همیشه میگن سفر رفتنش خوبه و برگشتنش ناخوشایند و واقعیتش رو بخواین فکر کنم که زیاد بی ربط نمیگن! البته توی زبونها و فرهنگهای مختلف این اصطلاح "هیچ جا خونۀ آدم نمیشه" هم هست... ولی برگشتن به خونه، از دلتنگی آدم وقتی که به دیدار عزیزانش میره و باید ترکشون کنه، کم نمیکنه... و این احساسی بود که من موقع ترک کردن دوستام به خصوص دوست دیرین داشتم در اون زمستون سرد در اون کشور و پایتختی که همین جوریش هم خیابوناش بوی غم و درد میدادن، تا چه برسه دیگه موقع جدایی و خداحافظی!
نمیدونستم که دوباره دیگه کِی اونا رو میبینم و اینکه آیا اصولاً اونا رو دوباره خواهم دید یا نه! اون برادر دوست دیرین که از قدیم اونجا ساکن بود، من رو با ماشین خودش به ایستگاه راه آهن رسوند و دو برادر دیگه قرار بود کمی بعد به ما اونجا ملحق بشن... دیگه به حرکت قطار چیزی نمونده بود ولی هنوز خبری از دوست دیرین نبود! کمی نگران شدم که یعنی چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه، ولی برادرش سعی کرد من رو آرومم کنه که حتماً میان و احتمالاً توی ترافیک اون موقع روز گیر کردن... و درست دقایق آخر بود که پیداشون شد. فقط اونقدر فرصت کردم که همه اشون رو در آغوش بکشم و سوار قطار بشم. و از پنجرۀ قطار کوچک و کوچکتر شدن تصویرهاشون رو آروم آروم نظاره گر شدم تا دیگه در چهارچوب پنجره محو شدن، ولی نه در ذهن من! دلم خیلی گرفت در اون لحظه و آرزو کردم که ای کاش مجبور نبودم که دوباره به خونۀ خودم، به اتاق سرد و تاریک خودم در پس کوچه های اون شهر غریب برگردم، جایی که هیچ چیز به جز تنهایی انتظارم رو نمیکشید...
بازگشت خیلی سریعتر از موقع رفتن حس میشد، شاید هم به این دلیل بود که موقع رفتن آدم یک شور و شوقی داشت و دلش میخواست که زمان سریعتر بگذره، و از همین بابت هم گذشت زمان خیلی کندتر احساس میشد. سر مرز اون کشور مأمور آشنای گمرگ دوباره به سراغم اومد، همونی که موقع رفتن وادارم کرده بود که به ازای هر روز اقامتم ارز خارجی عوض کنم، و حالا که چند روز بیشتر از مدت برنامه ریزی شده مونده بودم، میخواست مجبورم کنه که مابقی اون چند روز اضافه رو هم پول اونا رو بگیرم و بهشون ارز دیگه بدم! راستش اصلاً حال حوصله نداشتم و در ضمن پول اون کشور هم دیگه به هیچ درد من نمیخورد. بهش گفتم: ببین من دارم میرم و خدا میدونه که دیگه کِی برگردم اینجا، پولی هم عوض نمیکنم، حالا هر کاری که دوست داری بکن! چون زبون هم رو خوب میفهمیدیم، دید که سنبۀ من پرزوره و به این سادگیها زیر بار نمیرم... و خلاصه من رو به حال خودم گذاشت و رفت...
حوالی بعدازظهر روز بعد بود که قطارمون وارد راه آهن پایتخت کشور اقامتم شد. میم اونجا بود و انتظارم رو میکشید، بندۀ خدا میم که همیشه و در همه جا حاضر در صحنه بود برای من... خدا جداً حفظش کنه و عمری طولانی و سرشار از شادی بهش عطا کنه! از اون دوستاییه که آدم میدونه میتونه همیشه و در هر جا روشون حساب باز کنه... و بهتون قول میدم که چنین دوستایی روی درخت سبز نمیشن و حقیقتاً نایاب هستن... شب رو پیشش موندم و روز بعد باز در قطار بودم و به طرف شهر خودم، این دفعه ولی دیگه چند ساعتی بیشتر این سفر طول نمیکشید.
این سفرم چند هفته ای به طول انجامیده بود. وقتی جلوی ساختمون خونه ام رسیدم و از توی خیابون نگاهی به پنجرۀ اتاقم که مشرف به خیابون بود، انداختم، صحنه ای رو دیدم که یک دفعه عرق سردی به پیشونیم نشست! پنجرۀ اتاقم چهارطاق باز بود! یعنی من خودم فراموش کرده بودم ببندمش یا اینکه دزد اومده بود؟! به سرعت وارد ساختمون شدم و در آپارتمان رو باز کردم و بعدش یکراست به اتاقم رفتم. همه چیز سر جاش بود و آب از آب تکون نخورده بود ولی سرما توی اتاق بیداد میکرد، اون خونه همینجوریش هم سرد بود و حالا هم که دیگه چند هفته پنجره اش باز مونده بود... یادم افتاد که خودم باز گذاشته بودم که هوا عوض شه و بعد هم در عجله ای که دقایق آخر برای رسیدن به قطار کرده بودم، از یاد برده بودم! آپارتمان با اینکه طبقۀ همکف بود ولی از سطح خیابون کلی بالاتر بود، ولی خوب فرق زیادی هم نمیکرد، یعنی یک دانشجو توی اون دوران چی داشت که کسی بخواد به خودش این زحمت رو بده که از دیوار بخواد بالا بیاد... اگر هم کسی به خودش این زحمت رو میداد مطمئناً بعدش شدیداً دچار یأس و ناامیدی میشد:)
توی اون مدتی که پیش بچه ها بودم یک بار دختر ارمنی زنگ زد که هم با اونها چاق سلامتی بکنه و هم از حال من خبردار بشه، و در ضمن خبر ناراحت کننده رو به من بده که در حال اسباب کشی و رفتن به پایتخته! در این مورد قبلاً هم چندین بار صحبت کرده بود ولی من فکر نمیکردم که به اجرا درش بیاره! حالا دیگه اونم نبود! نمیدونم چرا همه یکی یکی داشتن میرفتن؟! همۀ اونایی که من بهشون دل میبستم، همۀ دوستایی که به من احساس آرامش میدادن توی اون دوران... و آخرش انگار چاره ای به جز این نبود که عموناصر بمونه و حوضش! میدونستم که دوری اون با دوری دوست دیرین خیلی فرق میکنه و هر وقت که اراده کنم کافیه سوار قطار بشم و سه ساعت بعدش میتونم ببینمش، ولی با این وصف دیگه مثل سابق نبود! دیگه هیچ چیز مثل سابق نبود و همه چیز در هر حال تغییر بود... آدما یک به یک وارد زندگیم میشدن و بعدش میرفتن! به قول دوست خوبی: "آدما هیچوقت نیومدن که بمونن"... همۀ اونایی که میان یک روزی هم باید برن، و این قانون روزگاره! ولی خوب همینه دیگه و هر چی زودتر این رو توی اون دوران و اون سن و سال یاد میگرفتم، برام بهتر بود. دوستهای خوب دیگه هم کم نبودن در اطرافم، پسرداییها بودن، همخونه ایشون پسر فلسطینی بود و البته دوستای دانشگاهی...
با شروع ترم بهاره درسها هم یک کمی تغییر کردن و متنوعتر شدن. من هم تا اونجایی که میتونستم خودم رو با درسها مشغول کردم که دیگه فرصت فکر کردن زیاد نداشته باشم. اوقات فراغتم رو هم سعی میکردم با دوستا بگذرونم. به پسرداییها مرتب سر میزدم به خصوص چون خونه اشون به خونۀ من نزدیک بود و با یک ربعی پیاده روی میتونستم پیششون برم. توی خونه ای کی زندگی میکردم هم با اون دو تا همخونه ایهای دیگه گاهی گپی میزدیم. بچه های خوبی بودن هر دوشون. یکیشون که درست اتاق بغلی من رو داشت اهل موسیقی بود و به تازگی هم پیانویی خریده بود. خلاصه میخواست تازه یاد بگیره و اوائلش دیگه اینقدر که تکرار میکرد و یک قطعه رو صد بار میزد، سر ما توی خونه به درد میومد. ولی آروم آروم یاد گرفت و از شنیدن نواختنش اونقدرها گوشامون به درد نمیومد :)
با به سر اومدن بهار نزدیک به دو سال و نیمی میشد که وطن رو ترک کرده بودیم. زمانی طولانی برای یک نوجوون! ولی میدونین، دلتنگی گاهی مثل آمپول بیحسی اثر میکنه، وقتی زمان زیادی از روش میگذره دیگه زیاد حسش نمیکنی! و این دقیقاً حسی بود که من او موقع داشتم!... با میم با هم تصمیم گرفتیم که دیگه وقتشه، وقت رفتن به وطنه و وقت دیدن عزیزانه... و قرار رفتن برای اوائل تابستون، بعد از تموم شدن ترم و امتحانات شد!
نمیدونستم که دوباره دیگه کِی اونا رو میبینم و اینکه آیا اصولاً اونا رو دوباره خواهم دید یا نه! اون برادر دوست دیرین که از قدیم اونجا ساکن بود، من رو با ماشین خودش به ایستگاه راه آهن رسوند و دو برادر دیگه قرار بود کمی بعد به ما اونجا ملحق بشن... دیگه به حرکت قطار چیزی نمونده بود ولی هنوز خبری از دوست دیرین نبود! کمی نگران شدم که یعنی چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه، ولی برادرش سعی کرد من رو آرومم کنه که حتماً میان و احتمالاً توی ترافیک اون موقع روز گیر کردن... و درست دقایق آخر بود که پیداشون شد. فقط اونقدر فرصت کردم که همه اشون رو در آغوش بکشم و سوار قطار بشم. و از پنجرۀ قطار کوچک و کوچکتر شدن تصویرهاشون رو آروم آروم نظاره گر شدم تا دیگه در چهارچوب پنجره محو شدن، ولی نه در ذهن من! دلم خیلی گرفت در اون لحظه و آرزو کردم که ای کاش مجبور نبودم که دوباره به خونۀ خودم، به اتاق سرد و تاریک خودم در پس کوچه های اون شهر غریب برگردم، جایی که هیچ چیز به جز تنهایی انتظارم رو نمیکشید...
بازگشت خیلی سریعتر از موقع رفتن حس میشد، شاید هم به این دلیل بود که موقع رفتن آدم یک شور و شوقی داشت و دلش میخواست که زمان سریعتر بگذره، و از همین بابت هم گذشت زمان خیلی کندتر احساس میشد. سر مرز اون کشور مأمور آشنای گمرگ دوباره به سراغم اومد، همونی که موقع رفتن وادارم کرده بود که به ازای هر روز اقامتم ارز خارجی عوض کنم، و حالا که چند روز بیشتر از مدت برنامه ریزی شده مونده بودم، میخواست مجبورم کنه که مابقی اون چند روز اضافه رو هم پول اونا رو بگیرم و بهشون ارز دیگه بدم! راستش اصلاً حال حوصله نداشتم و در ضمن پول اون کشور هم دیگه به هیچ درد من نمیخورد. بهش گفتم: ببین من دارم میرم و خدا میدونه که دیگه کِی برگردم اینجا، پولی هم عوض نمیکنم، حالا هر کاری که دوست داری بکن! چون زبون هم رو خوب میفهمیدیم، دید که سنبۀ من پرزوره و به این سادگیها زیر بار نمیرم... و خلاصه من رو به حال خودم گذاشت و رفت...
حوالی بعدازظهر روز بعد بود که قطارمون وارد راه آهن پایتخت کشور اقامتم شد. میم اونجا بود و انتظارم رو میکشید، بندۀ خدا میم که همیشه و در همه جا حاضر در صحنه بود برای من... خدا جداً حفظش کنه و عمری طولانی و سرشار از شادی بهش عطا کنه! از اون دوستاییه که آدم میدونه میتونه همیشه و در هر جا روشون حساب باز کنه... و بهتون قول میدم که چنین دوستایی روی درخت سبز نمیشن و حقیقتاً نایاب هستن... شب رو پیشش موندم و روز بعد باز در قطار بودم و به طرف شهر خودم، این دفعه ولی دیگه چند ساعتی بیشتر این سفر طول نمیکشید.
این سفرم چند هفته ای به طول انجامیده بود. وقتی جلوی ساختمون خونه ام رسیدم و از توی خیابون نگاهی به پنجرۀ اتاقم که مشرف به خیابون بود، انداختم، صحنه ای رو دیدم که یک دفعه عرق سردی به پیشونیم نشست! پنجرۀ اتاقم چهارطاق باز بود! یعنی من خودم فراموش کرده بودم ببندمش یا اینکه دزد اومده بود؟! به سرعت وارد ساختمون شدم و در آپارتمان رو باز کردم و بعدش یکراست به اتاقم رفتم. همه چیز سر جاش بود و آب از آب تکون نخورده بود ولی سرما توی اتاق بیداد میکرد، اون خونه همینجوریش هم سرد بود و حالا هم که دیگه چند هفته پنجره اش باز مونده بود... یادم افتاد که خودم باز گذاشته بودم که هوا عوض شه و بعد هم در عجله ای که دقایق آخر برای رسیدن به قطار کرده بودم، از یاد برده بودم! آپارتمان با اینکه طبقۀ همکف بود ولی از سطح خیابون کلی بالاتر بود، ولی خوب فرق زیادی هم نمیکرد، یعنی یک دانشجو توی اون دوران چی داشت که کسی بخواد به خودش این زحمت رو بده که از دیوار بخواد بالا بیاد... اگر هم کسی به خودش این زحمت رو میداد مطمئناً بعدش شدیداً دچار یأس و ناامیدی میشد:)
توی اون مدتی که پیش بچه ها بودم یک بار دختر ارمنی زنگ زد که هم با اونها چاق سلامتی بکنه و هم از حال من خبردار بشه، و در ضمن خبر ناراحت کننده رو به من بده که در حال اسباب کشی و رفتن به پایتخته! در این مورد قبلاً هم چندین بار صحبت کرده بود ولی من فکر نمیکردم که به اجرا درش بیاره! حالا دیگه اونم نبود! نمیدونم چرا همه یکی یکی داشتن میرفتن؟! همۀ اونایی که من بهشون دل میبستم، همۀ دوستایی که به من احساس آرامش میدادن توی اون دوران... و آخرش انگار چاره ای به جز این نبود که عموناصر بمونه و حوضش! میدونستم که دوری اون با دوری دوست دیرین خیلی فرق میکنه و هر وقت که اراده کنم کافیه سوار قطار بشم و سه ساعت بعدش میتونم ببینمش، ولی با این وصف دیگه مثل سابق نبود! دیگه هیچ چیز مثل سابق نبود و همه چیز در هر حال تغییر بود... آدما یک به یک وارد زندگیم میشدن و بعدش میرفتن! به قول دوست خوبی: "آدما هیچوقت نیومدن که بمونن"... همۀ اونایی که میان یک روزی هم باید برن، و این قانون روزگاره! ولی خوب همینه دیگه و هر چی زودتر این رو توی اون دوران و اون سن و سال یاد میگرفتم، برام بهتر بود. دوستهای خوب دیگه هم کم نبودن در اطرافم، پسرداییها بودن، همخونه ایشون پسر فلسطینی بود و البته دوستای دانشگاهی...
با شروع ترم بهاره درسها هم یک کمی تغییر کردن و متنوعتر شدن. من هم تا اونجایی که میتونستم خودم رو با درسها مشغول کردم که دیگه فرصت فکر کردن زیاد نداشته باشم. اوقات فراغتم رو هم سعی میکردم با دوستا بگذرونم. به پسرداییها مرتب سر میزدم به خصوص چون خونه اشون به خونۀ من نزدیک بود و با یک ربعی پیاده روی میتونستم پیششون برم. توی خونه ای کی زندگی میکردم هم با اون دو تا همخونه ایهای دیگه گاهی گپی میزدیم. بچه های خوبی بودن هر دوشون. یکیشون که درست اتاق بغلی من رو داشت اهل موسیقی بود و به تازگی هم پیانویی خریده بود. خلاصه میخواست تازه یاد بگیره و اوائلش دیگه اینقدر که تکرار میکرد و یک قطعه رو صد بار میزد، سر ما توی خونه به درد میومد. ولی آروم آروم یاد گرفت و از شنیدن نواختنش اونقدرها گوشامون به درد نمیومد :)
با به سر اومدن بهار نزدیک به دو سال و نیمی میشد که وطن رو ترک کرده بودیم. زمانی طولانی برای یک نوجوون! ولی میدونین، دلتنگی گاهی مثل آمپول بیحسی اثر میکنه، وقتی زمان زیادی از روش میگذره دیگه زیاد حسش نمیکنی! و این دقیقاً حسی بود که من او موقع داشتم!... با میم با هم تصمیم گرفتیم که دیگه وقتشه، وقت رفتن به وطنه و وقت دیدن عزیزانه... و قرار رفتن برای اوائل تابستون، بعد از تموم شدن ترم و امتحانات شد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر