از توی آشپزخونه نگاهی به اتاق نشیمن انداختم، جای سوزن انداختن نبود! دوستای قدیمی، دوستای گذشته های دور، همگی دور تا دور نشسته بودند. همهمه ای باور نکردنی فضای اتاق چند وجبی رو فرا گرفته بود وهر کسی به یک زبونی داشت صحبت میکرد... ناخودآگاه این فضا منو به دورانی میبرد که خیلی در دوردستها واقع شده بود و همه چیز به طور عجیبی غیر واقعی به نظر میرسید... توی این حال و هوای خودم بودم، که دوست دیرینه ام به کنارم اومد و پرسید: هیچ اون موقعها فکرش رو میکردی که یک روزی بعد از گذر چند دهه در اینجا و به این شکل به گرد هم بیایم؟! راست میگفت و شاید به همین خاطر بود که اون لحظات اونقدر دور از واقعیت به چشم میومدند! در عرض چند ساعت به یکباره تمام خاطرات اون روزا در درونم زنده شدند...
موقع خواب بعد از رفتن مهمونا، اینقدر هیجانزده بودم که توی جام مرتب وول میخوردم و خوابم نمیبرد. همه چیز به حدی سریع اتفاق افتاده بود که مغزم انگار فرصت هضمش رو هنوز پیدا نکرده بود و مشغول نشخوار تمامی صحبتها و دیالوگها بود...با خودم فکر کردم که چقدر خوبه که گاهی اوقات روزهای خوب بدون دلیل ظاهر میشند و روحی آکنده از شادی به زندگی آدم میبخشند... این روز به طور قطع یکی از اون روزها بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر