۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

دگر بار: 7. برخورد نزدیک از نوع خانواده

توی روابط جدید به خصوص در ابتدا، آدم همیشه سیگنالهایی میگیره که اگر عاقل باشه بهشون توجه میکنه! چرا میگم به خصوص در ابتدا، چون بعد از یک مدتی که گذشت آدم یا عادت میکنه و یا به شکلی کور میشه و دیگه نمیبینه، یا از اون بدتر دیگه اینقدر آلوده میشه که خود رو بیرون کشیدن به اون سادگیها نخواهد بود!
رابطه به هر شکل که بود داشت به سمت جلو حرکت میکرد ولی هنوز هم بیشتر در مرحلۀ تماس از طریق ایمیل و تلفن بود. یکی دو باری هم بیرون رفتیم ولی هنوز نه من به خونۀ اون رفته بودم و نه اون پیش من اومده بود، فقط یک بار که میخواستیم بیرون بریم و شام بخوریم در خونه اش رفته بودم و پایین ساختمون منتظرش ایستاده بودم. توی اون مدت متوجه شده بودم که پسری نزدیک به سن و سالای تینیجری داره که "باهاش" زندگی میکنه! پدر و مادرش هم تو همون ساختمونی زندگی میکردن که خونه اش بود، یعنی با اختلاف چند تا طبقه فقط.
فکر کنم هنوز روزای مرخصی رو سر میکردیم. صبح بهش زنگ زدم تا حال و احوالی بکنم. گفت که با مادرش توی بیمارستانه و برای آزمایش خاصی اونجا هستن. گفتم من هم اون طرفا کار دارم و اگه بخواد میتونم سر راه اونا رو هم بردارم. اونجا برای اولین باری بود که به طور جدی با مادرش ملاقات میکردم، یعنی اگر از اون چند لحظه ای که به اتفاق دوستم به مغازه اشون سر زده بودیم صرف نظر کنیم. وقتی که در خونه اشون رسوندمشون بهم تعارف کردن که برم بالا. راستش من کمی معذب بودم و دودل ولی در هر حال پذیرفتم. درست همونجور بود که برام گفته بود، خودش طبقۀ سوم بود و خانواده اش طبقۀ پنجم. پسرش هم اینطور که به نظر میومد یکی از اتاقها توی اون آپارتمان مال اون بود ولی انگار یک اتاق هم توی خونۀ پدر بزرگ و مادربزرگ داشت. پسرش رو تا به اون روز من ندیده بودم. بعد از یک مدتی که با مادرش و خودش به صحبت نشسته بودیم، اون هم اومد. با من سلام و علیک کرد. پسر خوب و مؤدبی به نظر میومد، ولی چیزی که برای من خیلی عجیب بود این بود که آدم احساس نمیکرد که توی اون خونه زندگی بکنه! انگار که اومده بود فقط سری بزنه و بره! و از اون جالبتر که مادربزرگش رو هم مامان خطاب میکرد، البته با اضافه کردن اسم کوچیکش پشتش! و بدین سان این اولین حضور من به طور فیزیکی در اون خونه و اون ساختمون بود، ولی از اعضای خانواده هنوز چند تایی باقی مونده بودن که من هنوز ندیده بودم.
یک روز که از سر کار بهش زنگ زدم  طبق معمول اون روزا توی کافه مشغول به کار بود، احساس کردم که خیلی سرد با من صحبت میکنه! خیلی تعجب کردم و پیش خودم فکر کردم یعنی از شب قبلش که با هم صحبت کرده بودیم چه اتفاقی میتونه افتاده باشه که باعث چنین سرمای ناگهانی شده! پاپیچش شدم و علتش رو پرسیدم ولی مرتب میگفت که چیزی نشده و اتفاقی هم نیفتاده. من اینقدر اصرار کردم که در انتها علتش رو گفت و چقدر مضحک بود: در تمام اون مدت هیچوقت نرفته بود و نوشته های قبلی من رو نخونده بود ولی اون شب ظاهراً رفته بوده و سری به نوشته های من زده بوده و "کشف" بسیار بزرگی کرده بوده و اون اینکه صحبتهایی که من توی اون مدت کرده بودم و چیزهایی که براش نوشته بودم خیلی شباهت به نوشته های سابق من داشته! یعنی این کشف واقعاً باید به ثبت میرسید! و بابت این کشف خیلی ناراحت شده بوده. بهش گفتم: ببین من زندگیم مثل کتاب باز میمونه و از اون لحظه ای هم که تصمیم گرفتم بنویسم همۀ احساساتم رو چه خوب و چه بد به قلم کشیدم. معلومه که نوشته های سابق من که به کس دیگه ای ممکنه گفته باشم به اونی که الان دارم میگم شباهت داره، یا حتی یکیه، چون من همون آدمم و تغییری نکردم! ظاهراً حرفهای من رو پای تلفن پذیرفت ولی من احساسم بهم چیز دیگه ای میگفت. تصمیمی ناگهانی گرفتم. به رئیسم گفتم که کاری برام پیش اومده و باید یکی دو ساعتی مرخصی بگیرم، و ظرف کمتر از نیم ساعت ماشین رو پارک کرده بودم و از در کافه حی و حاضر وارد شدم! دیدن من در اون لحظه چنان شوکی بهش وارد کرده بود که دیدن چهره اش تماشایی بود! گفت چرا اومدی؟! من که بهت گفتم موردی نیست! چند لحظه بعد مادرش هم وارد کافه شد و با دیدن من لبخندی زد. کافه درست چسبیده به مغازۀ پدر و مادرش بود. اوائل به من اینجوری گفته بود که این کافه هم مال والدینشه ولی بعداً یواش بواش بهم گفته بود که در واقع کافه مال خودش و برادر کوچیکشه و علت اینکه از اول واقعیت رو به من نگفته، این بوده که با "قبلیه" خیلی سر مسائل مالی درگیری داشته! و چیزایی که از قبلیه گفته بود ناخودآگاه احساس تنفری رو در آدم ایجاد میکرد و در عین حال یک همدردی خاصی رو با اون و خانواده اش! با این وصف با اینکه من اون موقع از کنار این دروغ گذشته بودم ولی توی دلم هم هیچ دلیل محکمی برای دروغ گفتن نمیدیدم!
یکی دو ساعت غیبت سر کار اون روز تبدیل به چندین ساعت شد. لابلای مشتریها که میومدن و بهشون میرسید ما هم صحبت میکردیم. از رفتنم پشیمون نبودم و حس میکردم که کار مثبتی انجام دادم و متقابلاً احساس میکردم که اون طرف هم همین حالت رو داره. در این میون سر و کلۀ برادر کوچیکش هم پیدا شد. صحنۀ بسیار خنده داری بود! انگار اول سری به مغازۀ بغلی زده بوده و اونجا بهش گفته بودن که من اومدم. اومد و از پشت شیشۀ کافه نگاهی غضب آلود به تو انداخت و بعدش هم رفت!  تو دلم گفتم: بابا، این قبلیه چیکارا که با اینا نکرده که اینا همه اشون انگار جن دیدن! جداً که عجب جانور غریبی باید بوده باشه:)... و اون چند ساعت به هر شکلی که بود گذشت و من سرانجام بعد از چندین هفته اولین برخورد نزدیک رو با خانواده پیدا کرده بودم!



هیچ نظری موجود نیست: