۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

دگر بار: 13. سه تفنگدار

توی اون تابستونی که گذشت اتفاقات زیادی توی زندگی من افتاده بود. قبل از آشناییم با غریب آشنا، تقریباً میشه گفت که ارتباطم با همۀ دوستای قدیمی قطع شده بود! نمیدونم شاید هم منصفانه تر باشه اگه بگم که در اصل این من بودم که ارتباطم رو با همه قطع کرده بودم، چون احساس میکردم که همه من رو به طریقی در اون میون تنها گذاشته بودن، حال به درست یا به غلط! این جریان باعث شده بود که وقتی پام رو توی اون رابطۀ تازه گذاشتم عملاً دیگه توی این شهر از گذشته ام کسی باقی نمونده باشه، البته منهای یکی دو تا دوست قدیمی که اونا هم به هیچ طریقی ارتباطی با اون دایرۀ قدیمی نداشتن...
دوست دیرینه ام و خانواده اش توی اون مدت هنوز ملاقاتش نکرده بودن! هم اونا کنجکاو بودن که ببیننش و هم خودش خیلی دلش میخواست اونا رو از نزدیک ببینه، چون من توی اون مدت زیاد ازشون صحبت کرده بودم. من که هر چند وقت یکباری همیشه یک سری بهشون میزدم و یعنی هنوز هم میزنم، توی یکی از این سفرها بهش پیشنهاد دادم که اگه دلش میخواد با هم بریم و اونا رو ببینه. استقبال کرد از این پیشنهاد من و قرار شد که یک روز شنبه صبح بریم و بعد ازظهرش برگردیم. این البته کمی با رفتنهای معمولی من فرق داشت. من هر وقت بهشون سری میزدیم معمولاً آخر هفته رو اونجا میموندم، ولی چون اون، بار اولش بود و طبیعتاً خجالت میکشید بنابرین من هم کاملاً بهش حق دادم که نخواد شب رو در خونه ای که بار اول درش قدم میذاره بمونه...
سفر خوبی از آب دراومد. همونجور که حدس میزدم همگی ازش خوششون اومد و خیلی گرم و صمیمی ازش پذیرایی کردن. خودش هم اینطور که به نظر میومد ازشون خوشش اومد، یعنی حداقل این چیزی بود که به من نشون داد اون موقع... خیلی از این جریان خوشحال بودم من، دلم نمیخواست تنها کسایی که توی این مملکت به عنوان دوستای نزدیک بودن باهاش ارتباط خوبی نداشته باشن چون این در دراز مدت طبیعتاً باعث مسائل و درگیری میشد! هرچند که اونا توی یک شهر دیگه زندگی میکردن و ارتباطات ما در حد هر چند ماه یک بار دیدن بود، ولی به هر صورت زیاد خوشایند نمیشد اگه از هم خوششون نمیومد... فکر کنم حدودای همون موقعها بود که به خونۀ جدید اسباب کشی کرده بودم که جشن نامزدی دختر این دوست دیرینه بود و من رو هم دعوت کرده بودن. پرسیدم ازشون که آیا میتونم با همراه بیام که پاسخ مسلماً مثبت بود. و شب بدی نبود اون شب هم و خوش گذشت، و به مانند دفعۀ قبل با اینکه نیمه های شب بود و برگشت به خونه مستلزم چند ساعت رانندگی در جاده و تاریکی بود، با این حال به شهر خودمون برگشتیم...
و اما از اطرافیان اون بگم که توی اون مدت کوتاه بیشترین کسایی رو که دیده بودم اونا بودن. تعدادشون زیاد نبود در اصل! خانواده اش بود، پسرش،  پدر و مادر و برادرش، و دوست مجازی و خانواده اش. در واقع میشه گفت که دو تا خانواده بودن که با هم رفت و آمد میکردن، و با هیچ کس دیگه ای در واقع نه تماسی داشتن و نه رفت و آمدی! دلیلش اون موقعها برای من زیاد مشخص نبود ولی بعدها یواش یواش که بیشتر توشون راه پیدا کردم همه چیز واضح و آشکارتر شد: هیچکس بعد از دیدن پدرش بعد از یک بار به طور قطع دیگه دلش نمیخواست اون بار اول، دفعۀ دومی همه داشته باشه! به قول خودش که اون اوائل میگفت: "بابام یک کمی مخصوصه..." که معنی "مخصوص" رو من بعدها خوب متوجه شدم! دوست مجازی اینجا یک خواهر و یک برادر داشت. خواهرش تازه با یک آقایی که اهل همین دیار بود آشنا شده که جداً پسر نازنینی به نظر میومد. برادرش هم هنوز عذب بود و در جستجوی شریک زندگی و همسر... همونجور که من دلم میخواست که اون با اطرافیان من ارتباط خوبی داشته باشه، طبیعتاً اون هم همین خواسته رو داشت. به همین خاطر مهمونیی داد و همه اشون رو دعوت کرد، البته ظاهراً هدف دعوت کردن خانوادۀ دوست دختر برادرش بود. همگی برخوردشون خوب بود و دوستانه! برادر دوست مجازی در عین اینکه خیلی صمیمی برخورد میکرد ولی در عین حال هم سعی میکرد که من رو تخلیۀ اطلاعاتی بکنه :) این رو البته خود غریب آشنا در موردش از قبل به من اخطار داده بود که این شخص چنین عادتی داره و اینکه من اصلاً تعجبی نکنم! بعدها البته متوجه شدم که این رفتارهاش اون شب، فقط مربوط به اخلاقش نبوده و انگار یک موقعی یک مقاصدی در کار بوده که با نظر منفی مواجه شده و به جایی نرسیده! برادر خود غریب آشنا هم که کماکان به همون برخوردی که از روز اول در پیش گرفته بود ادامه میداد، یعنی با فاصله ولی کمی مؤدبانه تر! در مجموع میشه گفت که شب خوبی بود. موقع نوشیدن، دوست مجازی گفت که نمیتونه بخوره چون رانندگی میکنه، که من گفتم همگی بخورین و من قول میدم همه رو شب به خونه برسونم. و آخر شب من با ماشینش هم خودش و هم برادرش رو که در همون نزدیکی خونه اش زندگی میکرد رسوندم و بعد ماشین رو در نزدیکی خونۀ غریب آشنا پارک کردم تا روز بعد بیاد و برش داره... وقتی برگشتم به خونه اش، خودش و مامانش مشغول جمع و جور بودن و فکر نمیکردن که من دوباره بیام! گفتم که اومدم کمک برای تمیزکاری که باعث تعجبشون شد و اصلاً فکرش رو نمیکردن!
بعد از اون شب چند بار دیگه اون جمع رو، من جمله توی تولد سی سالگی خواهر دوست مجازی ملاقات کردم. حالا دیگه یک جورایی خودم رو توی جمعشون غریبه احساس نمیکردم و   مطمئن بودم که این احساس یک طرفه نیست...
تا بالاخره کریستمس فرا رسید. دوست مجازی همه رو برای شب کریستمس دعوت کرد. و این اولین باری بود که پا توی خونه اش میذاشتم. شبی بسیار فراموش نشدنی بود برای من چون پر از احساسات بود و دوستی. اون صحنه رو توی آشپزخونۀ دوست مجازی هرگز فراموش نمیکنم وقتی که سه نفری دست بر شانه های هم گذاشتیم و با چشمانی اشک آلود که حاکی از شعف و خوشحالی بود، به هم قول دادیم که برای همیشه دوست بمونیم... و "سه نفنگدار" در اون لحظه دوباره متولد شده بودن! بعدها شنیدم از غریب آشنا که دوست مجازی بهش همون شب گفته بوده که "اگر عموناصر رو اذیت بکنی با من طرفی!"!!

هیچ نظری موجود نیست: