۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

دگر بار: 5. غریب آشنا

وقتی از هم خداحافظی کردیم قدم زنون به طرف ایستگاه اتوبوس راه افتادم. مرکز شهر حسابی شلوغ بود به خاطر مسابقات ورزشهای دو میدانی در سطح اروپا که اون سال این شهر میزبان برگزاریش بود. شهر حالت معمولی خودش رو نداشت به نسبت اون موقع شب، و پر از آدم بود و سر و صدا. و اتوبوس شلوغ تر از همیشه ولی من اصلاً انگار هیچ کدوم اینا رو در اطرافم نه میدیدم و نه میشنیدم، یعنی تا اونجایی که مربوط به ضمیر خودآگاهم میشد. توی عالم خودم بودم و اون چند ساعتی رو که گذرنده بودم. با اینکه بیشتر از شیش هفت ساعت بود که لب به سیگار نزده بودم ولی اصلاً میلی بهش احساس نمیکردم. قبل از اینکه از خونه راه بیفتم سیگار آخری رو گیرونده بودم. دلم نمیخواست که توی ملاقات اول بوی سیگار بدم چون وقتی خودم از بوش حالم به هم میخورد میتونستم تصور کنم که دیگران وقتی نزدیک میومدند چه احساسی ممکن بود بهشون دست بده! ولی چیزی هم از اینکه لااقل برای مدتی بود که استعمال دخانیات میکردم، اون روز بهش نگفتم چون فکر میکردم که گذراست این عادت بد که بازمونده ای از زندگی سابقه من بود...
روز بعد رو طبق عادت اون مدت اخیر به طریقی بالاخره با هم تماس داشتیم. بهم گفته بود که مرخصیه ولی در عین حال سرش شلوغه. روزا رو باید توی کافه ای که متعلق به والدینش بود بایسته و کمک کنه، به خصوص که به واسطۀ اون مسابقات جمعیت زیادی توی شهر میچرخیدن و خلاصه سر مغازه دارا حسابی شلوغ بود. فکری به ذهنم رسید. بهش زنگ زدم و گفتم که من غذایی درست میکنم و اگه دوست داشته باشه میتونه یک سر بیاد پیش من. زیاد استقبال نکرد که البته تعجب منو یک کمی برانگیخت چون حداقل پیش خودم فکر نمیکردم که پیشنهاد بدی داده باشم. فکر کنم که خودش هم متوجه تعجب من شد و اضافه کرد که اگه بخوایم میتونیم بعد از کارش دوباره همدیگر رو توی شهر ببینیم. من هم که در واقع هدفم دیدار بود برام توفیری نمیکرد و نتیجتاً موافقت کردم...
توی کافۀ هتلی واقع در درست وسط شهر قرار گذاشتیم برای چند ساعت بعد. و تا چشم به هم بزنم دوباره روبه روی هم در لابی اون هتل نشسته بودیم و به صحبتهای روز قبل ادامه میدادیم. گفت که با یک سری از دوستانش من جمله "دوست مجازی" قراره که برن و در جایی جمع شن و منتظر تلفن دوست مجازی بود. همینطور هم شد و تلفنش زنگ زد بعد از مدتی، و باید دیگه میرفت. با هم از هتل بیرون اومدیم و گفتیم که تا یک مسیری رو میتونیم با هم قدم زنون بریم و بعد از هم خداحافظی کنیم. توی راه احساس میکردم که همه اش چشمش به آدمای اطرافه که از کنار ما  رد میشن، مثل کسی که نگران از این باشه که دیده بشه! برام یک کمی عجیب بود این حالت چون هر دوی ما دیگه سن و سالی ازمون گذشته بود و هیچکدوممون نوجونهای "تین ایجر" نبودیم که بخوایم از این واهمه داشته باشیم که دوست و آشنا ببینن ما رو و بخوان برن به پدر و برادر و پسرعمو خبر بدن، و بعدش هم اونا با کمربند توی خونه در انتظار باشن که ما رو "نوازشی" بدن! به هر صورت من به روی خودم نیاوردم و از هم خداحافظی کردیم!
من کماکان ارتباطم رو با دوست مجازی حفظ کرده بودم توی اون مدت. حالا دیگه احساس میکردم که یک شخص مشترکی هست که بتونیم راجع بهش صحبت کنیم و این خودش خیلی حس خوبی بهم میداد. اما هنوز هم به طور فیزیکی با هم ملاقاتی نکرده بودیم. پیش خودم فکر میکردم که رابطۀ من با دوستش به هر کجا هم که بیانجامه، من در انتها بازم میتونم باهاش صحبت کنم... و اون هم تمام مدت تمام حرفهاش در مکاتباتی که با هم داشتیم برای این حس من دلیلی برای مغایرت نشون نمیداد...
چند لحظه ای این دو دوست رو به حال خودشون رها میکنم... تا از زاویۀ دیگه ای وارد این داستان بشم. از دوران دانشکده توی این شهر دوستی قدیمی داشتم که سرنوشتش خیلی شبیه من بود. اوائل انقلاب از وطن خارج شده بود و به یکی از کشورهای توی این قاره اومده بود و بعد از چندین سال اونجا بودن مجبور شده بود که کوچ کنه و به این سرزمین قطبی بیاد. بعدش هم اینجا ازدواج کرده بود و دست آخر مثل سرنوشت بیشتر زوجها جدا شده بود، ولی یکی دو سالی زود تر از من. توی اون دورۀ مجردی بیشتر با هم ارتباط داشتیم و مرتب به هم سر میزدیم، درد درد مشترک بود دیگه، فقط چون کسی نبود که فریاد کنه خودمون هم صداش رو در نمیاوردیم :) برای هم زیاد درد دل میکردیم و از همۀ وقایع زندگی من خبر داشت. اون هم توی ارکوت بود و طبیعتاً عکس همۀ این اشخاص جدید رو که توی اون مدت اخیر وارد صحنه شده بودن، دیده بود و طبیعتاً عکس خودش هم دیده شده بود. کاشف به عمل اومد که این دوست ما و این تازه وارد در زندگی من، قبلاً همدیگر ور توی یک مهمونی عروسی دیده بودن، پس غریبۀ غریبه هم نبود، غریبه ای بود آشنا! دنیای کوچیکی بود، یا شاید هم شهر خیلی کوچیک بود! و جالب اینجاست که صاحبان اون عروسی  هر دوی اینها رو چون هر دو مجرد بودن کنار هم نشونده بودن. در هر حال این دوست ما وقتی که من اون روز به دیدارش رفته بودم و جریانهایی رو که توی اون چند روز اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کردم، گفت که چرا یک دستی برای من بالا نمیکنی و من رو با این دوست مجازی آشنا نمیکنی؟ :) دوست مجازیی که هنوز برای خودم من هم حکم مجازی داشت!


۲ نظر:

leila گفت...

راستش صادقانه بگم..يه جورائي مثل تعقيب سريال "فرنج" شده برام..خيلي با كنجكاوي دنبالش ميكنم ولي امشب از خودم بدم اومد..با خودم ميگم چرا آدم بايد به جائي برسه كه شنيدن تراژدي زندگي كسي براش اينقدر جالب بشه كه تا اپيزود بعدي نتونه صبر كنه...خيلي تاسف باره ..البته اميدوارم اين حس تراژيك ديگه تكرار نشه و اين فقط يه خاطره تلخ و خاكستري از گذشته باشه كه به دست فراموشي سپرده بشه:)

amunaaser گفت...

زنده یاد صمد بهرنگی توی شاهکارش ماهی سیاه کوچولو میگه: "مرگ الان خیلی آسون میتونه به سراغم بیاد، ولی اینکه بمیرم خیلی مهم نیست! مهم اینجاست که مرگ یا زندگی من توی زندگی دیگران چه تأثیری داره!" خوشحالم اگر با نوشتن زندگی تراژیک خودم میتونم انسانها رو تحت تأثیر قرار بدم، شاید که این تجربیات یک روزی به دردشون بخوره :)