یک موقعی به ما گفته بودن که زمان اینجا سریع نمیگذره! خودم هم به این باور بودم ولی این دفعه انگار میخواد عکس این قضیه بهم ثابت بشه! اصلاً نفهمیدم که این چند روزه چطور گذشت... کار خاصی هم نکردم و بیشتر اوقات توی خونه بودم و پیش عزیزان!
راستش رو بخواین دلم نمیاد کار دیگه ای انجام بدم به جز از پیش اونا بودن! توی هواپیما که بودم تصادفاً دو تا از آشناهای قدیمی رو دیدم که سالها باهاشون برخوردی پیدا نکرده بودم، و جالب اینجا بود که اونا هم همین ایده رو داشتن و میگفتن که هر وقت میان، میشینن فقط توی خونه و پیش پدر و مادر... چه میدونم والله! شاید این هم از اثرات بالا رفتن سن باشه، چون برای خود من که این احساس کاملاً جدیده! یادمه اون قدیما هر وقت که سری به این دیار میزدم تا اونجایی که در توانم بود همه اش از خونه بیرون میزدم و صرفاً در فکر دیدن دوستان و آشنایان بودم، ولی الان هر سال که میگذره این جریان انگار کمرنگتر میشه.... با خودم فکر کرده بودم که به دیدن چند تا از دوستان خیلی قدیمی برم ولی هنوز که نتونستم خودم رو راضی کنم و دست به گوشی تلفن ببرم... تا چه پیش آید حالا!
سالهاست که مینویسم، سالهاست که خاطراتم رو در اینجا به قلم میکشم ولی این شاید اولین باری باشه که دارم از دل وطن اندیشه ها رو مرقوم این دنیای مجازی میکنم و این خیلی احساس عجیبی رو در من ایجاد میکنه! میدونین، همیشه فکر میکردم که نوشته هام در غربته، که بوی غربت میدن و البته مطمئن هستم که اینطور هم هست! ولی آیا الان هم این رایحۀ غم انگیز غربت در این نوشته ها وجود داره؟ نوشته هایی که روزانه سعی میکنم با امکانات کم اینترنتی که در اختیار دارم، وارد این خونۀ مجازی کنم... تشخیصش برای خودم اصلاً کار آسونی نیست! ولی اونقدر رو میدونم که ما نسل سوخته، ما نسل "دو سر طلا" به هیچ جایی دیگه تعلق نداریم، نه به اون طرف و نه به این طرف و به قول آقا فیلۀ شهر قصه ها، شدیم یک چیز هشلهفی که دیگه حتی خودمون هم نمیدونیم که چی هستیم و اونچه که هست دیگه "فیل" نیستیم ... و بوی غربت شاید از قعر این میهن هم در نوشته های عموناصر قابل استنشاق باشه... وقتی همکارام ازم پرسیدن که به کجا داری سفر میکنی، ناخوداگاه گفتم: "خانه" (وطن)! ولی واقعاً خانه کجاست، دوستان؟! ....یاد اون ترانۀ قدیمی انگلیسی افتادم که میگفت: خانه ات آنجاست که کلاهت را مینهی.
راستش رو بخواین دلم نمیاد کار دیگه ای انجام بدم به جز از پیش اونا بودن! توی هواپیما که بودم تصادفاً دو تا از آشناهای قدیمی رو دیدم که سالها باهاشون برخوردی پیدا نکرده بودم، و جالب اینجا بود که اونا هم همین ایده رو داشتن و میگفتن که هر وقت میان، میشینن فقط توی خونه و پیش پدر و مادر... چه میدونم والله! شاید این هم از اثرات بالا رفتن سن باشه، چون برای خود من که این احساس کاملاً جدیده! یادمه اون قدیما هر وقت که سری به این دیار میزدم تا اونجایی که در توانم بود همه اش از خونه بیرون میزدم و صرفاً در فکر دیدن دوستان و آشنایان بودم، ولی الان هر سال که میگذره این جریان انگار کمرنگتر میشه.... با خودم فکر کرده بودم که به دیدن چند تا از دوستان خیلی قدیمی برم ولی هنوز که نتونستم خودم رو راضی کنم و دست به گوشی تلفن ببرم... تا چه پیش آید حالا!
سالهاست که مینویسم، سالهاست که خاطراتم رو در اینجا به قلم میکشم ولی این شاید اولین باری باشه که دارم از دل وطن اندیشه ها رو مرقوم این دنیای مجازی میکنم و این خیلی احساس عجیبی رو در من ایجاد میکنه! میدونین، همیشه فکر میکردم که نوشته هام در غربته، که بوی غربت میدن و البته مطمئن هستم که اینطور هم هست! ولی آیا الان هم این رایحۀ غم انگیز غربت در این نوشته ها وجود داره؟ نوشته هایی که روزانه سعی میکنم با امکانات کم اینترنتی که در اختیار دارم، وارد این خونۀ مجازی کنم... تشخیصش برای خودم اصلاً کار آسونی نیست! ولی اونقدر رو میدونم که ما نسل سوخته، ما نسل "دو سر طلا" به هیچ جایی دیگه تعلق نداریم، نه به اون طرف و نه به این طرف و به قول آقا فیلۀ شهر قصه ها، شدیم یک چیز هشلهفی که دیگه حتی خودمون هم نمیدونیم که چی هستیم و اونچه که هست دیگه "فیل" نیستیم ... و بوی غربت شاید از قعر این میهن هم در نوشته های عموناصر قابل استنشاق باشه... وقتی همکارام ازم پرسیدن که به کجا داری سفر میکنی، ناخوداگاه گفتم: "خانه" (وطن)! ولی واقعاً خانه کجاست، دوستان؟! ....یاد اون ترانۀ قدیمی انگلیسی افتادم که میگفت: خانه ات آنجاست که کلاهت را مینهی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر