۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

دگر بار: 9. ملاقات با پسرم

گاهی، وقتی فکر میکنم باورم نمیشه که شیش سال گذشته باشه! یعنی مگه میشه زمان به این سرعت بگذره و آدم متوجه گذرش نباشه؟! به عقب که برمیگردم و وقایع رو مرور میکنم با خود می اندیشم که یعنی میشد جلوی این جریانها رو گرفت؟ یعنی واقعاً امکانش بود یا من در مقابل سرنوشت کت بسته قرار گرفته بودم بدون اینکه شانسی داشته باشم؟ جوابش رو شاید توی زندگی بعدی بشه گرفت، اگر دوباره زیستنی وجود داشته باشه!
بعد از اون راندووی دوبله و تنها دیداری که با دوست مجازی داشتم دیگه ندیدمش و ارتباطمون کماکان از طریق ایمیل و ارکوت بود. تا یک روز که غریب آشنا گفت که امروز قراره دوست مجازی به خونه اش بره و از من هم خواست که به اونجا برم. و اونجا برای اولین بار مثل سه تا دوست، مثل اولین ملاقات سه تفنگدار (اسمی که من بعدها روی این دوستی مثلث گذاشتم) نشستیم و از هر دری سخن روندیم، از روابط قبلی، از دوستهای قبلی و ...
رابطۀ من و غریب آشنا روز به روز نزدیک تر میشد به طوری که رنگ خونۀ خودم رو دیگه به زور میدیدم. شبها رو تا دیروقت بیدار بودیم. خانواده طبق معمول تا آخر شب اونجا بودن و بعد خداحافظی میکردن و فکر میکردن که من هم بعد از مدتی به خونۀ خودم میرم :)  البته میرفتم ولی صبح زود که برم دوش بگیرم و لباسم رو عوض کنم، بعدش مثلاً بیام دنبالش که با هم به سر کار بریم. جالب اینجا بود که منی که همیشه عادت داشتم که شبها زود بخوابم حالا دیگه تا بوق سگ بیدار بودم و بعد کلۀ سحر طبق معمول سر کار میرفتم. اصلاً انگار احساس خستگی در من دیگه معنای خودش رو از دست داده بود. و اون هم اصلاً عادت صبح زود سر کار رفتن رو نداشت ولی از موقعی که با من آشنا شده بود کرکره های سر کار رو اول وقت بالا میکشید. همکاراش از تعجب کم مونده بود شاخ دربیارن وقتی اون رو به عنوان اولین نفر صبح سر کار میدیدن!
 توی اون مدت دیگه از زندگیهای قبلیش کلی تعریف کرده بود. از زندگی اولش برام گفته بود و ازدواجی که توی سن پایین مادر و پدرش عملاً برای اینکه زود شوهرش بدن و بره، به اولین کسی که خواستگاری کرده بوده داده بودنش، و سالها باهاش زندگی کرده بوده با بالا و پایینهای زیاد. با اینکه زود ازدواج کرده بوده ولی خیلی دیر بچه دار شده بوده و چند سال بعد از به دنیا اومدن بچه دیگه طاقتش طاق شده بوده و ازش جدا شده بوده. علت اساسی برای جداییش رو من متوجه نشدم به جز اینکه شاید از ابتدا این وصلت اشتباه بوده!  این تصویری بود که از همسر و زندگی اولش به من داده بود. بعد از چندین سال بعد از جداییش دیگه به طور جدی با کسی ارتباطی نداشته  تا از طریق نت با شخصی آشنا میشه، کسی که به قول خودش هیچ مناسبتی با خودش و خانواده اش نداشته ولی به هر شکلی که بوده اون رو وارد زندگیش میکنه. اینجور که برام تعریف میکرد، از روز اول هیچکس توی خانواده از این شخص خوشش نیومده بوده و به هیچ شکلی مورد احترام اونا نبوده... و در انتها این رابطه هم سرانجام خوشی نداشته و به گفتۀ خودش به دلیل اینکه کاشف به عمل اومده بوده که مواد مخدر مصرف میکرده، چاره ای به جز جدایی نداشته!... وقتی من باهاش آشنا شدم هنوز درگیریهای حقوقی و مالی با این شخص گریبانگیرش بود. با تعریفهایی که برای من کرده بود چنان نفرتی رو نه فقط در من بلکه در تمام اطرافیانم برانگیخته بود که در اینجا قابل توصیف نیست! یادم هست که حتی در یک موردی پسرم که اون موقع هنوز توی شور و شوق نوجوونی بود، اینقدر تحت تأثیر قرار گرفته بود و به قولی جوگیر شده بود که گفت من خودم میرم و ترتیب این آدم نامرد رو میدم :)
اون تابستون پسرم به همراه مادرش به وطن رفته بود. به واسطۀ جریانایی که پیش اومده بود و اینکه من فهمیده بودم با اون "دوست خانواگی" به خونۀ جدید نقل مکان کرده بودن و از من قایم کرده بود، میونه امون یک کمی شکراب شده بود. خلاصه توی اون مدت که من توی این رابطۀ جدید پا گذاشته بودم، اون اصلاً از این ماجرا خبر نداشت، یعنی اصلاً از من خبر نداشت و من هم از اون! راستش از دستش خیلی دلخور بودم، دلم رو خیلی شکسته بود. وقتی این جریانا رو برای غریب آشنا تعریف کردم، خیلی سعی کرد دلداریم بده و در عین حال ترغیبم کنه که این جریان رو فراموش کنم! آدم باید همیشه منصف باشه و حقیقت رو بیان کنه: شاید اگر تشویقهای اون توی اون مدت نبود من خیلی دیرتر نرم میشدم و تماس اول رو میگرفتم! در هر صورت ایمیلی برای پسرم فرستادم و با زبون بی زبونی بهش گفتم که گذشته ها گذشته و باید به سمت جلو حرکت کرد. ماهها بود که ندیده بودمش و بهش پیشنهاد دادم که بیاد سر کار من و اونجا با هم ناهاری بخوریم. بهش گفتم که براش سورپریزی دارم. و اون روز در کافه تریای محل کار من اولین ملاقات بین پسرم و غریب آشنا رخ داد. برخورد پسرم خیلی خوب بود و البته من شخصاً انتظاری غیر از این نداشتم. بعداً غریب آشنا برام گفت که حس میکرده که پسر من تمام مدت تمام حرکاتش رو زیر نظر نداشته، که البته این هم به هیچ عنوان چیز عجیبی نبود چون با کسی برای اولین بار داشت ملاقات میکرد که شاید روزی شریک زندگی پدرش میشد!


هیچ نظری موجود نیست: