۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

رو که نیست!

نمیدونم چرا بعضی از آدمها اینقدر بی شخصیت و دون هستند؟! همه ی عالم و آدم ماهیتشون رو میدونند و حناشون دیگه به هیچ صورتی رنگی نداره! باز هم دست از تلاشهای مذبوحانه اشون بر نمیدارند و مدام میخوان خودشون رو به انسانهای پاک و بی ریا بچسبونند! واقعاً رو که نیست...

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

عمو ناصر بالای منبر می رود!

بازم نیمه های شب از خواب بیدار شدم! اصلاً انگار یک شب کامل تا صبح خوابیدن به ما نیومده :) نگاهی به ارقام قرمز رنگ ساعت رادیویی کردم که توی تاریکی شب برق میزد. ای داد! ساعت تازه سه بود و تا صبحگاهان هنوز چند ساعتی مونده بود. یادم افتاد که فردا، یا به عبارت بهتر امروز، روز دوشنبه است و با خانم ِ رئیس قرار صحبت داریم. در یک چشم به هم زدن خودم رو روبروش و در اتاق کنفرانس دیدم. تا اومد به خودش بیاد، رفتم بالای منبر :) از قدیما به من میگفتند که تو باید آخوند میشدی ها، باورم نمیشد...:) خلاصه انگار که دیگه هیچکس و هیچ چیز نمیتونست جلوی سخنرانیم رو بگیره! از خواب که بیدار شدم، خودم از خودم خنده ام گرفت...
خوب اونکه خواب بود، حالا این دیدار در واقعیت به کجا انجامید؟ راستش رو بخواید زیاد هم دست کمی از خواب نداشت :) بیچاره سرکار خانم ِ رئیس! آخر های جلسه دلم دیگه براش سوخت و اینقدر گفته بودم که دیگه صداش درنمی اومد! می دونست حق با منه و جوابی نداشت که بده. آخرش هم بهش گفتم هیچ نیازی به جواب دادن نیست و فقط پیش خودت و وجدان خودت حرفهای من رو مرور کن!
یکی از مشکلات بزرگی که ما شرقی ها توی این مملکت داریم، رک بودن ما در مقابل دو چهره ای بودن اینهاست. هیچوقت حرف رو مستقیم از دهن اینها نمیشنوی. یک حرف رو شاید هزاران بار سبک و سنگین کنند و ببینند که آیا در انتها براشون ضرری داره یا نه، و تازه بعد از اون هم باز به این نتیجه برسند که نگفتنش از گفتنش بهتره! بنابرین وقتی با بی پروایی ما در گفتار روبرو میشند، خیلی وقتها میمونند که چطور عکس العمل نشون بدند...

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

ابراي پاييزي

امروز تا اونجایی که من خبر دارم روز تعیین کننده ای برای خیلی هاست که توی بزرگترین تولید کننده ی خودرو در این شهر کار می کنند! بعد از اونکه چند وقت پیش این تولید کننده، نوای اخراج کردن چندین هزار نفر رو سر داد و با این حرکتش کل اقتصاد این کشور رو به طریقی تحت الشعاع قرار داد، حالا امروز احتمالاً اولین لیست اخراجی ها رو اعلام خواهد کرد... همه جای دنیا این موقع از سال به کارکنانشون عیدی و پاداش میدند، اینا حکم اخراج! 
اینجور که به نظر میاد بهترین وقتی رو که برای گوش کردن به موسیقی دارم در هر حال رانندگی و به سمت محل کاره و یا بر عکس به طرف خونه است :) خلاصه در این راه پایان ناپذیر، کلی کشفیات ملودیک انجام میدم! بعد از دیدن فیلم سنتوری که شیفته ی ترانه هاش شدم، رفتم و آهنگ های دیگه ی محسن چاوشی رو تا اونجاییکه میشد پیدا کردم.  وقتی امروز  "عزیز دل برادر" رو به محل کارش رسوندم، این آهنگ شروع به نواختن کرد. جداً که موزیک بسیار زیبایی داره و تلفیق سازهاش معرکه است!


چاوشی - ابرای پاییزی

ابراي پاييزي دلگير من
جوون تراي چهره ي پير من
چشمهاي من بي خبراي ساده
منتظراي دل به جاده داده

مردمكاتون به كجا زل زدن
باز م‍ژه هاتون به كجا پل زدن
كاشكي بدونيد كه دارم هنوزم
از اشتباه قبليتون مي سوزم

با اينكه هيچ كس نيومد پيش من

شب زده ها چشماي درويش من
تنها نبودم حتي يك دقيقه
با تنهايي كه بهترين رفيقه
كه بهترين رفيقه

ابراي پاييزي دلگير من
جوون تراي چهره ي پير من
چشمهاي من بي خبراي ساده
منتظراي دل به جاده داده

مردمكاتون به كجا زل زدن
باز م‍ژه هاتون به كجا پل زدن
كاشكي بدونيد كه دارم هنوزم
از اشتباه قبليتون مي سوزم

با اينكه هيچ كس نيومد پيش من

شب زده ها چشماي درويش من
تنها نبودم حتي يك دقيقه
با تنهايي كه بهترين رفيقه
كه بهترين رفيقه

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

موهبت امید

امروز صبح اول صبح یکی از همکارهای قدیمی ایمیلی برای همگی ما فرستاده بود و در اون قطعه فیلم کوتاهی رو ضمیمه کرده بود. بعد از دیدن این کلیپ تا چند دقیقه مات و مبهوت به صفحه مونیتورم خیره موندم! اولین فکری که از ذهنم گذر کرد، این بود که ما آدما گاهی اوقات چقدر در دنیای کوچیک خودمون غرقیم... و من مدتهاست که میخوام دوباره سازم رو به دست بگیرم و شکایت از این دارم که نیروی از دست رفته دستانم به طور کامل به من برنگشته... وای بر من و صدها وای بر من! 
 

Tony Melendez - Let It Be

When I find myself in times of trouble, mother Mary comes to me 
speaking words of wisdom, let it be 
And in my hour of darkness she is standing right in front of me 
speaking words of wisdom, let it be 

Let it be, let it be, let it be, let it be 
Whisper words of wisdom, let it be 

And when the broken hearted people living in the world agree 
there will be an answer, let it be 
For though they may be parted there is still a chance that they will see 
there will be an answer. let it be 

Let it be, let it be 

And when the night is cloudy, there is still a light, that shines on me 
shine until tomorrow, let it be
I wake up to the sound of music, mother Mary comes to me 
speaking words of wisdom, let it be 

Let it be, let it be

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

هنگام که گریه می دهد ساز

<
نیما یوشیج - هنگام که گریه می دهد ساز
با صدای زنده یاد احمد شاملو

هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی میزند مشت
زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه های مانوس
تصویری از او به بر گشاده
لیکن چه گریستن چه طوفان؟
خاموش شبی است هر چه تنهاست
مردی در راه میزند نی
و آواش فسرده بر می اید
تنهای دگر منم که ام از چشم
طوفان سرشک می گشاید
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هتگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

قانون مورفی

قرار بود برای ارائه ی یک مقاله توی کنفرانس به پایتخت برم. چند روزی بود که خودم رو براش حاضر کرده بودم. پیش خودم فکر کرده بودم که به جز تشریح مقاله بذار یک کار جالب هم بکنم، یک نمایش عملی نرم افزاری از کار... خلاصه کلی همه چیز رو تست کردم و حداقل صد بار به قول معروف "یک دو سه چهار، امتحان می کنیم..." انجام دادم. شب قبلش توی خونه هم باز دلم طاقت نیاورد و گفتم یک امتحان دیگه بکنم. باز هم مشکلی نبود! روز بعد، بعد از یک سفر سه ساعته ی با قطار به مقصد رسیدم و خوشبختانه محل کنفرانس هم درست چسبیده به ایستگاه راه آهن بود. تا اینجا که همه چیز سر جای خودش به نظر میرسید. با مسئولین سمینار صحبتی کردم و اتاقی روکه قرار بود من توش کار رو ارائه کنم بهم نشون دادند. کامپیوتر و باقی بند و بساط رو بیرون کشیدم و همه چیز رو برای یک نمایش تمام عیار آماده کردم! همه چیز کامل و بدون عیب به نظر میرسید...ادامه ی داستان رو حتماً میشه حدس زد :) برنامه ای که میلیون ها بار تمام و کمال اجرا شده بود و آخ نگفته بود، گیر کرد! پاشو توی یک کفش کرد و گفت: نمیخوام که نمیخوام!... اگر تا اون لحظه مفهوم  قانون مورفی رو نفهمیده بودم، حالا دیگه برام معناش کاملاً روشن شده بود: اگر احتمال اشتباه باشه، مطمئناً اتفاق میافته! و من بهش این رو هم اضافه میکنم: درست اونجایی که نباید اتفاق بیافته...:)

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

مبتلا

دلم میخواد این ترانه رو به تو که عزیزترین عزیزام هستی تقدیم بکنم... باورنکردنیه که فقط سه ماه و سه روز گذشته...


افتخاری - مبتلا

نه هم زباني نه هم نوايي
تا بگويم من زعشقت حكايتي
نه مهرباني نه چاره سازي
تا كنم از سوز پنهان شكايتي
شكايتي....
نواي مني بي نواي تو ام
بلاي مني مبتلا ي تو ام
سرود مني چنگ عود مني
وجود مني تار و پود مني
منم غباري به كوي تو
منم كه مستم به بوي تو
به بوي تو....

من كه در دام هلاك افتا ده ام
من كه چون اشكي به خاك افتاده ام
عاشقي ديوانه اي افسرده جانم
بي دلي بي حاصلي بي آشيانم
من كيم درد آشنايي بي نصيبي بي نوايي
منم غباري به كوي تو
منم كه مستم به بوي تو
به بوي تو.

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

چلوکباب ارجحیت اول

آخ که چقدر بعضی وقتها دلم برای شمال لک میزنه! شمال خودمون رو میگم ها، نه شمال قاره ی این چشم سبزها رو :) قدیما خیلی اون طرفا میرفتیم، شاید حتی گاهی اوقات هر آخر هفته. آخه تمام آبا و اجداد اونطرفی هستند... از ما بیشتر خانواده ی عمو خیلی به اون خطه ارادت داشتند و البته هنوز هم دارند. خیلی کوچیک بودم، شاید چهار پنج سال بیشتر نداشتم. یادم میاد که زمستون بود ولی پایتخت خبری از برف و سرما نبود. عموجون پنج شنبه بعدازظهر اومد در خونه ی ما و به اتفاق عازم شمال شدیم. کاملاً یادم هست که فقط من و پدرم رفتیم. شاید هم این اولین مسافرت من به شمال بود که در خاطرم مونده! به هر روی کلی برای خودم توی خونه ی پدربزرگ بازی کردم و سر به سر حیوونای جور و واجورش گذاشتم، طبیعتاً در عالم بچگی. جمعه بعد از ظهر آخر هفته داشت رو به اتمام میرفت و وقت بازگشت رسیده بود. وقتی راه افتادیم هوا خوب خوب بود، یعنی تا اونجاییکه ذهنم یاری میکنه! ولی رفته رفته هر چی جلوتر رفتیم هوا بیشتر رو به خرابی میذاشت. برف شدیدی شروع به باریدن کرد. ماشین هم نه یخ شکن داشت و نه زنجیر! نزدیکیهای کتل امامزاده هاشم بود که دیگه برف اینقدر شدید بود که تا چند متر جلوی ماشین رو بیشتر نمیشد دید! چند بار نزدیک بود که ماشین بره ته دره و من فقط یادم هست که همه یکدفعه تمامی ائمه و پیغمبر ها رو صدا میکردند و اونا رو به مدد می طلبیدند! نکته ی جالب داستان در اینجا بود که در حالی که همه توی اون ماشین به فکر مرگ و زندگی بودند،"عموناصر کوچولو" به فکر شکم بود و چلوکباب می خواست :) حالا به دلیل ترس یا هر چیز دیگه ای مجبور شدیم در اولین قهوه خونه توقف کنیم و صد البته عموناصر خردسال به مراد شکمش رسید و از اون جالبتر اینکه بعد از خوردن دو قاشق گفت: سیر شدم... 
الان که به این خاطره فکر میکنم فقط خنده ام میگیره و به این فکر می افتم که بچه ها بیشتر وقتا در کمال معصومیت توی دنیای خودشون سیر میکنند. متأسفانه خیلی از ما "بزرگترها" هم ارجحیت هامون رو درست انتخاب نمیکنیم: خانواده و عزیزان رو فدای چیزای سطحی میکنیم، نون شب رو به زور برای خوردن داریم اونوقت از روی چشم و هم چشمی به فکر ظاهر و تجملات هستیم و و و... اگه بخوام ادامه بدم مثنوی هفتاد من میشه! و تمامی اینا واقعاً دردناکه...فقط میتونم بگم: زندگی مجموعه ی ارجحیت های ماست!

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

برادرت نمیشنود!

بعد از گفتگو یا شاید بهتر باشه بگم مشاجره ای که با یکی از رئیسهای سر کار آخر وقت جمعه داشتم، خیلی به این مسئله توی این تعطیلات فکر میکردم که آیا در برابر بی عدالتیها باید سکوت کرد؟ آیا سکوت همیشه علامت رضا نیست؟! جالب بود که امروز صبح که سر کار میومدم، توی رادیو داشت این ترانه رو پخش میکرد... به یاد بیشتر از دو دهه ی پیش افتادم که در کنسرت زنده ی زلفی لیوانلی در وین حاضر بودم و درست مثل همون موقع تمامی بدنم از شنیدن تک تک کلمات و نت های این ترانه به لرزه افتاد.


Zülfü Livaneli - Kardeşin Duymaz

Susarlar sesini boğmak isterler 
ساکتت میکنند، میخواهند صدایت را خفه کنند
Yarımdır kırıktır sırça yüreğin
قلب شیشه ایت نیمه است و شکسته
Çığlık çığlığa yarı geceler
فریاد در نیمه شبها
Kardeşin duymaz eloğlu duyar
برادرت نمیشنود، بیگانه میشنود

Çoğalır engeller yürür gidersin
موانع افزون می شوند و تو به راهت ادامه میدهی
Yüreğin taşıyıp götürür seni
قلبت تو را حمل کرده با خود میبرد
Nice selden sonra kumdan ötede
پس از این همه سیل فرای شنزار
Kardeşin duymaz eloğlu duyar
برادرت نمیشنود، بیگانه میشنود

Yıkılma bunları gördüğün zaman
با دیدن اینها خُرد مشو
Umudu kesipte incinme sakın
امیدت را بریده و به خود مگیر
Aç yüreğini bir merhabaya
قلبت را به روی دُرودی باز کن
Kardeşin duymaz eloğlu duyar
برادرت نمیشنود، بیگانه میشنود

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

ستاره ی نوستالژی

نیمه های شب بود که از خواب پریدم، طبق معمول این شب و شبهای دیگه. نگاهم از پنجره به بیرون افتاد. آسمون صاف صاف بود و تمام ستاره ها رو میشد شمرد. در نگاه اول، ستاره ها فقط نقاطی نورانی به نظر میومدند که از اون دور دورا در ظلمت شب  سوسو میکردند، ولی وقتی بیشتر دقت کردم، دوست قدیمی خودم رو دوباره بعد از سالها دیدم: آقا خرسه بزرگه رو میگم، دب اکبر رو! انگار که به یکباره "دروازه ی ستاره ها" به روم باز شد و منو در یک چشم به هم زدن و با سرعتی که نور  حتی به گرد پاش هم نمیرسید به "ستاره ی نوستالژی" منتقل کرد: پشت بوم خونه، شبهای گرم تابستونی وقتی که جاها رو چند ساعت قبل انداخته بودی تا خنک بشند.  وقتی که دراز میکشیدی و به آسمون پر از ستاره خیره میشدی و وقتی از شمردنشون دیگه خسته میشدی، به یاد دوست همیشگیت آقا خرسه میفتادی و توی اون ازدحام به دنبالش میگشتی. تازه وقتی پیداش میکردی بازم تا بردار کوچیکش دب اصغر رو هم اون دور و برا پیدا نمیکردی، خیالت راحت نمیشد!... با خود اندیشیدم ای کاش میشد برای همیشه در این ستاره موند و دروازه ی ستاره ها برای همیشه بسته میموند! 

۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

افق روشن

روزی ما دوباره کبوتر هایمان راپیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه است وقلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که توبیا یی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم...


احمد شاملو

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

دهمین سالگرد یک فاجعه

یکی دو روزه که اینجا توی تمام رسانه ها صحبت از فاجعه ی  جانگداز آتش سوزی شهر گوتنبرگ سال 1998  هست که در اون 63 نوجوون جونشون رو از دست دادند. امروز شب دهمین سالگردشونه. واقعاً باید بگم که یکی از دردناکترین فجایعی بود که در نزدیکی من اتفاق افتاد. اون همه نونهال بی خود و بی جهت جون باختند، چون چهار پدر و مادر نتونسته بودند  به بچه هاشون فرق بین خوب و بد رو یاد بدند! چهار جوون خارجی تبار که اونا رو توی این جامعه به بازی نگرفته بودند و تلافی حاشیه نشینیشون رو بر سر بیگناهانی که در اصل همقطارهای خودشون بودند، درآوردند. امروز بعد از گذشت 10 سال از اون واقعه ی وحشتناک، داشتم به برنامه ی رادیوییمون (رادیو شهروند) که بلافاصله چند روز بعد روی آنتن رفت، گوش میدادم. انگار جگرم رو تیکه تیکه میکردند...همولایتی عزیز سپید برفی که ظاهراً اون موقع ها خودش هم نوجوونی بیش نبوده، در این مورد نوشته ای نوشته که به نظرم بسیار جالب اومد و در اون احساسات اون موقعش رو به عنوان یک نوجوون خارجی تبار تشریح میکنه... در هر حال اون طفلکها که رفتند و از این جهان فانی خلاص شدند، امیدوارم که به بازمانده هاشون هر چه بیشتر صبر و بردباری عطا بشه! 
 

رادیو شهروند - اول نوامبر 1998

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

توقعات طَبَق طَبَق

ماها خارج کشوری ها که مدت زیادیه از اون دیار دور بودیم، از اینوریها خیلی ایراد میگیریم که اینا بی عاطفه اند، اینا قدر خانواده رو نمیدونند، اینه خیلی سردند و خلاصه هزار تا از این حرفها... ولی من این رو قبلاً هم گفتم و باز هم میگم: ما خودمون صدها هزار مشکل فرهنگی داریم و اونقدر این مشکلات واضح هستند، که انکار کردنشون درست مثل منکر کروی بودن کره ی زمینه! توقعات، آقا جان، توقعات! تمام ساختار فرهنگی ما روی این کلمه بنیانگذاری شده: در مورد همه چیز از همه دیگه "توقع" داریم، بدون اینکه در نظر بگیریم که آیا حق داشتن چنین انتظاراتی رو داریم یا نه! و از همه ی اینها بدتر، کلمه ی دیگه ای که حتماً در مورد این فرهنگ غلط باید به خاطر بسپرید عذاب وجدانه! یعنی اگر توقعات بیجای ما برآورده نشد، اونوقت به طرف مقابل چنان عذاب وجدانی میدیم، که طرف از زنده بودنش و اصولاً از اینکه یک روزی پا به عرصه ی این دنیا گذاشته، بیزاز بشه! حرف هم که میشه، ادعامون سقف آسمون رو پاره میکنه، که "فرهنگی غنی و چند هزارساله داریم"... واقعاً که!!!

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

زخم زبون


حیفم اومد در رابطه با پست قبلی این ترانه رو اینجا نذارم...


چاوشی - زخم زبون (موزیک فیلم سنتوری)

من، با زخم زبونات رفیقم
مرهم بذار، با حرفات، رو زخم عمیقم

با توام که داری به گریه ام می خندی
کاش میشد بیایی و به من دل ببندی

تنها بودن یه کابوس شومه عزیزم
کار دل، نباشی، تمومه عزیزم

سنتوری

دسترسی نداشتن به تلویزیون توی این مدت باعث شده که کلی از نشستن های روزانه جلوی این جعبه ی جادو برای من کم بشه. در عوض این فرصت رو پیدا کردم که شبها بشینم و بعضی از فیلم های خوب وطنی رو از طریق اینترنت تماشا کنم. مدتها بود که راجع به فیلم سنتوری شنیده بودم ولی هیچوقت فرصت دست نداده بود که ببینمش. باید بگم که جداً از دیدنش متأثر شدم و فکر کنم یکی از قشنگترین فیلمهای داریوش مهرجویی باشه. دو هنرپیشه ی اول فیلم بهرام رادان و گلشیفته فراهانی بسیار زیبا و از ته دل نقش ایفا میکنن، اینجور که شنیدم بازی خانم فراهانی در فیلم مجموعه ی دروغ‌ها در هالیوود اخیراً سر و صدای زیادی در وطن ایجاد کرده! قطعات سنتور، که اردوان کامکار خودش ساخته و اجرا کرده، حال و هوایی به فیلم میده که وصف ناپذیره و پر واضحه که ترانه های اجرا شده توسط محسن چاوشی رو هم نمیشه به راحتی از روشون رد شد. خلاصه ی مطلب برای کسانی که این فیلم رو ندیدند توصیه میکنم حتماً یک سری بهش بزنند.

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

یاور همیشه مومن

چند روزی هست که میخوام بنویسم ولی همش یک کاری پیش میاد و نوشته شدن به تعویق میافته. این روزا هر جا که میری صحبت از اوضاع خراب اقتصادی دنیاست. این جور که به نظر میاد داستان کاملاً متوجه همه جای دنیاست، البته در هر جایی با وسعت خودش! بار اولی نیست که چنین اتفاقاتی توی دنیا میفته و مطمئناً بار آخر هم نخواهد بود ولی در هر حال به شکلی همه چیز رو تحت اشعاع خودش قرار داده...
دیشب نیمه های شب بود که با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. هر چند که مکالمه ای بسیار دلپذیر داشتم ولی بعدش دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد. دمدمای صبح بود که بالاخره به هزار زور و کلک تونستم چشم روی هم بذارم که اون خواب و یا بهتر بگم کابوس وحشتناک به سراغم اومد! پسر بزرگم رو دیدم که دستش رو قطع کرده بودند و بلوزی به تن داشت که آستینش آویزون بود... چه صحنه ی دردناکی بود :( فقط اینقدر یادمه که تا اونجایی که ریه هام اجازه میداد از درد فریاد میکشیدم که از خواب پریدم! حالا هر کاری میکردم که دوباره خوابم نبره، باز هم به خواب میرفتم و به همون صحنه بازگشت میکردم... 
عزیز دلم، فکر کنم همه ی این خوابها مال اینه که تو اینجا نیستی :) قبل از رفتنت به یاد این ترانه افتادم و دلم میخواست همون روز اینجا بذازمش ولی پیداش نمیکردم...



داریوش - یاور همیشه مومن

ای بداد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم

وقتی شب شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
بتنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده شبو در یدی

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دور ی
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیق آخر من

بسلامت سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه
هر جای د نیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

هموطنان موفق

چند وقت پیش بحثی توی خونه با فرزند نوجوونمون در رابطه با موفقیت هموطنا در خارج از کشور داشتیم. هر چی سعی میکردیم که متقاعدش کنیم که وقتی خارجیهای مختلف رو  توی این دیار با هم مقایسه میکنی، متوجه میشی که هم میهنان عزیزمون چقدر اینجا موفق هستند، به خرجش نمیرفت که نمیرفت :) البته در اینجا به دنیا اومده و حق داره که احساس ما رو که حداقل سالهای اولی زندگیمون رو در اونجا سپری کردیم، درک نکنه! امروز طبق عادت همیشه سر ناهار داشتم روزنامه ی مترو رو در حین تناول ساندویچهای به زور چایی پایین بروی روزانه، ورق میزدم که به خبری در مورد جایزه ی "زنان موفق 2008" که نصیب خانم مینو اخترزند رئیس کل راه آهن سوئد شده، برخوردم. چند هفته ی پیش هم توی یکی دیگه از هفته نامه های اقتصادی یک سری مصاحبه با خارجیهای جداً موفق در اینجا کرده بودند که البته اکثریتشون رو هموطنان تشکیل میدادند! فکر کنم امروز که رفتم خونه باید این خبر جدید رو اول به این نوجوون بلند بالا بدم، ببینم بازم به ما اعتراض میکنه که: "شماها هم همش از خودتون و هموطناتون تعریف میکنید..." :)

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

دِلکِش نه، دِلکَش!

به من خرده گرفته شد که غم انگیز می نویسم و هر کس که نوشته هام رو بخونه فکر میکنه که الان در چه حال وخیمی به سر می برم :) البته انتقاد از دید خواننده کاملاً به جا و بر حقه! این وسط فقط یک نکته ی دیگه وجود داره و اون اینه که من موقع نوشتن اصلاً به این نکته فکر نمیکنم که نوشته ام شاد و یا غمناکه، افکاری رو که در اون لحظه در ذهنم دوران میکنه به این دنیای مجازی منتقل می کنم! یکی تعریف میکرد که وقتی در دوران جوونیش تازه از ولایتشون به پایتخت اومده بوده، توی یک کوره ی آجرپزی مشغول به کار میشه. یک روز زنده یاد دلکش برای کاری به اونجا مراجعه میکنه و ظاهراً سفارشی میده. وقتی برای تحویل گرفتن دوباره به اونجا سر میزنه، با راوی ما برخورد میکنه. وقتی به ایشون میگه که" کارتون هنوز حاضر نیست، خانم دِلکِش!" انگار خانم دلکش کمی ناراحت میشه و میگه "دِلکِش نه، دِلکَش!" که راوی هم میگه "به کَش و کِشش کار ندارم، ولی کارتون در هر حال آماده نیست!"...:)

حالا عموناصر هم مثل همه ی آدمای دیگه بالا و پایین داره و خلاصه موقع نوشتن هم "به کَش و کِشش کار نداره..."

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

غمباد

دو سه روزی بود که از خونه بیرون نیومده بودم، دیگه حساب روزا از دستم در رفته بود. به ساعت نگاهی کردم، دیدم هفت بعد ازظهر رو نشون میده و هوا دیگه تاریک شده بود. باید بیرون میزدم، چون دیگه داشتم احساس خفگی میکردم و جداً نیاز به هوای تازه داشتم. نیم نگاهی به محتویات یخچال انداختم و کمبودها رو تا جایی که میشد به ذهن سپردم. پیش خودم گفتم که با اینکه سرد و تاریکه ولی قدمزنون به سوی نزدیکترین فروشگاه سرازیر میشم... اولین باری بود که توی این منطقه این موقع شب پیاده روی میکردم. رفته رفته غرق در افکار شدم و حال و هوای خیابون چقدر آشنا به نظرم میومد! انگار که زمان دیگه ای بود، مکان دیگه ای بود. خیلی به ذهنم فشار آوردم که خدایا اینجا و این لحظه من رو به یاد کجا میندازه، و چرا به یکباره انگار غمباد گرفتم؟! هر چی جلوتر میرفتم بیشتر احساس حزن به درونم رخنه میکرد! تا اینکه ناگهان پرده ها بالا رفتند: خودم رو دوباره فروشنده ای دیدم در دیار پروسها، ظلمت شب در ده کوره ای، بعد از خوردن غذا در مهمانخانه ای در ناکجاآباد، مشغول به قدم زدن، تا شاید خستگی مفرط باعث شه که ولو برای چند ساعت هم که شده، چشم به روی هم بذارم... تا شاید غم این خفته ی چند حداقل امشب رو معافم کنه و خواب رو در چشم ترم نشکنه!

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

دود از کنده پا میشه!

گاهی اوقات باید پذیرفت که آدم دیگه جوون نمیشه و دیگه از نظر بدنی تاب و توان گذشته رو نداره. متأسفانه پذیرفتنش به این سادگیها نیست و آدم همش میخواد به خودش بقبولونه که "این حرفا چیه، بابا؟! هنوز هم دود از کنده پا میشه!" غافل از اینکه این کنده رو موریانه ها در حمله ی اخیرشون به خدمتش رسیدند و از درون چنان آسیبی به چهارچوبش زدند که بعضی وقتها فقط به ظاهر سرپاست، با فوتی شاید تبدیل به خاکستر بشه...

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

بودن

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پک
من چه ناپکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خک!

احمد شاملو

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

بهار من

هنوز بعد از گذشت سه هفته از اسباب کشی، نمیشه گفت که جابجا شدیم! واقعیتش اینجور که به نظر میاد انگار هفته هاست که از تمام دنیا بی خبریم. به رادیو های محلی هموطنان در اینجا گاهگداری توی ماشین گوش میکنم ولی معمولاً توی خونه کمتر فرصت اینکار دست میده. توی این مدت اخیر بواسطه ی نبودن امکان تماشای تلویزیون به خصوص آخر هفته ها رادیو رو باز میذارم تا در میون دغدغه ی روزمرگیها برای خودش دیلینگ دیلینگی بکنه. بعد ازظهرهای روز یکشنبه آقای تهرانی برنامه ی چند ساعته ای داره و ترانه های خوبی پخش میکنه. نمیدونم چرا هر وقت به این رادیو روزهای یکشنبه گوش میکنم، به یاد رادیوی خودمون اون قدیم قدیما میفتم! زمان عجب سریع میگذره، ده سال گذشت! یادمه اون وقتا تعداد زیادی رادیو روی نت نبودند و دوستان از تمام دنیا چه استقبالی میکردند، با اینکه حتی برنامه هامون روی اینترنت زنده هم نبود و فقط هفته ای یک بار به روزش میکردیم. چه روزایی بودند... بله، خلاصه ی کلام دیروز در آمد و شدها این ترانه ی زیر رو از رادیو شنیدم. صدای گرم زنده یاد عماد رام و ترانه ی لطیف بهار من، من رو با خودش به سالها قبل برد... روحش شاد باد!


عماد رام - بهار من

چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی

چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی

بهار من گذشته شاید

شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من

بهار من گذشته شاید

تو را چه حاجت ، نشانه ی من
تویی که پا نمی نهی به خانه ی من
چه بهتر آن که نشنوی ترانه ی من

نه قاصدی که از من آرد ، گهی به سوی تو سلامی
نه رهگذاری از تو آرد ، برای من گهی پیامی

بهار من گذشته شاید

غمت چو کوهی ، به شانه ی من
ولی تو بی غم از غم شبانه ی من
چو نشنوی فغان عاشقانه ی من

خدا تو را از من نگیرد ، ندیدم از تو گرچه خیری
به یاد عمر رفته گریه ام ، کنون که شمع بزم غیری

بهـار من گذشته شاید

چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی

چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی

بهار من گذشته شاید

شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من

بهــــار مــــــن گذشــــته شـــــاید

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

مرده پرستی

میگن خواب درست مثل فیلترهاییه که در پردازش سیگنالها استفاده میکنن، یعنی تمامی افکار و احساسات ما از توش رد میشند و مورد تصفیه قرار میگیرن . اگر مهندسش درست طراحی کرده باشه، باید در خروج همون خواصی رو داشته باشه که دنبالش هستیم. حالا اگر خواب نتونه این افکار و احساسات رو تصفیه بکنه، موقع بیدار شدن با همگیشون دوباره باید دست و پنجه نرم کرد... نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم و دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد. سیگنالهای تصفیه نشده بود که به سراغم اومدند... به این فکر کردم که ما آدما علی الخصوص شرقیها چرا اینقدر مرده پرست هستیم! آخه این روزها توی رسانه های هموطنی همش صحبت از تورج نگهبان و همش در تجلیل این ترانه سرا داد سخن میدند. با خود اندیشیدم که ما بنی بشرها چرا تا وقتی کسی زنده است ازش قدردانی نمی کنیم و منتظر هستیم که وقتی از دست رفت، او رو به عرش اعلا ببریم؟! چرا وقتی داریم، قدرش رو نمیدونیم و همش به دنبال "نداشته ها" هستیم؟! چرا "داشته ها" رو قربانی این نداشته ها می کنیم؟! چرا اینقدر زود فراموش میکنیم؟!!... توی این چراها بودم که ساعت شماطه دارم به صدا در اومد و بیدارباش صبحگاهی رو اعلام کرد:
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه ی صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

یوته

در طول مسیر زندگی آدمهای زیادی میان، بعضی ها میمونن و بعضی ها هم مدت کوتاهی هستند و بعدش برای همیشه ناپدید میشن! دلیل رفتنشون هم خیلی چیزها میتونه باشه، روزگار، حوادث، کوتاهی خود آدما و هزاران علل دیگه... نمیدونم جریان از چه قراره که بعضی از این آدما هیچ وقت از ذهن آدم محو نمیشند! بعد از گذشت تزدیک به دو دهه، این چند وقته همش به یاد یک همکاری می افتم که زمان زیادی در زندگی من گذر نکرد. همش حرفهای خردمندانه اش توی گوشمه! بهم میگفت: حرص زندگی رو نزن، عموناصر! همه چیز بالاخره به طریقی آخرش درست میشه... چقدر بر حق بودی، یوته ی عزیز، که امروز حتی نمیدونم در قید حیاتی یا نه! اینقدر زمان زیادی گذشته که حتی حافظه ام دیگه مدد نمیکنه تا نام خانوادگیت رو بیاد بیارم، تا شاید بتونم سراغی ازت بگیرم! به امید اینکه اگر هنوز در این دنیای فانی به سر میبری، روزهای آخر عمرت رو با عزت زندگی کنی، و اگر دیگه در بین ما نیستی، روحت شاد باشه... همیشه در یادم هستی و خواهی بود!

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

تابستانی سراپا حادثه

غیبت دیگه از کبری و صغری هم گذشت! بابا عموناصر، خجالت هم خوب چیزیه! اینجا رو همینجور به امان خدا ول کردی و رفتی؟...:) بگذریم، به بزرگی خودتون ببخشید! داشتم وبلاگ یکی از همولایتیها رو بعد از مدتها غیبتش (اون هم بدتر از من!) نگاه میکردم، دیدم به سبک انشاهای اول سال مدرسه اینجور شروع کرده: تابستان خود را چگونه گذراندید؟ راستش خیلی وقت بود که این موضوع انشای جاودانی مدارس وطن رو نشنیده بودم و خلاصه برام جالب بود. گفتم شاید بد نباشه که من هم، بعد از این غیبت طولانی که البته کاملاً موجه میباشه و گواهی دکتر و دارو ها رو هم میتونم نشونتون بدم، اگه باورم ندارین :)، براتون یک داستان حسین کرد شبستری از تابستانی که گذشت تعریف کنم! دیشب در خدمت یکی از دوستان بودیم و داشتیم اتفاقاً راجع به این تابستونی که گذشت صحبت میکردیم. گفتم مردم کارهایی رو که مادر در عرض این مدت کوتاه انجام دادیم سالیان سال وقت صرفش میکنن...
تابستون ما امسال به طور مشخص با مرخصیی کمی دیرآغاز، شروع شد، یعنی تقریباً خیلی ها دیگه داشتند از تعطیلات برمی گشتند. قرار بر سفری کوتاه به دیار روباه پیر، چرچیل، بود. البته راستش اونقدرها هم این سفر کوتاه نشد و ده روزی اونجا موندیم. جای شما خالی هوا بسیار گرم و مطبوع بود، فقط این گرما یک اشکال فنی کوچولو داشت و اون اینکه خونه ای که ما درش بیتوته کرده بودیم، فقط یک پنجره داشت و از کولر و تهویه ی مطبوع هم که در اون دیار خبری نبود! ولی در مجموع سفری پربار بود و از اونجاییکه قصد خرید برای یک" مورد خاص" مد نظر بود، به هر روی دست خالی برنگشتیم! الآن حتماً کنجکاو شدید که مورد خاص دیگه چیه، عموناصر؟! اگه یک خرده صبر داشته باشید به اونجاش هم میرسیم :) بله، برگشتیم به دیار خودمون و حالا کلی کار برای انجام دادن داشتیم: کارت، غذا، کیک، عکاس،... و برای اینکار یک هفته ای فرصت داشتیم! تازه چند تایی هم مهمون از خارج از کشور قرار بود برامون بیان! بالاتر از همه ی اینا چند ماه قبل خونه ای خریده بودیم و اسباب کشی هم باید میکردیم! خوب به اندازه ی کافی شلوغ پلوغ شد؟ حالا دیگه دارید فکر میکنید، که بابا این عموناصر هم که کشت ما رو، چرا نمیگه جریان چیه!

هم آغوشی ِ
عشق با زندگی،
زیستن است ...
ما آغاز می کنیم
زیستن را ...
پیوستن
و
یکی شدن را

لطف حضور شما در جشن این آغاز، مایهء شادی ما خواهد بود.
"غریب آشنا" و"عمو ناصر"


خوب حالا دوریالیتون افتاد؟ :) این متن کارت دعوتی بود که قرار بود برای مهمونا فرستاده بشه! بله، دوستان، جشن بود، جشن ادامه و آغاز یک پیوند، جشن پیوند بین غریب آشنا و عمو ناصر :) خوب دیگه ، خلاصه خوشبختانه همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت و همه ی شرایط برای شبی فراموش نشدنی فراهم شد. در این میون ناگفته نمونه، ما حتی کلی اسباب هم بردیم و از مهمونهای بیچاره ای که از خارج کشور اومده بودن هم بیگاری کشیدیم! دو روز بعد از جشن هم یکی از بهترین سفرهای عمرم رو به قشنگترین شهر مدیترانه کردیم، جای همگی دوستان واقعاً خالی بود! از این سفر به قول پدرم "سرکه شیره" که برگشتیم، زمان نهایی کوچ رسیده بود :( یک هفته ی تمام عملاً در حال جمع و جور کردن و جابجایی بودیم. بعدش هم که بلافاصله مرخصی به پایان رسید و بازگشت به سر کار... حالا حق داشتم که بگم تابستونی سراپا حادثه بود یا نه؟

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

تنها ماندم

گفتم: هیچ حواست هست که فردا آخرین مهلت پرداخته؟ وگرنه سفارشمون به تاراج میره!... قرار شد روز بعدش اول وقت یکراست خودمون رو به مغازه برسونیم و ترتیب پرداخت رو بدیم. اولش فکر کرده بودیم که قدم زنان به اونجا بریم ولی بعدش به این نتیجه رسیدیم که به باقی کارها نمیرسیم! پس ماشین رو برداشتیم و پیش به سوی خالی کردن جیبها... این سی دی که توی ماشین بود اینقدر که تعداد آهنگهای توش زیاد بود، معمولاً هیچوقت به آهنگهای آخرش نرسیده بود! نمیدونم اون روز چرا ناخودآگاه روی آهنگهای آخری بردمش... دیگه داشتیم به مقصد نزدیک میشدیم... موزیک فضا رو از خودش اشباع کرده بود: "تنها ماندم، تنها با دل بر جا ماندم..." یک آن خودم رو تنها در اتوبانهای دیار ژرمن یافتم، به سوی هدفی نامعلوم در حال حرکت... همه چیز نا مشخص، نه گذشته ای نه حالی و نه آینده ای... و ناگهان با صداش به خودم اومدم، در حالیکه پهنای صورتم رو اشک فرا گرفته بود و چشمام به زور جلوی ماشین رو میدید... به ناچار توقف کردم...وقتی که داشت اشکهای رو گونه هام رو با دستهای مهربونش پاک میکرد، به صورت فرشته وارش نگاه کردم و با خودم اندیشیدم: نه، من هرگز تنها نیستم... هرگز!



اصفهانی - تنها ماندم

تنها ماندم
تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم
راز خود به کس نگفتم
مهرت را به دل نهفتم
با یادت شبی که خفتم
چون غنچه سحر شکفتم

دل من ز غمت فغان برآرد
دل تو ز دلم خبر ندارد
دل تو ز دلم خبر ندارد
پس از این مخورم فریب چشمت
شرر نگهت اگر گذارد
شرر نگهت اگر گذارد

وصلت را ز خدا خواهم
از تو لطف و صفا خواهم
کز مهرت بنوازی جانم
عمر من به غمت شد طی
تو بی من من و غم تا کی
دردی هست نبود درمانش

تنها ماندم
تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم

۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه

سنت شکنی

باز هم انگار فاصله ی زیادی در نوشتن اینجا افتاد! دیگه یواش یواش داره به اونجایی نزدیک میشه که باید گفت طبق معمول...
معمولاً عادت به خاطرات روزمره نویسی ندارم و توی این مدت اکثراً سعی کردم که گاهگداری فقط از خاطرات "جالب" بنویسم، ولی امروز میخوام سنت شکنی کنم و از روزمرگی ها بنویسم...
امسال بر خلاف پارسال که این موقع رو در کوچه باغهای وطن مشغول به گشت و گذار بودم، هنوز در حال کار کردن هستم. دو هفته ی دیگه مرخصیم شروع میشه. بین خودمون باشه، واقعاً نیاز به استراحت رو در بدنم احساس میکنم. مشغول نوشتن مقاله ای هستم که حتماً باید قبل از رفتن به تعطیلات تمومش کنم و هنوز خیلی از کارش مونده. امتحانم هم که از امروز درست دو ماه دیگه است! تاریخ امروز رو یک نگاهی بهش بندازید، ببینید دو ماه بعد چه تاریخی میشه، اونوقت اگر لبخند به لباتون نیومد، از خود عموناصر جایزه طلب دارید...:)
خلاصه ی امر رو براتون بگم که امسال تابستون بسیار پر مشغله و در عین پر حادثه خواهد بود: خونه، تعمیرات، مسافرت، جشن، مسافرت، اسباب کشی و امتحان... بازم بگم یا بسه...:)؟

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

قرارداد "دست اول"

از روزی که پامون رو به این خطه گذاشتیم، همه اش صحبت از مشکل مسکن بوده! ولی باید اعتراف کنم که سالهای اخیر این معضل برای مردم به مراتب بدتر شده. این رو البته به واسطه ی تجربه ی شخصی خودم در این رابطه میگم، یعنی چند سال پیش که مدتی "بی خانمان" شده بودم و شدیداً دنبال خونه میگشتم، متوجه شدم که گیر آوردن یک چهاردیواری با سقفی بالای سر چقدر مشکل میتونه باشه! جوونای بیچاره که میخوان روی پاهای خودشون بایستند و در یک آلونکی زندگی مستقل خود رو آغاز کنند، مجبورند که چندین سال به ناچار پیش پدر و مادر بمونند... خلاصه که پسر عزیزم، انگار این دوره ی انتظارت به سر اومد و امروز با خبری که بهم دادی جداً از ته دل خوشحالم کردی...:)

۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

سکوت شکسته

محمد اصفهانی - مهر و ماه

یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن گذری
گو که ز هجرش به فغانم به فغانم
ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من نتوانم نتوانم نتوانم
من غرق گناهم
تو عذر گناهی
روز و شبم را تو چو مهری و چو ماهی
چه شود گر مرا رهانی ز سیاهی؟
چون باده به جوشم در جوش و خروشم
من سر زلفت به دو عالم نفروشم
همه شب بر ماه وپروین نگرم
مگر آید رخسارت در نظرم
چه بگویم ؟ چه بگویم؟
به که گویم این راز؟
غمم این بس که مرا کس نبود دمساز

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

یک سوزن به خودت بزن...

برعکس خیلی از جوونای امروزی در وطن، مدت زیادی رو با خانواده زندگی نکردم و خیلی زود مجبور شدم که ترک خانه و کاشانه کنم. با اینکه اون مدتی که در پناه پدر و مادر زندگی کردم زیاد طولانی نبود ولی یک سری حرفها و نصیحتها انگار در مغزم حک شدند و همیشه در ذهنم میچرخند. یادمه همیشه بهم میگفتند: یک سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به دیگران! واقعاً که چقدر این ضرب المثل قدیمی ما پر معناست. متأسفانه خیلی از همنوعان به این مسئله اصلاً فکر نمی کنند و به عبارتی دیگه "از خودشون کور هستند و از دیگری بینا"! از دیگران مرتب ایراد میگیرند ولی کارهای خودشون رو به هیچ وجه نمی بینند، و از اون بدتر دیگران رو به راحتی میتونند برنجونند، بدون اینکه طاقت یک هزارم همون کارها رو از جانب دیگران در حق خودشون داشته باشند!

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

رک گویی

قبل از اینکه به قطب بیام، چند سالی رو توی یک کشوری اون پایین های این قاره زندگی میکردم. چند وقت پیش با یکی از همکارهای جدیدمون اینجا داشتیم گپ میزدیم و از هر دری صحبت میکردیم که بحث به سمت اون کشور سابق محل زندگی من کشیده شد. ازم پرسید که نظرت راجع به مردمان اونجا چیه؟ گفتم: راستش رو بخوای، آدمای خیلی رکی هستند و رودربایستی با کسی ندارند، تا جاییکه اگر ازت خوششون نیاد، مستقیم بهت میگن! بعد اضافه کردم که من شخصاً اونا رو ترجیح میدم، چون دست کم میدونی که با کی طرف هستی و نبایستی مرتب حواست به پشت سر باشه که دشنه ای به گرده ات نشینه! البته این همکار ما حرفهای من زیاد به مذاقش سازگار نیومد، چون همونطور که قبلاً هم توی بعضی از نوشته هام اینجا بهش اشاره کردم، این قطبی های عزیز رفتاری کاملاً متضاد دارند و به ندرت اونچه که در دل دارند رو بیان میکنند!
نکته ای که در این میون باید در تکمیل این موضوع بهش اشاره کرد این هست که البته درسته که رک گویی توی زندگی خوبه ولی سؤالی که این وسط مطرح میشه اینه که تا چه اندازه؟ آیا آدم باید بدون در نظر گرفتن احساسات اطرافیانش هر چه که در درونش گذر میکنه رو به زبون بیاره؟ از اون مهم تر این که کسی که به این شکل رفتار میکنه، آیا خودش تحمل این رو داره که دیگران هم باهاش چنین برخوردی بکنند؟ اگر از من بپرسید، جواب منفی خواهد بود!

The Words I Love You

Chris de Burgh and The Arian Band - The Words I Love You

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

هر روز

ازم پرسید: دلت واسش تنگ نمیشه؟! چطوری میتونی تحمل کنی که هفته ها نبینیش؟! گفتم: تو چی فکر میکنی؟...نمیدونم از کجا یکدفعه یاد فیلم حس ششم افتادم! توی آخرین دیالوگهای فیلم که راجع به پسریه که با ارواح در تماسه، پسرک میخواد که به مادرش این قضیه رو بگه. به مادر میگه که چطور با روح مادربزرگ متوفی صحبت کرده:
پسر (مادربزرگ) بهم گفت که بهت بگم که موقع رقص تو رو دیده بوده. گفت که وقتی کوچیک بودی، درست قبل از نمایش رقصت با هم دعوا کرده بودید. تو فکر کردی که اون برای دیدن رقصت نیومده. چرا، اومده بوده! اون پشت قایم شده بوده که تو نبینیش. گفت که عین یک فرشته شده بودی. گفت که به اونجایی که دفنش کرده بودند، اومده بودی، ازش سؤالی کرده بودی؟ گفت که جوابش اینه "هر روز"! مگه تو چی پرسیده بودی، مامان؟!
مادر اینکه آیا مایه ی افتخارش هستم؟!


همینطور که کلمات این دیالوگ از ذهنم میگذشتند، ناخودآگاه جواب دادم: هر روز!... و درد رو در تک تک سلولهای قلبم احساس کردم و با تمام وجودم سعی کردم تا اشکهایی رو که آماده ی فوران بودند، در درونم پنهان کنم... اشکهایی که بارها برای جگرگوشه ام جاری شده بودند!

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

گر آمدنم بخود بدی نامدمی

گر آمدنم بخود بدی نامدمی
ور نيز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر اين دير خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی

خیام

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

زیرزمین

اینقدر که توی این سالها در غربت اسبابکشی کردم، دیگه به معنای واقعی کلام داره حالم ناخوش میشه! برنامه بر این بود که آخر هفته رو به جابجایی اسباب در زیرزمین اختصاص بدیم. جای شما خالی نباشه، آنچنان اسید لاکتیک در ماهیچه ها تولید شدند، که اگر فشارم میدادند از لابلای سلولهام به بیرون ترشح میکرد! شبش از درد عضلانی تا صبح به خودم پیچیدم و روز بعد هم دیگه تا عصری طاقت آوردم، ولی دمدمای غروب بود که سری به داروخانه در شهر زدم تا شاید با خریدن و بلعیدن چند مسکن از دست این کوفتگی خلاصی پیدا کنم... وقتی در خونه رو باز کردم دیدم که مهمون برامون اومده...
با این مهمون عزیز صحبتمون حسابی گل انداخت. وقتی براش جریان تمیز و مرتب کردن زیرزمین رو تعریف کردم، خاطره ای از زیرزمین رو برام بازگو کرد که برام خیلی شیرین به نظر اومد و عینش رو اینجا براتون تعریف میکنم:

سالها بود که اون مغازه رو خریده بودم. صاحب قبلی هر چی که دستش اومده بود توی زیرزمین جمع کرده بود. هر وقت خانمم میگفت باباجان بیا این زیرزمین رو تمیز کن، میگفتم به خدا اگر نای این کار رو داشته باشم! و این زیرزمین مغازه ی ما همونجور باقی مونده بود... تا اونروز که جلوی مغازه نشسته بودم و داشتم از گرمای آفتاب لذت میبردم که یک دفعه دیدم یکی به فارسی میگه آقا سیگار دارید یه دونه بهم بدید؟ برگشتم بهش نگاه کردم، دیدم خیلی هراسونه! بلند شدم یک نخ سیگار بهش دادم، گرفت و با دو تا پک جانانه بلعش کرد. پرسیدم داداش چند وقته که توی این کشور زندگی میکنی؟ گفت 24 ساعته! خلاصه تعریف کرد که چطور به صورت قاچاق با کشتی اومده و پلیس هم همه رو گرفته، اون هم تمام وسائلش رو گذاشته و در رفته! تمام راه رو هم از ترمینال کشتیرانی با پای پیاده تا اونجا اومده و نیم ساعتی از دور من رو میپاییده تا جرأت کرده جلو بیاد! حس کنجکاویم حسابی جلب شده بود. گفتم حالا میخوای چیکار بکنی؟ میدونی که الان اینجا اقامت گرفتن خیلی سخت شده و به این سادگیها به کسی اجازه ی موندن نمیدن! حالا تو "کِیست" چی هست؟! گفت "کِیس" دیگه چیه؟!! براش توضیح دادم و در کمال حیرتم گفت من اونجا عمله بودم و توی ساختن زیرزمین های "اتمی" مشغول بودم! حالا هم تمام امیدم اینه که به این وسیله اینجا بمونم... یک بسته سیگار بدون فیلتر ازم خرید و آدرس اداره ی پلیس رو ازم گرفت. گفت که میشه شماره تلفنتون رو به من بدید که اگر بعد از معرفی کردنم به پلیس ازم خبری نشد، دوستام باهاتون تماس بگیرند؟ شماره رو بهش دادم و براش آرزوی موفقیت کردم...
دیگه ازش خبری نشد و البته توی این فاصله آشناهاش به من زنگ زدند و ازش خبر گرفتند. راستش دیگه این واقعه فراموشم شده بود و اصلا" فکر نمیکردم دیگه پیداش بشه! ولی بعد از دو هفته اومد! حال و روزش خوب به نظر میومد و ظاهراً سریعاً به یک شهر دیگه فرستاده بودندش. پرسیدم که خوب اینجا چیکار میکنی؟ گفت که آخر هفته است و اومدم بگردم! نگاهی به زمین بیرون مغازه انداخت و گفت راستی، یک خورده سیمان ندارید، این زمینهای این جلو ترک خوردند، براتون درست کنم؟! گفتم دستت درد نکنه، ولی اینا رو شهرداری خودش ترتیبش رو میده. گفت هیچ کار دیگه ای ندارید براتون انجام بدم؟ آخه تا عصر که با دوستم قرار دارم، بیکارم و حوصله ام هم اساسی سر رفته! گفتم والله کار خاصی که ندارم ولی اگر جداً اینقدر حوصله ات سر رفته، این زیرزمین ما نیاز به یک پاکسازی درست و حسابی داره! خلاصه ی مراتب، سرتون رو درد نمیارم، بیچاره چندین ساعت توی اون دخمه مشغول بود و آخرش اونجا مثل دسته ی گل شد... هر چی اصرار کردم که باید بابت اینکار دستمزدی بگیره، قبول نکرد و دیگه بعد از اصرار زیاد من، گفت که پس فقط چند تا بسته از همون سیگار قویها بهم بدید :) ... و بدین شکل زیرزمین سرانجام تمیز شد و از این زحمتکش عزیز هم دیگه خبری نشد...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

مهمانانی از گذشته های دور

از توی آشپزخونه نگاهی به اتاق نشیمن انداختم، جای سوزن انداختن نبود! دوستای قدیمی، دوستای گذشته های دور، همگی دور تا دور نشسته بودند. همهمه ای باور نکردنی فضای اتاق چند وجبی رو فرا گرفته بود وهر کسی به یک زبونی داشت صحبت میکرد... ناخودآگاه این فضا منو به دورانی میبرد که خیلی در دوردستها واقع شده بود و همه چیز به طور عجیبی غیر واقعی به نظر میرسید... توی این حال و هوای خودم بودم، که دوست دیرینه ام به کنارم اومد و پرسید: هیچ اون موقعها فکرش رو میکردی که یک روزی بعد از گذر چند دهه در اینجا و به این شکل به گرد هم بیایم؟! راست میگفت و شاید به همین خاطر بود که اون لحظات اونقدر دور از واقعیت به چشم میومدند! در عرض چند ساعت به یکباره تمام خاطرات اون روزا در درونم زنده شدند...
موقع خواب بعد از رفتن مهمونا، اینقدر هیجانزده بودم که توی جام مرتب وول میخوردم و خوابم نمیبرد. همه چیز به حدی سریع اتفاق افتاده بود که مغزم انگار فرصت هضمش رو هنوز پیدا نکرده بود و مشغول نشخوار تمامی صحبتها و دیالوگها بود...با خودم فکر کردم که چقدر خوبه که گاهی اوقات روزهای خوب بدون دلیل ظاهر میشند و روحی آکنده از شادی به زندگی آدم میبخشند... این روز به طور قطع یکی از اون روزها بود...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

به سوی تو

مهران زاهدی - به سوی تو

به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو
سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی
نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجایی

کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی

یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی زحال من
تا هستم من اسیر کوی توام به آرزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

دیر و زود داره...

پدرم خاله ی پیری داشت که من شخصاٌ خیلی دوستش داشتم. سمبل خوبی و مهربونی توی این دنیا بود. نوجوون به حساب میومدم که خاله جون عمرش رو داد به شما :( یادمه که هفته ها گریه میکردم و شاید باور نکنید ولی حتی الان که دارم این کلمات رو رقم میزنم، اگر به خودم فشار نیارم، اشکه که توی چشام جمع بشه... همیشه بهم میگفت: پسرم، بهشت و جهنم وجود داره، ولی همش توی همین دنیاست! هر کس غیر از این بهت گفت، مطمئن باش که بهت دروغ گفته! حالا که سالها از اون موقعها میگذره، میفهمم که شنیدن چنین جملاتی از کسی که تار و پودش رو مذهب تشکیل میداد، چقدر باارزش بوده!
اونایی که چند صباحی توی این دنیا بوده اند، میدونند که توی روزگار غریبی زندگی میکنیم. برای هیچ چیز دیگه توی این دنیا گارانتی وجود نداره و برای همه چیز باید خود رو آماده کرد...ولی جملات خاله جون همیشه توی گوشم بوده و هست: بالاخره همه ی ما جواب اعمالمون رو به طریقی توی همین دنیا پس خواهیم داد. به قول دوست خوبی، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره! اونایی که فکر میکنند که از این قانون مستثنی هستند، قلباٌ براشون متأسفم... اگر شکی به این قضیه دارن، کافیه که به تاریخ رجوعی کنند و سرنوشت ظالمان رو مروری کنند...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

آی مَردُم مُردَم

دیروز در میان عزیزان بودم و گرم صحبت، و تلویزیون برای خودش روشن بود. کسی حواسش اصلاٌ به برنامه ای که داشت پخش میشد نبود. انگار داشت با خانم خواننده ای از تبار وطن مصاحبه میکرد. صدای بدی نداشت و گیتار خوبی هم میزد. فارسی رو با لهجه ی غلیظ انگلیسی صحبت میکرد. ناخودآگاه توجه ام به گفتگوهای این برنامه جلب شد... گوینده می گفت: این خانم به خاطر موزیکش معروف نیست، بلکه جزو 100 نابغه ی اول دنیاست! گوشهای همه ی ما یک دفعه تیز شد... ایشون خانم پردیس ثابتی فارغ التحصیل از دانشگاههای ام. آی. ت.، آکسفورد و هاروارد بود که الان هم در همین دانشگاه یعنی هاروارد صاحب کرسی استادی هست! وقتی این برنامه ی تلویزیونی به پایان رسید، نگاهی به عزیزان کردم و باور کنید که اشک توی چشمهای همگی جمع شده بود... نمیدونم چرا همون موقع یاد حرفهای یک دوست قدیمیم افتادم که نقل قول از یک "استاد دانشگاه" در وطن میکرد: زن رو باید به گاز آشپزخونه زنجیر کرد!!! خیلی دلم میخواست که این به اصطلاح تحصیل کرده و روشنفکر رو الان میتونستم از نزدیک ببینم و ازش بپرسم که آقای محترم، اون موقعی که شعور رو تقسیم میکردند، شما کجا تشریف داشتید؟!! لابد خانم دکتر ثابتی هم از توی آشپزخونه و زنجیر شده به گاز، نائل به تمامی این درجات شده! جداٌ که شعور هیچ دخلی به سواد و تحصیلات نداره...خر عیسی گرش به مکه برند...:)
دلم میخواد این ترانه رو به تمامی زنان هموطن تقدیم کنم، به ویژه اونایی که تحت ستم انسان نماهایی هستند که اسم "مرد" رو روی خودشون میذارند!



گوگوش - آی مَردُم مُردَم


من زن ِ ایرانی
اهل ِ خود ویرانی

آینه ی دق کرده
بس که هق هق کرده

مثل یک کوه ِ یخ
می چکم در مطبخ

از سپاه ِ تسلیم
روز و شب بی تقویم

آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم

مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم

من پر از تنهایی
وحشت از زیبایی

در نمد پیچیده
بی هوا پوسیده

بره ی قربانی
ابرک بارانی

آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم

مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم

بر تن ِ یاس ِ سفید ِ سفره، جای ِ قلاب ِ کمر می سوزد
لب ِ فریاد ِ مرا می دوزد ، سیرسیرم سیر از مشت و لگد
برده داران ِ حقیر ِ مرگ بو، بر سر ِ بازار عاشق می کُشند
خواب ِ مخمل را بر هم می زنند، این کنیزکان خواهر منند

آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم

مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

"بی ملاحظه"

یادش به خیر اون روزا در وطن... توی یک شرکتی کار میکردم که دو تا از همکارها مثل خودم سالیان سال توی "قطب" زندگی و تحصیل کرده بودند. هر کدومشون به دلیل خاص خودشون به میهن عزیز بازگشت کرده بودند و دست سرنوشت ما سه نفر روبه سوی اون شرکت سوق داده بود! نکته ی جالب این بود که این دو نفر درست نقطه ی مقابل همدیگه بودند: یکی فوق العاده مردمدار و ملاحظه کار و اون یکی رو ما اسمش رو گذاشته بودیم "بی ملاحظه"... رحم به هیچ کس نمیکرد و خلاصه در حفظ لقبی که ما بهش داده بودیم با چنگ و دندون می جنگید...:)
گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم که اینجور آدما چقدر راحتند! به جای اینکه مرتب با خودشون در جدال باشند و همش به این فکر کنند که دیگران رو نرنجونند و مرتب در حال "کوتاه" اومدن باشند، اصلاٌ به خودشون سختی نمیدن! آخ که بعضی وقتا چقدر دلم میخواست میتونستم حتی شده برای چند لحظه هم اینطوری باشم و به هیچ چیز و هیچکس به جز خودم فکر نکنم، بشم سراپا "اگو"... به قول عزیزی "آرزو بر جوانان عیب نیست"...:)

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

ره ميخانه و مسجد کدام است؟

طبق معمول هر روز طوافی در میدان "شهر قدیمی" کردم و غرق در اندیشه ها پیش به سوی محل کار خودم...که صدای شجریان اول صبح از رادیو بلند شد، داشت این شعر عطار رو تحریر آواز میکرد. چقدر جالب! انگار که رشته ی افکارم رو به رادیو وصل کرده باشند و همگی به صورت همزمان به شعر و موسیقی ترجمه بشند! بیچاره عطار هم ظاهرا" از در استیصال راه رو گم کرده بوده و دیگه حتی نمیدونسته که باید به مسجد بره یا به میخونه! آیا گاهی اوقات همه ی ما آدما چنین احساسی بهمون دست نمیده؟ اینکه نه راه پس میبینیم و نه راه پیش... مجبور میشیم تصمیم هایی توی زندگی بگیریم که شاید در لحظه ی تصمیم گیری اصلاً خوشایند نباشند ولی بعد زمان ممکنه ثابت کنه که احتمالاً بهترین کار ممکنه رو انجام دادیم!

ره ميخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکين، حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در ميخانه، کاين خمار، خام است

ميان مسجد و ميخانه، راهی است
بجوييد ای عزيزان، کاين کدامست

به ميخانه امامی مست، خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه، خرابات است امروز
حريفم قاضی و ساقی، امام است

برو عطار کاو خود می شناسد
که سرور کيست، سرگردان کدام است

عطار

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

اعتدال بهترین است!

داشتم اخبار روز رو می خوندم، چشمم به این خبر (شرمنده که زبونش مال این قطبی هاست! به اصل خبر دنبالک نداده بودند.) افتاد که: دو نفر در آمریکا در اثری وبلاگنویسی مفرط جان رو به جان آفرین باختند! پیش خودم فکر کردم که بابا ما آدما توی همه ی کارها باید افراط و تفریط کنیم! آخه پدر آمرزیده ها، نونتون نیست، آبتون نیست که یک چنین ابزاری رو که پیشرفت علم و فن در اختیار ما قرار داده، به عنوان طناب دار ازش استفاده می کنید؟!! تا قبل از پدید اومدن این تکنیک برای منتشر کردن نوشته هات باید از هفت خوان رستم رد میشدی! حالا این امکان وجود داره که هر شخصی که دسترسی به ایننترنت داره، میتونه بدون در نظر گرفتن زمان و مکان اندیشه هاش رو با باقی دنیا تقسیم کنه. ناگفته نمونه که تعداد این اشخاص در تمام دنیا رو به افزایشه و مطمئنم که روزی خواهد رسید که سراسر جهان رو فرا میگیره. از اونجایی که این روزا شدیداٌ افکار "مترجمانه" دارم، میخوام در رابطه با افراط و تفریط یک اصطلاح قطبی رو براتون بگم که معنیش از این قراره: اعتدال بهترین است! یا به قول پدرم: کاه مال خودت نیست، کاهدون که مال خودته...:))

۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

"سنگ بزرگ"، بگرد تا بگردم!

خوب باز هم جمعه سر رسیده و مژده از تعطیلی دو روز آینده میده :) آخر هفته دوباره میاد و مثل بقیه ی آخر هفته ها به سرعت باد میگذره! اصلاً نمیدونم جریان چیه که مدتهاست که تا چشم به هم میزنی از جمعه بعد ازظهر یک دفعه میبینی یکشنبه شد...و باز روز از نو و روزی از نو!
امروز بالاخره بعد از مدت مدیدی تفکر و تعمق برای امتحانی ثبت نام کردم که به جرئت میتونم بگم "دعوت به جنگ" یه (این ترجمه ایه که در فرهنگ لغت پیدا کردم :)) که شاید از آخرین دوره ی درسم هم سنگین تر به نظر میرسه! فکرش رو بکنید که موقع نام نویسی بهتون بگن: میزان قبولی در این امتحان کلاً 10 درصده و البته این نوع خاصش رو که شما میخواید درش شرکت کنید، کسی تا به حال از پسش برنیومده! خداییش شما اگر جای من بود چه حالی بهتون دست میداد؟! با اینکه زمان برگزاری این آزمون درست 5 ماه دیگه است، ولی از همین حالا استرسی بهم دست داده که نگو و نپرس:) به هر صورت دیگه برای پشیمونی دیره... دیگه دل رو به دریا زده ام! شاید هم "سنگ بزرگ" خواهد بود، ولی به هر روی باید انداختش... معنای زندگی فقط تلاشه وبس! پس، دوست عزیز، امتحان گرامی، ای سنگ بزرگ ، بگرد تا بگردم...

اشک رازی ست

احمد شاملو - عشق عمومی - مجموعه ی هوای تازه


اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم
مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده

من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان و
در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین ِ سرود ها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین ِ زندگان بوده اند

دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم

بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من
ریشه های ترا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست

احمد شاملو

۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

گلایه



داریوش - گلایه

برای گفتن من ، شعر هم به گِل مانده
نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم را
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دسته مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
روبروی تو کیم من ؟ یه اسیر سرسپرده
چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه ، من خسته پایه ي پل
ای که نزدیکی مثلِ من ، به من اما خیلی دوری
خوب نگام کن تا ببینی چهره ی درد و صبوری
کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا ، از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم ، غروره سنگم اما شکستم
کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکستم
تو بخونی تا بدونی از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم ، تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق ، من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی ، من همه تحملِ درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد
زیر بار با تو بودن ، یه ستون نیمه جونم
اینکه اسمش زندگی نیست ، جون به لبهام میرسونم
هیچی جز شعر شکستن قصه ي فردای من نیست
این ترانه ي زواله ، این صدا ، صدای من نیست
ببین که خستم تنها غروره ، عصای دستم

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

"عینک" دیگران

اگه الان مامان بزرگ خدا بیامرز زنده بود، می گفت: ای داد بر من :) اینجا رو به امان خدا ول کردی و رفتی! راستش همین الان تاریخ نوشته ی قبلی رو نگاه کردم و دیدم که درست دو هفته ازش میگذره، ای وای بر من...:)
مشغله و کار دیگه فرصتی برای آدم باقی نمیذاره که همون گاه گداری هم که سری به اینجا میزد، بیاد و چند خطی بنویسه! نه اینکه چیزی برای گفتن نباشه ها، مطلب فراوونه و تا دلتون بخواد میشه قلم فرسایی کرد.
قبل از هر چیز از آب و هوا بگم که دیگه واقعاً به سرش زده و تمام زمستون رو ول کرد، حالا که مثلاً بهار شده یادش افتاده که باید برف و سرما به ارمغان بیاره! خلاصه که ما کلی خودمون رو برای بهار آماده کرده بودیم، ولی اینطور که به نظر میرسه حالا حالا ها باید صبر کنیم! این هم از مزایای در قطب زندگی کردنه دیگه...
میگن آدمی به امید زنده است که البته کاملاً با این گفته موافقم، ولی شاید باید اضافه کرد که امید بدون فکر به هیچ دردی نمیخوره! فکره که انسان رو به معنای واقعی کلام زنده نگه میداره... من فکر می کنم، پس هستم! ولیکن مثل همه چیز دیگه توی زندگی، باید حد اعتدال رو رعایت کرد و زیادیش هم خوب نیست :) چند روزیه که یک چیزی توی ذهنم مرتب در گردشه. بعد از کلی بالا و پایین کردن به این نتیجه رسیدم که یکی از دلایلی که باعث میشه که ما آدما در مورد هم دیگه قضاوتهای اشتباه بکنیم اینه که بیشتر وقتها خودمون رو مرجع قرار میدیم. یعنی فکر میکنیم که چون ما در مورد بعضی مسائل یک طور رفتار و برخورد می کنیم، دیگران هم همونطور هستند! ضرب المثل معروفه "گدا فکر میکنه هر چی تو خورجین خودشه، توی خورجین بغل دستیش هم هست" اینجا کاملاً مصداق پیدا میکنه. متأسفانه این باعث میشه که انتظار و توقع ما از اطرافیان شکلی غلط به خودش بگیره و در انتها باعث یأس و دلسردی بشه. یادمه یک دبیری داشتیم که همیشه می گفت: گاهی اوقات بد نیست اگر "عینک" دیگران رو به چشم بزنید و دنیا رو از دید اونها نگاه کنید!

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

سالوس های قطبی

میگم ما ملت بدون عیب و ایرادی نیستیم و از کمبود های فرهنگیمون میشه ساعتها نشست و صحبت کرد، ولی بعد از این همه سال زندگی کردن در این کشور قطبی هنوز هم رفتارهاشون من رو به تعجب میندازه! پست رئیس ما اینجا به دلایلی که خودش مثنوی هفتاد منه، خالی شد. با اصرار فراوون ِ کلی از همکارها و با اکراه بسیار برای این پست تقاضا دادم. ریاست اصلاً با گروه خونی من جور در نمیاد، ولی گفتم شاید بتونم از این طریق تأثیرات مثبتی در وضعیت دگرگون این سازمان آشفته بذارم... حتی قبل از اینکه آگهی کار منتشر بشه، با هر کس که صحبت می کردم، همگی متفق القول می گفتند که "رئیس اعظم" به طور قطع فلانی رو خواهد آورد چون نیاز مبرم به عروسک خیمه شب بازی داره و حاضر نیست که ریسک اون رو بکنه که کسی بر مسند کار بشینه که روزی براش به طریقی شاخ و شونه بکشه! خلاصه سرتون رو درد نیارم که همگی همونطور که چنین تحلیل هایی میداند، با غیظ و نفرت از "فلانی" اسم می بردند! تا بالاخره کاشف به عمل اومد که رئیس بزرگ برای به اطلاع رسونی قراره تشریف فرما بشند! بله، ایشون اومدند و در حیرت همگان حدس همه رو به یقین مبدل نمودند... فقط دلم میخواد اینجا بودید و می دیدید که چطور به طور ناگهانی لحنها و آهنگ ها تغییر کرد،" دستمالهای یزدی" بود که بیرون کشیده شد و اونهایی هم که فاقد این نوع ابزار بودند بلافاصله شروع به دادن سفارشات کردند تا در اسرع وقت بشتابند که درنگ جائز نیست!... راستش، خوب که فکر میکنم می بینم که اصلاٌ جای تعجب نیست که اینها قرنهاست که روی جنگ رو به خودشون ندیدند. این سالوس های قطبی با این ریاکاری و دورویی که دارند مرزهاشون رو به روی خونخوارانی مثل هیتلر باز کردند تا همسایگان مورد تعرض قرار بگیرند و از این قبیل در تاریخشون زیاد یافت میشه!

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه

مستی




هایده - مستی

مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه

شب که از راه میرسه
غربتم باهاش میاد
توی کوچه های شهر
باز صدای پاش میاد
من غمای کهنه مو بر میدارم
که توی میخونه ها جا بذارم
می بینم یکی میاد از میخونه
زیر لب مستونه آواز میخونه
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه

گرمی مستی میاد توی رگهای تنم
می بینم دلم میخواد با یکی حرف بزنم
کی میاد به حرفای من گوش بده
آخه من غریبه هستم با همه
یکی آشنا میاد به چشم من
ولی از بخت بدم اونم غمه
ولی از بخت بدم اونم غمه
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه

خسته از هر چی که بود
خسته از هر چی که هست
راه میافتم که برم
مثل هر شب مست مست
باز دلم مثل همیشه خالیه
باز دلم گریه ی تنهایی میخواد
بر میگردم تا ببینم کسی نیست
می بینم غم داره دنبالم میاد
می بینم غم داره دنبالم میاد
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه

مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه

۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

تعارف: گوشه ی پوسیده ی فرهنگ ما

نمیدونم کتاب "بدون دخترم هرگز" رو یادتون هست یا نه؟ یک موقعی توی جوامع غربی خیلی سر و صدا کرده بود و البته ناگفته نمونه که خانم نویسنده یعنی بتی محمودی هم از قِبَل فروش این کتاب به پول و پله ی حسابی رسید! یادمه اولین باری که اسم این کتاب رو شنیدم از دهن مشاور تحصیلیمون توی دانشکده بود. از من پرسید که میشه معنی تعارف رو براش توضیح بدم! منم با زبون بی زبونی و کلی مِن و مِن کردن یک چیزایی تحویلش دادم، چیزایی که واقعاً خودم هم قلباً بهشون اعتقاد نداشتم. آخرش بهم گفت که توی این کتاب تعارف رو این جور ترجمه کردند: وقتی که آدم چیزی رو به زبون میاره، ولی از ته دل نمی خواد! اون موقع خیلی سعی کردم این شخص رو متقاعد کنم که اینطور نیست و ته دلم هم جداً خیلی ناراحت شدم.
الان بعد از گذشت نزدیک به دو دهه از اون جریان، میتونم بگم که برداشت اون مترجم از این گوشه ی پوسیده ی فرهنگ ما زیاد هم بی ربط نیست! اگر تحمل شنیدنش رو از اجنبی ها نداریم، حداقل خودمون که میتونیم به زبون بیاریم. امروز داشتم به عزیزی می گفتم که راه بسیار صعبی بود و این همه سال طول کشید تا خودم رو از این قید و بند احمقانه ی سنتیمون آزاد کنم، ولی سرانجام درش حداقل به طور نسبی موفق شدم... واقعاً تا کی میخوایم با دروغ بزرگی به اسم "تعارف" سر هم رو کلاه بذاریم و همدیگه رو وادار به کارایی بکنیم که از ته دل راضی نیستیم؟! واقعاً تا کی؟!!

۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه

والس ایرانی

اولش خواستم فقط این ترانه رو اینجا بذارم، بعدش یواشکی سرم رو بالا بگیرم و سوت زنون در حالی که به آسمون نگاهی میکنم، این روز کاری آدینه رو به پایان برسونم. ولی در حین عملیات ویراستاری یاد خاطره ای در مورد این ترانه ی خاطره انگیز افتادم که حیفم اومد باهاتون قسمت نکنم. چند سال پیش، یا به عبارت بهتر بگم چندین سال پیش، همین موقعهای سال یعنی حوالی نوروز، سفری به دیار قبلیمون کردم. چون کلی کار برای انجام دادن داشتم، سال تحویل و عید رو اونجا مجبور به موندن بودم. دوستای خوبم هم که همیشه به فکر من بودند و البته هنوز هم هستند، برای جشن سالانه ی نوروز که توسط هموطنان ساکن اونجا برگزار میشد، برام بلیط گرفته بودند. جای همگی دوستان خالی، خیلی خوش گذشت. مجری برنامه یکی از همدوره ایهای قبلی دانشگاه بود که از این ور و اوونور شنیده بودیم که در رقص تبحر خاصی داره! خلاصه، در میان برنامه های متنوع، این دوست ما اعلام کرد که حالا نوبت به والس ایرانی رسیده! بعدش هم با لبخندی به لب گفت: این خارجیها یک وقت فکر نکنند که فقط خودشون والس دارند! بله، در کمال تعجب ما "موسیقی نشناس ها"، ترانه ی سلطان قلبها رو شروع به نواختن کردند و جناب مجری هم دست خانم خواننده ای که برای اجرای ترانه های محلی به اونجا دعوت شده بود، رو گرفت و والسی بسیار زیبا با هم رقصیدند :)



عارف - سلطان قلبها

یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا
خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا
خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
اکنون اگر از تو دورم به هر جا
بر یار دیگر نبندم دلم را
سرشارم از آرزو و تمنا ای یار زیبا

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

ازمحبت خارها گل میشود

ازمحبت تلخ ها شیرین شود
از محبت مس ها زرین شود

از محبت دُردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود

ازمحبت خارها گل میشود
ازمحبت سرکه ها مُل میشود

ازمحبت سِجن گلشن میشود
بی محبت روضه گلخن میشود

ازمحبت مرده زنده می شود
از محبت شاه بنده میشود


مولوی

۱۳۸۶ بهمن ۲۹, دوشنبه

اولین ارکیده

وقتی این قطبی ها به کسی میگند که "دستان سبز" داره، منظورشون اینه که ارتباط خاصی بین شخص و گل و گیاه وجود داره! یعنی کسایی که دست به هر گیاهی که میزنند، انگار معجزه وار جون میگیره و روزبه روز بزرگتر میشه! تا اونجاییکه میدونم، دستام هیچ وقت سبز نبوده و اصولاٌ زیاد هم دنبال نگهداری از گل در محیط خونه نبوده ام، تا حالا هم خیلی کم پیش اومده که برای خونه گلی برای نگهداری توی گلدون بخرم... ولی در هر صورت دوستان و رفقا گاهی آدم رو شرمنده میکنند و سبز موجود زنده ای رو به ارمغان میارند که به هر حال باعث میشه آدم دیگه هفته ای یک بار هم شده یه سری بهشون بزنه، آبی بهشون بده و خاکی از برگهاشون بزدایه... هفته ی پیش به دلیل مشغله ی زیاد، این دوستان سبزم رو در خونه فراموش کرده بودم. مشغول گردگیری بودم و به سراغ پنجره ی اتاق خواب رفتم. یک دفعه چشمم به این رفیق سبز قدیمیم افتاد که مدتها بود پشت پرده ی اتاق خواب شاید حتی به دست فراموشی سپرده شده بود. گلهاش مدتها بود که ریخته بودند و چند برگ سبزی ازش باقی مونده بودند که نشونه ی زنده بودنش بودند. در کمال حیرتم دیدم که بعد از گذشت بیش از یک سال دو تا گل تازه داده بود! باورم نمیشد! یعنی مگه میشه که ارکیده بعد از این همه وقت دوباره گل بده؟! چونکه همش فکر میکردم که بالاخره دیر یاد زود این هم مثل بقیه خشک میشه و ما بین باقی زباله ها باید مدفون بشه... بعد یادم افتاد که این اولین گلیه که بهش داده بودم و میون تمامیه گلایی که اومدند و رفتند، هنوز استوار بر سر جای خودش ایستاده، غنچه میده و گل میکنه... اولین ارکیده... اولین ارکیده ی عزیز من...

۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

دیگه عاشق شدن فایده نداره



کورس سرهنگ زاده - دیگه عاشق شدن فایده نداره

دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره نداره
چرا این در و اون در میزنی ای دل غافل
ديگه دل بستن و دل بريدن فايده نداره، نداره
وقتی ای دل به گیسوی پریشونی میرسی
خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون می رسی خودتو نگه دار
دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره نداره
ای دل دیگه بال و پر نداری
داری پیر شی و خبر نداری
ای دل دیگه بال و پر نداری
داری پیر میشی و خبر نداری
وقتی ای دل به گیسو پریشون می رسی خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون می رسی خودتو نگه دار
دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره نداره

حزب باد

حزب باد از اون حزبهاییه که از قدیم و ندیم طرفداران خاص خودش رو داشته و فکر می کنم هیچوقت هم بدون عضو نمونه! اعضای این حزب به قولی نون رو به نرخ روز می خورند و به فراخور احوالات اطراف رنگ عوض می کنند. البته بیشترشون نه تنها تعلقشون به این دار ودسته رو انکار نمی کنند، بلکه بهش افتخار هم می کنند. ولی توی این مجموعه ی ماکیاولی، زیر مجموعه ای وجود داره که به معنای واقعی کلام حالم ازشون به هم می خوره! مقصدم گرایش "دورویان" این حزب می باشه، اونایی که ادعاشون در مورد گفتار نیک، پندار نیک و کردار نیک "آستین" دنیا رو پاره میکنه... جداً که زمان گاهی بهترین دوست ماست، چون ماهیت اینطور افراد رو مشخص میکنه و پته اشون رو به نحو احسن روی آب می ریزه!

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

سومین سالگرد آزادی

سالیان ساله که مریض نشده ام، یعنی معمولا" وقتی آدم راجع به بیماری صحبتی میکنه بیشتر منظورش سرما خوردگی و از این جور داستانهاست. خلاصه بعد از مدتها حالم سر کار اینقدر بد شد که طاقت موندن رو از دست دادم و یکراست به سوی خونه و تخت خواب عزیز سرازیر شدم. روز بعد رو هم هر کاری کردم دیدم نمی تونم سر کار برم و تا جایی که با دل درد میشه استراحت کرد، خوابیدم و تجدید قوا کردم. در این گیر و دار دردها و بی حالیها، سر میز صبحانه نشسته بودیم که یادم افتاد چه روزی بوده! سه سال پیش یکی از همین روزا نقطه ی عطف زندگی من بود، چون آزادیم رو بعد از گذر بیش از دو دهه دوباره به دست آورده بودم! مهم ترین برد من در بدست آوردن این حریت بزرگ، پیدا کردن خودم بود که احساس می کردم برای همیشه از دستش داده ام. راستش رو بخواید حتی فکرکردن به بعضی از خاطرات و وقایع در گذشته روحم رو پژمرده میکنه... بنابرین در همین جا بدون ادامه دادن به آه و ناله ها :) سومین سالگرد آزادیم رو به خودم و به تمامی عزیزان و دوستان خوبم که همیشه در کنارم بودند و در بدترین لحظات که حتی خودم از خودم بدم میومد، من رو تحمل کردند، تبریک میگم.

پ. ن.
امروز توی رادیو فردا میگفت: پژوهشگران به این نتیجه رسیدند که نوشتن افکار "منفی" ولو روی یک تیکه کاغذ پاره و با کلمات غلط و دستور زبان اشتباه، از بسیاری عوارض افسردگی زای بعدی جلوگیری می کنه! فکر کنم اگر تعداد بلاگهایی که توی سالهای اخیر به وجود اومده رو با میزان افسردگی بسنجند، مطمئناٌ یک رابطه آماری کاملاٌ درست پیدا خواهند کرد :)

۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

یک دو، دو سه، سه چهار، چهار پنج...

امروز صبح که از خواب بیدار شدم، اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که چقدر جالبه که آدم اگر بخواد میتونه برای اعداد همیشه یک ترتیبی پیدا کنه! منظورم اینه که پارسال دو و دو، سه و سه، و چهار و چهار بود و حالا امسال میشه گفت:
اولش یک و دو بود... یک چند به کودکی به استاد شدیم، یک چند ز استادی خود شاد شدیم
بعدش دو وسه بود... ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست، درياب که هفته دگر خاک شده‌ست
سه و چهار هم اومدند ... ای دوست بيا تا غم فردا نخوریم، وين يکدم عمر را غنيمت شمريم
و سر انجام نوبت چهار و پنجه که خودی نشون بدند... افسوس که نامه ی جوانی طی شد، وان تازه بهار زندگانی دی شد...
به قول اینجاییها هیپ هیپ هورا :)

۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه

دوستی بی دریغ

سر کار طبق عادت هر روز ساعت ده داشتم چایی مخصوص اون موقع رو میخوردم که تلفنم زنگ زد. یکی از دوستهای خیلی قدیمیم بود که اتفاقاً دیروز خیلی سعی کرده بودم باهاش تماس بگیرم. آخه دیروز صبح خبر اومدن طوفان خیلی شدیدی رو به دیارشون شنیده بودم، ولی تلفنشون همش اشغال بود. منم بعد از چند ساعتی تلاش دیگه باقی کارها اجازه نداده بودند که باز هم سعی دوباره ای بکنم. به هر حال از شنیدن صداش مثل همیشه خیلی خوشحال شدم. زنگ زده بود که روزی رو به یادم بندازه که معمولاً دیگه آدم دلش میخواد هر سال اون روز از یادش بره و فراموش کنه که بهار دیگری به بهارهاش اضافه شده :)
بعد از تلفن این دوست عزیز پیش خودم داشتم فکر میکردم که داشتن چنین دوستهایی الحق که چقدر گرانبهاست. اینکه بعد از گذشت این همه سال و دور بودن از تو، باز هم به یادت هستند. دائماً این احساس درت وجود داره که همیشه میتونی روشون حساب کنی و حتی اگر ماهها هم از هم خبر نداشته باشید، باز هم هر بار که با هم صحبت میکنید، از بی دریغ بودن این دوستی روحی تازه ای در شما دمیده میشه! به قول معلم کلاس پنجم دبستانم، که نمیدونم اصلاً در قید حیات هست یا نه و اگر نیست روحش شاد باشه، درد و بلای یکی از این دوستها توی سر تمامی اون "نادوستهایی" بخوره که" کلاه دوستی" رو در بازار کلاه فروشها به مفت خریده اند و بر سر خودشون گذاشته اند!

دو تا چشم سیاه داری


فریدون فروغی - دو تا چشم سیاه داری

دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
تو اون چشات چیا داری
بلا داری بلا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

توی سینت صفا داری
توی قلبت وفا داری
صف عشاق بدبختو
از اینجا تا کجا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

به یک دم می کشی ما را
به یک دم زنده می سازی
رقابت با خدا داری
دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

نظر داری نظر داری
نظر با پوستین پوش حقیری مثل ما داری
نیگا کن با همه رندی
رفاقت با کیا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

نظر داری نظر داری
خبر داری خبر داری
خبر داری که این دنیا همش رنگه
همش خونه همش جنگه
نمی دونی نمی دونی
نمی دونی که گاهی زندگی ننگه
نمی بینی نمی بینی
که دست افشان و پا کوبان و خرسندم
نمی بینی که می خندم
آخ نمی بینی که دلم تنگه
تو این دریای چشمان سیاه رو
پس چرا داری دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن به جرم چهره زردم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

۱۳۸۶ بهمن ۵, جمعه

بدون تو Without you

آدم یک جمعه شب هم که میخواد وقتش رو با تلویزیون نگاه کردن بگذرونه، یک برنامه ی درست و حسابی توش پیدا نمیکنه! با خودم گفتم رادیو رو روشن میکنم و حداقل شاید بشه به چند تا ترانه گوش داد و خستگی کار هفته رو به در کرد. دگمه ی رادیو رو که زدم، صدای همکار قدیمی رادیوییمون میومد... بی اختیار یاد اون موقعها افتادم، که خودمون هر آخرهفته توی رادیو برنامه داشتیم. چقدر وقت و حوصله صرف میکردیم؛ مطالب، اشعار و اخبار گوناگون جمع آوری میکردیم و با دقت آهنگ هایی رو انتخاب میکردیم که با اونها جور در بیاند و بشه در لابلا پخش کرد. میشه گفت اولین رادیوی فارسی زبون این شهر بودیم که همه جور ترانه ای اعم از وطنی و خارجی برای شنونده ها میذاشتیم. از همه ی اینها جالب تر اینکه برنامه هامون از طریق اینترنت قابل شنیدن بود و اون وقتها رادیوهای ایرانیی که روی نت برنامه داشتند، توی کل دنیا تعدادشون زیاد نبود! بله، یادش به خیر که برای خودش دورانی بود... توی همین عوالم خویشتن بودم که شنیدم خانم گوینده داره جملات قصاری رو میخونه که یکیش توجه منو خیلی به خودش جلب کرد: انسان نباید به دنبال کسی باشه که با اون بتونه زندگی کنه، بلکه باید کسی رو پیدا کنه که نتونه بدون اون زندگی کنه! درست یا غلط، قضاوت رو به عهده ی خواننده میذارم... عزیز دلم، اینقدر رو میدونم که بدون تو زندگی معناش برای من تغییر میکنه. ترانه ی "بدون تو"، که همین امروز متوجه شدم که هر دوی ما از آهنگهای محبوبمون به حساب میاد رو به تو تقدیم میکنم.


Mariah Carey - Without You

No I can’t forget this evening
Or your face as you were leaving
But I guess that’s just the way
The story goes
You always smile but in your eyes
Your sorrow shows
Yes it shows

No I can’t forget tomorrow
When I think of all my sorrow
When I had you there
But then I let you go
And now it’s only fair
That I should let you know
What you should know

I can’t live
If living is without you
I can’t live
I can’t give anymore
I can’t live
If living is without you
I can’t give
I can’t give anymore

Well I can’t forget this evening
Or your face as you were leaving
But I guess that’s just the way
The story goes
You always smile but in your eyes
Your sorrow shows
Yes it shows

I can’t live
If living is without you
I can’t live
I can’t give anymore
I can’t live
If living is without you
I can’t give
I can’t give anymore

۱۳۸۶ بهمن ۳, چهارشنبه

غرب وحشی وحشی

مثل هر شب که صد بار تا صبح ازخواب بیدار میشم، چشمم رو باز کردم و به ساعت بالای سرم نیم نگاهی انداختم. 20 دقیقه به پنج بود و هنوز پنج دقیقه تا به صدا در اومدن صدای تلفن همراهم که الان مدتهاست به جای ساعت شماطه دار استفاده میکنم، مونده بود. خواستم دوباره بخوابم، ولی صدای آژیر بود که از توی خیابون میود. انگار صدای زنگ در اومد...
- زنگ زدند؟
- نمیدونم!
از جام بلند شدم و با قدمهای آروم در تاریکی سری به اونجایی زدم که به قول معروف "حتی پادشاه هم با پای پیاده میره". وقتی دوباره خواستم توی جام دراز بکشم، این دفعه زنگ در بالایی به صدا در اومد، یعنی کسی وارد ساختمون شده بود. خیز برداشتم و با هر لباسی که تنم بود و نبود در رو باز کردم...
- خطر انفجار بمب وجود داره! سریع باید ساختمون رو تخلیه کنید!
مأمور پلیسی بود که سعی میکرد خیلی آروم و بدون تشویش صحبت کنه. اطلاعات شخصی ما رو یادداشت کرد و تأکید کرد که باید تا اونجاییکه مقدوره، عجله کنیم. ظاهراً چند تا کوچه اونطرفتر اتوبوسی انتظارمون رو میکشید... ما دیگه نفهمیدیم که چی پوشیدیم و چطور خودمون رو به اتوبوس مزبور رسوندیم!
بله، کاشف به عمل اومد که نیمه های شب سرقتی بزرگ در ترمینال مرکزی اداره ی پست رخ داده بوده و برای اونکه چوب لای چرخ پلیس بذارند، چندین ماشین رو در جاهای مختلف شهر آتش زده بودند و جلوی چند اداره پلیس هم ماشین و بسته های مشکوک به حاوی بودن بمب قرار داده بودند... حکایت رو خلاصه کنم که روز ما با دست و صورتهای نشسته، موهای شونه نکرده و صورت اصلاح نکرده، به نشستن در اتوبوس گذشت... دست آخر هم ماشین مظنون جلوی ساختمون ما رو با تیراندازی بهش خواستند منفجر کنند...اصلاً بمبی احتمالاً در کار نبود!
واقعاً که توی این دو دهه ی اخیر بزهکاری در این کشور به طرز فجیعی افزایش پیدا کرده! البته از طرفی هم به هیچ عنوان جای تعجبی نیست وقتی به سیستم قضاییشون نگاه میکنی! جنایتکارها واهمه ای از به زندان رفتن ندارن، چون اولاً که اصولاً اسمش رو زندان نمیشه گذاشت و بیشتر شباهت به هتل سه ستاره داره! ثانیاً شخص بالاترین جنایت ممکن (قتل) رو مرتکب میشه، بعد از مدتی آزاد میشه و با کمال وقاحت به ریش من و شما میخنده! به قول غریب آشنا دیگه نمیدونیم اینجا "نمای دلپذیر" این کشور شمالیه، یا تگزاسه در غرب وحشی وحشی؟!

۱۳۸۶ دی ۲۸, جمعه

ضرب المثل

یادمه وقتی بچه بودم، هر وقت مادربزرگم از چیزی ناراحت یا متعجب می شد، ضرب المثلی می زد و سرش رو با تعجب تکون میداد. آهی می کشید و لبخندی روی لباش نقش میبست. منم با تعجب به این حرکت او خیره میشدم بدون اینکه هیچ تصوری درباره حس درونی او داشته باشم.
حالا اون خدا بیامرز سالهاست که از جمع ما رفته ولی ضرب المثلهاش توی دهن همه ما می چرخه. یکی از اون ضرب المثلها که در این هفته های اخیربه خاطر اتفاقات جور وا جور بد جوری تو گوشم زنگ میزنه، این ضرب المثل معروفه:
«سلام گرگ بی طمع نیست»
اون روز ها در عوالم بی ریای بچه گی بسر می بردم و هنوز تصور واضحی از دنیای عجیب و غریب بزرگتر ها در ذهنم نمی گنجید.
امروز بعد از گذشت سالها میتونم تعجب مادربزگم رو که با این ضرب المثل در مورد آدمهای طمعکار ادا می کرد با گوشت و پوست و استخونم حس کنم.

هورا... هورا... زبان فارسی...

بالاخره بعد از گذشت این همه سال از تاریخ اینترنت و علی الخصوص وبلاگنویسی هموطنان به زبون فارسی، بلاگسپات هم زبونهای عربی و فارسی رو به لیستش اضافه کرد. الان به محض دیدن این خبر، گفتم باید بیام و امتحانش کنم :) از بس که آخر پاراگرافها رو با حروف عجیب و غریب به پایان رسوندم، شخصا" دیگه عاصی شده بودم! خلاصه که فقط میشه گفت: هورا...هورا...هورا...

۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه

گفتم غم تو دارم

در شهر ما طبق معمول هر سال فستیوال فیلمه و ما هم بر حسب عادات سنواتی به دنبال فیلمهایی برای دیدن میگردیم که بوی وطن رو میدند. امسال البته تعداد فیلمهای وطنیی که قراره نشون داده بشند، زیاد نیستند. چند تاییشون هم که از شانس بد ما با برنامه های روزمرگی ما تداخل دارند! ولی خوب بالاخره یکیشون رو موفق شدیم با برنامه های دیگه ردیف کنیم... خوب، فیلم "حافظ" رو نمیشه بریم و ببینیم، ولی به یکی از زیباترین شعرهای حافظ که میشه نظری افکند، مگه نه؟ا

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
حافظ

۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه

زندگی بی چشم تو

چند روز پیش توی جمعی بودم و به ترانه های قدیمی گوش میدادیم. ازم پرسیده شد که ترانه ی محبوبم چیه؟ توی حدود صد تا آهنگ، این ترانه برام بیشتر از همه دلپذیر به نظر میومد. یاد خاطرات تابستون گذشته در وطن افتادم... یاد همنوازی ویولون "استاد" با این آهنگ جانفزا به خیر...:)ا

شهیدی - زندگی بی چشم تو

آن نگاه گرم تو آن نگاه گرم تو جام شرابه اما سرابه
زندگی بی چشم تو زندگی بی چشم تو رنج و عذابه رنج و عذابه

آه من ترسم شبی آه من ترسم شبی دامنت بگيره دامنت بگيره
با دلم بازی مکن عاشق و اسيره ترسم بميره

یک شب از روی صفا یک شب از روی صفا ای بلای دلها درد من دوا کن
یا وفا کن با دلم یا وفا کن با دلم یا مرا رها کن یا مرا رها کن

مي شکنی شيشه دلم مي شکنی شيشه دلم قدرشو ندونی قدرشو ندونی
مهربونی با همه با من و دل من نامهربونی
زندگی بی چشم تو رنج و عذابه رنج و عذابه

۱۳۸۶ دی ۲۵, سه‌شنبه

سخت در اشتباهید، همقطاران!

هیچ دقت کردید که احساس آدم به عنوان پدر و یا مادر هیچوقت عوض نمیشه؟ یعنی والدین بچه های خودشون رو همیشه به یک چشم نگاه می کنند، بدون در نظر گرفتن اینکه بچه ها توی چه سن و سالی هستند! خیلی سال پیش توی اون یکی دیار که بودم، یک شب سرد زمستونی طبق معمول هر شب در اون دوران، سر چهار راه روبروی راه آهن ایستاده بودم و روزنامه های عصر در دستم بود... از دور دو تا خانم رو دیدم که به سمت من میومدند. خیلی آروم قدم بر میداشتند و از راه رفتنشون معلوم بود که سنی ازشون گذشته. وقتی که خوب در تیررس دید من قرار گرفتند، دیدم که یکیشون حداقل هشتاد نود سال رو داره و اون یکی که قیافتاً به دخترش میخورد، به شصت هفتاد ساله میزد. درست در اون لحظه ای که از کنار من رد میشدند، مادر که خودش به زور با عصا راه میرفت، با دستای لرزونش شال گردن دختر رو که کمی باز شده بود و سوز رو به درون راه میداد، مرتب کرد و با صدایی محبت آمیز گفت: عزیزم، خودت رو بپوشون وگرنه سرما میخوری!... اون موقع دیدن این منظره در عین شیرین بودنش، خیلی تعجبم رو برانگیخت! الان با گذشت هر چه بیشتر زمان، احساس اون مادر رو بهتر درک می کنم.
خوشبختانه امروز خبر خوشی بهم رسید که نگرانیهای این چند وقت اخیر رو در دلم جبران خواهد کرد! فقط این رو بگم که اون پدر مادرایی که فکر می کنند، اگر بچه هاشون بزرگ بشند، از نگرانی هاشون کاسته خواهد شد، خبری "دل انگیز" براشون دارم: سخت در اشتباهید، همقطاران.

۱۳۸۶ دی ۲۱, جمعه

رفتم كه رفتم


افتخاری - رفتم كه رفتم

از برت دامن كشان رفتم اي نامهربان
از من آزرده دل كي دگر بيني نشان
رفتم كه رفتم

از برت دامن كشان رفتم اي نامهربان
از من آزرده دل كي دگر بيني نشان
رفتم كه رفتم

از من ديوانه بگذر
بگذر اي جانانه بگذر
هر چه بودي
هر چه بودم
ناگهان رفتم كه رفتم

شمع بزم ديگران شو
جام دست اين و آن شو
هر چه بودي
هر چه بودم
ناگهان رفتم كه رفتم

بعد از اين كن فراموشم كه رفتم
ديگر از دست تو مي نمي نوشتم كه رفتم

با دل زود آشنا
گشتم از دامت رها
بي وفا بي وفا بي وفا
رفتم كه رفتم

من نگويم كه به درد دل من گوش كنيد
بهتر آن است كه اين قصه فراموش كنيد

عاشقان را بگذاريد بنالند همه
مصلحت نيست كه اين زمزمه خاموش كنيد

شمع بزم ديگران شو
جام دست اين و آن شو
هر چه بودي
هر چه بودم
ناگهان رفتم كه رفتم

Day Dreaming

ای کاش میتونستم کاری بکنم که آدما

دست از فریب و ریا بردارند
به سیرت زیبای هم نگر کنند، نه به صورت زیبای یکدیگر
قدر همدیگر رو بدونند
به جز مهر ومحبت چیزی نثار هم نکنند
و در عشق به هم بی دریغ باشند

ای کاش میتونستم... ای کاش میتونستم...ا

۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

در شب سرد زمستانی

این روزا همش صحبت از آب و هوای سرد و بارش شدید برف در وطنه! یک سری شهرها هم که در این وانفسا گازشون رو قطع کردند، یعنی گل بود به سبزه هم آراسته شد! جداً که هوای دنیا به سرش زده، یعنی به کی بگی که ما در قطب هوای معتدل و بارانی داشته باشیم، اونوقت در دیار اطراف خزر اونقدر برف بیاد که مردم رو به مرز استیصال برسونه، جایییکه اینطور که میگن آخرین بار نزدیک به دو دهه ی پیش برف باریده!!! شعری بسیار زیبا از شاعری گرانقدر که متعلق به همون خطه است، تقدیم به همه ی همولایتی های عزیز اون بوم و بر...ا



در شب ِ سرد ِ زمستانی
کوره‌ی ِ خورشيد هم ، چون کوره‌ی ِ گرم ِ چراغ ِ من نمی‌سوزد
و به مانند ِ چراغ ِ من
نه می‌افروزد چراغی هيچ ؛
نه فرو بسته به يخ ، ماهی که از بالا می‌افروزد


من چراغم را در آمد رفتن ِ همسايه‌ام افروختم در يک شب ِ تاريک
و شب ِ سرد ِ زمستان بود
باد می‌پيچيد با کاج
در ميان ِ کومه‌ها خاموش
گم شد او از من جدا زين جاده‌ی ِ باريک
و هنوزم قصّه بر يادست
وين سخن آويزه‌ی ِ لب
که می‌افروزد ؟ که می‌سوزد ؟
چه کسی اين قصّه را در دل می‌اندوزد ؟


در شب ِ سرد ِ زمستانی
کوره‌ی ِ خورشيد هم ، چون کوره‌ی ِ گرم ِ چراغ ِ من نمی‌سوزد


نیما یوشیج

۱۳۸۶ دی ۱۳, پنجشنبه

"شعارچی"

اون قدیما که بچه بودم و به مدرسه می رفتم، کلمه ی شعار رو توی کتابای فارسیمون زیاد دیده بودم ولی اصلاً معناش برام ملموس نبود. نمیدونم شاید توی فیلمای تلویزیونی و سینمایی هم چند باری شعار دادن مردم رو دیده بودم! ولی بعد از تحولاتی که توی وطن اتفاق افتاد، اینقدر همه با این مفهوم مأنوس شده بودند که حتی به نظر میومد از نون شب هم برای بعضی ها واجب تره... خلاصه که از اون سالا به بعد همه مون "شعارچی" های خوبی شدیم! بعضی هامون چنان در این کار مهارت پیدا کردیم که حالا دیگه حتی در "شکار" هم از "شعار" استفاده می کنیم! اصلا" دیگه نیازی به اسلحه و توپ و تفنگ نیست! به طعمه ای که قراره مورد شکارمون واقع بشه فقط نگاه میکنیم و شعار های "دوستی و محبته" که نثارش می کنیم، بدون اینکه حتی کوچکترین پلکی بزنیم!!!... و اون بیچاره با پای خودش به داممون میفته. بعد وقتی به خیال خودمون تارهای "مهر" رو رطیل وار به دورش پیچیدیم، ازش تا اونجا که میتونیم سوء استفاده می کنیم! دست آخر هم وقتی که مطمئن شدیم که دیگه نه سودی برامون داره و نه زیانی، به حال خودش رهاش میکنیم!... و به خیال خودمون طائبیم و پاک و مسلمان!... ای دریغا، ای دریغا!

۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

"تضاد فرهنگی"

انگار این دفعه دیگه خیلی وقت شده که سری به اینجا نزدم و جدی جدی داشت تار عنکبود همه جا رو میگرفت! البته یک قسمتیش مربوط به آخر سال بودن، کار زیاد و بعدش هم که دو هفته ای تعطیلات بود.
امروز روز اول کاری در سال جدید میلادیه. تقریباً همه ی همکارها سر کار برگشتند ولی انگار رمق کار کردن توی هیچکس نیست! طبیعتاً شب زنده داریهای شب سال نو در این رابطه کم بی تاثیر نیست.
چند صباحی هست که توی این دیار قطبی زندگی می کنم و در این مدت بالاخره خواه نا خواه با خلق و خوی مردم اینجا رفته رفته بیشتر آشنا شدم. نکته ی جالبی که در رابطه با این جامعه وجود داره اینه که هر تعطیلاتی اعم از کریستمس، عید پاک و چند تای دیگه، چه شادی و چه عزا، همگی بهانه ایه برای خوردن و "نوشیدن"، اونم تا خرخره...:) بعد هم که تعطیلات تموم میشه، به خصوص کریستمس، همه ی رسانا ها پر از آگهی های رنگ وارنگ مربوط به روشهای لاغری میشه... و هر سال همین داستان بدون استثنا تکرار میشه! یکی نیست بهشون بگه: آخه، کاه اگر مال خودتون نیست، کاهدون که مال خودتونه! مگه مجبورید، پدر آمرزیده ها؟!... انگار ما هم دیواری از دیوار اینا کوتاهتر پیدا نکردیم و خلاصه بهشون هی ایراد میگیریم! یاد روزای اولی که به اینجا اومدیم، افتادم. موقعی که باهامون مصاحبه میکردند، مترجممون با شنیدن بعضی سؤالها مثل اینکه گوشت تنش رو می خوردند. از شدت غیظ صورتش سرخ میشد. اون موقع ها به این جریان خیلی فکر میکردم و برام جالب بود که چرا این شخص این چنین از دست این قطبی ها خشمگینه! باید اعتراف کنم که هر چند من چنین خشمی در درونم نیست، ولی با گذشت این سالها یک سری مسائل و رفتارها بیشتر و بیشتر روی اعصابم راه میرند و خلاصه ی کلام احساس این هموطن مترجم رو بیشتر درک میکنم! شاید هم این احساس زاییده ی همون چیزی باشه که اینجاییها اسم "تضاد فرهنگی" روش میذارند و هر جا که میخواند خودشون رو به خریت بزنند و از درک فرهنگ های غیر غربی/شمالی شونه خالی کنند، این اصطلاح رو مثل پتکی بر سرت میکوبند..." اوناییکه مثل ما حبسی کشیدن میدونن ما چی میگیم... حالیته؟!"