طبق معمول هر روز طوافی در میدان "شهر قدیمی" کردم و غرق در اندیشه ها پیش به سوی محل کار خودم...که صدای شجریان اول صبح از رادیو بلند شد، داشت این شعر عطار رو تحریر آواز میکرد. چقدر جالب! انگار که رشته ی افکارم رو به رادیو وصل کرده باشند و همگی به صورت همزمان به شعر و موسیقی ترجمه بشند! بیچاره عطار هم ظاهرا" از در استیصال راه رو گم کرده بوده و دیگه حتی نمیدونسته که باید به مسجد بره یا به میخونه! آیا گاهی اوقات همه ی ما آدما چنین احساسی بهمون دست نمیده؟ اینکه نه راه پس میبینیم و نه راه پیش... مجبور میشیم تصمیم هایی توی زندگی بگیریم که شاید در لحظه ی تصمیم گیری اصلاً خوشایند نباشند ولی بعد زمان ممکنه ثابت کنه که احتمالاً بهترین کار ممکنه رو انجام دادیم!
ره ميخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکين، حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در ميخانه، کاين خمار، خام است
ميان مسجد و ميخانه، راهی است
بجوييد ای عزيزان، کاين کدامست
به ميخانه امامی مست، خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه، خرابات است امروز
حريفم قاضی و ساقی، امام است
برو عطار کاو خود می شناسد
که سرور کيست، سرگردان کدام است
که هر دو بر من مسکين، حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در ميخانه، کاين خمار، خام است
ميان مسجد و ميخانه، راهی است
بجوييد ای عزيزان، کاين کدامست
به ميخانه امامی مست، خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه، خرابات است امروز
حريفم قاضی و ساقی، امام است
برو عطار کاو خود می شناسد
که سرور کيست، سرگردان کدام است
عطار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر