۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

دگر بار: 8. پسر دوم

به نظر میومد که ارتباط روز به روز نزدیکتر میشه و تماسها و دیدارها بیشتر و بیشتر. وقتی که با هم آشنا شده بودیم برام گفته بود که ماشینش به واسطۀ تصادفی که باهاش شده بوده، تعمیرگاهه و چند هفته ای ظاهراً طول میکشه تا تحویلش بدن. توی اون مدت که بی ماشین بود ظاهراً بیشتر وقتا پدرش اونو به سر کارش میبرد و میرسوند. چون محل کارش درست سر راه محل کار من بود، بهش گفتم که اگه بخواد من میتونم صبح اول وقت قبل از رفتنم به کار برسونمش. ولی اشکال این بود که من خیلی زود سر کار میرفتم و اونجور که متوجه شده بودم اون درست برعکس من بود. با این وجود گفت که میتونه صبح زود با من بیاد و شاید اینجوری برای کارش هم بهتر باشه.  روزی که قرار بود ماشین رو تحویل بگیره من پیشنهاد دادم که میتونم ببرمش به تعمیرگاه و بعدش با هم برگردیم. همین کار رو هم کردیم و سر راه موقع برگشتن به خونۀ من رفتیم و این اولین باری بود که پاش رو اونجا میذاشت. مدت زیادی نموند و بعدش هم خداحافظی کرد و رفت.
دلم میخواست که یک شب رو به طور جدی بریم و جایی بشینیم، غذایی بخوریم و ساعتها با هم صحبت کنیم. از لابلای صحبتهاش متوجه شده بودم که به غذای ایتالیایی علاقه داره، به همین خاطر گشتم و یک رستوران کوچولو درست توی مرکز شهر پیدا کردم و جایی برای یکی از روزهای بعد رزرو کردم. قرار شد که اون روز قرار برم کافه دنبالش. وقتی رسیدم دیدم که توی مغازۀ پدر و مادرشه، و اونجا برای اولین بار پدرش رو دیدم. سلام و علیکی کردیم. چون قبلاً برخورد برادر کوچیکش رو دیده بودم، رفتار عجیب و نگاههای پر از سؤال پدرش اصلاً برام عجیب نبود. به هر حال شاید به طریقی هم بهش حق میدادم، یعنی کسی رو که آدم برای اولین بار میبینه و مسلماً نمیشناسه و اگر خود من هم دختری داشتم شاید به همین شکل برخورد میکردم!
رستوران خیلی کوچیک و جالبی بود و فضای بسیار رمانتیکی داشت. معمولاً اهل خوردن مشروبات نیستم و توی سالهای اخیر هم رفته رفته این جریان کمتر و کمتر هم شده، ولی اون شب با این که با ماشین رفته بودیم دیگه نمیشد حذر کرد! ماشین رو توی پارکینگی در نزدیکی رستوران پارک کرده بودم. گفتم در بدترین شرایط روز بعد میام و برش میدارم... جو بسیار دل انگیزی بود و باعث شد که گذر زمان رو اصلاً حس نکنیم. به خودمون اومدیم و دیدیم که دیگه میخوان یواش یواش کرکره هاشون رو پایین بکشن... و قدم زنان در مسیر خونه اش به راه افتادیم. تا جلوی خونه بدرقه اش کردم و بعدش با تراموا به خونه رفتم. احساس میکردم که حالم ماهها و یا شاید سالها بوده که هیچوقت به این خوبی نبوده. سرمست بودم ولی نه به خاطر چند تا گیلاس شرابی که خورده بودم، نه به خاطر اولین بوسۀ قایمکی توی راه، سرمست از این بودم که فکر میکردم که شاید خوشبختی دگربار به سراغم اومده باشه، سرمست از اینکه شاید خوشبختی من رو، اونطور که سالها فکر کرده بودم، برای همیشه فراموش نکرده باشه!
