۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

داستان مهاجرت 36

آروم آروم همه چیز داشت سر جای خودش قرار میگرفت، یا حداقل من فکر میکردم که اینطور باشه! درسهای دانشگاه خوب داشتن پیش میرفتن، پسرم داشت با محیط شهر جدید و مهد کودکش انس میگرفت و مادرش هم رفتن به اون مدرسۀ مردمی رو شروع میکرد.
ترم اول به خوبی و خوشی گذشت. اولین زمستونمون رو توی شهر جدید میگذروندیم. اون موقعها امتحانهای کوارتر دوم دانشگاه رو بعد از تعطیلات کریستمس برگزار میکردند که یک کمی هم عذاب آور بود، یعنی درسته که تعطیلات  به آدم فرصت درس خوندن میداد ولی در عین حال هم اوقاتی رو که علی القاعده آدم باید ازش لذت میبرد و استراحت میکرد، به آدم کوفت میکرد!
باز تا چشم به هم میزدیم عید خودمون سر میرسید و اومدن سال جدید خورشیدی هر ساله مژدۀ اومدن یک جریان رو برای ما میداد، یعنی اینکه باید سری به کشور سابق بزنیم و اقامت دانشجویی رو در اونجا تمدید کنیم. این هم برای ما شده بود قوز بالای قوز! ولی چاره ای نبود دیگه و اگر میخواستیم که پاسپورتهای وطنیمون رو کماکان حفظ کنیم باید هر ساله این کار رو انجام میدادیم، چون رو کردن اون پاسپورتها در این کشور برامون به معنای این بود که خودمون با دست خودمون حکم قتل خودمون رو صادر کنیم. سفر به کشور قبلی منهای اینکه کلی هزینه داشت اون وقتها چون قیمت بلیط هواپیما خیلی بالا بود و با قطار رفتن هم به واسطۀ ضیق بودن وقت اصلاً میسر نبود، سوای تمام این جریانها من هم اصلاً رفتن برام مقدور نبود به خاطر درسها و به هیچ عنوان نمیتونستم غیبت کنم به خصوص به خاطر آزمایشگاهها که تعدادشون توی اون ترم کم هم نبود. قرار رو بر این گذاشتیم که پسرم و مادرش این بار به این سفر برن تا هم اونها یک دیداری با دوستای قدیمی تازه کنن و هم من از درس و مشقم عقب نیفتم!
معمولاً زمان تمدید ویزای دانشجویی مصادف میشد با عید پاک، حالا یا یک هفته قبلش یا بعدش. براشون بلیطهاشون رو تهیه کردیم و با بچه ها هم اون طرف هماهنگ کردیم که چه تاریخی قراره برن...
عید نوروز رو اون سال برای اولین بار در شهر جدید جشن گرفتیم. جای خاصی نرفتیم چون واقعیتش هنوز کسی رو توی اون شهر به اون صورت نمیشناختیم. اگر جشنی هم در جایی وجود داشت که میشد رفت ما ازش احتمالاً خبر نداشتیم... و چند روز بعدش اونا رفتن به کشور قبلی. من درست درگیر امتحانهای کوارتر سه بودم. سالم و سلامت رسیدن و خبرش رو تلفنی به من دادن. قرار بود توی همون یکی دو روز اول برن ادارۀ پلیس و تقاضای ویزا رو بدن... ولی انگار شانس با ما یار نبود اون سال و خواسته بودن که حتماً خود من باشم! ای بابا، حالا باید چه میکردم من؟! خوشبختانه، تعطیلات عید پاک شروع میشد و من میتونستم برم برای چند روزی، ولی مشکل اینجا بود که اون امتحانی رو که داده بودم قرار بود جوابش توی اون همون یکی دو روزه دربیاد و اگر خربکاری به بارآورده بودم میخواستم توی امتحاناتی که توی تعطیلات برگزار میکردن شرکت کنم! اون موقعها هم که از اینترنت و این داستانا خبری نبود :) در هر حال رفتنم ضروری بود و این کار رو باید هر چه سریعتر انجام میدادم. بلیطی گرفتم  برای یکی دو روز بعدش. تاریخش درست همون روزی بود که قرار بود نتیجۀ امتحان رو اعلام کنن. دوست خوبی توی دانشگاه داشتم که چند تا از واحدها رو با هم میخوندیم و در ضمن توی همون منظقۀ ما زندگی میکرد. بهم گفت: عموناصر، تو نگران نباش! از همون فرودگاهی که قراره هواپیمات رو عوض کنی بهم زنگ بزن و من خبرش رو بهت میدم! همین کار رو هم کردم و بهش از فرودگاه تلفن زدم و خبر خوشحال کننده رو بهم داد و گفت حالا که این خبر رو بهت دادم جای من هم همونجا یک آبجوی تگری برو بالا :) خیالم راحت شد جداً و دیگه میتونستم حداقل اون چند روزه رو اونجا یک کمی در کنار دوستای خوب و قدیمی خوش بگذرونم...
در مجموع سفر خوبی از آب دراومد. بعد از دو سال برای اولین بار خانوادگی دوباره اونجا با دوستان بودیم. کلی اختلاط کردیم و از روزهای خوش قدیم که با هم داشتیم سخن روندیم. توی این دوستهامون زوجی بودن که سالها قبل از ما ازدواج کرده بودن و برعکس ما به طور جدی قصد بچه دار شدن رو داشتن ولی تا زمانی که ما اونجا بودیم روزگار باهاشون یار نبود. بعد از کوچ ما شانش بهشون رو آورد و خدا بهشون یک پسر داد. پسر اونا از پسر ما در نتیجه کوچیکتر بود ولی توی اون مسافرت به نظر میومد که خیلی خوب با هم کنار میان. بامزه پسرم بود که یک روز که داشتن با هم بازی میکردن ازش پرسید: ببینم تو زبون قطبیها رو بلدی؟ اونم بدون اینکه بدونه به چی داره جواب مثبت میده، گفت آره که بلدم :) و پسرم شروع کرد باهاش به اون زبون صحبت کردن! پسر اونا هم انگار که دقیقاً متوجه میشه اون چی داره بهش میگه جوابش رو میداد :) دیدن این صحنه به حدی شیرین و خنده دار بود که ما جلوی خنده هامون رو نتونستیم بگیریم :)...
و سرانجام بعد از چند روز زمان بازگشت فرا رسیده بود و باید برمی گشتیم سر خونه زندگیمون دوباره. خدا رو شکر همه چیز به خوبی گذشته بود و ما یکبار دیگه موفق شده بودیم که شرایط رو طوری فراهم کنیم که انگار هنوز توی اون کشور داریم زندگی میکنیم و فایده ای که این برای ما داشت این بود که هر وقت میخواستیم بتونیم به وطن سفر کنیم. اتفاقاً همین هم شد و بعد از تموم شدن اون ترم بهاری و اومدن تابستون، پسرم و مادرش برای اولین بار بعد از کوچ ما به اینجا، تصمیم به رفتن به وطن کردن که باعث شد اون تابستون من زندگی مجردی داشته باشم!

هیچ نظری موجود نیست: