۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

گریه را به مستی بهانه کردم

یک هفتۀ دیگه هم گذشت، هفتۀ بعد از یک هفته مرخصی. اینجاییها میگن معمولاً روزهای اول بعد از مرخصی خیلی کند پیش میره ولی والله ما که هیچ کندیی توی این هفتۀ اخیر حس نکردیم :) طبق معمول هر سال این موقع سال "وحداً وحید"، "تنهای تنها، غمگین رسوا" سر کار هستم :) پرنده که سهله حتی پشه هم پر نمیزنه، یعنی شما بگین دریغ از یک جنبنده که درِ این بخشِ ما رو باز بکنه و خودی نشون بده! ولی خوب اینم انتخاب خود منه که هر سال دیرتر توی تابستون به مرخصی جدی برم، البته منظور از جدی بیشتر از یک هفته است... مثلاٌ دو هفته :)
داشتم امروز فکر میکردم که این تابستون چقدر با تابستون پارسال فرق داره! سال پیش درست همین روزا خیلی ساعتهای بدی رو سر کار گذروندم! صبحهای زود که میومدم از زور  بدخوابیهای شب قبل نمیتونستم خودم رو سر پا نگه دارم و گاهی حتی تا قبل از اومدن بقیۀ همکارها مجبور میشدم توی آشپزخونه امون روی کاناپه دراز بکشم و چه بسا گاهی هم خوابم میبرد تا اولین نفر سر و کله اش پیدا میشد... روزای بدی بودن که امیدوارم دیگه هرگز توی زندگیم تکرار نشن، و اگر دست من باشه هرگزِ هرگز تکرار نخواهند شد، این رو اول به خودم قول دادم و بعدش هم به شما :)
از مزیتهای تنها سر کار بودن اینه که دیگه نیازی نیست درِ اتاقت رو ببندی تا وقتی گاهی صدای موزیک از کامپیوترت بلند شد، مزاحمتی برای باقی همکارا ایجاد نکنی. این هفته رو توی حال و هوای "دشتی" هستم و به توصیۀ استاد روی این ترانۀ بسیار زیبا از عارف کار میکنم و خلاصه که در خلال  هفته سر کار مرتب صدای دل انگیز عبدالوهاب شهیدی از کامپیوترم توی فضای محیط کار می پیچید. جداً که این ترانه رو چنان با سوز میخونه که آدم ناخودآگاه مورمورش میشه!


گریه را به مستی بهانه کردم، عبدالوهاب شهیدی

گریه را به مستی بهانه کردم
شکوِه‌ها ز دست زمانه کردم
آستین چـو از دیده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم

نالـه دروغـیـن اثــر نـدارد
شام ما چو از پی سحر ندارد
مرده بهتر زآن کو ، هنر ندارد
همچو چشم مستت جهان خراب است
رخ مپوش که ایـــن دور انتخاب است
مــن تـــو را بـه خـــوبــی نشـانه کردم

دلا خمــوشی چــرا
چــو خــم نجـوشی چرا
برون شد از پرده راز
جانم تو پرده‌پوشی چرا

راز دل همــان به نهفتـه ماند    
گفتنـش چو نتوان نگفته ماند
فتنـه به کـه یک چند خفته ماند
گنـــج بــر درِ دل خـــزانه کردم

باغبان چه گویم به من چه‌ها کرد
کینـــه‌هــای دیـرینــه بـرمـلا کرد
دسـت مـن ز دامـان گل جدا کرد
تا به شاخه گل یک دم آشیانه کردم

عارف قزوینی

دگر بار: 15. حقیقت خاکستری

دیگه رفته رفته زمستون هم داشت آروم آروم رو به پایان میرفت. خونۀ تازه هنوز لخت و عور بود و در اصل فقط جایی برای خوابیدن که اون هم تازه بیشتر وقتها فرصتش پیش نمیومد. صبحها با هم میرفتیم سر کار یعنی اول میرسوندمش به محل کارش و بعد به سر کار خودم میرفتم. خوشبختانه مسیر یک جوری بود که تقریباً میشه گفت سر راه من بود. بعدازظهر ها هم یک جوری با هم تنظیم میکردیم که برم دنبالش و با هم برگردیم خونه. چون هنوز درگیر اون کافه با برادرش بودن خیلی وقتا مجبور میشد که بعد از کار هم تا آخر شب اونجا کار کنه که نتیجتاً بعد از کار یک راست میرفتیم به کافه تریا. اوائل بیشتر من فقط به عنوان مصاحب اونجا بودم که حوصله اش سر نره ولی رفته رفته توی کارای اونجا بیشتر بهش کمک میکردم. کلی کار کردن توی کافه رو یاد گرفته بودم و انواع و اقسام قهوه های مختلف رو دیگه خودم درست میکردم. جالب اینجا بود که بعد از هشت ساعت کار کردن سر کار خودم و بعدش سر پا وایستادن تا ساعت ده شب توی اون کافه، اصلاً احساس خستگی نمیکردم، انرژیی داشتم که الان که دارم بهش فکر میکنم برام جداً جای تعجبه و حیرت از خودم! تازه وقتی هم که به خونه میرسیدیم تا بخوابیم کلی طول میکشید و بعدش هم روز بعد دوباره کلۀ سحر بیدار شدن و سر کار رفتن!
کمک کردن توی کافه برای من جالب و هیجان انگیز بود ولی برای خودش و برادرش دیگه شده بود مثلی بختکی به روی سینه اشون! به هر قیمتی حاضر بودن یک طوری از دستش خلاص بشن چون سودی که براشون نداشت هیچ، دیگه داشتن حتی از جیب خودشون هم توی هزینه ها میذاشتن. نداشتن پرسنل، کم بودن مشتری و خلاصه کلی جریانای دیگه و از همه بدتر کار اصلی خودشون باعث شده بود که تا به زیر حلقشون برسه و طاقت دیدن ریخت اون کافه رو دیگه نداشته باشن. اینطور که من متوجه شده بودم، این کافه رو در اصل با کسی که توی رابطۀ قبلیش بوده با هم علم کرده بودن که اون در اصل وایسته و کار کنه، ولی طبق چیزایی که میگفتن اون همه اش کم کاری میکرده و نمیرفته و در نتیجته بیشتر وقتا رو مجبور میشده که خودش بره جاش وایسته. بعد هم که رابطه اشون به پایان میرسه، دیگه این کافه میشه قوز بالا قوز و روی دستش میمونه. برادرش که اون موقع برای ادامه تحصیل به پایتخت رفته بوده برای اینکه به خواهرش کمک کنه، ولی در عین حال علی رغم میل باطنیش، چیزی که بارها من توی اون دوران ازش به اشکال مختلف شنیدم، به این شهر برمیگرده و با خواهرش شریک میشه. چیزی که به طور واضح میشد از رفتار این برادر دید، نفرتی بود که از این شخص یعنی دوست پسر و همخونۀ سابق خواهرش داشت و این رو به هیچ شکلی حتی سعی در پنهان کردنش هم نمیکرد. یعنی به عبارت بهتر هیچ کدوم از اعضای خانواده نمیکردن! علت به هم خوردن این رابطه رو برای من اینجور توضیح داده بودن: ظاهراً مادرش یک روز تصادفاً شاهد این بوده که زرورقی از توی کیف پول این شخص میفته، از اون زرورقهایی که برای مصارف نشئه جات استفاده میشه! و غریب آشنا هم همون روز وقتی از این جریان مطلع میشه، عملاً سعی میکنه که از زندگیش بیرون بندازه اون رو. نتیجۀ این بیرون انداختن این میشه که خودش و پسرش، خونه رو ترک کنن و برن دو طبقه بالاتر خونۀ پدر و مادرش، یعنی جایی که در واقع پسرش زندگی میکرده، و دیگه پاشون رو توی آپارتمون دو طبقه پایین تر نذارن! آخرش هم بعد از کلی درگیری، خبر کردن پلیس و کلی از این داستانها بعد از چندین روز موفق میشن طرف رو برای همیشه از اونجا بیرون بندازن... درست وقتی من با غریب آشنا ارتباطم شروع شده بود، این شخص اون رو به دادگاه کشیده بود و ازش بابت تقسیم اموال شکایت کرده بود... البته من هرگز این شخص رو ملاقات نکردم و تمام شناختی که ازش دارم از طریق صحبتهاییه که از این خانواده شنیدم، ولی فقط اینقدر رو میدونم که توی همین شهر الان در جامعۀ هموطنان یکی از روانشناسهای معروفه و حتی توی یکی از رادیوهای محلی مدتها توی برنامه ای در مورد مشکلات و مسائل روانشناسی شرکت داشته، یا شاید هنوز هم داشته باشه! راستش صادقانه بگم که اون موقعها من حرفهای اینها رو کاملاً باور داشتم و حتی یک لحظه برام زیر سؤال نبود که ممکنه صحت نداشته باشن، ولی امروز بعد از گذشت چندین سال و بعد از این همه وقایعی که اتفاق افتاده، مطمئنم که حقیقت نه سیاه بوده و نه سفید... باید به دنبال حقیقت خاکستری گشت! وقتی حرفهایی رو که در موردش میزدن، میشنیدم، فکر نکردن به این موضوع که آیا یک روز هم نوبت من خواهد بود که چنین صحبتهایی در موردم بکنن، اجتناب ناپذیر بود. و این یک قانونیه که زندگی درسش رو بهم با بهای بسیار گران داده: اگر دیگری رو در برابرت خار کردن، شک نکن که روزی نوبت خودت هم خواهد رسید، اگر شک کردی، یفین داشته باش که باختی!
به هر روی اون سال زمستون هم جای خودش رو به بهار داد و عید نوروز فرا رسید. تصمیم گرفته شد که دسته جمعی و خانوادگی برای عید بیرون بریم. اولین بار بود که به این شکل با خانواده اشون توی محیطهای عمومی میرفتم. شب بدی نبود و با بودن دوست مجازی و خانواده اش البته جمعمون جمع شد. حس میکردم که مادر غریب آشنا تمام مدت زیرچشمی من رو زیر نظر نداره که به خودی خود اصلاً چیز عجیبی نبود، علی الخصوص برای اون خانواده چون اونا همیشه و همه جا همۀ آدما رو زیر نظر داشتن تا بعداً بتونن بشینن و در موردشون حکم صادر کنن! ولی اونشب شاید من بیشتر این رو حس کرده بودم. روز بعد از غریب آشنا شنیدم که مادرش بهش گفته بود که "دیشب اون همه زنهای جور واجور توی اون جشن بودن ولی عموناصر فقط چشمش به تو بود و بس!".

۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

داستان مهاجرت 20

ما اولین کسایی نبودیم که به عنوان مهاجر و پناهنده به اون شهر راهیمون کرده بودن و قبل از ما چند تایی خانواده و چند نفری هم مجرد در اونجا ساکن شده بودن. یکی از همون روزای اول مشاورمون برای اینکه ما رو با بقیه آشنا بکنه ما رو یکراست برد به سر کلاس زبان که همگیشون اونجا جمع بودن، کلاً یک هفت هشت نفری میشدن. از اونجایی که من خودم توی زبان کَمکَی راه افتاده بودم و قرار بود توی اون دورهه که اصلاً به دلیل اون ما رو به اینجا فرستاده بودن، شرکت کنم، بنابرین قرار نبود که توی این کلاسهای زبان درس بخونم، ولی عیال به زودی توی همین کلاسها شروع به یادگیری زبان کرد. از چیزایی که اون از این دوستان پناهنده که همه اشون هم هموطن بودن تعریف میکرد، برمیومد که جمع جالبی بودن، یعنی هر کدومشون به شکلی برای خودش منحصر به فرد بود :) بعدها اون دوست مترجم هم که بیشتر با ما نزدیک شد از جریانایی که این دوستان براش پیش میاوردن برامون تعریف میکرد که جداً حیرت نکردن و نخندیدن به این داستانا کار آسونی نبود اصلاً :) مثلاً خانمی که لباسهای زیر خریده بوده و بعد از استفاده کردن، این بیچاره مترجم ما رو مجبور کرده بوده باهاش به فروشگاه بره و در کار پس دادنشون براش ترجمه کنه :) یا یکیشون که آقایی بود اون موقعها میانسال و تمام صحبتهاش از این باب بود که چطور میشه آبگوشت درست کرد و بعدش توش "افیون" ریخت و چه تأثیراتی که این آبگوشت نداره! همین آقا البته بگم که چند وقت بعد با عیالش دچار مشکلات میشه و بندۀ خدا در اثر کم محلیهای دائمی این عیال یک کمی قاطی میکنه، بعد دیگه مدام راه میفته توی اون شهر کوچیک و هر غریبه ای رو که توی خیابون میبینه داد میزنه که "خبر داری؟ زنم دیگه با من نمیخوابه!...". دست آخر هم دیگه به سیم آخر میزنه و به کسی پول میده که طرف با ماشین این خانم یعنی مادر دو تا بچه اش رو زیر بگیره! خوشبختانه چون اون شخص اجیر شده تلفنش تحت کنترل پلیس بوده هم خودش رو میگیرن و هم این آقای اجیرکننده رو، و در انتها براش چندین سال زندانی میبرن و بعدش هم به وطن اخراجش میکنن!... مترجم به ماها میگفت: باور کنین اینا از یک سیارۀ دیگه اومدن! و جداً هم زیاد بی ربط نمیگفت، این صحبتش بعدها بیشتر به من ثابت شد!... خوشبختانه بعد از ما چند تا خانوادۀ دیگه اومدن که از قاعدۀ این گروه صد در صد مستثنی بودن!
من منتظر بودم که برای اون دوره بهم خبر بدن و موقعهایی که عیال به کلاس میرفت با پسرم توی خونه بودیم چون هنوز توی مهد کودک بهش جا نداده بودن، ظاهراً بعضی از مهد کودکها برای ورود بهشون بایست مدت زیادی توی نوبت وایمیستادی. رفتارهای عیال روز به روز عجیب و غریب تر میشد و تلفنهای شبانه نهضتش ادامه داشت. خبر عجیب رو روزی بهم داد که برای خرید به بیرون رفته بودم و وقتی برگشتم خونه دیدم هراسونه! با نگرانی علت این هراسونی رو ازش پرسیدم. گفت که این دوستش یعنی همون "خانم میم" توی تصادفی پاش شکسته و هیچ کسی رو هم نداره. بعد در کمال حیرت من گفت: اشکالی نداره اگه من چند روزی برم و کمکش باشم؟ راستش نمیدونستم چی بگم! فاصلۀ شهری که کمپ توش واقع بود تا این شهر ما با اتوبوس حداقل چهار پنج ساعت بود، پسر ما هم خیلی کوچیک بود، یعنی نه اینکه من از پس مراقبتش برنمیومدم چون از روز اول زندگی مشترکمون و از موقع به دنیا اومدن پسرمون پا به پای اون در رسیدگی به کارهاش اگر بیشتر نکرده بودم به یقین کمتر هم نکرده بودم، اما این خواسته جداً من رو شوکه کرده بود! نمیدونستم چطور باید عکس العمل نشون بدم! باید مثل مردهای تیپیک شرقی رگای گردنم رو با فشار بیرون میدادم و میگفتم یعنی چه؟ چه معنی داره و به هیچ عنوان اجازه نداری! یعنی برخوردی رو که تمام عمرم ازش متنفر بودم و با چهار ستون تمام اعتقاداتم منافات داشت. از طرف دیگه هم ته دلم از کل داستان ناراحت بودم ولی حتی نمیتونستم خودم رو قانع بکنم که بهش شک دارم...
در انتها با اکراه پذیرفتم و رفت. رفت ولی اصلاً احساس خوبی نداشتم و حس میکردم که یک چیزی داره درونم رو میخوره. اون چند روز خیلی بهم بد گذشت. پسرم هم طفلکی درست توی اون روزا سرمای ناجور خورد و حالش خیلی بد بود و این وخامت  حال روحی من رو دو چندان کرد. وقتی برگشت یک حسی در درونم بهم میگفت که دیگه اون آدمی که من میشناختم نیست! یک چیزایی تغیییر کرده بود، حرف زدنش، طرز نگاه کردنش، یعنی به شکلی بود که دیگه نمیتونستم پیش خودم  انکار کنم که یک اتفاقی افتاده!
بالاخره از اون دوره برام نامه فرستادن. یک سری امتحانهای عمومی و تخصصی گذاشته بودن برای همۀ متقاضیها که ببینن سطح تحصیلاتشون در چه مرحله ایه. تاریخ امتحانها برای چند ماه بعد بود. ای داد بر من! حالا باید مینشستم و درسهایی رو که توی دانشگاه به یک زبونی که سالیان سال توش تحصیل کرده بودم، به زبون دیگه ای میخوندم، به زبونی که تازه چند ماه بود به زور گلیم خودم رو در محاورات روزمره از آب بیرون میکشیدم! ولی خوب دیگه، خواستن توانسته، از قدیم گفتن! باید حتماً توی این امتحانها نمرات خوبی میاوردم تا بتونم در اون دوره شرکت کنم. دیگه بعد از اون کارم شده بود این که هر روز ساعتهایی رو که میتونستم به کتابخونۀ اون شهر بزرگه برم، کتابهای تخصصی رشته ام رو پیدا کنم و بعدش بشینم با کمک فرهنگ لغت و هزار بدبختی دیگه بخونم... امتحانها نزدیک بودن و فهمیدن مطالبِ به این زبون دور دور!

۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه

عمری که گذشت: 12. دوران معصوم وشیرین

{شیش سال پیش شروع به نوشتن این مجموعه کردم ولی طولی نکشید که زندگیم دستخوش تحولاتی شد که به طریقی مجبور شدم از نوشتنش دست بکشم، یعنی کسی وارد زندگیم شد که به معنای واقعی کلام دیگه نذاشت بنویسم... طاقت شنیدن یک سری حقایق رو شاید نداشت! این مجموعه اولین تجربه ام در داستان نویسیه و از اونجایی که عموناصر همونطور که بارها گفته دلش نمیخواد هیچ کاری رو نیمه تموم بذاره، دلم میخواد این کاری رو که شروع کردم رو به پایان ببرم... خدا رو چه دیدید و کی میدونه که ادامۀ این مجموعه ها به کجا خواهد انجامید!}

شب اول رو توی اون هتل کوچولو توی اون شهر غریب  در اون زمستون سرد هیچوقت از یاد نمیبرم. سه تا نوجوون تازه از راه رسیده، بعد از سفری یک هفته ای و پشت سر گذاشتن چندین کشور و پیمودن هزاران کیلومتر. حرفهای اون آدم خیری که به امداد ما در ایستگاه راه آهن اون شهر در اون نیمه های شب اومده بود و ما رو با ماشینش به اون هتل آورده بود، دائم توی ذهنم در حال گردش بود: "اینجا زمان خیلی سریع میگذره!" یعنی منظورش چی بود؟! مگه میشه زمان این طرف دنیا سریعتر بگذره؟! آخه پس این سازمان استاندارد جهانی که توی کتابامون راجع بهش خونده بودیم، مگه ثانیه رو بر اساس یک سری خواص فیزیکی تعریف نکرده بود؟! پس یعنی یک ثانیه توی مملکت خودمون کندتر از یک ثانیه توی اون دیار پیش میرفت؟! اینقدر این افکار توی سرم چرخید که بالاخره خوابم برد...
صبح که از خواب پاشدیم  سه تایی مثل گیج و منگها به هم نگاه میکردیم، باورمون نمیشد که سفرمون به اتمام رسیده باشه. باید بیرون میزدیم و چیزی برای صبحانه پیدا میکردیم. با امکانات مالی و وضعیت نامشخصی که داشتیم میدونستیم که توی هتل نمیشه چیزی خورد. تصمیم گرفتیم که بریم و توی شهر یک قدمی بزنیم و ببینیم چه خبره. ولی انگار روز تعطیل بود، احتمالاً یکشنبه، چون شهر درست مثل شهر ارواح بود. توی خیابونا تک و توک آدم پیدا میشد! ای بابا، اینجا کجا بود که ما اومده بودیم؟! اگه همیشه قرار بود به این صورت باشه که ما دق میکردیم! برای اینکه راه به هتل رو گم نکنیم مسیر خط تراموا رو گرفتیم و شروع به حرکت کردیم. لااقل میدونستیم که همین مسیر رو میتونیم برگردیم... شهر همه چیزش برامون نا آشنا بود، فرم ساختمونها که اکثراً قدیمی بودن، سنگفرش خیابونها، قیافۀ آدما و طرز لباس پوشیدنشون، نگاههایی که به ما میکردن و از همۀ اینا عجیب تر اون بوی خاصی که به مشام من میرسید، بوی عجیبی که من باهاش خیلی بیگانه بودم و بعدها متوجه شدم که بوی دغال سنگه که برای گرمایش توی خونه ها می سوزوندن. توی کشورهای سر راه هم البته این بو رو استشمام کرده بودم ولی اینجا دیگه به طور عجیبی بینیم رو قلقلک میداد!
توی اون هتل زیاد نموندیم، یعنی همون شب اول هم این آشنای ما بهمون گفت که اینجا براتون یک کمی گرونه و سعی میکنم یک جای مناسبتر براتون پیدا کنم. یکی دو روز بعد اومد و ما رو به هتل دیگه ای برد که از مرکز شهر کمی دورتر بود و به تر و تمیزی اون هتل اولی هم نبود ولی از لحاظ قیمت کلی ارزونتر بود. البته در دراز مدت توی هتل موندن هم برامون اصلاً منطقی نبود و باید جایی رو برای کرایه گیر میاوردیم. بهمون قول داد که پرس و جو میکنه ببینه اوضاع خونه های دانشجویی چطوره، یعنی خودش دیگه سنی ازش گذشته بود و موهاش دیگه کاملاً سفید یا به عبارتی جو گندمی شده بود. سالها پیش برای تحصیل به اون کشور اومده بود انگار و درسی هم خونده بود ولی مثل خیلیهای دیگه توی اون شهر از راه درس به شغلی نرسیده بود و زده بود توی خط فرش فروشی. بعدها وقتی بیشتر توی شهر رفت و آمد کردیم متوجه شدیم که چقدر مغازۀ فرش فروشی متعلق به هموطنان یافت میشه، و همه قدیمی و دوران قبل از انقلاب وطن رو ترک کرده بودن.
توی هتل جدید وضعمون بد نبود. سعی میکردیم تا اونجایی که میشد از بیرون خرید بکنیم و همونجا توی اتاقمون غذا بخوریم. حتی گاهی از پلوپزی که به همراهمون از وطن با خودمون کشیده و آورده بودیم، استفاده میکردیم و سوسیسی هم همونجا توی اتاق هتل سرخ میکردیم :)... از این سه یار دبستانی بگم که انگار هر کدممون یک گوشۀ مثلث بودیم و با هم هیچ نقطۀ تقاطعی نداشتیم. میم شاگرد زرنگ و درسخون کلاس و مدرسه بود. همیشه تا اونجایی که یادم هست شاگرد اول بود، یعنی یک خرخون فرد اعلاء! سرش همیشه توی درس و کتاب بود و اون موقعها شاید هیچ چیز توی زندگی براش از آوردن نمره بیست مهمتر نبود! و کاف درست نقطۀ مقابلش، درسخون بود ولی در عین حال فکر و ذکرش فقط دخترها بودن. در واقع این کاف بود که این کشور رو برای تحصیل برامون پیدا کرده بود و ما رو یک جورایی راضی کرده بود که بکَنیم و جلای وطن کنیم. ولی بیشتر از اینکه به این فکر باشه که از لحاظ تحصیلی اوصاع ما به چه شکل خواهد شد، اولین تجربه اش با دخترها براش اهمیت داشت :)
ما درست بعد از بسته شدن مرزها به دلیل جنگ به عنوان آخرین گروه دانشجویی موفق شده بودیم کشور رو ترک کنیم و بعد از اون دیگه در مرزها رو بستن و فقط یک تعداد معدودی اجازۀ خروج داشتن! با این وصف ما هنوز پذیرش از دانشگاه نداشتیم و خلاصه موفق شده بودیم با یک کلکی به عنوان دانشجو از کشور خارج بشیم. به همین خاطر یک ارز محدودی که معادل هزینۀ سه ماه بود به طور رسمی بهمون تعلق میگرفت. نتیجتاً چون وصعیتمون نامشخص بود معلوم نبود که تا چند وقت با اون پول محدود باید سر میکردیم... من و میم در مورد صرفه جویی کردن همفکر بودیم و معتقد بودیم که باید حواسمون به خرج و دخلمون باشه ولی کاف که شکمش و البته زیر شکمش خیلی براش مهم بودن، از این قناعت خیلی ناراحت بود :) تصور کنید اون صحنه رو که هر روز صبح میرفت جلوی آینه و با دو دست به عادت همیشگی دستی به هر دو طرف موهاش میکشید، بعد به زیر چشماش نگاهی دقیق میکرد و میگفت: روز به روز دارم لاغرتر و رنجورتر میشم... و من و میم قهقهه بود که سر میدادیم :) و میم بلافاصله بهش میگفت: ببین تو نیازی نیست که مثل ما خرج کنی و میتونی هر طور که دلت خواست ولخرجی کنی! و اون درمیومد که: اِه؟ شما پولاتون بمونه و من بی پول بشم؟! :)) ... ای روزگار! کجایین اون روزا؟ کجا رفتین اون دوران معصوم و شیرین؟!

۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

دگر بار: 14. صداقت دروغین؟

کریستمس اون سال همه اش انگار مهمونی بود. بعد از مهمونی توی خونۀ دوست مجازی، چند روز بعدش تولد سی سالگی برادر کوچیکۀ غریب آشنا بود. اینجا به بعضی از تولدها خیلی اهمیت میدن، یکی از اونا هم سی سالگیه. یک رستورانی رو گرفته بود و کلی هم مهمون دعوت کرده بود که بیشترشون البته هم سن و سالها و از دوستای قدیمی خودش بودن. این وسط چند نفر دیگه من جمله من و دوست مجازی و خواهرش رو هم  دعوت کرده بود. یکی دیگه از رسمهایی که اینجایی دارن اینه که وقتی مهمونیهای اینجوری و نسبتاً رسمی میدن جای مهمونا رو هم از قبل مشخص میکنن، و البته این خودش یک هنره که کی رو پیش کی بندازن که تا آخر شب مایۀ دردسر نشه و از طرف دیگه هم به مهمونا خوش بگذره و حوصله اشون سر نره!
به محل رستوران که وارد شدیم کلی آدم اومده بود و از اونجایی که من هیچکدومشون رو نمیشناختم باید به تک تکشون معرفی میشدم. همه همدوره ایهای برادرش بودن، از دوستهای مدرسه که از بچگی با هم بزرگ شده بودن. وقتی رفتیم سر میز بشینیم دیدم که غریب آشنا و دوست مجازی و بقیۀ جمع همگی یک جا جمع هستن و من رو انداختن یک گوشه ای پیش یک عده ای که همگی طبیعتاً برام غریبه بودن! مطمئن بودم که این کار رو از قصد انجام داده و خلاصه میخواسته با این کارش موضع خودش رو مشخص کنه که یعنی من هنوز تو رو به عنوان نیمۀ دیگۀ خواهرم نپذیرفتم. خواهرش هم البته متوجه شد و سعی کرد که با شوخی ازش گله کنه که آخه این چه کاریه که کردی! در هر حال برای من زیاد مشکل بزرگی نبود و از دید خودم تمام این برخوردها رو کاملاً عادی میدیدم. به خواهرش گفته بود که جاها رو یکی دیگه از دوستاش مشخص کرده و اون در تعیین اینکه کی کجا بشینه هیچ نقشی نداشته! این برادرش اون موقع با یک خانم بومی زندگی میکرد که از همدوره های دورۀ دانشکده اش بود. دختری بسیار آروم و بی سر و صدا. جزو مهمونا دختر هموطن دیگه ای هم بود که از کارمنداشون توی همون کافه ای بود که این خواهر و برادر مشترکاً داشتن، دختری بسیار جذاب و درست نقطۀ مقابل دوست دختر این آقا. نکتۀ جالب این بود که جای این دو تا خانم رو انداخته بودن درست در طرفین این آقای برادر، یکی سمت راست و یکی سمت چپ :) من میدونستم که این دختر خانم هموطن رابطۀ خیلی دوستانه ای با همۀ اعضای خانواده داره، ولی تا اون شب نمیدونستم که روابطش با بعضی از اعضا خیلی خیلی دوستانه تره!
برادر نازنین اون شب تولد خودش تا جا داشت مینوشید که بعدها من متوجه شدم که این عادت همیشگیش توی مهمونیهاست! دیگه به زور سر پا بند بود. در این میون انگار دوست دخترش هم با دختر خانم هموطن کلاهشون میره تو هم که اصلاً جای تعجبی نبود با تنشی که در جو مهمونی و رفتارهای برادر نسبت این دختر خانم وجود داشت... و خلاصه آخر شب حال این برادر اینقدر خراب شده بود که من و غریب آشنا اون رو با ماشین به خونه اش رسوندیم. من حس میکردم که غریب آشنا چقدر از رفتارهای برادرش خجالت میکشه که کاملاً درکش میکردم... و حدس اینکه سرانجام رابطه اش با دوست دخترش و همخونه اش بعد از اون شب به کجا انجامید شاید زیاد سخت نباشه!
زندگی بعد از اومدن به خونۀ جدید و توی اون محیط و در نزدیکی اون خانواده زندگی کردن، کاملاً شکل دیگه ای به خودش گرفته بود. احساس میکردم که حالم روز به روز داره بهتر میشه. مداوای دستم هنوز ادامه داشت و انگار داشت آروم آروم جواب میداد و احساس میکردم که هر روز که میگذره دونه به دونه از نرونهای عصبی دارن زنده میشن و از خودشون سیگنالهایی میفرستن و خلاصه اعلام موجودیت میکنن. رابطۀ ما هم در حال رشد بود ولی هنوز یک سری موانع بر سر راهش بود. از موقعی که باهاش آشنا شده بودم دائم اون رو درگیر مسائل جنبی دیده بودم، از درگیریهاش با شخص قبلی، با پدر بچه اش که ازش شکایت کرده بود چون مدت زیادی اجازه نداده بود که پسرش بره و پدرش رو ببینه و ... یک چیز دیگه ای که من حس میکردم هنوز رابطۀ ما رو داره تحت الشعاع قرار میده، کسی بود که درست توی اون فاصلۀ چند سال  از جدایی آخرش تا با من آشنا بشه، باهاش آشنا شده بود. طرف ظاهراً اون سر دنیا زندگی میکرد و توی هواپیما تصادفاً با هم آشنا شده بودن. یک بار هم به اتفاق به وطن سفر کرده بودن ولی تماسشون عمدتاً از طریق تلفن بوده. درست چند ماهی قبل از اینکه ما با هم آشنا بشیم به گفتۀ خودش دیگه کاملاً ارتباطشون قطع میشه ولی بعد از آشنایی ما انگار اون شخص باز تماس میگیره. وقتی بهش میگه که با من آشنا شده اون باز هم دست بر نمیداره و به تلفنها و ایمیلهاش ادامه میده... راستش رو بگم چون از توی یک رابطۀ پر از خیانت و تزویر بیرون اومده بودم دلم نمیخواست که فکر کنه که من در این مورد نقطه ضعف دارم و به همین خاطر سعی میکردم نسبت به این مسئله عکس العمل نشون ندم، دلم میخواست این مسئله رو خودش حل بکنه! ولی در عین حال هم حس میکردم که وقتی شروع میکنه به یک سری بهانه گرفتنها و ایرادهای بنی اسراییلی ازم گرفتن، یک ارتباطی با این جریان باید داشته باشه... خودش برام تعریف کرد که وقتی این ماجرا رو با دوست مجازی، که همه چیز رو بهش میگفت، گفته، عکس العمل اون این بوده: "چرا واقعیت رو اونجور که هست به اون طرف نمیگی که دست از سرت برداره... من اگه جای عموناصر بودم، با این رفتارهای تو یک لحظه هم دیگه باهات نمیموندم!"... و باید در اینجا اذعان کنم که قلباً هنوز بهش اعتمادی رو که باید نداشتم با اینکه خیلی سعی میکرد که همه چیز رو باز با من مطرح کنه و من رو در جریان همه چیز قرار بده، ولی یک حسی بهم میگفت که عموناصر این صداقت دروغینه، حسی که شاید اون موقع باید بیشتر بهش توجه میکردم!

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

داستان مهاجرت 19

همیشه آدما فکر میکنن که بعضی اتفاقها توی زندگی فقط برای دیگران میفته و اونا از گزندش در امان هستن! یعنی در واقع برخی جریانها رو توی زندگی اینقدر دور و بعید میبینن که تصور میکنن: نه بابا، مگه ممکنه چنین چیزی برای من هم پیش بیاد؟! در ساده لوحی خودشون بیخبرن از اینکه یک اصل توی این زندگی نامرد موجوده که هیچکس، و باید اینجا تا اونجایی که جا داره تأکید کنم، که هیچکس از این اصل مستثنی نیست!
شهر جدید یا شاید بهتره بگم ده کورۀ جدید جای بسیار زیبایی بود. جزیره ای بود که از طریق یک پل به یکی از شهرهای نسبتآ بزرگ این کشور متصل شده بود. خود جزیره چندین ده کوره داشت که ما توی اصلی ترین و بزرگترینش مستقر شده بودیم. تا اون شهر بزرگ حدوداً هفت هشت کیلومتری راه بود که با اتوبوس به خاطر اینکه کل جزیره رو میچرخید و دور میزد، نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه ای طول میکشید. مشاورمون توی اون شهر آدم خوشرو و خوش برخوردی بود. سعی میکرد همه جوره به ما کمک کنه. دستیار و مترجمی داشت که هموطن خودمون بود و پسری بسیار خوب و نازنین. ظاهراً چندین سالی بود که زودتر از ما به این کشور اومده بود و در اصل به دنبال ادامه تحصیل بود ولی برای امرار معاش چاره ای به جز کار کردن به عنوان مترجم پیدا نکرده بود و خلاصه دست تقدیر اون رو  در اون شهر بر سر راه ما قرار داده بود. پسر خیلی شوخ و با محبتی بود، و بعدها که بیشتر دوست شدیم کاشف به عمل اومد که توی وطن از هم محلیهای قدیمی ما بوده و خودمون خبر نداشتیم. هنوز بعد از گذشت این همه سال، شوخیی که اون موقعها توی مهمونیها با بقیه میکرد توی گوشامه: "بیچاره ها، من از موقعی که اومدم پام رو توی وطن نذاشتم، ولی اگه یک روز موقعیت پیش بیاد و برم، از اونایی نیستم که طاقت کتک خوردن رو داشته باشم و اولین چکی رو که بخورم، تک تکتون رو لو میدم..." :)
بعد از چند روز مشاور و این دوست مترجم اومدن و ما رو به خونۀ جدید منتقل کردن. وسیله و اسباب هم که به اون شکل نداشتیم. ساختمون کلاً چوبی بود و خونۀ ما آپارتمانی در طبقۀ دومش بود. خونه امون از مرکز "شهر" یک کمی فاصله داشت و از اونجایی که دو تا فروشگاه بیشتر وجود نداشت و اونا هم در همون مرکز بودن، کمی کار خرید رو سخت میکرد. ولی خوب دیگه ای چاره ای نبود و باید عادت میکردیم، حداقل تا یک مدتی که اونجا بودیم. توی همون چند روز بعدش هم همین دوست مترجم اومد و به اتفاق عیال رفتن برای خریدن وسائل خونه، و خلاصه ظرف چند روز خونه یواش یواش پر شد...
توی اون چند روزی که به اونجا منتقل شده بودیم، نمیدونم چرا همه اش عیال در مورد اینکه نامه های ما چه جوری به دستمون میرسه، سؤال میکرد! وقتی علت این پرسشها رو ازش پرسیدم، گفت که توی اون جشن شب آخر قبل از اومدنمون به این شهر، با دختر خانمی آشنا شده به اسم میم که قرار شده براش نامه بده! دیده بودم که خونه های ویلایی صندوقهای پستیی جلوی خونه هاشون گذاشتن، گفتم شاید ما هم باید چنین کاری بکنیم. به همین خاطر رفتم و یکی از اون صندوقها که از جنس پلاستیک بود خریدم. بعداً متوجه شدم که اینجا نامه ها رو معمولاً پستچی مستقیم میاره و از سوراخ مخصوص پست که اکثر درِ خونه ها داره، به درون میندازه و خریدن اون صندوق در واقع هیچ ضرورتی نداشته! چند روز بعد از اون جریان اتفاقاً نامه ای به آدرس ما اومد و انگار از طرف همون خانم میم بود!
پیدا کردن یک دوست خوب در این دیار غربت و مکاتبه کردن باهاش هیچ مشکلی نبود و در واقع خیلی هم خوب و خوشحال کننده بود، ولی پس چرا من اون احساس عجیب و غریب دست از سرم بر نمیداشت! رفته رفته تعداد نامه ها بیشتر شد که اون هم باز چیز عجیبی نبود، ولی اونچه که بسیار حیرت آور بود این بود که میدیدم وقتی از خونه بیرون میره همۀ نامه ها توی کیفش هست و با خودش میبره! با این وصف حتی به خودم اجازه نمیدادم که بخوام فکر بد بکنم یعنی اصلاً این گزینه اون موقع توی دنیای من وجود نداشت... این اتفاق هرگز امکان نداشت برای من بیفته! سعی میکردم که بهش فکر نکنم ولی حالا دیگه از مرحلۀ نامه گذشته بود و این خانم میم هر شب تلفن هم میکرد. وقتی زنگ میزد احساس میکردم که لحن صحبت کردنش عوض میشه، طرز صحبت کردن با یک دوست نیست! پسرم که اون موقع دیگه حدوداً یک سال و نیمش بود و در اون دوران نیاز به حداکثر توجه پدر و مادر بالاخص مادر رو داشت، عجیب نسبت به این تلفنها عکس العمل نشون میداد. کار به جایی رسید که وقتی تلفن زنگ میزد میرفت توی اتاق و در رو به روی خودش میبست، و پسر کوچولوی معصومم میرفت با دستای کوچیکش به در می کوبید و گریه میکرد چون میخواست به آغوش مادرش بره! و من در اوج ناراحتی خودم سعی میکردم که آرومش کنم و سرش رو گرم کنم  تا کار مادرش تموم بشه!
و این وضعیت به همین شکل ادامه داشت و هیچ تغییر مثبتی درش به وجود نمیومد اگر تغییرات رشد منفی نداشتن! گاهی اوقات که شبها در کنار من توی اتاق خواب با تلفن حرف میزد حس میکردم که صدایی که از گوشی تلفن میاد صدای ظریف زنونه نیست ولی باز پیش خودم فکر میکردم که شاید من اشتباه میکنم و شاید هم این خانم میم از اونهاییه که صدای کلفت مردونه داره... و چقدر آسونه کلاه گذاشتن سر خود! امروز بعد از گذشت این همه سال و پاره کردن چندین پیرهن و گشاد کردن چندین کلاه که خودم بر سر خودم گذاشتم میتونم به این قضیه اذعان کنم که هیچ کاری توی این دنیا ساده تر از این نیست که خود رو گول بزنی...

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

خریت شمارۀ 1

مثل اینکه شوخی شوخی بیشتر از یک هفته ای هست که اینجا نبودم، یعنی وقتی به تاریخ نوشتۀ قبلی نگاه کردم تازه متوجه شدم :) ای بابا، زمان دیگه انگار فقط در حال حرکت نیست، داره میدوه اونم چه دویدنی، مثل صاعقه و برق آسا...
غیبتم در اینجا البته کاملاً موجه بود، حداقل از نظر خودم :) سرانجام بعد از یک سال آوارگی و دربدری به خونۀ جدید نقل مکان کردم. عجب اسباب کشیی! فکر کنم باید در تاریخ ثبت بشه، یعنی به عنوان کوتاهترین جابجایی از نظر زمانی! خودمون هم باورمون نمیشد که اینقدر سریع پیش بره... همه چیز طبق برنامه پیش رفت الی یک چیز: وقتی کلیدها رو تحویل گرفتم و سری به خونه زدم که بازرسی کنم و ببینم همه چیز سر جاشه، متوجه شدم که رنگ کردن فقط دو تا دیوار (که کاغذ دیواریهای خیلی زشتی داشتن) دیگه افاقه نمیکنه و کل خونه باید رنگ بشه. و خلاصه با رسیدن "کمک از غیب" و یاری دوستای خوب، داستان رنگرزی هم در عرض دو روز به خیر و خوشی گذشت و به پایان رسید... و حالا عموناصر در خونه ای لخت و خالی نشسته، و در حال تایپ گردن این کلماته، و حتی صدای برخورد انگشتانش به روی کیبورد هم توی اتاق پژواکی برپا میکنه که بیا و ببین :)  ای روزگار، دوباره روز از نو و روزی از نو! دوباره به دنبال وسائل خونه گشتن و برای خویشتن خویش "جهاز" درست کردن :) یعنی این بار آخره؟! دیگه اینقدر از زندگی یاد گرفتم که هالوگری رو کنار بذارم و جوابی پر از توهمات به این سؤال ندم... هرگز نخواهی دونست! زندگی همینه، عموناصر!
بگذریم از از این داستان اسباب کشی و جابجایی که صحبت کردن در موردش انگاری هرگز تمومی نداره و مثنوی گویی هفتاد منه! این هفته رو چون توی مرخصی هستم روزها از دستم دررفته. داشتم تاریخ روز نگاه میکردم متوجه شدم که امروز پنجم ماه ژوییه است. پیش خودم یک لحظه فکر کردم که چقدر این تاریخ برام آشناست ولی هر چی به مغزم فشار آوردم یادم نیومد که این روز چه روزیه! به تقویمم مراجعه کردم گفتم نکنه روز تولد کسی باشه و من فراموش کرده باشم، ولی هرچی بیشتر گشتم کمتر یافتم، و روز تولد کسی هم نبود این امروز! تا سرانجام ناگهان به یادم افتاد و چقدر خوب که از یاد برده بودمش: روز خریت شمارۀ یک :) آخه میدونین، وقتی خریت توی زندگی یک بار اتفاق بیفته به تنهایی همون کلمه برای عطف دادن بهش کفایت میکنه ولی وقتی  رقم از یک گذشت دیگه چاره ای به جز شماره گذاری نیست :)... و از اونجایی که عموناصر در کمال ساده لوحی در این امر به یک بار بسنده نکرد بنابرین این روز در تقومیش به عنوان سالگرد خریت شمارۀ 1 به ثبت رسید!

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

دگر بار: 13. سه تفنگدار

توی اون تابستونی که گذشت اتفاقات زیادی توی زندگی من افتاده بود. قبل از آشناییم با غریب آشنا، تقریباً میشه گفت که ارتباطم با همۀ دوستای قدیمی قطع شده بود! نمیدونم شاید هم منصفانه تر باشه اگه بگم که در اصل این من بودم که ارتباطم رو با همه قطع کرده بودم، چون احساس میکردم که همه من رو به طریقی در اون میون تنها گذاشته بودن، حال به درست یا به غلط! این جریان باعث شده بود که وقتی پام رو توی اون رابطۀ تازه گذاشتم عملاً دیگه توی این شهر از گذشته ام کسی باقی نمونده باشه، البته منهای یکی دو تا دوست قدیمی که اونا هم به هیچ طریقی ارتباطی با اون دایرۀ قدیمی نداشتن...
دوست دیرینه ام و خانواده اش توی اون مدت هنوز ملاقاتش نکرده بودن! هم اونا کنجکاو بودن که ببیننش و هم خودش خیلی دلش میخواست اونا رو از نزدیک ببینه، چون من توی اون مدت زیاد ازشون صحبت کرده بودم. من که هر چند وقت یکباری همیشه یک سری بهشون میزدم و یعنی هنوز هم میزنم، توی یکی از این سفرها بهش پیشنهاد دادم که اگه دلش میخواد با هم بریم و اونا رو ببینه. استقبال کرد از این پیشنهاد من و قرار شد که یک روز شنبه صبح بریم و بعد ازظهرش برگردیم. این البته کمی با رفتنهای معمولی من فرق داشت. من هر وقت بهشون سری میزدیم معمولاً آخر هفته رو اونجا میموندم، ولی چون اون، بار اولش بود و طبیعتاً خجالت میکشید بنابرین من هم کاملاً بهش حق دادم که نخواد شب رو در خونه ای که بار اول درش قدم میذاره بمونه...
سفر خوبی از آب دراومد. همونجور که حدس میزدم همگی ازش خوششون اومد و خیلی گرم و صمیمی ازش پذیرایی کردن. خودش هم اینطور که به نظر میومد ازشون خوشش اومد، یعنی حداقل این چیزی بود که به من نشون داد اون موقع... خیلی از این جریان خوشحال بودم من، دلم نمیخواست تنها کسایی که توی این مملکت به عنوان دوستای نزدیک بودن باهاش ارتباط خوبی نداشته باشن چون این در دراز مدت طبیعتاً باعث مسائل و درگیری میشد! هرچند که اونا توی یک شهر دیگه زندگی میکردن و ارتباطات ما در حد هر چند ماه یک بار دیدن بود، ولی به هر صورت زیاد خوشایند نمیشد اگه از هم خوششون نمیومد... فکر کنم حدودای همون موقعها بود که به خونۀ جدید اسباب کشی کرده بودم که جشن نامزدی دختر این دوست دیرینه بود و من رو هم دعوت کرده بودن. پرسیدم ازشون که آیا میتونم با همراه بیام که پاسخ مسلماً مثبت بود. و شب بدی نبود اون شب هم و خوش گذشت، و به مانند دفعۀ قبل با اینکه نیمه های شب بود و برگشت به خونه مستلزم چند ساعت رانندگی در جاده و تاریکی بود، با این حال به شهر خودمون برگشتیم...
و اما از اطرافیان اون بگم که توی اون مدت کوتاه بیشترین کسایی رو که دیده بودم اونا بودن. تعدادشون زیاد نبود در اصل! خانواده اش بود، پسرش،  پدر و مادر و برادرش، و دوست مجازی و خانواده اش. در واقع میشه گفت که دو تا خانواده بودن که با هم رفت و آمد میکردن، و با هیچ کس دیگه ای در واقع نه تماسی داشتن و نه رفت و آمدی! دلیلش اون موقعها برای من زیاد مشخص نبود ولی بعدها یواش یواش که بیشتر توشون راه پیدا کردم همه چیز واضح و آشکارتر شد: هیچکس بعد از دیدن پدرش بعد از یک بار به طور قطع دیگه دلش نمیخواست اون بار اول، دفعۀ دومی همه داشته باشه! به قول خودش که اون اوائل میگفت: "بابام یک کمی مخصوصه..." که معنی "مخصوص" رو من بعدها خوب متوجه شدم! دوست مجازی اینجا یک خواهر و یک برادر داشت. خواهرش تازه با یک آقایی که اهل همین دیار بود آشنا شده که جداً پسر نازنینی به نظر میومد. برادرش هم هنوز عذب بود و در جستجوی شریک زندگی و همسر... همونجور که من دلم میخواست که اون با اطرافیان من ارتباط خوبی داشته باشه، طبیعتاً اون هم همین خواسته رو داشت. به همین خاطر مهمونیی داد و همه اشون رو دعوت کرد، البته ظاهراً هدف دعوت کردن خانوادۀ دوست دختر برادرش بود. همگی برخوردشون خوب بود و دوستانه! برادر دوست مجازی در عین اینکه خیلی صمیمی برخورد میکرد ولی در عین حال هم سعی میکرد که من رو تخلیۀ اطلاعاتی بکنه :) این رو البته خود غریب آشنا در موردش از قبل به من اخطار داده بود که این شخص چنین عادتی داره و اینکه من اصلاً تعجبی نکنم! بعدها البته متوجه شدم که این رفتارهاش اون شب، فقط مربوط به اخلاقش نبوده و انگار یک موقعی یک مقاصدی در کار بوده که با نظر منفی مواجه شده و به جایی نرسیده! برادر خود غریب آشنا هم که کماکان به همون برخوردی که از روز اول در پیش گرفته بود ادامه میداد، یعنی با فاصله ولی کمی مؤدبانه تر! در مجموع میشه گفت که شب خوبی بود. موقع نوشیدن، دوست مجازی گفت که نمیتونه بخوره چون رانندگی میکنه، که من گفتم همگی بخورین و من قول میدم همه رو شب به خونه برسونم. و آخر شب من با ماشینش هم خودش و هم برادرش رو که در همون نزدیکی خونه اش زندگی میکرد رسوندم و بعد ماشین رو در نزدیکی خونۀ غریب آشنا پارک کردم تا روز بعد بیاد و برش داره... وقتی برگشتم به خونه اش، خودش و مامانش مشغول جمع و جور بودن و فکر نمیکردن که من دوباره بیام! گفتم که اومدم کمک برای تمیزکاری که باعث تعجبشون شد و اصلاً فکرش رو نمیکردن!
بعد از اون شب چند بار دیگه اون جمع رو، من جمله توی تولد سی سالگی خواهر دوست مجازی ملاقات کردم. حالا دیگه یک جورایی خودم رو توی جمعشون غریبه احساس نمیکردم و   مطمئن بودم که این احساس یک طرفه نیست...
تا بالاخره کریستمس فرا رسید. دوست مجازی همه رو برای شب کریستمس دعوت کرد. و این اولین باری بود که پا توی خونه اش میذاشتم. شبی بسیار فراموش نشدنی بود برای من چون پر از احساسات بود و دوستی. اون صحنه رو توی آشپزخونۀ دوست مجازی هرگز فراموش نمیکنم وقتی که سه نفری دست بر شانه های هم گذاشتیم و با چشمانی اشک آلود که حاکی از شعف و خوشحالی بود، به هم قول دادیم که برای همیشه دوست بمونیم... و "سه نفنگدار" در اون لحظه دوباره متولد شده بودن! بعدها شنیدم از غریب آشنا که دوست مجازی بهش همون شب گفته بوده که "اگر عموناصر رو اذیت بکنی با من طرفی!"!!

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

اهداء عضو پس از مرگ

خبری رو امروز توی روزنامه خوندم مبنی بر اینکه من بعد حتی از توی فیسبوک هم میشه توی این کشور در رابطه با اهداء عضو بعد از مرگ،  آمادگی خود رو اعلام کرد. این رو وزیر امور اجتماعی در صفحۀ فیسبوک خودش به اطلاع همگان رسونده... بسیار جالب و مفید.
بعد از دیدن این خبر به یاد این افتادم که من خودم سالها پیش این کار رو کرده بودم، یعنی اعلام کرده بودم که بعد از مرگم هر کاری دلشون میخواد با این تن بی فایدۀ من بکنن. فکر کرده بودم که وقتی رفتی دیگه رفتی و این بدن به چه دردت خواهد خورد؟! شاید بعد از رفتنت به درد کس دیگه ای خورد! دوستی داشتیم که برادرش پزشک بود و از اونجایی که متأسفانه خارجیها همیشه نسبت به همه چیز در کشور میزبان به چشم شک و تردید نگاه میکنن و فکر میکنن که همه چیز دسیسه ای پشتش خوابیده،  این آقای پزشک هم معتقد بود که "ماها غیر بومیها نباید اینکار رو بکنیم چون اگه اتفاقی برامون بیفته و سر مرز بین مرگ و زندگی باشیم، اونوقت اگه شانس نجات پیدا کردن برامون وجود داشته باشه، با این موافقتی که از قبل کردیم، ترجیح داده میشه زودتر بریم تا اینکه بمونیم..."! راستش رو بگم اون وقتها به این حرفش البته کمی فکر کردم ولی در انتها زیاد برام منطقی به نظر نمیومد! امروز بعد از سالها با در دست داشتن امکانات جدید الکترونیکی وارد سیستم این سازمان ثبت اهداء عضو شدم، و در کمال تعجبم دیدم که من توی سیستم نیستم که تصحیحش فقط کار چند ثانیه بود :)
البته بین خودمون باشه، بدم نمیومد که وصیتی مثل خیام عزیز بکنم:)

چون مرده شوم خاک مرا گم سازید
احوال مرا عبرت مردم سازید
خاک تن من به باده آغشته کنید
وز کالبدم خشت سر خم سازید

در واقع این خواسته یک کمی باحالتره و حال و هوای هیجان انگیزتری داره، ولی خوب  به کس دیگه ای هم فایده ای نمیرسونه، یعنی "خشت سر خم" به چه کار اون بنده خدایی میاد که نیاز به پیوند قلب یا کلیه داره، ها؟ :)

پ. ن. الان نگاه کردم دیدم این شعر رو در پستی حدود پنج سال تقدیم به "سه تفنگدار" کرده بودم! چه میدونستم اون موقعها که دو تفنگدار دیگه اینقدر نامرد و پست فطرت از آب درمیان که دوتایی در عملیاتی ناجوونمردانه سر تفنگدار سومی رو زیر آب بکنن :-)


۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

داستان مهاجرت 18

مشاورمون با ماشینش جلوی ساختمون منتظر ما بود. وسائل رو که بار ماشین کردیم، نشستیم و دیگه وقت راه افتادن بود. توی اون مدت کوتاه چند ماهه، کمی با اون محیط مأنوس شده بودیم ولی نمیتونم بگم که شخصاً دلم برای اونجا تنگ میشد، یعنی واقعیت امر این بود که اصلاً دل من یکی به هیچ عنوان تنگ نمیشد! تنها چیزی که در اون لحظه برام کمی غم انگیز به نظر میومد تنها گذاشتن دوست دیرین در اونجا بود. از طرفی هیجان رفتن به جای جدید و زندگیی تازه وجود داشت ولی از طرف دیگه هم نگرانش  بودم چون میدونستم که توی شرایط روحی خوبی اصلاً نیست و خوب توی اون مدت هم دوباره بعد از مدتها به هم  عادت کرده بودیم، ولی چه میشد کرد؟ زندگی همینه دیگه، هیچ چیز برای همیشه نیست، مگه نه؟!
من توی ماشین جلو نشستم و عیال و پسرم هم عقب. توی راه با مشاورمون از جای جدیدی که در راه رفتن بهش بودیم، کلی صحبت کردیم. سؤالهای زیادی توی ذهن ما بود و اون هم  تا اونجایی که اطلاع داشت جواب میداد. حالا دیگه اون آدم بدخلقی که روزای اول به نظرم اومده بود، به نظر نمیرسید. کلی شوخی میکرد و میخندید، شاید هم به واسطۀ زبان بود که روزای اول ورود ما به کمپ ما کمتر میدونستیم.
بهمون گفته بود که چند ساعتی این سفر طول خواهد کشید، یعنی فاصله حدوداً سیصد چهارصد کیلومتر بود. با بچۀ کوچیک سخت بود که تمام راه رو یکسره برونه، بنابرین وسط راه جلوی کافه ای توقف کردیم و گفتیم به این طریق هم چای و قهوه ای بخوریم و همه بچه زیاد خسته و کلافه نشه. توی کافه وقتی مشغول نوشیدن بودیم، این خانم مشاور ما روش رو به من کرد و یک دفعه سؤالی پرسید که من نمیدونستم چطور بهش عکس العمل نشون بدم، یعنی از طرفی هم خنده ام گرفته بود و از طرف دیگه هم در اصل واقعیتی  در پسش پنهان بود. گفت: "خب، حالا که تمام کاراتون درست شده و اقامت گرفتین، و دیگه دارین میرین که زندگیی جدید رو دراین کشور پایه ریزی کنین، میخوام یک سؤالی ازت بپرسم و دوست دارم که صادقانه جواب بدی!".  ای داد بر من! در اون لحظه اولین فکری که به مغزم خطور کرد این بود که این خانم به راز ما پی برده! ولی ادامه داد که: "من در تمام این مدتی که برای ادارۀ مهاجرت کار کردم هرگز به موردی برخورد نکردم که کسی بعد از سه چهار ماه اینجوری مثل تو زبون ما رو چنان صحبت بکنه که حتی احتیاج به مترجم نداشته باشه! راستش رو بگو، تو قبلاً، سالها پیش اینجا زندگی میکردی و بعد به جای دیگه ای رفتی و حالا با این داستان قلابی دوباره برگشتی؟!" خیلی سعی کردم که قهقهه نزنم و خرابکاری به بار نیارم، و فقط لبخندی زدم و گفتم: نه بابا، این حرفها چیه میزنین شما؟! من به عمرم رنگ این کشور رو قبلاً ندیده بودم! و با نگاهی ناباورانه و لبخندی بر لب فقط سری از روی ناباوری تکون داد :) معلوم بود که به این سادگیها نمیشه متقاعدش کرد...
توقف ما در اون کافه و خوردن خوراکی و قاقالیلی پسرم باعث شد که در ادامۀ راه توی ماشین حالش بد بشه و خلاصه گلاب به روتون یک صفای اساسی به ماشین خانم مشاور بده :) بندۀ خدا ولی اصلاً برخورد بدی نکرد! توی اون مدت ما متوجه شده بودیم که این ملت خیلی بچه دوست هستن. یک گوشه ای نگه داشت و تا اونجایی که میشد ماشین رو تمیز کردیم...
بالاخره بعد از جمعاً چهار پنج ساعت به مقصد رسیدیم. یکراست ما رو به دفتر مشاور جدیدمون در اون شهر برد. آقایی بسیار خوشرو و خوش برخورد بود و بهمون گفت که چند شبی رو موقتاً توی خونه ای که درست اون طرف خیابونه، باید بگذرونیم تا بعد به خونه ای که برامون در نظر گرفته بودن بریم. بعد هم به اتفاق به اون خونه رفتیم. از در ورودی یک سری پله میخورد به طبقۀ اصلی آپارتمان و هیچ حفاظی جلوی راه پله وجود نداشت. این کمی باعث نگرانی خانم مشاور شد و به ما یادآوری کرد که خیلی مراقب بچه باشیم که یک وقت از پله ها به پایین نیفته، و به آقای مشاور هم کلی تأکید کرد که هر چی سریعتر ما رو به خونۀ خودمون منتقل کنه! خدا عمرش بده جداً! درسته که اینها همه بخشی از کارش محسوب میشد، ولی در عین حال کاملاً معلوم بود که  انسانه و انسانیت داره و اهمیت میده! در هر حال دیگه وقت خداحافظی با ما رسیده بود. برامون آرزوی موفقیت کرد و بعد هر دوشون ما رو به حال خودمون توی اون خونه تنها گذاشتن و رفتن!
احساس خیلی عجیبی داشتم، خوشحال بودم از اینکه همۀ کارها خیلی بهتر از اونی که حتی تصورش رو میکردم پیش رفته بودن، ولی یک حس غریب به خصوصی در درونم وجود داشت. آیا این حس به خاطر جای جدید بود؟ به خاطر اینکه ما رو به شهری آورده بودن که کل جمعیتش از ده هزار نفر هم تجاوز نمیکرد و کل "شهر" تشکیل شده بود از یک میدون که دو تا فروشگاه زنجیره ای موادغذایی اونجا شعبه داشتن؟ شاید همۀ اینها میتونستن عاملی باشه که اونشب اونقدر احساس غربت بکنم! ولی نه! با عقل جور در نمیومد چون این اولین باری نبود که توی اون مدت به جایی جدید و نامأنوس میرفتیم! چیز دیگه ای بود که خودم هم نمیدونستم چیه و از کجا آب میخوره! احساس میکردم که اضطراب دارم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشه و خلاصه هر چه که بود، حس مطبوعی نبود!

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

دگر بار: 12. خانۀ جدید

روزی که از قبل قرارش با بنگاه و فروشندۀ خونۀ گذاشته شده بود به بانک رفتیم. اینجا مرسومه که توی بانک خریدار برای واریز پول و تحویل کلید قرار میذارن. همۀ کارها به خوبی پیش رفت و بالاخره کلیدها رو تحویل گرفتم. از بانک که تا خونۀ جدید فاصلۀ زیادی نداشت سریع خودم رو به خونه رسوندم تا سرکی بکشم. و با صحنه ای مواجه شدم که اعصابم رو حسابی خط خطی کرد: خونه رو اصلاً تمیز نکرده بودن. پیش خودم یک لحظه فکر کردم که متأسفانه این کار فقط از هموطنا برمیاد که در حق هموطنای دیگه میکنن! خدا رو شکر شماره تلفن طرف رو داشتم و بهش سریع زنگ زدم. گفتم میتونم کارگر بیارم و بدم تمیز کنی یا اینکه خودت بیای و کار نیمه تمومت رو انجام بدی. فروشنده با اون همه پولی که از سود فروش گیرش اومده در کمال خساست محض گفت که خودش میاد و تمیز میکنه! واقعاً که! در هر صورت خودش و دوست دخترش اومدن و تا آخر شب مشغول تمیز کردن بودن...
بعد از اون نوبت رنگ کردن خونه رسیده بود چون با اون رنگهای موجود توی خونه آدم حس غریبی بهش دست میداد. دوست همیشه وفادارم و خودم رفتیم و رنگ خریدیم. چند روزی رو مشغول رنگ آمیزی بودیم تا خونه بالاخره شکل خونۀ آدمیزاد شد :)
این دوست همیشه وفادار من از موقعی که پام رو توی این مملکت گذاشتم میشناسم. جالب اینجاست که با همسر سابقم توی کلاس زبان همکلاسی بودن و در واقع از طریق اون اولین بار وارد خونۀ ما شده بود، ولی بعد از اون همیشه و در هر لحظه یار و یاور من بوده وهست. وقتی با غریب آشنا، آشنا شدم تا مدتها اینها همدیگر رو ندیده بودن. مسلماً توی هفته های اول، من فرصت کمتری رو پیدا کرده بودم که به این دوستم سر بزنم، یعنی کاری که همیشه به طور معمول انجام میدادم. توی اولین مکالمۀ تلفنیی که با غریب آشنا با هم داشتن، دیگه نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره و بهش گفته بود که "شما دوست ما رو انگار از ما گرفتین..."  توی اون مدتی که میومد و توی رنگرزی کمکم میکرد ارتباطشون یک کمی نزدیکتر شد، به خصوص که غریب آشنا مرتب غذا درست میکرد و برای ما میاورد، و از اونجایی که آشپزیش خیلی خوب بود، مورد قبول این دوست قرار گرفت :) ولی اولین برخوردش با مادر غریب آشنا زیاد موفقیت آمیز نبود! یکی از همین روزا بعد از کار روزانۀ رنگرزی، یک سر خونۀ پدر و مادرش رفتیم، یعنی همسایه های دیوار به دیوار من. نمیدونم چرا این دوست من یک دفعه برگشت گفت که دختر شما خیلی شانس آورده که با عموناصر آشنا شده! قیافۀ مادرش در اون لحظه جداً دیدنی بود که البته سعی کرد به روی خودش نیاره! بعداً از خودش شنیدم که شدیداً به مادرش برخورده بوده و حتی فکر کرده بوده که همونجا یک جواب درست و حسابی و دندونشکن بده ولی چون بار اول بوده و مهمون از خیرش گذشته بوده! راستش رو بخواین برای من یک کمی این برخورد عجیب به نظر اومد اما با خودم گفتم که لابد خیلی حساسه و خوب کدوم مادریه که نسبت به بچه هاش حساسیت نداشته باشه!... بزرگترین ایراد ما آدما اینه که بعضی چیزا رو وقتی میبینیم سعی نمیکنیم همونی که هستن ببینیمشون و براشون برای خودمون سعی میکنیم تفسیری پیدا کنیم و در انتها فقط توجیهشون میکنیم، و از این نوع توجیهات متأسفانه من توی اون سالها و توی اون دوران زیاد کردم، در حالیکه کافی بود فقط یک کمی چشمام رو باز کنم!
زمان اسباب کشی دیگه رسیده بود. توی اون فاصله همخونه ای آیندۀ پسرم هم اسباباش رو آورده بود و در اصل دیگه مستقر شده بود. از اونجاییکه توی شرکت حمل و نقل رانندگی میکرد پیشنهاد کمک توی جابجایی رو بهم داد که با آغوش باز از این پیشنهادش استقبال کردم. اصلاً تصور نمیکردم که خیلی این اسباب کشی مختصر اونقدر طول بکشه چون به خیال خودم اسباب زیادی نداشتم و مبلمان رو هم که همه اش رو توی همون خونه به جا میذاشتم، ولی علی ای حال چندین ساعتی به طول انجامید. دست آخر هم خودم با ماشین خودم، کلی لباس و از این داستانها رو بردم. حسن اینطوری اسباب کشی کردن این بود که دیگه بعدش نیاز به تمیز کردن خونۀ قبلی نبود :)... احساس خیلی خوبی داشتم از اینکه به مرحلۀ جدیدی از زندگیم داشتم پا میذاشتم. و خونه فقط شاید نمادی برای این حس بود...
به تعطیلات کریستمس مدت زیادی باقی نمونده بود. اون سال چون از همۀ مرخصیم استفاده نکرده نبودم از سر کار بهم اطلاع دادن که اگر تا پایان سال روزای باقی مونده رو نگیری از بین میرن و خلاصه توفیق اجباری خوبی بود تو خونه موندن... خونۀ خونه که هنوز نبود و فقط جای دیگه ای برای خوابیدن بود فعلاً که گاهگداری شبا بیام و توش استراحت کنم. اومدن و رفتنهای مداوم با ماشین حالا دیگه تبدیل شده بود به از پله های دو طبقه بالا و پایین رفتن. آیا زندگی از این بهتر هم میتونست بشه؟!



۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

نیمۀ تابستان

امروز سالگرده، سالگرد ورود من به این دیار! درست بیست و چهار سال پیش در چنین روزی پا به این مملکت گذاشتم. امروز روز "نیمۀ تابستان" در این کشوره. درسته که روز ملیشون چند هفـتۀ پیش بود ولی خیلیها در اصل این روز رو روز ملی این کشور میدونن. روز خیلی مهمی براشونه و از هفته ها قبل ذوقش رو دارن. به دامن طبیعت میزنن و نیمۀ تابستون رو جشن میگیرن. اوائل برای ما خیلی این اصطلاح نیمه عجیب بود چون اگر سری به تقویم بزنین در اصل الان اول تابستونه! ولی به مرور زمان علتش برای ما آشکار شد چون تابستون، بعد از این روز چند هفته ای بیش دوام نخواهد آورد و تا چشم به هم بزنیم پائیز مثل اجل معلق دوباره سر رسیده و "نوید" زمستون رو با خودش به همراه آورده!
هوای این روز نیمۀ تابستون هر ساله یک "ضد حال" اساسی به این ملت آفتاب دوست میزنه :) یعنی بودن آفتاب و گرما البته در این دیار قطبی و سرد همیشه اهمیت داره، ولی این یک روز رو اینا خیلی دلشون میخواد که هوا باهاشون یار باشه! ولی امسال هم باز سازمان هواشناسی خبر از بارون و باز هم بارون داده! الان که این جملات رو مرقوم میکنم البته آفتابی و بسیار هوا دل انگیزه ولی بعدازظهر قراره که بارون درست و حسابی بیاد و عیش این بندگان خدا رو منقص بکنه!
عموناصر ولی امروز هوا براش زیاد تأثیری نداره چونکه از قبل تصمیم گرفته که این آخر هفته رو مشغول به جمع و جور کردن وسائل باشه که به روز موعود دیگه زیاد باقی نمونده :) رئیسم چند هفتۀ پیش توی آشپزخونۀ محل کارمون اومد و گفت: خوب دیگه داره نزدیک میشه؟ گفتم: نه بابا، هنوز خیلی مونده... و همین دیروز وقتی داشتم برای خودم چایی میریختم، با لحنی آمیخته به شوخی و مزاح و اینکه دیگه یعنی این دفعه جای بحث نیست، گفت: ولی دیگه واقعاً زیاد باقی نمونده :)...
اول صبحی گفتم اول یک سری به زیرزمین بزنم و ببینم اوضاع انباری چطوره. خوشبختانه جمع و جور کردن بیشتر از نیم ساعتی طول نکشید (نداشتن وسائل زیاد همچین محاسنی هم داره دیگه :)) و توی جابجا کردن کتابها چشمم به کتابی خورد که برام خاطرات یک دهه از زندگیم رو در یک آن درم زنده کرد. یادم افتاد که به همکارم قول داده بودم که یک جلدش رو به اون بدم، همکاری که همین دیروز  پریروز به قطعیت رسید که من قرار وظیفۀ راهنماییش رو در این راهی که خودم سالها پیش رفته بودم، به عهده بگیرم... بندۀ خدا خودش هم خبر نداره که داره در چه راه صعب و طولانیی قدم میذاره!... و لای کتاب رو بعد از سالها باز کردم و چشمم به این شعر افتاد که بیانگر تمام احساسات من در اون دوره بود... شاید هنوز هم باشه، شاید هم دیگه نباشه...

ساحل آواره گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم گشت تا به جهان کیستم
موج ز خود رفته بانگ برآورد و گفت
گر بروم زنده ام گر نروم نیستم
اقبال لاهوری

,The motionless shore said, "Though I have long been here
".I am not yet aware of my identity
The restless wave rolled fast and said, "For me
".To roll on is to be, to lie still not to be
Eghbal Lahoori

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

دگر بار: 11. شروع درمان

بعد از حل شدن مشکل وام تمام تمرکزمون برای پیدا کردن یک خونۀ خوب شده بود. پروسۀ کار برام چیز جدیدی نبود چون توی "زندگی" قبلی عین همون جریان رو از اول تا آخرش طی کرده بودم و دقیقاً میدونستم چی در انتظارمه: پیدا کردن خونه، رفتن و دیدن،  مثل توی حراجی چوب زدن و قیمت رو بالا بردن و آخرش هم اگه شانس داشتی و گیر یک تعداد کسایی نمیفتادی که مرتب قیمت رو بالا ببرن تا جایی که تو دیگه استطاعت خرید رو نداشته باشی، در بهترین شرایط نوشتن قولنامه و خریدن بود. چند جایی رو دیدیم و توی یکیشون خیلی نزدیک به خرید بودیم ولی از طالبان خونه از شانش بد کسی به تورمون خورد که دست بردار نبود، و در انتها چوب ما دیگه جون زدن نداشت!
درست توی همین گیر و دار بودیم که پدر و مادرش خبر دادن که آپارتمان بغلی خونه اشون رو دارن میفروشن. صاحبش پسر جوونی بود هموطن  که باهاشون سلام و علیک داشت. اسم بنگاهیی که خونه رو برای فروش بهش داده بود رو ازش پرسیدن و کاشف به عمل اومد که همونیه که توی خونۀ آخری ما باهاش آشنا شده بودیم. از این بهتر دیگه نمیشد و اگر موفق میشدم اون خونه رو بخرم دیگه از این رفتن و اومدنهای طولانی بین خونه ها خلاصی پیدا میکردم...
معطلش نکردم و با بنگاهی تماس گرفتم و ازش خواستم که خونه رو بهمون نشون بده. قراری گذاشتیم و یک روز وقت ناهار به اتفاق غریب آشنا رفتیم اونجا. خونۀ خیلی خوبی به نظر میومد فقط صاحبهای قبلیش انگار خیلی خوش سلیقه بودن و هر دیوار خونه رو به یک رنگ درآورده بودن، آبی و سبز و نارنجی و ... ولی اشکالی نداشت و خرجش یک رنگ کردن بود. و دوباره مراسم "چوبزنی" از سر گرفته شد، و قیمت رفت بالا و بالا و بالاتر... و یک جایی دیگه سمبۀ ما پر زورتر بود و بالاخره پیروز شدیم! از هفت خوان رستم دوباره رد شده بودم و سرانجام قولنامه رو امضا کردیم. تاریخ اسباب کشی و تحویل گرفتن خونه افتاد برای چند وقت بعد...
مونده بودم خونۀ خودم رو چیکار بکنم! گیر آوردن خونۀ اجاره ای اصلاً کار آسونی نبود و بهتون به یقین میتونم بگم که الان صدها دفعه سخت تره! راستش دلم نمیومد خونه رو همینجوری تحویل شرکت ساختمونی صاحبش بدم. فکری به ذهنم رسید. به پسرم که گفتم میخوای بیای تو توی این خونه بشینی؟ فکرات رو بکن و به من خبرش رو بده. اون موقع هنوز خونۀ مادرش زندگی میکرد. زیاد به نظر راغب نیومد ولی قرار شد من رو خبر کنه در هر صورت. یکی دو روز بعد باهام تماس گرفت و گفت که با یکی از دوستهای دوران مدرسه اش با هم رفتن و خونه رو دیدن و تصمیم گرفتن که به اتفاق خونه رو بگیرن. خوشحال شدم از اینکه توی اون سن و سال از خودش چنین جسارتی رو نشون داده بود. حقا که فرزند خلف خودم بود! قرار شد که دوستش حتی زودتر وسائلش رو بیاره که از نظر من که اصلاً اشکالی نداشت چون عملاً دیگه توی خونه زندگی نمیکردم!
خوشحال بودم از اینکه کارها داشتن به خوبی ردیف میشدن. اینجوری میتونستم وسائل خودم رو هم برای پسرم بذارم و اسباب کشی هم کلی سبک تر میشد. فقط وقتی رفتم دفتر شرکت ساختمونی که بخوام اجاره نامه رو به اسم اون بکنم، گفتن که طبق قوانینشون نمیشه و در صورتی امکان داره که پسرم توی چهار سال آخر با من زندگی کرده باشه! خلاصه هر چقدر که باهاشون سر و کله زدم قبول نکردن که نکردن. تنها یک راه حل وجود داشت و اون اینکه آدرسم رو عوض نمیکردم و خونه به اسم خودم باقی میموند. نامه هام به اون آدرس میرفت و باید مرتب میرفتم اونجا که این قسمتش البته زیاد بد نبود و باعث میشد که به این بهانه هم که شده پسرم رو ببینم :)
زندگی داشت خوب پیش میرفت ولی فقط یک نگرانی برای من وجود داشت و اون مشکل سلامتیم بود و رفیق قدیمیم، دستم. درد بیشتر وقتا آزارم میداد و استفاده از اون دست برام هر روز مشکلتر میشد. دیگه پرفسور اون کلینیک رو مسئول من کرده بودن چون باقیشون سر در نمیاوردن که این چیه که مثل خوره به جون من افتاده. این پرفسور هم انواع و اقسام تئوریها رو در مورد این بیماری داشت، یک روز میگفت این یک بیماریه که توی این کشور فقط پنجاه نفر بهش مبتلا هستن و یک روز دیگه میگفت بیماریی موروثیه و خلاصه هزار جور تئوریهای دیگه. دست آخر قرار شده که روش درمانی خاصی رو به مدت چند ماه روم امتحان کنن تا ببینن جواب میده یا نه. و تاریخ شروع درمان رو مشخص کردن... روز اولش که میخواستم به بیمارستان برم غریب آشنا گفت که من هم حتماً میخوام باهات بیام که برام جداً مایۀ دلگرمی بود. نمیدونستم که آیا درمان به جایی خواهد رسید نه، ولی اونقدرها دیگه مهم نبود چون احساس میکردم که بالاخره دارم به شکلی با این بیماری ناشناخته مبارزه میکنم و از همۀ اینا مهمتر دیگه خودم رو تنها احساس نمیکردم. هر بار که میرفتم بیمارستان و ساعتها زیر سِرُم میخوابیدم، بعدش که میومدم خونه احساس میکردم که انگار چند تا آدم قوی هیکل با تمام وجودشون تا اونجایی که میخوردم کتکم زدن و دیگه جون تکون خوردن رو حتی در خودم نمیدیدم، و فقط باید ساعتها میخوابیدم. ولی با این وجود پر از امید بودم و بودن اون و خانواده اش روز به روز امیدم رو به زندگی بیشتر میکرد. وقتی هر روز میومد و میگفت ببینم الان این انگشتت چقدر حرکت میکنه و دستت رو چقدر میتونی باز و بسته کنی، برق شادی رو توی چشمانش میدیدم وقتی که حتی میلیمتری از هفتۀ قبلش بیشتر تکون میخوردن انگشتان دستم... توی اون دوره احساس میکردم که مثل پروانه به دورم میچرخن!

ادامه دارد!

۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

مفهوم ورزش

این روزا همه جا توی این قاره تب و تاب فوتباله، ورزشی که به قول یکی که به مزاح میگفت، بیست  نفر دنبال یک توپ توی زمین به اون بزرگی میدون و دو تای دیگه همه هر کدوم یک طرف زمین ایستادن و از دور برای همدیگه شاخ و شونه میکشن! مسبقات قهرمانیه جام اروپاست، این رو برای اون دسته از خواننده هایی که مثل خود عموناصر زیاد اهل تماشای این ورزش از راه دور نیستن، میگم. از یکی دو هفته پیش که این دوره از مسابقات شروع شد، مردم این دیار عجیب شور و شوقی داشتن. همکارام روزی نبود که راجع به بازیهای که شده بود یا قرار بود بشه، صحبت نکنن. ولی بنده های خدا از شانس بدشون تیمشون توی همون یکی دو تا بازی اول چنان باختهای مفتضحانه ای کرد که همه اشون رو انگار یک سطل بزرگ آب رو سرشون خالی کرده باشی:) حالا دیگه این روزا وقتی راجع به بازیهای شب قبل ازشون میپرسم، میبینم که یا تماشا نکردن و یا اگر هم به تماشا نشسته باشن دیگه با بی میلی راجع بهش صحبت میکنن! همکاری از در صداقت میگفت از هفتۀ پیش که تیممون اونجوری باخت دیگه اصلاً حال و حوصلۀ نگاه کردن بقیۀ بازیها رو ندارم!
راستش رو بخواین توی این سالهایی که اینجا زندگی کردم متوجه شده بودم که مردمش خیلی اهل رقابت هستن ولی فکر نمیکردم که تا این اندازه باشه! اصلاً روز بعد از باخت دوم تیمشون، کارد بهشون میزدی خونشون انگار درنمیومد :) ولی خوب باز هم صد رحمت به اینا که در هر حال اینقدر متمدن هستن که ناراحتیشون از باختن فقط در همون حد بد خلقیه، و نه مثل بعضی از ملیتهای دیگه! یاد اون جریانی افتادم که سالها پیش در یکی از همین رقابتهای جهانی، یکی از تیمهای قارۀ امریکای جنوبی بعد از شکستی در مقابل تیمی دیگه و بازگشتشون به وطنشون، بازیکنی که در اصل مسبب اصلی باخت قلمداد شده بود، به ضرب گلوله ای توسط یکی از هموطنانش از پای دراومد و دار فانی رو برای همیشه وداع گفت! جریانی جداً تراژیک!
شخصاً فکر میکنم که توی دنیای فعلی ما به این شکلی که دراومده و این روندی رو که در پیش گرفته، ورزش اون مفهوم اصلی خودش رو از دست داده. هدف از ورزش کردن چیز دیگه ای بوده و هست، ولی متأسفانه مثل خیلی چیزای دیگه توی این دنیا مفهوم صرفاً مادی و تبلیغاتی پیدا کرده! به ما یاد میدادن که روح سالم در بدن سالمه و برای داشتن بدن سالم باید ورزش کرد و به قول اهل حالها "روی فرم" موند! ولی امروزه ورزش فقط حالت شو و نمایش رو پیدا کرده و ورزشکارا هنرپیشگانی بیش نیستن... و اگر حرف من رو باور ندارین، یک موقعی سری به اردوهای تمرین فوتبال ایتالیاییها بزنین تا ببینین که چطور فیلم بازی کردن و الکی زمین زدن خود رو بهشون یاد میدن :)

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

داستان مهاجرت 17

هنوز حتی چهار ماه از اومدنمون به این دیار نگذشته بود. پیش مشاور رفته بودم تا در مورد کلاسهای زبان ازش بپرسم. دیدم داره بهم لبخند میزنه! تعجب کردم و علت لبخند زدنش رو پرسیدم. و چیزی رو گفت که اون چند ماه منتظر شنیدنش بودیم و در عین حال حالا حالاها انتظار رسیدنش رو نداشتیم. گفت که اقامتتون اومده و دیگه میتونین زبان رو در کلاسهای اون شهری که بهش منتقل میشین بخونین! ازشادی دلم میخواست بلند شم برم و یک ماچ آبدار از صورتش بکنم :) از خوشحالی زبونم بند اومده بود و به تته پته افتاده بودم. اون چهار تا کلمه زبونی رو که توی اون مدت یاد گرفته بودم انگار همه اشون محو شده بودن در یک آن...
و به خونه اومدم و خبر مسرت انگیز رو دادم. بعدش هم گفتم به طرف خونۀ دوست قدیمی بشتابم و اون رو هم از این جریان باخبر کنم، میدونستم که چقدر خوشحال میشه. و همین کار رو کردم. برق شادی رو توی چشماش دیدم و همزمان هم حزنی پنهان رو. اون ماهها زودتر از ما به اونجا اومده بود و هنوز در بلاتکلیفی به سر میبرد! خدا میدونست که چقدر دیگه باید صبر میکرد تا کارش درست بشه و آیا اینکه اصولاً اصلاً کارش درست میشد یا نه، خودش سؤال دیگه ای بود. اما در اون لحظه فقط با من شاد بود و در شادیم سهیم. گفت که حتماً باید جشن بگیریم... و اون شب رو در خونۀ ما نوشیدیم و خوشحالی کردیم و جشن گرفتیم.
بعد از این خبر مسرت بخش حالا دیگه باید منتظر میموندیم تا ببینیم کدوم شهر ما رو قبول میکنه. درسته که ما در واقع بعد از گرفتن اقامت آزاد بودیم که به هر جا که دلمون بخواد بریم و زندگی کنیم، ولی اگر میخواستیم از مزایایی که برامون قائل میشدن اعم از پیدا کردن خونه، خوندن زبان و مهد کودک بچه و از این قبیل، استفاده کنیم باید به شهرایی میرفتیم که ما رو به عنوان مهاجر یا پناهنده در اونجا میپذیرفتن. مسلماً همه دوست داشتن که به شهرهای بزرگ برن چون امکانات در اونجا زیادتر بود، یعنی از هر نظر، ولی شهرهای بزرگ هم گنجاتیش پذیرش محدودی داشتن. اگر میخواستیم حتماً به یکی از این شهرهای بزرگ منتقل بشیم، اون وقت شاید مجبور میشدیم ماهها توی کمپ بمونیم و صبر کنیم! و این اصلاً برای ما جالب نبود.
مشاور بهمون پیشنهاد یکی دو تا شهر رو داد که از اونجایی که بودیم باز هم شمالی تر بودن و طبیعتاً سردتر. از اونجایی که من راجع به دانشگاه و درس باهاش صحبت کرده بودم (البته حرفی از کشور قبلی مشخصاً نمیتونستم بزنم و فقط گفته بودم که من در وطن چند ترمی رو درس خوندم!) دنبال این برامون بود که یک شهری رو پیدا کنه که از امکانات درسی برخوردار باشه.
مدت زیادی نگذشت که بهمون خبر داد که شهری در قسمت جنوب غربی کشور، دوره ای رو برای تحصیل کرده های خارج از کشور گذاشته که هدفش اینه که در عین اینکه زبون رو به تازه واردان یاد بده همزمان هم یک سری درسهای تکمیلی رو براشون ارائه کنه که بتونن بعد از یکی دو سال جذب بازار کار بشن! و گفت که این جون میده برای تو! عجب خبر خوبی بود! شهرش هم به نظر میومد که بد نباشه. گفت که اگر موافقین که من کارهاش رو انجام بدم و تا چند هفتۀ دیگه ای میتونین نقل مکان کنین! دیگه از این بهتر نمیشد و جایی برای مخالفت وجود نداشت...
همه چیز ردیف شد و روز سفر به اون شهر تعیین شد. مشاور گفت که خودش با ماشین خودش ما رو به اون شهر خواهد برد. چقدر این جریان برای ما جالب بود. اصلاً فکر نمیکردیم که اینا اینقدر در حق ما لطف بکنن...
و اون چند روز و هفته مثل باد گذشت... توی اون چند روز آخر یک اتفاق جالب افتاد. خبردار شدیم که ویگن، یادش زنده باشه، برای دادن کنسرتی به یکی از کمپهای نزدیک کمپ ما قراره بیاد. عیال که توی اون هفته های اخیر به کلاس زبان توی کمپ میرفت از طریق دیگر هموطنان باخبر شده بود. و زمان کنسرت کی بود؟ درست شب آخر قبل از رفتن ما. به خاطر پسرمون که اون موقع هنوز خیلی کوچیک بود امکان رفتنمون باهم نبود و از اون مهمتر شب آخر بود و کلی هم کار. ولی با این وصف من پیشنهاد دادم که اون میتونه بره ولی زودتر برگرده... از کجا باید میدونستم که زندگی من درست در نقطۀ عطفی قرار گرفته که پشت اون نقطۀ عطف لبۀ پرتگاهی در انتظاره! اون شب رو تا خود صبح وسیله جمع میکردم و خونه رو تمیز میکردم چون متنفر بودم از اینکه بخوام خونۀ کثیف تحویل مهمونای بعدی داده بشه... و درست دم دمای صبح ساعتی بیش به عزیمت نمونده بود که تازه سر وکله اش پیدا شد... اون لحظه باید میفهمیدم که سرنوشت من برای مدتی مدید و طولانی دیگه رقم زده شده بود!

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

دگر بار: 10. که عشق آسان نمود اول

زندگی مجموعه ای از انتخابهای ماست ولی نه همیشه بر اساس خواسته های خودمون! جمله ای کلیشه ای که قدیما هر وقت میشنیدم ناخودآگاه فقط به یاد دوستان قدیمی چپ میفتادم. ولی این واقعیت انکارناپذیره که خیلی چیزا رو ما در هر صورت خودمون انتخاب میکنیم، و اگر بیگدار به آب زدیم گردن کس دیگه ای نمیتونیم و نباید بندازیم...
وقتی با هم آشنا شدیم من زندگیم رو همونجور که بود بهش نشون داده بودم، نه بیشتر و نه کمتر. وقتی از زندگی قبلیم بیرون اومده بودم همه چیز رو عملاً گذاشته و اومده بودم. همه بهم گفته بودن که عموناصر، چیکار داری میکنی؟! نکن اینکار رو با زندگیت! تو هم به همون اندازه توی همه چیز سهم داری! ولی گوش من به این حرفها بدهکار نبود، چون در اون لحظه ها فقط میخواستم جونم رو نجات بدم و دیگه هیچ چیز دیگه ای برام اهمیت نداشت... نتیجۀ این انتخاب من این بود که همه چیز رو باید از صفر شروع میکردم. کلی شانس آورده بودم که تونسته بودم توی اون زمان کوتاه یک خونۀ اجاره ای پیدا کنم، ولی هر طور که بود بالاخره یک زندگی ساده ای رو برای خودم دوباره دست و پا کرده بودم...
از روز اول بهم نشون داده بود که خواسته هاش از زندگی خیلی زیادن و جاه طلبی به هیچ عنوان کلمه ای ناآشنا براش نبود. وقتی در این مورد از من سؤال کرده بود بهش گفته بودم که من هم به طور قطع دوست دارم که توی زندگیم پیشرفت کنم و وضعیتم رو بهتر کنم. یکی از اون چیزهایی رو که خیلی در موردش صحبت میکردیم خریدن آپارتمان بود. بهش گفته بودم که توی فکرم هست که خونه ای بخرم و از اون منطقه ای که توش زندگی میکردم خلاصی پیدا کنم چون خیلی شلوغ بود و پر از بچه های قد ونیم قد که همیشه توی محوطه در حال شیطنت بودن. مشکل ولی اینجا بود که به واسطۀ اون انتخابی که کرده بودم دستم خالی بود و اگر هم میخواستم خونه ای بخرم میبایستی همۀ مبلغ رو از بانک وام میگرفتم. این جریان که همۀ مبلغ خرید خونه رو بشه وام گرفت زیاد آسون نبود ولی توی اون سالها البته غیر ممکن هم نبود و فقط نیاز به آشنایی توی بانک داشت. اینقدر که راجع به این مسئله صحبت کردیم یواش یواش خودم هم نیاز به فعالیتی توی این زمینه رو احساس کردم. به یک بانکی که از قبل سراغ داشتم مراجعه کردم ولی مبلغی که بهم پیشنهاد داد که حاضره وام بده خیلی پایین بود. وقتی این جریان رو باهاش درمیون گذاشتم گفت که کسی رو توی بانکی میشناسه که مطمئناً میتونه کمک کنه و قرار شد که یک روز به اتفاق پیشش بریم...
کارمند بانکی که آشناشون بود، یعنی ظاهراً آشنای خانوادگی بود، پسری جوون و بسیار خوش برخورد بود. از اون بچه های خارجی تباری بود که اینجا به فرزندی قبول میکنن. گفت که اصلاً مشکلی نیست و پیگیری میکنه و بعدش بهم خبر میده. بعد از چند روز باهام تماس گرفت و گفت که یک مشکلی بر سر راه هست: گفت که چون ضامن کسی شدی تا اون شخص مبلغ وامش رو صاف نکنه به تو وام زیادی داده نمیشه! ای بابا! من یک مدت قبلش ضامن یکی از دوستای قدیمی شده بودم، یعنی توی شرایطی که جداً به این جریان نیاز داشت! حالا باید چیکار میکردم؟ روم نمیشد که برم و بهش بگم که برو جریان وامت رو یک کاری بکن تا من بتونم برم خونه بخرم! اینقدر خوبی توی اون سالها در حق من کرده بود که حتی مطرح کردن این مسئله برام سنگین بود! موضوع رو برای غریب آشنا مطرح کردم، و اونجا بود که اولین برخورد بد رو با من کرد و چهره ای رو بهم نشون داد که تا اون روز ندیده بودم! خیلی ناراحت شدم و اصلاً انتطارش رو نداشتم. از طرفی هم برام خیلی عجیب بود این برخورد! یعنی چرا باید بعد  از گذشت مدتی اونقدر کوتاه، من رو بابت این جریان اونچنان تحت فشار میذاشت؟!
این اولین دعوای جدی ما بود، و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم پدیدار شده بود... که عشق آسان نمود اول... از ناراحتی به تنها کسی که توی اون دوران میتونستم درد دل کنم، یک پیغام دادم، دوست مجازی. انگار از لحن ایمیل من متوجه شده بود که اوضاع زیاد جالب نیست و یکراست باهاش تماس گرفته بود. نکتۀ جالب اینجا بود که همین تماس من با دوست مجازی اون رو تازه بیشتر هم ناراحت کرده بود. بهم گفت که تواگر میخوای درد دل کنی بهتره با من صحبت کنی، نه با دوست مجازیت! گفتن این جمله حقایقی درش نهفته بود که من اون روز به سادگی از کنارش رد شدم و شاید ته دلم هم کمی بهش حق دادم!
احساس خوبی اصلاً نداشتم! حس میکردم یک طورهایی اون وسط قرار گرفتم. ولی در انتها دیگه برای خلاصی از اون حالت تصمیمم رو گرفتم و جریان وام رو با دوستم مطرح کردم. اون هم بندۀ خدا به هر شکلی بود، که تا به امروز هم هنوز نمیدونم به چه شکل، تونسته بود بانک رو راضی کنه که اسم من به عنوان ضامن از وامهاش پاک بشه! در هر صورت بعد از برطرف شدن  این مانع از سر راه، با وام من به طور کامل برای خرید خونه موافقت شد. حالا دیگه باید میگشتیم و خونۀ مناسب پیدا میکردیم. چرا از فعل جمع در جملۀ آخر استفاده کردم؟ چون خرید خونه از طرف من فقط ظاهر قضیه بود و این رو من امروز بدون هیچ شک و شبهه ای میتونم بگم! وقتی صحبت از خرید یک خونۀ کوچیک و مناسب رو میکردم یک بار بهم گفت: "تو انتظار نداری که من و پسرم بیایم و توی یک خونۀ کوچیک زندگی کنیم؟!" و اون موقع بود که دوزاری من باید میفتاد که این سنگ من نبود که به سینه زده میشد! و این بعدها به مرور برای من هر روز که گذشت واضحتر و واضحتر میشد ولی شوربختانه همزمان هم جریانات چنان من رو مثل گردآب به درون خودشون میبلعیدن که فهمیدن دیگه گره ای از مشکلاتم باز نمیکرد... دیگه اون موقع خیلی دیر شده بود!


۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

آینه (Mirror)

بعضی ترانه ها و شعرها دیگه انگار از یاد آدم رفته ولی با شنیدنشون آدم حس میکنه که انگار همین دیروز بود... ترجمۀ شعر هرگز جان کلام رو ادا نمیکنه ولی دلم خواست که این ترانه رو دوستای غیر فارسی زبون هم بتونن متوجه بشن.


فرهاد - آینه
شعر از اردلان سرفراز

می‌بینم صورتمو تو آینه،
,I see my face in the mirror
با لبی خسته می‌پرسم از خودم:
with tired lips I ask myself
این غریبه کیه؟ از من چی می‌خواد؟
?Who is this stranger? What does he want me
اون به من یا من به اون خیره شدم؟
?Is he stairing at me or am I at him

باورم نمیشه هر چی می بینم،
,I can't beleive what I'm seeing
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم،
,I close my eyes for a second
به خودم می‌گم که این صورتکه،
I say to myself that this mask
می‌تونم از صورتم ورش دارم!
.I could take off

می‌کشم دستمو روی صورتم،
,I touch my face with my hand
هر چی باید بدونم دستم می‌گه،
,my hand is revealing what I should know
من‌ و توی آینه نشون می‌ده،
,it points at me in the mirror
می‌گه: این تو یی، نه هیچ کس دیگه!
!it says: this is you and no one else

جای پاهای تموم قصه‌ها،
,The tracks of all stories
رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها،
,the colour of being an stranger in every moment
مونده روی صورتت تا بدونی
is still on your face so that you know
حالا امروز چی ازت مونده به جا!
.what is left of you today

آینه می‌گه: تو همونی که یه روز
The mirror says: you are the one who
می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،
,wanted to hold the sun with his hands
ولی امروز شهر شب خو‌نت شده،
,but now the city of night is your home
داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری!
!you are dying silently in your heart

می‌شکنم آینه رو تا دوباره
 I crush the mirror so that it once again
نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!
,wouldn't talk about the past
آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه،
,the mirror is shattered in thousend pieces
اما باز تو هر تیکش عکس منه
.still my picture shows in every of its pieces

عکسها با دهن کجی بهم می گن 
:The pictures, mugging me, tell me
چشم امید و بِبُر از آسمون 
,Give up the heaven
روزا با هم دیگه فرقی ندارن 
the days are the same
بوی کهنگی میدن تمومشون
.and they all smell old

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

دگر بار: 9. ملاقات با پسرم

گاهی، وقتی فکر میکنم باورم نمیشه که شیش سال گذشته باشه! یعنی مگه میشه زمان به این سرعت بگذره و آدم متوجه گذرش نباشه؟! به عقب که برمیگردم و وقایع رو مرور میکنم با خود می اندیشم که یعنی میشد جلوی این جریانها رو گرفت؟ یعنی واقعاً امکانش بود یا من در مقابل سرنوشت کت بسته قرار گرفته بودم بدون اینکه شانسی داشته باشم؟ جوابش رو شاید توی زندگی بعدی بشه گرفت، اگر دوباره زیستنی وجود داشته باشه!
بعد از اون راندووی دوبله و تنها دیداری که با دوست مجازی داشتم دیگه ندیدمش و ارتباطمون کماکان از طریق ایمیل و ارکوت بود. تا یک روز که غریب آشنا گفت که امروز قراره دوست مجازی به خونه اش بره و از من هم خواست که به اونجا برم. و اونجا برای اولین بار مثل سه تا دوست، مثل اولین ملاقات سه تفنگدار (اسمی که من بعدها روی این دوستی مثلث گذاشتم) نشستیم و از هر دری سخن روندیم، از روابط قبلی، از دوستهای قبلی و ...
رابطۀ من و غریب آشنا روز به روز نزدیک تر میشد به طوری که رنگ خونۀ خودم رو دیگه به زور میدیدم. شبها رو تا دیروقت بیدار بودیم. خانواده طبق معمول تا آخر شب اونجا بودن و بعد خداحافظی میکردن و فکر میکردن که من هم بعد از مدتی به خونۀ خودم میرم :)  البته میرفتم ولی صبح زود که برم دوش بگیرم و لباسم رو عوض کنم، بعدش مثلاً بیام دنبالش که با هم به سر کار بریم. جالب اینجا بود که منی که همیشه عادت داشتم که شبها زود بخوابم حالا دیگه تا بوق سگ بیدار بودم و بعد کلۀ سحر طبق معمول سر کار میرفتم. اصلاً انگار احساس خستگی در من دیگه معنای خودش رو از دست داده بود. و اون هم اصلاً عادت صبح زود سر کار رفتن رو نداشت ولی از موقعی که با من آشنا شده بود کرکره های سر کار رو اول وقت بالا میکشید. همکاراش از تعجب کم مونده بود شاخ دربیارن وقتی اون رو به عنوان اولین نفر صبح سر کار میدیدن!
 توی اون مدت دیگه از زندگیهای قبلیش کلی تعریف کرده بود. از زندگی اولش برام گفته بود و ازدواجی که توی سن پایین مادر و پدرش عملاً برای اینکه زود شوهرش بدن و بره، به اولین کسی که خواستگاری کرده بوده داده بودنش، و سالها باهاش زندگی کرده بوده با بالا و پایینهای زیاد. با اینکه زود ازدواج کرده بوده ولی خیلی دیر بچه دار شده بوده و چند سال بعد از به دنیا اومدن بچه دیگه طاقتش طاق شده بوده و ازش جدا شده بوده. علت اساسی برای جداییش رو من متوجه نشدم به جز اینکه شاید از ابتدا این وصلت اشتباه بوده!  این تصویری بود که از همسر و زندگی اولش به من داده بود. بعد از چندین سال بعد از جداییش دیگه به طور جدی با کسی ارتباطی نداشته  تا از طریق نت با شخصی آشنا میشه، کسی که به قول خودش هیچ مناسبتی با خودش و خانواده اش نداشته ولی به هر شکلی که بوده اون رو وارد زندگیش میکنه. اینجور که برام تعریف میکرد، از روز اول هیچکس توی خانواده از این شخص خوشش نیومده بوده و به هیچ شکلی مورد احترام اونا نبوده... و در انتها این رابطه هم سرانجام خوشی نداشته و به گفتۀ خودش به دلیل اینکه کاشف به عمل اومده بوده که مواد مخدر مصرف میکرده، چاره ای به جز جدایی نداشته!... وقتی من باهاش آشنا شدم هنوز درگیریهای حقوقی و مالی با این شخص گریبانگیرش بود. با تعریفهایی که برای من کرده بود چنان نفرتی رو نه فقط در من بلکه در تمام اطرافیانم برانگیخته بود که در اینجا قابل توصیف نیست! یادم هست که حتی در یک موردی پسرم که اون موقع هنوز توی شور و شوق نوجوونی بود، اینقدر تحت تأثیر قرار گرفته بود و به قولی جوگیر شده بود که گفت من خودم میرم و ترتیب این آدم نامرد رو میدم :)
اون تابستون پسرم به همراه مادرش به وطن رفته بود. به واسطۀ جریانایی که پیش اومده بود و اینکه من فهمیده بودم با اون "دوست خانواگی" به خونۀ جدید نقل مکان کرده بودن و از من قایم کرده بود، میونه امون یک کمی شکراب شده بود. خلاصه توی اون مدت که من توی این رابطۀ جدید پا گذاشته بودم، اون اصلاً از این ماجرا خبر نداشت، یعنی اصلاً از من خبر نداشت و من هم از اون! راستش از دستش خیلی دلخور بودم، دلم رو خیلی شکسته بود. وقتی این جریانا رو برای غریب آشنا تعریف کردم، خیلی سعی کرد دلداریم بده و در عین حال ترغیبم کنه که این جریان رو فراموش کنم! آدم باید همیشه منصف باشه و حقیقت رو بیان کنه: شاید اگر تشویقهای اون توی اون مدت نبود من خیلی دیرتر نرم میشدم و تماس اول رو میگرفتم! در هر صورت ایمیلی برای پسرم فرستادم و با زبون بی زبونی بهش گفتم که گذشته ها گذشته و باید به سمت جلو حرکت کرد. ماهها بود که ندیده بودمش و بهش پیشنهاد دادم که بیاد سر کار من و اونجا با هم ناهاری بخوریم. بهش گفتم که براش سورپریزی دارم. و اون روز در کافه تریای محل کار من اولین ملاقات بین پسرم و غریب آشنا رخ داد. برخورد پسرم خیلی خوب بود و البته من شخصاً انتظاری غیر از این نداشتم. بعداً غریب آشنا برام گفت که حس میکرده که پسر من تمام مدت تمام حرکاتش رو زیر نظر نداشته، که البته این هم به هیچ عنوان چیز عجیبی نبود چون با کسی برای اولین بار داشت ملاقات میکرد که شاید روزی شریک زندگی پدرش میشد!


۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

در اندرون من خسته دل ندانم کیست


احساس میکنم که به بعضی از شعرها توی این مدت اخیر خیلی نزدیک شدم، نزدیکیی که شاید تا به حال هیچوقت تا این درجه حسش نکرده باشم. اشعار حافظ رو خیلیها سعی میکنن که فقط از زاویه های عرفانی بهش نگاه کنن در حالیکه به نظر من او انسانی بوده با روحیه ای بسیار ظریف و رمانتیک. مسلماً هر کسی هر جور که دلش میخواد تفسیر میکنه ولی شعر زیر همه جور حسی رو در من بیدار میکنه به جز عرفان... نخفته ام ز خیالی که میپزد دل من، خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست؟

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

حافظ

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

دگر بار: 8. پسر دوم

به نظر میومد که ارتباط روز به روز نزدیکتر میشه و تماسها و دیدارها بیشتر و بیشتر. وقتی که با هم آشنا شده بودیم برام گفته بود که ماشینش به واسطۀ تصادفی که باهاش شده بوده، تعمیرگاهه و چند هفته ای ظاهراً طول میکشه تا تحویلش بدن. توی اون مدت که بی ماشین بود ظاهراً بیشتر وقتا پدرش اونو به سر کارش میبرد و میرسوند. چون محل کارش درست سر راه محل کار من بود، بهش گفتم که اگه بخواد من میتونم صبح اول وقت قبل از رفتنم به کار برسونمش. ولی اشکال این بود که من خیلی زود سر کار میرفتم و اونجور که متوجه شده بودم اون درست برعکس من بود. با این وجود گفت که میتونه صبح زود با من بیاد و شاید اینجوری برای کارش هم بهتر باشه.  روزی که قرار بود ماشین رو تحویل بگیره من پیشنهاد دادم که میتونم ببرمش به تعمیرگاه و بعدش با هم برگردیم. همین کار رو هم کردیم و سر راه موقع برگشتن به خونۀ من رفتیم و این اولین باری بود که پاش رو اونجا میذاشت. مدت زیادی نموند و بعدش هم خداحافظی کرد و رفت.
دلم میخواست که یک شب رو به طور جدی بریم و جایی بشینیم، غذایی بخوریم و ساعتها با هم صحبت کنیم. از لابلای صحبتهاش متوجه شده بودم که به غذای ایتالیایی علاقه داره، به همین خاطر گشتم و یک رستوران کوچولو درست توی مرکز شهر پیدا کردم و جایی برای یکی از روزهای بعد رزرو کردم. قرار شد که اون روز قرار برم کافه دنبالش. وقتی رسیدم دیدم که توی مغازۀ پدر و مادرشه، و اونجا برای اولین بار پدرش رو دیدم. سلام و علیکی کردیم. چون قبلاً برخورد برادر کوچیکش رو دیده بودم، رفتار عجیب و نگاههای پر از سؤال پدرش اصلاً برام عجیب نبود. به هر حال شاید به طریقی هم بهش حق میدادم، یعنی کسی رو که آدم برای اولین بار میبینه و مسلماً نمیشناسه و اگر خود من هم دختری داشتم شاید به همین شکل برخورد میکردم!
رستوران خیلی کوچیک و جالبی بود و فضای بسیار رمانتیکی داشت. معمولاً اهل خوردن مشروبات نیستم و توی سالهای اخیر هم رفته رفته این جریان کمتر و کمتر هم شده، ولی اون شب با این که با ماشین رفته بودیم دیگه نمیشد حذر کرد! ماشین رو توی پارکینگی در نزدیکی رستوران پارک کرده بودم. گفتم در بدترین شرایط روز بعد میام و برش میدارم... جو بسیار دل انگیزی بود و باعث شد که گذر زمان رو اصلاً حس نکنیم. به خودمون اومدیم و دیدیم که دیگه میخوان یواش یواش کرکره هاشون رو پایین بکشن... و قدم زنان در مسیر خونه اش به راه افتادیم. تا جلوی خونه بدرقه اش کردم و بعدش با تراموا به خونه رفتم. احساس میکردم که حالم ماهها و یا شاید سالها بوده که هیچوقت به این خوبی نبوده. سرمست بودم ولی نه به خاطر چند تا گیلاس شرابی که خورده بودم، نه به خاطر اولین بوسۀ قایمکی توی راه، سرمست از این بودم که فکر میکردم که شاید خوشبختی دگربار به سراغم اومده باشه، سرمست از اینکه شاید خوشبختی من رو، اونطور که سالها فکر کرده بودم، برای همیشه فراموش نکرده باشه!
بعد از اون شب خاطره انگیز رفت و آمد تنگاتنگتر شد، یعنی بیشتر رفت بود تا آمد. دیگه مرتب به خونه اش سر میزدم. یواش یواش دیگه دیدار حالت روزانه پیدا کرده بود. از سر کار که به خونه میرفتم به کارهای خونه و رتق و فتق امور رسیدگی میکردم و بعدش یک راست به طرف خونۀ اون. و اونجا تا آخر شب بودم و بعد میومدم خونه فقط میخوابیدم، به قول دوستی که خودش مدتها توی همین شرایط بود، خونه تبدیل شده بود به یک "انبار لباس"... در این دیدارهای روزانه مرتب خانواده اش رو ملاقات میکردم، یعنی در واقع اجتناب ناپذیر بود این جریان، چون همیشه اونا اونجا بودن. بیشتر وقتا تا آخر شب که من خداحافظی کنم و برم هم نشسته بودن. پسرش هم همونجور که قبلاً بهش اشاره کرده بودم، در واقع مثل پدربزرگ و مادربزرگ میومد و به مادرش سر میزد و در اصل "بالا" یعنی خونۀ اونا زندگی میکرد. ارتباط خوبی با هم آروم آروم پیدا کرده بودیم به خصوص بعد از اینکه یک روز من بهش پیشنهاد داده بودم که باهم به سینما بریم و توی راه با هم کلی صحبت کرده بودیم.
راستش من قبل از اینکه پام رو توی این رابطه بذارم هرگز بودن بچه از زندگی قبل طرف مقابل رو به عنوان یک مسئله ندیده بودم، یعنی پیش خودم فکر میکردم که من 18 سال پسرم رو بزرگ کردم و تمام چم و خم این جریان دستمه، بنابرین چه تفاوتی داره! با این حس بود که وارد اون رابطه شدم. توی صحبتهایی هم که در مورد پسرش میکردیم این قضیه رو کلملاً واضح مرتب متذکر میشدم که ارتباط من و پسرش صد در صد به هر دو طرف ربط داره و اینکه من نه میخوام و نه میتونم جای پدر اون رو بگیرم! پدرش توی همین شهر زندگی میکرد و بعد از جدا شدن دوباره ازدواج کرده بود و بلافاصله صاحب دو تا بچۀ دیگه شده بود. اینطور که متوجه شده بودم ارتباط خیلی خوبی توی اون دوران با پدرش نداشت، و دقیقاً توی همون دوره بود که مادرش (غریب آشنا) به دلایلی که برای من هنوز کاملاً روشن نبود اجازه نمیداد که پسرش بره پدرش رو ببینه... و توی این شرایط بود که من قدم به زندگی اون خانواده گذاشته بودم... ولی اونچه که مسلم بود یعنی حداقل با خیالات من در اون زمان، هرگز فکر نمیکردم که بودن یک بچه مانعی برای خوشبختی ما باشه، بچه ای رو که بعدها سالها مثل پسر دوم ازش مراقبت و بهش محبت کردم!