که یاد گذشته ها رو هم بکنم ولی هر چی عمر بیشتر میگذره خاطره ها هم به همون نسبت گذر عمر، کمرنگتر میشن! کاریش هم نمیشه کرد دیگه، زندگیه دیگه به قول همیشگیه عموناصر! ولی هر چقدر هم که این یادها و خاطرات کمرنگ بشن، باز هم بعضیهاشون رو شفاف و زلال میتونم توی ذهنم هنوز تصور کنم...
اون سالهایی به یادم میان که تازه از وطن خارج شده بودم، اون سالهایی که توی پایتخت کشور تحصیل زندگی میکردم و تازه شروع به درسا کرده بودم، اون موقعها که هنوز خبر نداشتیم که بعضی از تلفنهای عمومی چنان خراب میشن که به هر جایی که بخوای میتونی زنگ بزنی بدون اینکه یک "قروشن" بابتش مجبور بشی پرداخت کنی...
و خبر این تلفن مثل توپ بین دانشجوهای خارجی پیچیده بود. به اون آدرسی که داده بودن رفتم و خواستم که از این موقعیت استثنایی استفاده کنم ولی صفی جلوش کشیده بودن که بیا و ببین! با خودم گفتم میرم و فردا صبح زود میام که هیچ احدالناسی اونجا نباشه. راهش نزدیک نبود به خونۀ ما ولی به رفتنش می ارزید چون اون سالها هزینۀ مکالمۀ راه دور اونقدر برای ما دانشجوها گرون بود که الان باور کردنی نیست! صبح خیلی زود روز بعد به اونجا رفتم و حدسم کاملاً صحیح بود چون باجۀ تلفن رو خالی خالی پیدا کردم. اختلاف ساعت با وطن باعث میشد که این زود بودن صبح زیاد مشکلی به وجود نیاره...
شماره رو گرفتم و مشغول به صحبت شدم. غرق صحبت بودم بدون اینکه توجهی به این داشته باشم که کسی بیرون هست یا نه، که صدایی از بیرون توجهم رو به خودش جلب کرد، آقایی بود که زبون کشور تحصیل ما رو با لهجۀ شیرین ترکی خودمون صحبت میکرد. اینقدر این صحبت کردنش با مزه بود که لبخند به لبانم نشست ناخودآگاه، و برگشتم و نگاهی به بیرون انداختم و آقایی نسبتاً مسن رو دیدم اون بیرون که با شخص دیگه ای داشت اختلاط میکرد. کارم که تموم شد، از باجه بیرون اومدم. ظاهراً نوبت این آقا نبود هنوز و من هم چون میخواستم باز تلفن بزنم منتظر ایستادم همونجا... نمیدونم چطور شد که سر صحبت رو با من باز کرد و بعد از کمی صحبت کاشف به عمل اومد که به طریقی آشناهای من رو در اون شهر میشناسه...
چند وقت بعد که آشنامون رو دیدم، نشونه های این آقا رو بهش دادم که ببینم میشناسه اون رو یا نه! و اون برام شروع به تعریف کارهای این شخص کرد، اینکه سالهاست که توی این قاره ساکنه، و هر سال از اونجا به مکه میره و مرتب برنامۀ سفره گذاشتنها و روضه هاش به عناوین مختلف، به راهه! بعد هم از این میگفت که هر بار که باهاش صحبت میکنی از این اروپاییهای "از خدا بی خبر" میناله و شکایت داره که اینجا چنینه و اینجا چنانه...
دیگه این شخص رو هرگز ندیدم ولی توی این سالها بالاخره آدم با همه جور آدمی برخورد پیدا میکنه یا حتی در موردشون از این طرف و اونطرف میشنوه. کسایی سر راهش قرار میگیرن که آدم جداً در این میمونه که اینا آیا خودشون هم میدونن که چرا اینجا زندگی میکنن اصولاً؟! یعنی این برای من شده یک سؤالی که جایزۀ نهایی صد هزار دلاری رو باید به کسی بدن که براش پاسخی منطقی پیدا کنه! آخه، یکی نیست به اینا بگه که اگه میخواین چهار تا زن بگیرین، حتماً همه چیز مارک "حلال" خورده باشه روش، حتی آدامسی که میخرین، زناتون که هیچ دخترهای خردسالتون توی مدرسه هم باید پوشیه بر چهره داشته باشن، دخترهای نوجوونتون حق نداشته باشن مثل همسن و سالاشون با پسرا معاشرت کنن و اگه دست از پا خطا کردن خدای ناکرده، ببرین و یک جایی دور از چشم قصاصشون کنین... میتونم بپرسم {پیشاپیش پوزش} اینجا چه غلطی میکنین؟! کی مجبورتون کرده که اون "مهد آزادیتون" رو ترک کنین و اینجا بیاین که مجبور بشین در "معصیت مطلق" زندگی کنین؟! جداً در عجبم از این جریان من!
اون سالهایی به یادم میان که تازه از وطن خارج شده بودم، اون سالهایی که توی پایتخت کشور تحصیل زندگی میکردم و تازه شروع به درسا کرده بودم، اون موقعها که هنوز خبر نداشتیم که بعضی از تلفنهای عمومی چنان خراب میشن که به هر جایی که بخوای میتونی زنگ بزنی بدون اینکه یک "قروشن" بابتش مجبور بشی پرداخت کنی...
و خبر این تلفن مثل توپ بین دانشجوهای خارجی پیچیده بود. به اون آدرسی که داده بودن رفتم و خواستم که از این موقعیت استثنایی استفاده کنم ولی صفی جلوش کشیده بودن که بیا و ببین! با خودم گفتم میرم و فردا صبح زود میام که هیچ احدالناسی اونجا نباشه. راهش نزدیک نبود به خونۀ ما ولی به رفتنش می ارزید چون اون سالها هزینۀ مکالمۀ راه دور اونقدر برای ما دانشجوها گرون بود که الان باور کردنی نیست! صبح خیلی زود روز بعد به اونجا رفتم و حدسم کاملاً صحیح بود چون باجۀ تلفن رو خالی خالی پیدا کردم. اختلاف ساعت با وطن باعث میشد که این زود بودن صبح زیاد مشکلی به وجود نیاره...
شماره رو گرفتم و مشغول به صحبت شدم. غرق صحبت بودم بدون اینکه توجهی به این داشته باشم که کسی بیرون هست یا نه، که صدایی از بیرون توجهم رو به خودش جلب کرد، آقایی بود که زبون کشور تحصیل ما رو با لهجۀ شیرین ترکی خودمون صحبت میکرد. اینقدر این صحبت کردنش با مزه بود که لبخند به لبانم نشست ناخودآگاه، و برگشتم و نگاهی به بیرون انداختم و آقایی نسبتاً مسن رو دیدم اون بیرون که با شخص دیگه ای داشت اختلاط میکرد. کارم که تموم شد، از باجه بیرون اومدم. ظاهراً نوبت این آقا نبود هنوز و من هم چون میخواستم باز تلفن بزنم منتظر ایستادم همونجا... نمیدونم چطور شد که سر صحبت رو با من باز کرد و بعد از کمی صحبت کاشف به عمل اومد که به طریقی آشناهای من رو در اون شهر میشناسه...
چند وقت بعد که آشنامون رو دیدم، نشونه های این آقا رو بهش دادم که ببینم میشناسه اون رو یا نه! و اون برام شروع به تعریف کارهای این شخص کرد، اینکه سالهاست که توی این قاره ساکنه، و هر سال از اونجا به مکه میره و مرتب برنامۀ سفره گذاشتنها و روضه هاش به عناوین مختلف، به راهه! بعد هم از این میگفت که هر بار که باهاش صحبت میکنی از این اروپاییهای "از خدا بی خبر" میناله و شکایت داره که اینجا چنینه و اینجا چنانه...
دیگه این شخص رو هرگز ندیدم ولی توی این سالها بالاخره آدم با همه جور آدمی برخورد پیدا میکنه یا حتی در موردشون از این طرف و اونطرف میشنوه. کسایی سر راهش قرار میگیرن که آدم جداً در این میمونه که اینا آیا خودشون هم میدونن که چرا اینجا زندگی میکنن اصولاً؟! یعنی این برای من شده یک سؤالی که جایزۀ نهایی صد هزار دلاری رو باید به کسی بدن که براش پاسخی منطقی پیدا کنه! آخه، یکی نیست به اینا بگه که اگه میخواین چهار تا زن بگیرین، حتماً همه چیز مارک "حلال" خورده باشه روش، حتی آدامسی که میخرین، زناتون که هیچ دخترهای خردسالتون توی مدرسه هم باید پوشیه بر چهره داشته باشن، دخترهای نوجوونتون حق نداشته باشن مثل همسن و سالاشون با پسرا معاشرت کنن و اگه دست از پا خطا کردن خدای ناکرده، ببرین و یک جایی دور از چشم قصاصشون کنین... میتونم بپرسم {پیشاپیش پوزش} اینجا چه غلطی میکنین؟! کی مجبورتون کرده که اون "مهد آزادیتون" رو ترک کنین و اینجا بیاین که مجبور بشین در "معصیت مطلق" زندگی کنین؟! جداً در عجبم از این جریان من!