۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

دلتنگیهای ابدی و ازلی

ازم پرسید دلت برای اونجا تنگ شده؟ نمیدونستم چه جوابی باید بدم! اگه میگفتم نه، دروغ گفته بودم و اگه پاسخ مثبت داده بودم هم دروغی بیش نبود. حقیقت زندگی ما دیگه فقط یک جواب نداره... زندگی مهاجرین از ابتدا دیگه نه سفیده و نه سیاه، از اون لحظه که جلای وطن می کنیم به گونه ای می سوزیم و رنگ زندگیمون هم به مانند رنگ خودمون خاکستری میشه... خاکستر حاصل از سوختن!
وقتی فکرش رو میکنم خوشحالم از اینکه یک موقعی تصمیم گرفتم و این دیار رو ترک کردم و در عین حال غمگینم! اینجا با هر کسی صحبت میکنی تصورشون اینه که اون طرف بهشته برینه و با اون طرفیها که حرف میزنی فکر میکنن که این طرف جهنم سوزانه... و جواب هرگز نه اینه و نه اون: نه به خیال این طرفیها اونور بهشت برینه و زندگی به قول اونجاییها "رقص بر روی گلهای رز"  و نه این طرف به قول اونها قعر دوزخ... جواب هرگز ساده نیست! حقیقت زندگی ما اینه که ما همیشه دلتنگیم، دلتنگ این طرفیم و دلتنگ اون طرف! اصلاً انگار زندگی ما رو میشه در این یک کلمه خلاصه کرد: دلتنگی... و گاهی این دلتنگی به اوج خودش میرسه.
گاهی پیش خودم فکر میکنم که کاش در همین "دنیا" مونده بودم که شاید زندگیم هم دستخوش این همه حوادث نمیشد... ولی این افکار چند ثانیه ای بیشتر به طول نمی انجامن و همیشه بلافاصله فقط یک فکر دوباره به ذهنم خطور میکنه: ارزشش رو داشت، علی رغم همۀ مصائب، همۀ این درد و رنجها و همۀ این دلتنگیها... دلتنگیهای ابدی و ازلی!

هیچ نظری موجود نیست: