۱۳۸۷ آذر ۲۶, سهشنبه
رو که نیست!
۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه
عمو ناصر بالای منبر می رود!
۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه
ابراي پاييزي
ابراي پاييزي دلگير من
جوون تراي چهره ي پير من
چشمهاي من بي خبراي ساده
منتظراي دل به جاده داده
مردمكاتون به كجا زل زدن
باز مژه هاتون به كجا پل زدن
كاشكي بدونيد كه دارم هنوزم
از اشتباه قبليتون مي سوزم
با اينكه هيچ كس نيومد پيش من
شب زده ها چشماي درويش من
تنها نبودم حتي يك دقيقه
با تنهايي كه بهترين رفيقه
كه بهترين رفيقه
ابراي پاييزي دلگير من
جوون تراي چهره ي پير من
چشمهاي من بي خبراي ساده
منتظراي دل به جاده داده
مردمكاتون به كجا زل زدن
باز مژه هاتون به كجا پل زدن
كاشكي بدونيد كه دارم هنوزم
از اشتباه قبليتون مي سوزم
با اينكه هيچ كس نيومد پيش من
شب زده ها چشماي درويش من
تنها نبودم حتي يك دقيقه
با تنهايي كه بهترين رفيقه
كه بهترين رفيقه
۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه
موهبت امید
When I find myself in times of trouble, mother Mary comes to me
speaking words of wisdom, let it be
And in my hour of darkness she is standing right in front of me
speaking words of wisdom, let it be
Let it be, let it be, let it be, let it be
Whisper words of wisdom, let it be
And when the broken hearted people living in the world agree
there will be an answer, let it be
For though they may be parted there is still a chance that they will see
there will be an answer. let it be
Let it be, let it be
And when the night is cloudy, there is still a light, that shines on me
shine until tomorrow, let it be
I wake up to the sound of music, mother Mary comes to me
speaking words of wisdom, let it be
Let it be, let it be
۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه
هنگام که گریه می دهد ساز
با صدای زنده یاد احمد شاملو
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی میزند مشت
زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه های مانوس
تصویری از او به بر گشاده
لیکن چه گریستن چه طوفان؟
خاموش شبی است هر چه تنهاست
مردی در راه میزند نی
و آواش فسرده بر می اید
تنهای دگر منم که ام از چشم
طوفان سرشک می گشاید
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هتگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت
۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه
قانون مورفی
۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه
مبتلا
نه هم زباني نه هم نوايي
تا بگويم من زعشقت حكايتي
نه مهرباني نه چاره سازي
تا كنم از سوز پنهان شكايتي
شكايتي....
نواي مني بي نواي تو ام
بلاي مني مبتلا ي تو ام
سرود مني چنگ عود مني
وجود مني تار و پود مني
منم غباري به كوي تو
منم كه مستم به بوي تو
به بوي تو....
من كه در دام هلاك افتا ده ام
من كه چون اشكي به خاك افتاده ام
عاشقي ديوانه اي افسرده جانم
بي دلي بي حاصلي بي آشيانم
من كيم درد آشنايي بي نصيبي بي نوايي
منم غباري به كوي تو
منم كه مستم به بوي تو
به بوي تو.
۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه
چلوکباب ارجحیت اول
۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه
برادرت نمیشنود!
Susarlar sesini boğmak isterler
ساکتت میکنند، میخواهند صدایت را خفه کنند
Yarımdır kırıktır sırça yüreğin
قلب شیشه ایت نیمه است و شکسته
Çığlık çığlığa yarı geceler
فریاد در نیمه شبها
Kardeşin duymaz eloğlu duyar
برادرت نمیشنود، بیگانه میشنود
Çoğalır engeller yürür gidersin
موانع افزون می شوند و تو به راهت ادامه میدهی
Yüreğin taşıyıp götürür seni
قلبت تو را حمل کرده با خود میبرد
Nice selden sonra kumdan ötede
پس از این همه سیل فرای شنزار
Kardeşin duymaz eloğlu duyar
برادرت نمیشنود، بیگانه میشنود
Yıkılma bunları gördüğün zaman
با دیدن اینها خُرد مشو
Umudu kesipte incinme sakın
امیدت را بریده و به خود مگیر
Aç yüreğini bir merhabaya
قلبت را به روی دُرودی باز کن
Kardeşin duymaz eloğlu duyar
برادرت نمیشنود، بیگانه میشنود
۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه
ستاره ی نوستالژی
۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه
افق روشن
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه است وقلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که توبیا یی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم...
احمد شاملو
۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه
دهمین سالگرد یک فاجعه
۱۳۸۷ آبان ۷, سهشنبه
توقعات طَبَق طَبَق
۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه
زخم زبون
حیفم اومد در رابطه با پست قبلی این ترانه رو اینجا نذارم...
من، با زخم زبونات رفیقم
مرهم بذار، با حرفات، رو زخم عمیقم
با توام که داری به گریه ام می خندی
کاش میشد بیایی و به من دل ببندی
تنها بودن یه کابوس شومه عزیزم
کار دل، نباشی، تمومه عزیزم
سنتوری
۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه
یاور همیشه مومن
ای بداد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
وقتی شب شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
بتنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده شبو در یدی
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دور ی
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیق آخر من
بسلامت سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه
هر جای د نیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه
هموطنان موفق
۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه
دِلکِش نه، دِلکَش!
حالا عموناصر هم مثل همه ی آدمای دیگه بالا و پایین داره و خلاصه موقع نوشتن هم "به کَش و کِشش کار نداره..."
۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه
غمباد
۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه
دود از کنده پا میشه!
۱۳۸۷ مهر ۲, سهشنبه
۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه
بهار من
چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی
بهار من گذشته شاید
شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من
بهار من گذشته شاید
تو را چه حاجت ، نشانه ی من
تویی که پا نمی نهی به خانه ی من
چه بهتر آن که نشنوی ترانه ی من
نه قاصدی که از من آرد ، گهی به سوی تو سلامی
نه رهگذاری از تو آرد ، برای من گهی پیامی
بهار من گذشته شاید
غمت چو کوهی ، به شانه ی من
ولی تو بی غم از غم شبانه ی من
چو نشنوی فغان عاشقانه ی من
خدا تو را از من نگیرد ، ندیدم از تو گرچه خیری
به یاد عمر رفته گریه ام ، کنون که شمع بزم غیری
بهـار من گذشته شاید
چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی
بهار من گذشته شاید
شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من
بهــــار مــــــن گذشــــته شـــــاید
۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سهشنبه
مرده پرستی
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه ی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه
یوته
۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه
تابستانی سراپا حادثه
تابستون ما امسال به طور مشخص با مرخصیی کمی دیرآغاز، شروع شد، یعنی تقریباً خیلی ها دیگه داشتند از تعطیلات برمی گشتند. قرار بر سفری کوتاه به دیار روباه پیر، چرچیل، بود. البته راستش اونقدرها هم این سفر کوتاه نشد و ده روزی اونجا موندیم. جای شما خالی هوا بسیار گرم و مطبوع بود، فقط این گرما یک اشکال فنی کوچولو داشت و اون اینکه خونه ای که ما درش بیتوته کرده بودیم، فقط یک پنجره داشت و از کولر و تهویه ی مطبوع هم که در اون دیار خبری نبود! ولی در مجموع سفری پربار بود و از اونجاییکه قصد خرید برای یک" مورد خاص" مد نظر بود، به هر روی دست خالی برنگشتیم! الآن حتماً کنجکاو شدید که مورد خاص دیگه چیه، عموناصر؟! اگه یک خرده صبر داشته باشید به اونجاش هم میرسیم :) بله، برگشتیم به دیار خودمون و حالا کلی کار برای انجام دادن داشتیم: کارت، غذا، کیک، عکاس،... و برای اینکار یک هفته ای فرصت داشتیم! تازه چند تایی هم مهمون از خارج از کشور قرار بود برامون بیان! بالاتر از همه ی اینا چند ماه قبل خونه ای خریده بودیم و اسباب کشی هم باید میکردیم! خوب به اندازه ی کافی شلوغ پلوغ شد؟ حالا دیگه دارید فکر میکنید، که بابا این عموناصر هم که کشت ما رو، چرا نمیگه جریان چیه!
هم آغوشی ِ
عشق با زندگی،
زیستن است ...
ما آغاز می کنیم
زیستن را ...
پیوستن
و
یکی شدن را
لطف حضور شما در جشن این آغاز، مایهء شادی ما خواهد بود.
"غریب آشنا" و"عمو ناصر"
خوب حالا دوریالیتون افتاد؟ :) این متن کارت دعوتی بود که قرار بود برای مهمونا فرستاده بشه! بله، دوستان، جشن بود، جشن ادامه و آغاز یک پیوند، جشن پیوند بین غریب آشنا و عمو ناصر :) خوب دیگه ، خلاصه خوشبختانه همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت و همه ی شرایط برای شبی فراموش نشدنی فراهم شد. در این میون ناگفته نمونه، ما حتی کلی اسباب هم بردیم و از مهمونهای بیچاره ای که از خارج کشور اومده بودن هم بیگاری کشیدیم! دو روز بعد از جشن هم یکی از بهترین سفرهای عمرم رو به قشنگترین شهر مدیترانه کردیم، جای همگی دوستان واقعاً خالی بود! از این سفر به قول پدرم "سرکه شیره" که برگشتیم، زمان نهایی کوچ رسیده بود :( یک هفته ی تمام عملاً در حال جمع و جور کردن و جابجایی بودیم. بعدش هم که بلافاصله مرخصی به پایان رسید و بازگشت به سر کار... حالا حق داشتم که بگم تابستونی سراپا حادثه بود یا نه؟
۱۳۸۷ تیر ۲۵, سهشنبه
تنها ماندم
تنها ماندم
تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم
راز خود به کس نگفتم
مهرت را به دل نهفتم
با یادت شبی که خفتم
چون غنچه سحر شکفتم
دل من ز غمت فغان برآرد
دل تو ز دلم خبر ندارد
دل تو ز دلم خبر ندارد
پس از این مخورم فریب چشمت
شرر نگهت اگر گذارد
شرر نگهت اگر گذارد
وصلت را ز خدا خواهم
از تو لطف و صفا خواهم
کز مهرت بنوازی جانم
عمر من به غمت شد طی
تو بی من من و غم تا کی
دردی هست نبود درمانش
تنها ماندم
تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم
۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه
سنت شکنی
معمولاً عادت به خاطرات روزمره نویسی ندارم و توی این مدت اکثراً سعی کردم که گاهگداری فقط از خاطرات "جالب" بنویسم، ولی امروز میخوام سنت شکنی کنم و از روزمرگی ها بنویسم...
امسال بر خلاف پارسال که این موقع رو در کوچه باغهای وطن مشغول به گشت و گذار بودم، هنوز در حال کار کردن هستم. دو هفته ی دیگه مرخصیم شروع میشه. بین خودمون باشه، واقعاً نیاز به استراحت رو در بدنم احساس میکنم. مشغول نوشتن مقاله ای هستم که حتماً باید قبل از رفتن به تعطیلات تمومش کنم و هنوز خیلی از کارش مونده. امتحانم هم که از امروز درست دو ماه دیگه است! تاریخ امروز رو یک نگاهی بهش بندازید، ببینید دو ماه بعد چه تاریخی میشه، اونوقت اگر لبخند به لباتون نیومد، از خود عموناصر جایزه طلب دارید...:)
خلاصه ی امر رو براتون بگم که امسال تابستون بسیار پر مشغله و در عین پر حادثه خواهد بود: خونه، تعمیرات، مسافرت، جشن، مسافرت، اسباب کشی و امتحان... بازم بگم یا بسه...:)؟
۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبه
قرارداد "دست اول"
۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سهشنبه
سکوت شکسته
یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن گذری
گو که ز هجرش به فغانم به فغانم
ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من نتوانم نتوانم نتوانم
من غرق گناهم
تو عذر گناهی
روز و شبم را تو چو مهری و چو ماهی
چه شود گر مرا رهانی ز سیاهی؟
چون باده به جوشم در جوش و خروشم
من سر زلفت به دو عالم نفروشم
همه شب بر ماه وپروین نگرم
مگر آید رخسارت در نظرم
چه بگویم ؟ چه بگویم؟
به که گویم این راز؟
غمم این بس که مرا کس نبود دمساز
۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه
یک سوزن به خودت بزن...
۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه
رک گویی
نکته ای که در این میون باید در تکمیل این موضوع بهش اشاره کرد این هست که البته درسته که رک گویی توی زندگی خوبه ولی سؤالی که این وسط مطرح میشه اینه که تا چه اندازه؟ آیا آدم باید بدون در نظر گرفتن احساسات اطرافیانش هر چه که در درونش گذر میکنه رو به زبون بیاره؟ از اون مهم تر این که کسی که به این شکل رفتار میکنه، آیا خودش تحمل این رو داره که دیگران هم باهاش چنین برخوردی بکنند؟ اگر از من بپرسید، جواب منفی خواهد بود!
۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه
هر روز
پسر (مادربزرگ) بهم گفت که بهت بگم که موقع رقص تو رو دیده بوده. گفت که وقتی کوچیک بودی، درست قبل از نمایش رقصت با هم دعوا کرده بودید. تو فکر کردی که اون برای دیدن رقصت نیومده. چرا، اومده بوده! اون پشت قایم شده بوده که تو نبینیش. گفت که عین یک فرشته شده بودی. گفت که به اونجایی که دفنش کرده بودند، اومده بودی، ازش سؤالی کرده بودی؟ گفت که جوابش اینه "هر روز"! مگه تو چی پرسیده بودی، مامان؟!
مادر اینکه آیا مایه ی افتخارش هستم؟!
همینطور که کلمات این دیالوگ از ذهنم میگذشتند، ناخودآگاه جواب دادم: هر روز!... و درد رو در تک تک سلولهای قلبم احساس کردم و با تمام وجودم سعی کردم تا اشکهایی رو که آماده ی فوران بودند، در درونم پنهان کنم... اشکهایی که بارها برای جگرگوشه ام جاری شده بودند!
۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه
گر آمدنم بخود بدی نامدمی
ور نيز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر اين دير خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه
زیرزمین
با این مهمون عزیز صحبتمون حسابی گل انداخت. وقتی براش جریان تمیز و مرتب کردن زیرزمین رو تعریف کردم، خاطره ای از زیرزمین رو برام بازگو کرد که برام خیلی شیرین به نظر اومد و عینش رو اینجا براتون تعریف میکنم:
سالها بود که اون مغازه رو خریده بودم. صاحب قبلی هر چی که دستش اومده بود توی زیرزمین جمع کرده بود. هر وقت خانمم میگفت باباجان بیا این زیرزمین رو تمیز کن، میگفتم به خدا اگر نای این کار رو داشته باشم! و این زیرزمین مغازه ی ما همونجور باقی مونده بود... تا اونروز که جلوی مغازه نشسته بودم و داشتم از گرمای آفتاب لذت میبردم که یک دفعه دیدم یکی به فارسی میگه آقا سیگار دارید یه دونه بهم بدید؟ برگشتم بهش نگاه کردم، دیدم خیلی هراسونه! بلند شدم یک نخ سیگار بهش دادم، گرفت و با دو تا پک جانانه بلعش کرد. پرسیدم داداش چند وقته که توی این کشور زندگی میکنی؟ گفت 24 ساعته! خلاصه تعریف کرد که چطور به صورت قاچاق با کشتی اومده و پلیس هم همه رو گرفته، اون هم تمام وسائلش رو گذاشته و در رفته! تمام راه رو هم از ترمینال کشتیرانی با پای پیاده تا اونجا اومده و نیم ساعتی از دور من رو میپاییده تا جرأت کرده جلو بیاد! حس کنجکاویم حسابی جلب شده بود. گفتم حالا میخوای چیکار بکنی؟ میدونی که الان اینجا اقامت گرفتن خیلی سخت شده و به این سادگیها به کسی اجازه ی موندن نمیدن! حالا تو "کِیست" چی هست؟! گفت "کِیس" دیگه چیه؟!! براش توضیح دادم و در کمال حیرتم گفت من اونجا عمله بودم و توی ساختن زیرزمین های "اتمی" مشغول بودم! حالا هم تمام امیدم اینه که به این وسیله اینجا بمونم... یک بسته سیگار بدون فیلتر ازم خرید و آدرس اداره ی پلیس رو ازم گرفت. گفت که میشه شماره تلفنتون رو به من بدید که اگر بعد از معرفی کردنم به پلیس ازم خبری نشد، دوستام باهاتون تماس بگیرند؟ شماره رو بهش دادم و براش آرزوی موفقیت کردم...
دیگه ازش خبری نشد و البته توی این فاصله آشناهاش به من زنگ زدند و ازش خبر گرفتند. راستش دیگه این واقعه فراموشم شده بود و اصلا" فکر نمیکردم دیگه پیداش بشه! ولی بعد از دو هفته اومد! حال و روزش خوب به نظر میومد و ظاهراً سریعاً به یک شهر دیگه فرستاده بودندش. پرسیدم که خوب اینجا چیکار میکنی؟ گفت که آخر هفته است و اومدم بگردم! نگاهی به زمین بیرون مغازه انداخت و گفت راستی، یک خورده سیمان ندارید، این زمینهای این جلو ترک خوردند، براتون درست کنم؟! گفتم دستت درد نکنه، ولی اینا رو شهرداری خودش ترتیبش رو میده. گفت هیچ کار دیگه ای ندارید براتون انجام بدم؟ آخه تا عصر که با دوستم قرار دارم، بیکارم و حوصله ام هم اساسی سر رفته! گفتم والله کار خاصی که ندارم ولی اگر جداً اینقدر حوصله ات سر رفته، این زیرزمین ما نیاز به یک پاکسازی درست و حسابی داره! خلاصه ی مراتب، سرتون رو درد نمیارم، بیچاره چندین ساعت توی اون دخمه مشغول بود و آخرش اونجا مثل دسته ی گل شد... هر چی اصرار کردم که باید بابت اینکار دستمزدی بگیره، قبول نکرد و دیگه بعد از اصرار زیاد من، گفت که پس فقط چند تا بسته از همون سیگار قویها بهم بدید :) ... و بدین شکل زیرزمین سرانجام تمیز شد و از این زحمتکش عزیز هم دیگه خبری نشد...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه
مهمانانی از گذشته های دور
موقع خواب بعد از رفتن مهمونا، اینقدر هیجانزده بودم که توی جام مرتب وول میخوردم و خوابم نمیبرد. همه چیز به حدی سریع اتفاق افتاده بود که مغزم انگار فرصت هضمش رو هنوز پیدا نکرده بود و مشغول نشخوار تمامی صحبتها و دیالوگها بود...با خودم فکر کردم که چقدر خوبه که گاهی اوقات روزهای خوب بدون دلیل ظاهر میشند و روحی آکنده از شادی به زندگی آدم میبخشند... این روز به طور قطع یکی از اون روزها بود...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه
به سوی تو
به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو
سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی
نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجایی
کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی
یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی زحال من
تا هستم من اسیر کوی توام به آرزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سهشنبه
دیر و زود داره...
اونایی که چند صباحی توی این دنیا بوده اند، میدونند که توی روزگار غریبی زندگی میکنیم. برای هیچ چیز دیگه توی این دنیا گارانتی وجود نداره و برای همه چیز باید خود رو آماده کرد...ولی جملات خاله جون همیشه توی گوشم بوده و هست: بالاخره همه ی ما جواب اعمالمون رو به طریقی توی همین دنیا پس خواهیم داد. به قول دوست خوبی، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره! اونایی که فکر میکنند که از این قانون مستثنی هستند، قلباٌ براشون متأسفم... اگر شکی به این قضیه دارن، کافیه که به تاریخ رجوعی کنند و سرنوشت ظالمان رو مروری کنند...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه
آی مَردُم مُردَم
دلم میخواد این ترانه رو به تمامی زنان هموطن تقدیم کنم، به ویژه اونایی که تحت ستم انسان نماهایی هستند که اسم "مرد" رو روی خودشون میذارند!
من زن ِ ایرانی
اهل ِ خود ویرانی
آینه ی دق کرده
بس که هق هق کرده
مثل یک کوه ِ یخ
می چکم در مطبخ
از سپاه ِ تسلیم
روز و شب بی تقویم
آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم
مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم
من پر از تنهایی
وحشت از زیبایی
در نمد پیچیده
بی هوا پوسیده
بره ی قربانی
ابرک بارانی
آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم
مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم
بر تن ِ یاس ِ سفید ِ سفره، جای ِ قلاب ِ کمر می سوزد
لب ِ فریاد ِ مرا می دوزد ، سیرسیرم سیر از مشت و لگد
برده داران ِ حقیر ِ مرگ بو، بر سر ِ بازار عاشق می کُشند
خواب ِ مخمل را بر هم می زنند، این کنیزکان خواهر منند
آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم
مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سهشنبه
"بی ملاحظه"
گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم که اینجور آدما چقدر راحتند! به جای اینکه مرتب با خودشون در جدال باشند و همش به این فکر کنند که دیگران رو نرنجونند و مرتب در حال "کوتاه" اومدن باشند، اصلاٌ به خودشون سختی نمیدن! آخ که بعضی وقتا چقدر دلم میخواست میتونستم حتی شده برای چند لحظه هم اینطوری باشم و به هیچ چیز و هیچکس به جز خودم فکر نکنم، بشم سراپا "اگو"... به قول عزیزی "آرزو بر جوانان عیب نیست"...:)
۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه
ره ميخانه و مسجد کدام است؟
که هر دو بر من مسکين، حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در ميخانه، کاين خمار، خام است
ميان مسجد و ميخانه، راهی است
بجوييد ای عزيزان، کاين کدامست
به ميخانه امامی مست، خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه، خرابات است امروز
حريفم قاضی و ساقی، امام است
برو عطار کاو خود می شناسد
که سرور کيست، سرگردان کدام است
۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه
اعتدال بهترین است!
۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه
"سنگ بزرگ"، بگرد تا بگردم!
امروز بالاخره بعد از مدت مدیدی تفکر و تعمق برای امتحانی ثبت نام کردم که به جرئت میتونم بگم "دعوت به جنگ" یه (این ترجمه ایه که در فرهنگ لغت پیدا کردم :)) که شاید از آخرین دوره ی درسم هم سنگین تر به نظر میرسه! فکرش رو بکنید که موقع نام نویسی بهتون بگن: میزان قبولی در این امتحان کلاً 10 درصده و البته این نوع خاصش رو که شما میخواید درش شرکت کنید، کسی تا به حال از پسش برنیومده! خداییش شما اگر جای من بود چه حالی بهتون دست میداد؟! با اینکه زمان برگزاری این آزمون درست 5 ماه دیگه است، ولی از همین حالا استرسی بهم دست داده که نگو و نپرس:) به هر صورت دیگه برای پشیمونی دیره... دیگه دل رو به دریا زده ام! شاید هم "سنگ بزرگ" خواهد بود، ولی به هر روی باید انداختش... معنای زندگی فقط تلاشه وبس! پس، دوست عزیز، امتحان گرامی، ای سنگ بزرگ ، بگرد تا بگردم...
اشک رازی ست
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان و
در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین ِ سرود ها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین ِ زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های ترا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
احمد شاملو
۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه
گلایه
برای گفتن من ، شعر هم به گِل مانده
نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم را
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دسته مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
روبروی تو کیم من ؟ یه اسیر سرسپرده
چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه ، من خسته پایه ي پل
ای که نزدیکی مثلِ من ، به من اما خیلی دوری
خوب نگام کن تا ببینی چهره ی درد و صبوری
کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا ، از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم ، غروره سنگم اما شکستم
کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکستم
تو بخونی تا بدونی از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم ، تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق ، من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی ، من همه تحملِ درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد
زیر بار با تو بودن ، یه ستون نیمه جونم
اینکه اسمش زندگی نیست ، جون به لبهام میرسونم
هیچی جز شعر شکستن قصه ي فردای من نیست
این ترانه ي زواله ، این صدا ، صدای من نیست
ببین که خستم تنها غروره ، عصای دستم
۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه
"عینک" دیگران
مشغله و کار دیگه فرصتی برای آدم باقی نمیذاره که همون گاه گداری هم که سری به اینجا میزد، بیاد و چند خطی بنویسه! نه اینکه چیزی برای گفتن نباشه ها، مطلب فراوونه و تا دلتون بخواد میشه قلم فرسایی کرد.
قبل از هر چیز از آب و هوا بگم که دیگه واقعاً به سرش زده و تمام زمستون رو ول کرد، حالا که مثلاً بهار شده یادش افتاده که باید برف و سرما به ارمغان بیاره! خلاصه که ما کلی خودمون رو برای بهار آماده کرده بودیم، ولی اینطور که به نظر میرسه حالا حالا ها باید صبر کنیم! این هم از مزایای در قطب زندگی کردنه دیگه...
میگن آدمی به امید زنده است که البته کاملاً با این گفته موافقم، ولی شاید باید اضافه کرد که امید بدون فکر به هیچ دردی نمیخوره! فکره که انسان رو به معنای واقعی کلام زنده نگه میداره... من فکر می کنم، پس هستم! ولیکن مثل همه چیز دیگه توی زندگی، باید حد اعتدال رو رعایت کرد و زیادیش هم خوب نیست :) چند روزیه که یک چیزی توی ذهنم مرتب در گردشه. بعد از کلی بالا و پایین کردن به این نتیجه رسیدم که یکی از دلایلی که باعث میشه که ما آدما در مورد هم دیگه قضاوتهای اشتباه بکنیم اینه که بیشتر وقتها خودمون رو مرجع قرار میدیم. یعنی فکر میکنیم که چون ما در مورد بعضی مسائل یک طور رفتار و برخورد می کنیم، دیگران هم همونطور هستند! ضرب المثل معروفه "گدا فکر میکنه هر چی تو خورجین خودشه، توی خورجین بغل دستیش هم هست" اینجا کاملاً مصداق پیدا میکنه. متأسفانه این باعث میشه که انتظار و توقع ما از اطرافیان شکلی غلط به خودش بگیره و در انتها باعث یأس و دلسردی بشه. یادمه یک دبیری داشتیم که همیشه می گفت: گاهی اوقات بد نیست اگر "عینک" دیگران رو به چشم بزنید و دنیا رو از دید اونها نگاه کنید!
۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه
سالوس های قطبی
۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه
مستی
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه
شب که از راه میرسه
غربتم باهاش میاد
توی کوچه های شهر
باز صدای پاش میاد
من غمای کهنه مو بر میدارم
که توی میخونه ها جا بذارم
می بینم یکی میاد از میخونه
زیر لب مستونه آواز میخونه
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه
گرمی مستی میاد توی رگهای تنم
می بینم دلم میخواد با یکی حرف بزنم
کی میاد به حرفای من گوش بده
آخه من غریبه هستم با همه
یکی آشنا میاد به چشم من
ولی از بخت بدم اونم غمه
ولی از بخت بدم اونم غمه
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه
خسته از هر چی که بود
خسته از هر چی که هست
راه میافتم که برم
مثل هر شب مست مست
باز دلم مثل همیشه خالیه
باز دلم گریه ی تنهایی میخواد
بر میگردم تا ببینم کسی نیست
می بینم غم داره دنبالم میاد
می بینم غم داره دنبالم میاد
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه
۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سهشنبه
تعارف: گوشه ی پوسیده ی فرهنگ ما
الان بعد از گذشت نزدیک به دو دهه از اون جریان، میتونم بگم که برداشت اون مترجم از این گوشه ی پوسیده ی فرهنگ ما زیاد هم بی ربط نیست! اگر تحمل شنیدنش رو از اجنبی ها نداریم، حداقل خودمون که میتونیم به زبون بیاریم. امروز داشتم به عزیزی می گفتم که راه بسیار صعبی بود و این همه سال طول کشید تا خودم رو از این قید و بند احمقانه ی سنتیمون آزاد کنم، ولی سرانجام درش حداقل به طور نسبی موفق شدم... واقعاً تا کی میخوایم با دروغ بزرگی به اسم "تعارف" سر هم رو کلاه بذاریم و همدیگه رو وادار به کارایی بکنیم که از ته دل راضی نیستیم؟! واقعاً تا کی؟!!
۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه
والس ایرانی
یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا
خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا
خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
اکنون اگر از تو دورم به هر جا
بر یار دیگر نبندم دلم را
سرشارم از آرزو و تمنا ای یار زیبا
۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه
ازمحبت خارها گل میشود
از محبت مس ها زرین شود
از محبت دُردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
ازمحبت خارها گل میشود
ازمحبت سرکه ها مُل میشود
ازمحبت سِجن گلشن میشود
بی محبت روضه گلخن میشود
ازمحبت مرده زنده می شود
از محبت شاه بنده میشود
مولوی
۱۳۸۶ بهمن ۲۹, دوشنبه
اولین ارکیده
۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سهشنبه
دیگه عاشق شدن فایده نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره نداره
چرا این در و اون در میزنی ای دل غافل
ديگه دل بستن و دل بريدن فايده نداره، نداره
وقتی ای دل به گیسوی پریشونی میرسی
خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون می رسی خودتو نگه دار
دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره نداره
ای دل دیگه بال و پر نداری
داری پیر شی و خبر نداری
ای دل دیگه بال و پر نداری
داری پیر میشی و خبر نداری
وقتی ای دل به گیسو پریشون می رسی خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون می رسی خودتو نگه دار
دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره نداره
حزب باد
۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه
سومین سالگرد آزادی
پ. ن.
امروز توی رادیو فردا میگفت: پژوهشگران به این نتیجه رسیدند که نوشتن افکار "منفی" ولو روی یک تیکه کاغذ پاره و با کلمات غلط و دستور زبان اشتباه، از بسیاری عوارض افسردگی زای بعدی جلوگیری می کنه! فکر کنم اگر تعداد بلاگهایی که توی سالهای اخیر به وجود اومده رو با میزان افسردگی بسنجند، مطمئناٌ یک رابطه آماری کاملاٌ درست پیدا خواهند کرد :)
۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه
یک دو، دو سه، سه چهار، چهار پنج...
اولش یک و دو بود... یک چند به کودکی به استاد شدیم، یک چند ز استادی خود شاد شدیم
بعدش دو وسه بود... ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست، درياب که هفته دگر خاک شدهست
سه و چهار هم اومدند ... ای دوست بيا تا غم فردا نخوریم، وين يکدم عمر را غنيمت شمريم
و سر انجام نوبت چهار و پنجه که خودی نشون بدند... افسوس که نامه ی جوانی طی شد، وان تازه بهار زندگانی دی شد...
به قول اینجاییها هیپ هیپ هورا :)
۱۳۸۶ بهمن ۹, سهشنبه
دوستی بی دریغ
بعد از تلفن این دوست عزیز پیش خودم داشتم فکر میکردم که داشتن چنین دوستهایی الحق که چقدر گرانبهاست. اینکه بعد از گذشت این همه سال و دور بودن از تو، باز هم به یادت هستند. دائماً این احساس درت وجود داره که همیشه میتونی روشون حساب کنی و حتی اگر ماهها هم از هم خبر نداشته باشید، باز هم هر بار که با هم صحبت میکنید، از بی دریغ بودن این دوستی روحی تازه ای در شما دمیده میشه! به قول معلم کلاس پنجم دبستانم، که نمیدونم اصلاً در قید حیات هست یا نه و اگر نیست روحش شاد باشه، درد و بلای یکی از این دوستها توی سر تمامی اون "نادوستهایی" بخوره که" کلاه دوستی" رو در بازار کلاه فروشها به مفت خریده اند و بر سر خودشون گذاشته اند!
دو تا چشم سیاه داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
تو اون چشات چیا داری
بلا داری بلا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
توی سینت صفا داری
توی قلبت وفا داری
صف عشاق بدبختو
از اینجا تا کجا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
به یک دم می کشی ما را
به یک دم زنده می سازی
رقابت با خدا داری
دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
نظر داری نظر داری
نظر با پوستین پوش حقیری مثل ما داری
نیگا کن با همه رندی
رفاقت با کیا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
نظر داری نظر داری
خبر داری خبر داری
خبر داری که این دنیا همش رنگه
همش خونه همش جنگه
نمی دونی نمی دونی
نمی دونی که گاهی زندگی ننگه
نمی بینی نمی بینی
که دست افشان و پا کوبان و خرسندم
نمی بینی که می خندم
آخ نمی بینی که دلم تنگه
تو این دریای چشمان سیاه رو
پس چرا داری دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن به جرم چهره زردم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
۱۳۸۶ بهمن ۵, جمعه
بدون تو Without you
Mariah Carey - Without You
No I can’t forget this evening
Or your face as you were leaving
But I guess that’s just the way
The story goes
You always smile but in your eyes
Your sorrow shows
Yes it shows
No I can’t forget tomorrow
When I think of all my sorrow
When I had you there
But then I let you go
And now it’s only fair
That I should let you know
What you should know
I can’t live
If living is without you
I can’t live
I can’t give anymore
I can’t live
If living is without you
I can’t give
I can’t give anymore
Well I can’t forget this evening
Or your face as you were leaving
But I guess that’s just the way
The story goes
You always smile but in your eyes
Your sorrow shows
Yes it shows
I can’t live
If living is without you
I can’t live
I can’t give anymore
I can’t live
If living is without you
I can’t give
I can’t give anymore
۱۳۸۶ بهمن ۳, چهارشنبه
غرب وحشی وحشی
- زنگ زدند؟
- نمیدونم!
از جام بلند شدم و با قدمهای آروم در تاریکی سری به اونجایی زدم که به قول معروف "حتی پادشاه هم با پای پیاده میره". وقتی دوباره خواستم توی جام دراز بکشم، این دفعه زنگ در بالایی به صدا در اومد، یعنی کسی وارد ساختمون شده بود. خیز برداشتم و با هر لباسی که تنم بود و نبود در رو باز کردم...
- خطر انفجار بمب وجود داره! سریع باید ساختمون رو تخلیه کنید!
مأمور پلیسی بود که سعی میکرد خیلی آروم و بدون تشویش صحبت کنه. اطلاعات شخصی ما رو یادداشت کرد و تأکید کرد که باید تا اونجاییکه مقدوره، عجله کنیم. ظاهراً چند تا کوچه اونطرفتر اتوبوسی انتظارمون رو میکشید... ما دیگه نفهمیدیم که چی پوشیدیم و چطور خودمون رو به اتوبوس مزبور رسوندیم!
بله، کاشف به عمل اومد که نیمه های شب سرقتی بزرگ در ترمینال مرکزی اداره ی پست رخ داده بوده و برای اونکه چوب لای چرخ پلیس بذارند، چندین ماشین رو در جاهای مختلف شهر آتش زده بودند و جلوی چند اداره پلیس هم ماشین و بسته های مشکوک به حاوی بودن بمب قرار داده بودند... حکایت رو خلاصه کنم که روز ما با دست و صورتهای نشسته، موهای شونه نکرده و صورت اصلاح نکرده، به نشستن در اتوبوس گذشت... دست آخر هم ماشین مظنون جلوی ساختمون ما رو با تیراندازی بهش خواستند منفجر کنند...اصلاً بمبی احتمالاً در کار نبود!
واقعاً که توی این دو دهه ی اخیر بزهکاری در این کشور به طرز فجیعی افزایش پیدا کرده! البته از طرفی هم به هیچ عنوان جای تعجبی نیست وقتی به سیستم قضاییشون نگاه میکنی! جنایتکارها واهمه ای از به زندان رفتن ندارن، چون اولاً که اصولاً اسمش رو زندان نمیشه گذاشت و بیشتر شباهت به هتل سه ستاره داره! ثانیاً شخص بالاترین جنایت ممکن (قتل) رو مرتکب میشه، بعد از مدتی آزاد میشه و با کمال وقاحت به ریش من و شما میخنده! به قول غریب آشنا دیگه نمیدونیم اینجا "نمای دلپذیر" این کشور شمالیه، یا تگزاسه در غرب وحشی وحشی؟!
۱۳۸۶ دی ۲۸, جمعه
ضرب المثل
اون روز ها در عوالم بی ریای بچه گی بسر می بردم و هنوز تصور واضحی از دنیای عجیب و غریب بزرگتر ها در ذهنم نمی گنجید.
هورا... هورا... زبان فارسی...
۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه
گفتم غم تو دارم
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه
زندگی بی چشم تو
زندگی بی چشم تو زندگی بی چشم تو رنج و عذابه رنج و عذابه
آه من ترسم شبی آه من ترسم شبی دامنت بگيره دامنت بگيره
با دلم بازی مکن عاشق و اسيره ترسم بميره
یک شب از روی صفا یک شب از روی صفا ای بلای دلها درد من دوا کن
یا وفا کن با دلم یا وفا کن با دلم یا مرا رها کن یا مرا رها کن
مي شکنی شيشه دلم مي شکنی شيشه دلم قدرشو ندونی قدرشو ندونی
مهربونی با همه با من و دل من نامهربونی
زندگی بی چشم تو رنج و عذابه رنج و عذابه
۱۳۸۶ دی ۲۵, سهشنبه
سخت در اشتباهید، همقطاران!
خوشبختانه امروز خبر خوشی بهم رسید که نگرانیهای این چند وقت اخیر رو در دلم جبران خواهد کرد! فقط این رو بگم که اون پدر مادرایی که فکر می کنند، اگر بچه هاشون بزرگ بشند، از نگرانی هاشون کاسته خواهد شد، خبری "دل انگیز" براشون دارم: سخت در اشتباهید، همقطاران.
۱۳۸۶ دی ۲۱, جمعه
رفتم كه رفتم
از من آزرده دل كي دگر بيني نشان
رفتم كه رفتم
از برت دامن كشان رفتم اي نامهربان
از من آزرده دل كي دگر بيني نشان
رفتم كه رفتم
از من ديوانه بگذر
بگذر اي جانانه بگذر
هر چه بودي
هر چه بودم
ناگهان رفتم كه رفتم
شمع بزم ديگران شو
جام دست اين و آن شو
هر چه بودي
هر چه بودم
ناگهان رفتم كه رفتم
بعد از اين كن فراموشم كه رفتم
ديگر از دست تو مي نمي نوشتم كه رفتم
با دل زود آشنا
گشتم از دامت رها
بي وفا بي وفا بي وفا
رفتم كه رفتم
من نگويم كه به درد دل من گوش كنيد
بهتر آن است كه اين قصه فراموش كنيد
عاشقان را بگذاريد بنالند همه
مصلحت نيست كه اين زمزمه خاموش كنيد
شمع بزم ديگران شو
جام دست اين و آن شو
هر چه بودي
هر چه بودم
ناگهان رفتم كه رفتم
Day Dreaming
دست از فریب و ریا بردارند
به سیرت زیبای هم نگر کنند، نه به صورت زیبای یکدیگر
قدر همدیگر رو بدونند
به جز مهر ومحبت چیزی نثار هم نکنند
و در عشق به هم بی دریغ باشند
ای کاش میتونستم... ای کاش میتونستم...ا
۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه
در شب سرد زمستانی
در شب ِ سرد ِ زمستانی
کورهی ِ خورشيد هم ، چون کورهی ِ گرم ِ چراغ ِ من نمیسوزد
و به مانند ِ چراغ ِ من
نه میافروزد چراغی هيچ ؛
نه فرو بسته به يخ ، ماهی که از بالا میافروزد
من چراغم را در آمد رفتن ِ همسايهام افروختم در يک شب ِ تاريک
و شب ِ سرد ِ زمستان بود
باد میپيچيد با کاج
در ميان ِ کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زين جادهی ِ باريک
و هنوزم قصّه بر يادست
وين سخن آويزهی ِ لب
که میافروزد ؟ که میسوزد ؟
چه کسی اين قصّه را در دل میاندوزد ؟
در شب ِ سرد ِ زمستانی
کورهی ِ خورشيد هم ، چون کورهی ِ گرم ِ چراغ ِ من نمیسوزد
نیما یوشیج
۱۳۸۶ دی ۱۳, پنجشنبه
"شعارچی"
۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه
"تضاد فرهنگی"
امروز روز اول کاری در سال جدید میلادیه. تقریباً همه ی همکارها سر کار برگشتند ولی انگار رمق کار کردن توی هیچکس نیست! طبیعتاً شب زنده داریهای شب سال نو در این رابطه کم بی تاثیر نیست.
چند صباحی هست که توی این دیار قطبی زندگی می کنم و در این مدت بالاخره خواه نا خواه با خلق و خوی مردم اینجا رفته رفته بیشتر آشنا شدم. نکته ی جالبی که در رابطه با این جامعه وجود داره اینه که هر تعطیلاتی اعم از کریستمس، عید پاک و چند تای دیگه، چه شادی و چه عزا، همگی بهانه ایه برای خوردن و "نوشیدن"، اونم تا خرخره...:) بعد هم که تعطیلات تموم میشه، به خصوص کریستمس، همه ی رسانا ها پر از آگهی های رنگ وارنگ مربوط به روشهای لاغری میشه... و هر سال همین داستان بدون استثنا تکرار میشه! یکی نیست بهشون بگه: آخه، کاه اگر مال خودتون نیست، کاهدون که مال خودتونه! مگه مجبورید، پدر آمرزیده ها؟!... انگار ما هم دیواری از دیوار اینا کوتاهتر پیدا نکردیم و خلاصه بهشون هی ایراد میگیریم! یاد روزای اولی که به اینجا اومدیم، افتادم. موقعی که باهامون مصاحبه میکردند، مترجممون با شنیدن بعضی سؤالها مثل اینکه گوشت تنش رو می خوردند. از شدت غیظ صورتش سرخ میشد. اون موقع ها به این جریان خیلی فکر میکردم و برام جالب بود که چرا این شخص این چنین از دست این قطبی ها خشمگینه! باید اعتراف کنم که هر چند من چنین خشمی در درونم نیست، ولی با گذشت این سالها یک سری مسائل و رفتارها بیشتر و بیشتر روی اعصابم راه میرند و خلاصه ی کلام احساس این هموطن مترجم رو بیشتر درک میکنم! شاید هم این احساس زاییده ی همون چیزی باشه که اینجاییها اسم "تضاد فرهنگی" روش میذارند و هر جا که میخواند خودشون رو به خریت بزنند و از درک فرهنگ های غیر غربی/شمالی شونه خالی کنند، این اصطلاح رو مثل پتکی بر سرت میکوبند..." اوناییکه مثل ما حبسی کشیدن میدونن ما چی میگیم... حالیته؟!"