یادش به خیر اون روزا در وطن... توی یک شرکتی کار میکردم که دو تا از همکارها مثل خودم سالیان سال توی "قطب" زندگی و تحصیل کرده بودند. هر کدومشون به دلیل خاص خودشون به میهن عزیز بازگشت کرده بودند و دست سرنوشت ما سه نفر روبه سوی اون شرکت سوق داده بود! نکته ی جالب این بود که این دو نفر درست نقطه ی مقابل همدیگه بودند: یکی فوق العاده مردمدار و ملاحظه کار و اون یکی رو ما اسمش رو گذاشته بودیم "بی ملاحظه"... رحم به هیچ کس نمیکرد و خلاصه در حفظ لقبی که ما بهش داده بودیم با چنگ و دندون می جنگید...:)
گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم که اینجور آدما چقدر راحتند! به جای اینکه مرتب با خودشون در جدال باشند و همش به این فکر کنند که دیگران رو نرنجونند و مرتب در حال "کوتاه" اومدن باشند، اصلاٌ به خودشون سختی نمیدن! آخ که بعضی وقتا چقدر دلم میخواست میتونستم حتی شده برای چند لحظه هم اینطوری باشم و به هیچ چیز و هیچکس به جز خودم فکر نکنم، بشم سراپا "اگو"... به قول عزیزی "آرزو بر جوانان عیب نیست"...:)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر