۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

داستان مهاجرت 17

هنوز حتی چهار ماه از اومدنمون به این دیار نگذشته بود. پیش مشاور رفته بودم تا در مورد کلاسهای زبان ازش بپرسم. دیدم داره بهم لبخند میزنه! تعجب کردم و علت لبخند زدنش رو پرسیدم. و چیزی رو گفت که اون چند ماه منتظر شنیدنش بودیم و در عین حال حالا حالاها انتظار رسیدنش رو نداشتیم. گفت که اقامتتون اومده و دیگه میتونین زبان رو در کلاسهای اون شهری که بهش منتقل میشین بخونین! ازشادی دلم میخواست بلند شم برم و یک ماچ آبدار از صورتش بکنم :) از خوشحالی زبونم بند اومده بود و به تته پته افتاده بودم. اون چهار تا کلمه زبونی رو که توی اون مدت یاد گرفته بودم انگار همه اشون محو شده بودن در یک آن...
و به خونه اومدم و خبر مسرت انگیز رو دادم. بعدش هم گفتم به طرف خونۀ دوست قدیمی بشتابم و اون رو هم از این جریان باخبر کنم، میدونستم که چقدر خوشحال میشه. و همین کار رو کردم. برق شادی رو توی چشماش دیدم و همزمان هم حزنی پنهان رو. اون ماهها زودتر از ما به اونجا اومده بود و هنوز در بلاتکلیفی به سر میبرد! خدا میدونست که چقدر دیگه باید صبر میکرد تا کارش درست بشه و آیا اینکه اصولاً اصلاً کارش درست میشد یا نه، خودش سؤال دیگه ای بود. اما در اون لحظه فقط با من شاد بود و در شادیم سهیم. گفت که حتماً باید جشن بگیریم... و اون شب رو در خونۀ ما نوشیدیم و خوشحالی کردیم و جشن گرفتیم.
بعد از این خبر مسرت بخش حالا دیگه باید منتظر میموندیم تا ببینیم کدوم شهر ما رو قبول میکنه. درسته که ما در واقع بعد از گرفتن اقامت آزاد بودیم که به هر جا که دلمون بخواد بریم و زندگی کنیم، ولی اگر میخواستیم از مزایایی که برامون قائل میشدن اعم از پیدا کردن خونه، خوندن زبان و مهد کودک بچه و از این قبیل، استفاده کنیم باید به شهرایی میرفتیم که ما رو به عنوان مهاجر یا پناهنده در اونجا میپذیرفتن. مسلماً همه دوست داشتن که به شهرهای بزرگ برن چون امکانات در اونجا زیادتر بود، یعنی از هر نظر، ولی شهرهای بزرگ هم گنجاتیش پذیرش محدودی داشتن. اگر میخواستیم حتماً به یکی از این شهرهای بزرگ منتقل بشیم، اون وقت شاید مجبور میشدیم ماهها توی کمپ بمونیم و صبر کنیم! و این اصلاً برای ما جالب نبود.
مشاور بهمون پیشنهاد یکی دو تا شهر رو داد که از اونجایی که بودیم باز هم شمالی تر بودن و طبیعتاً سردتر. از اونجایی که من راجع به دانشگاه و درس باهاش صحبت کرده بودم (البته حرفی از کشور قبلی مشخصاً نمیتونستم بزنم و فقط گفته بودم که من در وطن چند ترمی رو درس خوندم!) دنبال این برامون بود که یک شهری رو پیدا کنه که از امکانات درسی برخوردار باشه.
مدت زیادی نگذشت که بهمون خبر داد که شهری در قسمت جنوب غربی کشور، دوره ای رو برای تحصیل کرده های خارج از کشور گذاشته که هدفش اینه که در عین اینکه زبون رو به تازه واردان یاد بده همزمان هم یک سری درسهای تکمیلی رو براشون ارائه کنه که بتونن بعد از یکی دو سال جذب بازار کار بشن! و گفت که این جون میده برای تو! عجب خبر خوبی بود! شهرش هم به نظر میومد که بد نباشه. گفت که اگر موافقین که من کارهاش رو انجام بدم و تا چند هفتۀ دیگه ای میتونین نقل مکان کنین! دیگه از این بهتر نمیشد و جایی برای مخالفت وجود نداشت...
همه چیز ردیف شد و روز سفر به اون شهر تعیین شد. مشاور گفت که خودش با ماشین خودش ما رو به اون شهر خواهد برد. چقدر این جریان برای ما جالب بود. اصلاً فکر نمیکردیم که اینا اینقدر در حق ما لطف بکنن...
و اون چند روز و هفته مثل باد گذشت... توی اون چند روز آخر یک اتفاق جالب افتاد. خبردار شدیم که ویگن، یادش زنده باشه، برای دادن کنسرتی به یکی از کمپهای نزدیک کمپ ما قراره بیاد. عیال که توی اون هفته های اخیر به کلاس زبان توی کمپ میرفت از طریق دیگر هموطنان باخبر شده بود. و زمان کنسرت کی بود؟ درست شب آخر قبل از رفتن ما. به خاطر پسرمون که اون موقع هنوز خیلی کوچیک بود امکان رفتنمون باهم نبود و از اون مهمتر شب آخر بود و کلی هم کار. ولی با این وصف من پیشنهاد دادم که اون میتونه بره ولی زودتر برگرده... از کجا باید میدونستم که زندگی من درست در نقطۀ عطفی قرار گرفته که پشت اون نقطۀ عطف لبۀ پرتگاهی در انتظاره! اون شب رو تا خود صبح وسیله جمع میکردم و خونه رو تمیز میکردم چون متنفر بودم از اینکه بخوام خونۀ کثیف تحویل مهمونای بعدی داده بشه... و درست دم دمای صبح ساعتی بیش به عزیمت نمونده بود که تازه سر وکله اش پیدا شد... اون لحظه باید میفهمیدم که سرنوشت من برای مدتی مدید و طولانی دیگه رقم زده شده بود!

هیچ نظری موجود نیست: