محمد اصفهانی - مهر و ماه
یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن گذری
گو که ز هجرش به فغانم به فغانم
ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من نتوانم نتوانم نتوانم
من غرق گناهم
تو عذر گناهی
روز و شبم را تو چو مهری و چو ماهی
چه شود گر مرا رهانی ز سیاهی؟
چون باده به جوشم در جوش و خروشم
من سر زلفت به دو عالم نفروشم
همه شب بر ماه وپروین نگرم
مگر آید رخسارت در نظرم
چه بگویم ؟ چه بگویم؟
به که گویم این راز؟
غمم این بس که مرا کس نبود دمساز
۲ نظر:
سلام عمو جون
قرار بود در مورد نحوه مهاجرت به کشور محل سکونتت از طریق ازدواج بنویسی مشتاقانه منتظریم
سلام
راستش من این مدت اخیر اینقدر سرم شلوغه که فرصت هیچ کاری رو پیدا نمیکنم! نوشتن چنین مطلبی مستلزم وقت و فکر آزاده...:) ولی سرم که خلوت تر شد، حتماً!
ارسال یک نظر