بعد از اون شب خاطره انگیز رفت و آمد تنگاتنگتر شد، یعنی بیشتر رفت بود تا آمد. دیگه مرتب به خونه اش سر میزدم. یواش یواش دیگه دیدار حالت روزانه پیدا کرده بود. از سر کار که به خونه میرفتم به کارهای خونه و رتق و فتق امور رسیدگی میکردم و بعدش یک راست به طرف خونۀ اون. و اونجا تا آخر شب بودم و بعد میومدم خونه فقط میخوابیدم، به قول دوستی که خودش مدتها توی همین شرایط بود، خونه تبدیل شده بود به یک "انبار لباس"... در این دیدارهای روزانه مرتب خانواده اش رو ملاقات میکردم، یعنی در واقع اجتناب ناپذیر بود این جریان، چون همیشه اونا اونجا بودن. بیشتر وقتا تا آخر شب که من خداحافظی کنم و برم هم نشسته بودن. پسرش هم همونجور که قبلاً بهش اشاره کرده بودم، در واقع مثل پدربزرگ و مادربزرگ میومد و به مادرش سر میزد و در اصل "بالا" یعنی خونۀ اونا زندگی میکرد. ارتباط خوبی با هم آروم آروم پیدا کرده بودیم به خصوص بعد از اینکه یک روز من بهش پیشنهاد داده بودم که باهم به سینما بریم و توی راه با هم کلی صحبت کرده بودیم.
راستش من قبل از اینکه پام رو توی این رابطه بذارم هرگز بودن بچه از زندگی قبل طرف مقابل رو به عنوان یک مسئله ندیده بودم، یعنی پیش خودم فکر میکردم که من 18 سال پسرم رو بزرگ کردم و تمام چم و خم این جریان دستمه، بنابرین چه تفاوتی داره! با این حس بود که وارد اون رابطه شدم. توی صحبتهایی هم که در مورد پسرش میکردیم این قضیه رو کلملاً واضح مرتب متذکر میشدم که ارتباط من و پسرش صد در صد به هر دو طرف ربط داره و اینکه من نه میخوام و نه میتونم جای پدر اون رو بگیرم! پدرش توی همین شهر زندگی میکرد و بعد از جدا شدن دوباره ازدواج کرده بود و بلافاصله صاحب دو تا بچۀ دیگه شده بود. اینطور که متوجه شده بودم ارتباط خیلی خوبی توی اون دوران با پدرش نداشت، و دقیقاً توی همون دوره بود که مادرش (غریب آشنا) به دلایلی که برای من هنوز کاملاً روشن نبود اجازه نمیداد که پسرش بره پدرش رو ببینه... و توی این شرایط بود که من قدم به زندگی اون خانواده گذاشته بودم... ولی اونچه که مسلم بود یعنی حداقل با خیالات من در اون زمان، هرگز فکر نمیکردم که بودن یک بچه مانعی برای خوشبختی ما باشه، بچه ای رو که بعدها سالها مثل پسر دوم ازش مراقبت و بهش محبت کردم!


۳ نظر:

ناشناس گفت...

یعنی واقعن فکر میکنید به خاطر پسرش از شما جدا شد ؟؟؟ پسری که به قوله نوشتهاتون توی اون خونه حتا زندگی نمیکرد،و پدر بزرگ و مادر بزرگشو مادر و پدر خودش میدونست ؟؟

amunaaser گفت...

من که هنوز نگفتم که جدا شد :-)
جواب این سؤال رو با یک آره و یک نه به سادگی نمیشه داد! توی قسمتهای بعدی شاید یواش یواش جواب این سؤال روشنتر بشه...

ناشناس گفت...

ببخشید ،من مثله این آدم های لج درار که یه دفعه وسط فیلم اخرشو میگن ،این وسط پریدم، افاضات کردم ،از شما و تمام خانندگان عذر میخوام،منتظره بقیش میمونم با سکوت ،خوندن نوشتهای شما همیشه برام جالب بوده،