۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

داستان مهاجرت 15

با اینکه مدت زیادی توی اون شهر نمونده بودیم ولی وسائلمون از یک دونه ساک تبدیل به چند تایی شده بود و دیگه مثل سری قبل اونقدرها هم سبکبار نبودیم. قطارمون به شهر مقصد مستقیم نبود و باید در جایی وسط راه عوض میکردیم ولی مسیر خیلی هم طولانی نبود. اگه درست یادم باشه بعد از چند ساعتی به مقصد رسیدیم. قرار بود که از طرف کمپ دنبالمون بیان. از قطار پیاده شدیم و دور و برمون رو براندازی کردیم ولی به نظر نمیومد که کسی به پیشوازمون اومده باشه. خوب بود که بهمون یک شماره تلفنی برای مبادا داده بودن وگرنه نمیدونستیم که چیکار باید بکنیم در اون شهر غریب یا به عبارت دیگه غریبتر. به شمارۀ داده شده زنگ زدم و جریان رو براشون گفتم. معذرت خواهی کردن و گفتن که تا چند دقیقۀ دیگه یکی  با ماشین میاد و ما رو با خودش به محل کمپ میبره.
تمام مدت از این و اون این کلمۀ کمپ رو شنیده بودیم و پیش خودمون همه اش فکر میکردیم که اونجا چه جور جایی باید باشه! تصورمون کمپهای زمان جنگ جهانی دوم بود، محوطه ای بسته و شاید هم با سیم های خاردار! الان وقتی راجع بهش مینویسم خنده دار به نظر میاد ولی ندونستن مثل تاریکی میمونه و توی تاریکی چیز زیادی رو نمیشه خوب تشخیص داد! حدود یک ربع بعد یک پسر جوونی به ایستگاه راه آهن اومد و ما رو با ماشینش به کمپ رسوند. توی راه توضیح داد که از کارمندهای اونجاست... و بالاخره رسیدیم، به کمپ! ولی تمام اون تصوراتمون خواب و خیال بود! توی یک مجتمع مسکونی، سازمان صلیب سرخ یک سری از آپارتمانها رو در اختیارش قرار داده بودند و اون هم پناهنده ها و مهاجرین رو توی اون آپارتمانها سکنی میداد. یکی از همین آپارتمانها هم دفتر خودشون بود. ما رو به آپارتمانی بردن و گفتن اینجا موقتاً خونۀ شماست تا تکلیف کار  اقامتتون مشخص بشه. بعد هم توضیحات و اطلاعاتی در مورد کمپ و امکاناتش بهمون دادند...
بعد از مستقر شدن و اسبابا رو جابجا کردن نوبت  سورپریز کردن دوست دیرینه بود. آدرسش رو به واسطۀ مکاتبه ای که با هم کرده بودیم، داشتم. پیدا کردنش اصلاً سخت نبود چون از قضا چند تا ساختمون اون طرف تر بود خونه اش. رفتم و آپارتمانش رو پیدا کردم. در زدم و آقایی در رو باز کرد. سراغ دوستم رو گرفتم و گفتم که من یکی از دوستهاش هستم. گفت که رفته تا سر خیابون برای خرید و زود برمیگرده. گفتم پس من مزاحم نمیشم و بعد دوباره خدمت میرسم. و توی راه برگشت به خونه دیدمش. نمیتونم بگم که چقدر از دیدن من تعجب کرد و در عین حال خوشحال شد... میدونستیم که حالا دیگه توی اون دیار غریب با وضعیتی نامعلوم حداقل تا مدتی دیگه تنها نیستیم. به اتفاق به خونۀ ما رفتیم و با عیال و پسر کوچولوم دیداری تازه کردند...
از کمپ برامون گفت، از آدمایی که توش زندگی میکردن، از پناهنده هایی که همه در انتظار بودن. ظاهراً باقی ساکنین  اون مجتمع آدمای عادی و بومی همون شهر بودن. توی کمپ به اونایی که خانواده بودن آپارتمان مستقل میدادن و اونایی که مجرد، یعنی تنها و شاید هم دور از خانواده، چند تا چند تا توی یک آپارتمان بهشون جا میدادن. دوست دیرینه  مجبور شده بود زن و دو تا بچه اش رو در یکی از کشورهای بلوک شرق اون دوره تنها بذاره و فرار رو بر قرار ترجیح بده تا به جنگی بی معنی فرستاده نشه. اون هم مجرد محسوب میشد و با چند تا جوون دیگه که البته اونا واقعاً عزب بودن، توی اون آپارتمان زندگی میکرد. حالش از نظر روحی اصلاً خوب نبود! نگران وضعیت زن و بچه اش بود، و از همه بدتر نگران اقامت بود، مثل همۀ اونای دیگه تو اون کمپ  که در انتظار روز رو شب میکردن و شب رو روز! کشوری که زن و بچه اش توش بودن اون موقعها زیر سلطۀ دیکتاتوری وحشتناک بود. اگر زنی با یک خارجی میخواست ازدواج کنه اجازه اش رو فقط شخص اول مملکت باید صادر میکرد، و بعد از ازدواج از تمام حقوق مدنی یک شهروند عادی محروم میشد، از خونه اش بیرون انداخته میشد و از کارش اخراج میشد. اینا چیزایی بودن که این دوست رو داشتن از درون میخوردن و من همه رو به وضوح توی چهره اش میدیدم... ولی با این وصف اون روز کاری از دست هیچکس برای تغییری در وضعیت ماها برنمیومد و فقط باید شادمان میبودیم از اینکه دست روزگار چطور ما دوستای قدیمی رو اینچنین دوباره در کنار هم قرار داده بود... باید شکرگزار میبودیم و از بودن اون لحظه ها در کنار هم لذت میبردیم، چون هیچ آشکار نبود که چه فردایی چشم به راه ما نشسته! 

هیچ نظری موجود نیست: